eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
848 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی ناب گلاب تازه 7⃣ روایتی از شهید حمزه بهمنش به روایت بهنام طمیمیان ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ 🔹هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامه‌ام مانده، سوار موتور شدم تازه اول ماجرا بودا من اصلا بلد نبودم از دنده یک بروم دنده دو، ولی خربزه‌ای بود که خورده بودم و باید پای لرزش می‌نشستم؛ گفتم هر چه بادا بادا، بسم الله کردم و راه افتادم جثه ضعیفی داشتم و لاغر بودم، گاز را که می‌گرفتم مچ دستم درد می‌گرفت، گاز را ول می‌کردم موتور ترتر می‌کرد؛ مسئولمان از این رفتارم حسابی تعجب کرده بود؛ نه به آن همه ادعا نه به این کارنابلدی، مانده بود چه بگوید. آرام از یکی از بچه ها پرسیده بود: «بهنام چشه؟» سید صالح هم نامردی نکرده بود و همه داستان را گذاشته بود کف دست فرمانده، وقتی فهمید خیلی عصبانی شد، ولی به رویم نیاورد. ما سه تا موتورسوار بودیم یکی افتاد جلو یکی پشت سر من و من وسط، نزدیک ۷ ساعت در مسیر بودیم تا رسیدیم اهواز؛ چهار روز بعد حمزه با خشم و ناراحتی سراغم آمد و گفت: «خدا بگم چکارت نکنه این چند روز تا بیام اهواز مُردم و زنده شدم، نمی‌دونستم رسیدی یا نرسیدی» خندیدم و گفتم: «خداوکیلی می ارزید» سری به تاسف تکان داد و بعد خندید و دو دستش را دور شانه‌ام انداخت. هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامه‌ام مانده! درست مثل آن روز سرد، روزی که خبر برگشتن پیکرش را آوردند و من به اندازه ۳۶ سال بی خبری دویدم تا رسیدم به آمبولانس و تا خود معراج پیکر نحیفش را در آغوش گرفتم! درست شبیه آن موقع که کفش‌هایم را در آوردم خودم را انداختم داخل قبر تا با دستهای لرزان استخوان‌های حمزه را به آغوش من بسپرند و من او را به آغوش خاک! هنوز عطر آغوشش مثل عطر شورانگیز لحظه‌ای که کفنش را باز کردم و صورتم را به استخوان جمجمه‌اش چسباندم در شامه‌ام مانده؛ حمزه همیشه بوی ناب گلاب تازه داشت. پایان ✍سمیه همت‌پور ─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─ @defae_moghadas2
28.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣شهیدی که موقع دفن لبخند زد خاطره گویی مادر شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌❣شهید خرازی به روایت شهید آوینی او را از آستینِ خالیِ دست راستش خواهی شناخت. چه می گویم؟ شهید @defae_moghadas2
❣ شهید بروجردی فرمانده سپاه منطقه۷ کشور وقتی سربازی که ایشون رو نمی‌شناخت و بخاطر ندادن مرخصی بهش سیلی زد، شهید خندید و اون طرف صورتش رو برد جلو و گفت دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه! 🔹 امروز یکم خرداد سالروز عروج مسیح کردستان ایرانه حاج محمد سالروز شهادتت مبارک! @defae_moghadas2
❣با ابراهیم از ورزش صحبت می کردیم. می گفت : وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می رفتم ، همیشه با وضو بودم. همیشه قبل از مسابقات کشتی دو رکعت می خواندم. پرسیدم : چه نمازی!؟ گفت: دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می خواستم یک وقت تو مسابقه، حال کسی را نگیرم! ابراهیم به هیچ وجه گرد نمی چرخید. برای همین الگوئی برای تمام دوستان بود. حتی جائی که حرف از گناه زده می شد سریع موضوع را عوض می کرد. هیچ گاه از کسی بد نمی گفت مگر به قصد اصلاح کردن. بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می کرد. می گفت : برای نفس آدم، لازم است. . کتاب سلام بر ابراهیم ؛ جلد اول ، ص ۱۷۸ @defae_moghadas2
