eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
849 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
(٢ / ١) ....!! 🌷ما در گروه تفحص نیروی انسانی کار می کردیم. یک روز مادر شهیدی (مادر شهید صمد مدانلو - پهناب جویبار) آمد و گفت: دیشب خواب پسرم را دیدم، پسرم به من گفت؛ جنازه ی او و چند تن از شهدا در منطقه ای در زیر خاک پنهان است؛ آمدم تا این موضوع را به شما اطلاع بدهم تا آنها را پیدا کنید. من به این مادر گفتم: شما باید با مسئول تفحص مان آقای روستا صحبت کنید. او الان نیست و در منطقه حضور دارد. بروید هر وقت آمد خبرتان مى كنيم. 🌷در حال صحبت بودیم که ناگهان درب اتاق باز شد و آقای روستا وارد شد. بدون هر گونه تعللی، موضوع را به آقای روستا انتقال دادم. مادر شهید هم نزد آقای روستا رفت و ماجرای خوابش را برای او تعریف کرد. صحبت های این مادر تمام شد، روستا به شوخی گفت: خواب زن چپ است. داری با ما شوخی می کنی! 🌷من هم که حال و روز پیرزن و شوق و همچنین اطمینان او را دیدم، گفتم: کاغذ و خودکار بدهید تا ایشان شکل جایی را که در خواب دیده اند، برای ما بکشد و یا آن را به گونه ای توصیف کند که ما بتوانیم آن را روی کاغذ پیاده کنیم. مادر که منطقه را خوب نمی شناخت، شروع به توصیف آنجا کرد و با کشیدن خط و تپه و توضیح به ما نشان داد که منظورش کجاست. 🌷بعد از کشیدن کروکی خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد که آقای روستا به منطقه رفت، در حین تفحص، با تپه ای مواجه شد که ناخواسته او را به یاد حرف های مادر شهید انداخت و احساس کرد که این همان نقطه ای است که آن مادر، نشانی اش را داده بود. فوراً بچه ها را صدا زد و به همراه آنان دست به کار شدند و مشغول تفحص شدند، هنوز دقایقی از جستجو نگذشته بود که.... ....
📗✨📕✨📗 داستان واقعی 📚 نویسنده: ✍سید طاها ایمانی : مردهای عوضی همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ... اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ... چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ... شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ... @defae_moghadas2
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده :خانم طیبه دلقندی 💥داشت ظهر می شد. بعد از یک روز کلاس و درس ، نمـی دانـستم چـرا ایـن قدر دلم گر فته است . دروس دانشگاه ، آن هم ترم یک آن قدر سنگین نبود که باعـث خستگی و ناراحتی ام شود . «پس چرا حالم بد است؟ » برنامۀ روزم را مرور کردم تا رسیدم به تاکسی . توي تاکـسی رادیـو روشـن بود. صادق آهنگران با حزن خاصی از جبهه و کربلا میخواند . از همان لحظه هوایی شدم یاد والفجـر مقـدماتی ؛ پـاك سـازي پیرا نـشهر و سنندج؛ یاد جاده پیرانشهر به سردشت و پاكسازي جنگل آلواتان؛ دلـم بـراي بـرو بچه های پاك جبهه به پرپر افتاده بود. ان روز تا شب ذهنم مشغول بود . وقت خواب هم مدت هـا شـانه بـه شـانه شدم . یک دلم می گفت «: جبهه به نیرو نیاز داره . به قول امـام ، جنـگ در رأ س همـه امور .». ولی دل دیگرم می گفت «: پزشک متعهد هم خیلی می تونـه بـه درد بخـوره .درس خوندن هم کم از تفنگ دست گرفتن نیست . تو هنوز هیجده سالته . فرصـت براي رفتن زیاده از همۀ اینها که بگذریم، حداقل تا آخر امتحانها صبر کن .». وسط امتحان ها بود و برگه اعزام توی دستم . اصلاً هم ناراحت نبـودم . دلـم غَنج می رفت. به برگه نگاه کردم آن . روز اصلاً فکرش را هم نمیکردم که این کاغذ پاي مرا به چه ماجراهایی باز میکند . بیست و چهارم آذر سال شصت و پنج، اعزام شدم . توي لشکر چهل و یک ثاراالله کرمان معاون گروهان بودم. میگفتند قـرار اسـت عملیات شـروع شـود . در گروهان از بچه هاي دانشگاه هم یکی آمده بـود . دانـشجوي فیزیـک بـود . هـر بـار میدیدمش، دلم گرم تر میشد. شاید به این خاطر که می دیدم فقط مـن نیـستم کـه امتحانات را نیمه کاره رها کرده ام _جنوب_شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