eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
866 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتان به زیبایی صبح بین الحرمین و روزیتان به زودی کربلا🌴 ان‌شاءالله☘ صبحتون حسینی @defae_moghadas2 🍂
🍃❄️🍃 ❄️🍃 🍃 ✳️ عملیات که می‌شد باید سَرِ ستون دنبالش می‌گشتی. می‌گفت: «هیچی بیش تر از این روحیه‌ی افراد رو بالا نمی‌بره که فرمانده، خودش نفر اول باشه.» 🌷 🍃 ❄️🍃 🍃❄️🍃
🔹🌸🍃 🍃🌸🔹 ## مادر شهید دوامی با بیان اینکه نماز شب علی هرگز ترک نمی‌شد، تصریح کرد: تا طلوع آفتاب نمی‌خوابید. می‌گفتم:«علی‌جان! بخواب خسته‌ای!» می‌گفت:«کراهت دارد.» 😞 هیچگاه نمی‌توانم حالات سیدعلی را هنگام نماز خواندن توصیف کنم.☺️ او همچون فردی ناتوان و فقیر به روی قبله می‌نشست، با گردنی کج با خشوع با خدای خویش راز و نیاز می‌کرد. سجده‌های طولانی،‌حالات عرفانی و روحانی خاصی داشت. گاهی که نماز می‌خواند از پشت به او نگاه می‌کردم، می‌گفتم:«خوش به حالت سیدعلی! قامتت چون حضرت ابوالفضل (ع)، مظلومیت و ایثارت چون جدت امام حسین (ع) و سجده‌هایت چون امام سجاد (ع) است.»😍 🌺 # # #
✨﷽✨ "این که آرزوی داشته باشی کافی نیست... کسی میشود، که هم به "دنیا" گیر نباشد ، هم ... "نیت" شهادت" از ست... و الا "در" باغ را نبستند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🍃 دورکعت عشق روحانی گردانمان بود و از بچه های اهل دل ، روزی با تندی با یکی از بچه ها برخورد کرده بود . شب عملیات می گفت : " عزیزان ببخشید از برخورد تند من در فلان روز ، من مخلص همه شما هستم. " رو حانی گردان حمزه از لشکر 7 ولی عصر (عج ) " حاج اقا علی سیفی " را می گویم که شب قبل از عملیات ، نام شهدای فردا را تک تک از زبان خویش جاری ساخت و خودش نیز در والفجر 8 همراه با شهیدان به دیدار خدا رفت . خاطره از عباس اسلامی پور - اندیمشک حماسه جنوب - شهدا @defae_moghadas2 🍃🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت، واقعاً دوریش واسم سخت بود😔 وقتمو با درس و دانشگاه پر میکردم📚 با دوستام میرفتم بیرون... قرآن میخوندم... خبر شهادتشو که شنیدم😭 خیییلی ناراحت شدم💔 تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود: "زیبای من❤️خدانگهدار..." اوج احساسات و محبتش بود😌 بیقرار بودم حالم خیلے بد بود😔 هر شب با خدا حرف میزدم التماس میکردم که خوابشو ببینم... که ازش بپرسم... چرا رفت و تنهام گذاشت؟؟💔 با حضرت زینب (سلام الله عليها) حرف ميزدم میگفتم "خدایا... راضی ام به رضای تو… اون واسه حضرت زینب (سلام الله عليها) رفت" بعدش قرآن خوندم و خوابیدم اومد به خوابم❤️ تو خواب بهش گفتم: تو قووول دادی که برگردی چرا تنهااام گذاشتی...؟😭 چرا رفتی؟😭 گفت: من اسمم جزو لیست شهدا بود💚 من مذهبی زندگی کردم! گفتم: پس من چی…؟چطوری این مصیبتو تحمل کنم؟💔 تو که جات خوبه...☺️بگو من چیکار کنم..؟😭 گفت: برو یه خودکار بیار! اسممو رو کاغذ نوشت✍🏻 تو پرانتز…❤️"همسر مهربونم"❤️ گفت: "ما تو این دنیا آبرو داریم! شفاعتتو میکنم😌❤ با صدای اذون صبح بود که از خواب پریدم دیگه آرامش گرفتم💚 دیگه الان از مردن نمیترسم... میدونم شوهرم اون دنیا شفاعتمو میکنه🌹 عقدمون💍 ۲۹ اسفند سال ۹۱ بود... روز ولادت حضرت زینب (سلام الله علیها) شروع و پایان زندگیمونم با خانوم حضرت زینب (سلام الله علیها ) گره خورده بود...💚 حرم🍃 🍃 @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(٢ / ١) ....!! 🌷ما در گروه تفحص نیروی انسانی کار می کردیم. یک روز مادر شهیدی (مادر شهید صمد مدانلو - پهناب جویبار) آمد و گفت: دیشب خواب پسرم را دیدم، پسرم به من گفت؛ جنازه ی او و چند تن از شهدا در منطقه ای در زیر خاک پنهان است؛ آمدم تا این موضوع را به شما اطلاع بدهم تا آنها را پیدا کنید. من به این مادر گفتم: شما باید با مسئول تفحص مان آقای روستا صحبت کنید. او الان نیست و در منطقه حضور دارد. بروید هر وقت آمد خبرتان مى كنيم. 🌷در حال صحبت بودیم که ناگهان درب اتاق باز شد و آقای روستا وارد شد. بدون هر گونه تعللی، موضوع را به آقای روستا انتقال دادم. مادر شهید هم نزد آقای روستا رفت و ماجرای خوابش را برای او تعریف کرد. صحبت های این مادر تمام شد، روستا به شوخی گفت: خواب زن چپ است. داری با ما شوخی می کنی! 🌷من هم که حال و روز پیرزن و شوق و همچنین اطمینان او را دیدم، گفتم: کاغذ و خودکار بدهید تا ایشان شکل جایی را که در خواب دیده اند، برای ما بکشد و یا آن را به گونه ای توصیف کند که ما بتوانیم آن را روی کاغذ پیاده کنیم. مادر که منطقه را خوب نمی شناخت، شروع به توصیف آنجا کرد و با کشیدن خط و تپه و توضیح به ما نشان داد که منظورش کجاست. 🌷بعد از کشیدن کروکی خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد که آقای روستا به منطقه رفت، در حین تفحص، با تپه ای مواجه شد که ناخواسته او را به یاد حرف های مادر شهید انداخت و احساس کرد که این همان نقطه ای است که آن مادر، نشانی اش را داده بود. فوراً بچه ها را صدا زد و به همراه آنان دست به کار شدند و مشغول تفحص شدند، هنوز دقایقی از جستجو نگذشته بود که.... ....