«مادر شهید» در میان ناملایمات و بی‌مهری‌های بعضی از پرستاران بیمارستان زمزمه محبتی به گوش می‌رسید و مانند نسیم بهاری روح و روان ما را نوازش می‌کرد؛ این نسیم بهاری از جانب شکوفه‌های مهر و محبت مادر شهیدی والامقام از دیار امام رئوف علی ابن موسی الرضا (ع)بود! شهریور ماه سال ۱۳۶۶ بود و به خاطر شکستگی مهرهای کمرم در بیمارستان امدادی شهید کامیاب مشهد بستری بودم؛ مادر شهیدی بنام مادر حسن‌زاده داوطلبانه و به صورت افتخاری در بیمارستان به مجروحین کمک می‌کرد؛ مادری مهربان و دلسوز که از هر کمکی به مجروحین دریغ نمی‌کرد و من هم از باران محبت این مادر شهید بی نصیب نبودم! در آن روزها من به خاطر درازکش بودن نمی توانستم خودم غذایم را که مقدار کمی سوپ بود و آن را در یکی از قسمت های ظرف هایی که مخصوص سلف سرویس است ریخته بودند بخورم و باید غذایم را با کمک پرستاران می خوردم، آنها هم سوپ را تندتند در دهانم می ریختند و سریع از آنجا می رفتند و من در حسرت سیر شدن می‌ماندم! اما اگر شانس می آوردم موقع غذا خوردن آن مادر شهید به من می رسید او غذایم را به من می داد اما نه با عجله و سرسری بلکه با آرامش و محبت مادرانه!! مانند مادری که غذای کودکش را با محبت به او می خوراند،او هم اینگونه به من غذا می داد و وقتی غذایم تمام می شد مادرانه می پرسید سیر شدی پسرم؟ و من که بیشتر گرسنه محبت مادرانه‌اش بودم می‌گفتم نه مادر و او باز با محبت می رفت و ظرف سوپ دیگری برایم می گرفت و باز با همان محبت به من می داد و با ناز و نوازشِ من از کنارم می رفت، اگر آن مادر شهید نبود حتی میله‌های پلاتینی را که برای قرار دادن در کنار ستون مهرهای کمرم با مکافات و سختی پیدا کرده بودم در اتاق عمل به مریض دیگری داده بودند! من و همه مجروحین دور از مادر در آنجا تا ابد مدیون محبت‌های مادرانه آن مادر شهید هستیم،، در موقع مرخص شدن برای تشکر از مادر شهید به سراغش رفتم و نام فرزند شهیدش را پرسیدیم و او گفت مادر شهید کریم حیدری پانزده ساله از مشهد است؛ متولد اول فروردین ماه سال ۱۳۴۷ شهادت نهم مردادماه سال ۱۳۶۲ مزار مطهر این شهید در گلزار شهدای منزل آباد قطعه یک ردیف دوازه شماره هفت قرار دارد، تا ابد مدیون محبت مادرانه آن مادر شهید هستم و آرزو میکنم و از خدا می‌خواهم که در بهشت برین همنشین بانوی دوعالم حضرت صدیقه طاهره گردد. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
تشکیل تیپی از اسرای عراقی «روایتی از فرماندهی سردار شهید حاج اسماعیل دقایقی!» یکی از فرازهای بزرگ فرماندهی اسماعیل تشکیل تیپی از اسرای عراقی بود و هر چند که حفاظت اطلاعات سپاه با این کار مخالف بود و اسماعیل را از این کار برحذر داشت اما اسماعیل به مدت شش ماه در اردوگاه‌های اسرای عراقی رفت و آمد کرد و پس از مصاحبه و شناسایی نیروهای عراقی از سروان به بالا را جمع آوری کرد. حتی یکی از آنها یک سرهنگ سیه چرده‌ای بود بنام سرهنگ علی فکری که یگان‌های رزم عراقی طرحهای عملیاتی خودشون را پیش او می‌بردند و او طرح های آنها را بررسی می کرد و ایشان کسی بود که وقتی اسیر شده بود و با وجودی که اسیر بود صدام به او مدال و درجه داده بود اما اسماعیل با کلام شیرین و نافذ خود او را بر علیه نیروهای عراقی در این تیپ بکار گرفته بود. این تیپ که همگی از نیروهای درجه دار عراقی بودند همیشه خط شکن بودند و اسماعیل خودش همیشه با آنها همراه می شد. اسماعیل آنقدر در دل آنها جای گرفته بود که وقتی با آنها در عملیات همراه می‌شد به او می‌گفتند تو در سنگر بمان تا مبادا تیر و یا ترکشی به او اصابت کند. او حتی با گروهای اطلاعات و عملیات این تیپ هم همراه می‌شد و هرچه دوستان می‌گفتند با اینها همراه نشو ممکن است تو را تحویل نیروهای عراقی بدهند ایشان توجه نمی‌کرد چون به همه آنها اطمینان کامل پیدا کرده بود. تیپ بدر بعداً به لشکر بدر تغییر کرد. راوی: مرحوم حاج پرویز رزاقی ✍ حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
راه سعادت و جاودانگی قسمت اول: در راه زیارت قبور مطهر شهدا بودم؛ کسی پرسید: به کجا می‌روی؟ گفتم: به زیارت شهدا می‌روم تا فاتحه‌ای به روح پاکشان هدیه کنم؛ گفت: از کی تا حالا مردگان برای زنده‌ها فاتحه می‌خوانند؟ مگر قرآن نخوانده‌ای که شهدا را اموات می‌دانی؟ گفتم: چرا خوانده‌ام اما قرآن می‌گوید شما زنده بودن شهدا را درک نمی‌کنید، می‌روم تا شاید زنده بودنشان را درک کنم؛ گفت: اموات و درک عند ربهم یرزقون کجا؟ گفتم خیلی هم بیگانه نیستم؛ ما با هم همسفر بودیم؛ راهمان یکی بود؛ باهم می‌جنگیدیم؛ اما کمی غفلت کردم و از قافله جا ماندم؛ به هوش که شدم دیدم بیابان است و دشواری‌های راه بسیار؛ می‌روم تا شاید عنایتی کنند و راه را نشانم دهند؛ ساکت شد و چیزی نگفت؛ نمی‌دانم شاید اشک چشمان و غم قلبم را که دید دلش به حال بیچاره‌گیم سوخت و یا شاید در دلش آهی کشید و گفت الهی هیچ مسافری از رفیقاش جا‌نمونه؛ به راهم ادامه دادم تا به دیارشان رسیدم؛ اذن دخول گرفتم و پای در حریمشان گذاشتم؛ در میانشان قدم زدم و گاهی در کنارشان می‌نشستم و درد‌دل می‌کردم و عذر تقصیر از جاماندنم می‌خواستم و التماس می‌کردم که راه زنده شدن و جاودان ماندن را نشانم دهند؛ اما بعضی از آنها در چشمانم ذل می‌زدند و فقط نگاهم می‌کردند و بعضی‌هاشون بهم می‌خندیدند!! کمی دلگیر شدم و گفتم بجای آنکه راه را نشانم دهید به بیچارگی‌ام می‌خندید؟ مگر به بیچاره خندیدن گناه نیست که شما از آن بدور بودید؟ اما آنها باز کار خودشان را می‌کردند و باز به من می‌خندیدند؛ حتی فرمانده‌شان به من نگاه می‌کرد و قهقه می‌زد؛ هرچند خنده چهره‌اش را زیباتر کرده بود به او گفتم وقتی تو که فرمانده اینها هستی به جاماندنم می‌خندی دیگه از زیردستانت چه انتظاری هست؟ غم روی دلم سنگینی می‌کرد؛ اما آنها بجای نشان دادن راه به من می‌خندیدند؛ در میانشان قدم می‌زدم تا اینکه سنگ نشان مزار یکیشون نظرم را جلب کرد؛ به صورتش نگاه کردم و همه چیز را در چشمانش خواندم؛ می‌گفت مگر نشان راه نمی‌خواستی این هم نشان راه بسم‌الله!!! ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2