سرتاسر وجود مرا غم فرا گرفت
آتش کشید شعله و دور مرا گرفت
.
شکر خدا که دود به داد علی رسید
امکان دیدن رخم از مرتضی گرفت
.
تا آمدم به خویش در افتاد و میخ در
از بین دنده در وسط سینه جا گرفت
.
برخواستم ز جا به هواخواهی علی
بر روی چادرم اثر از جای پا گرفت
.
نفرین به این زمانه ی بی معرفت چه زود
ضرب غلاف جای لب مصطفی گرفت
.
تا دید بین کوچه علی نیست همرهم
راه عبور تنگ مرا بی حیا گرفت
.
یک ضربه زد دو لاله ی گوشم شکاف خورد
نور دو دیدگان مرا بی حیا گرفت
.
این ضرب دست آمد و پنجاه سال بعد
معجر ز موی دختر من کربلا گرفت
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهراء
#فاطمیه_اول🏴
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز📚
#قسمت_دوم : ترک تحصیل
بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ...
خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...
- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...
از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...
- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ...
اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
صبح فاطمی تون بخیر
يا فاطِمَةَ الزَّهْراءُ
يابِنْتَ مُحَمَّد
يا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ،
ياسَيِّدَتَنا اِنّا تَوَجَّهْنا
وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنابِكِ
اِلَى اللهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا
یا وجیهه عند الله اشفعی لنا عند الله
ایام سوگواری
حضرت فاطمه الزهرا (س) دخت نبی اکرم(صلی الله علیه و اله و سلم)
را به شما و خانواده محترم تان تسلیت عرض میکنم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
دو رکعت عشق
پدرش می گفت:زمانی که مسول صدور کارت اجناس دولتی بود. از او خواستم که یک کارت هم برای خودمان صادر کند.
اما با مخالفت او مواجه شدیم به او گفتم که چرا؟..
" تو درراه آهن کمک هایی بصورت دولتی می گیری دیگر جایز نیست"
گفتم:اما دوستان و همکاران من گرفتند اما او به این کار راضی نشد و با نصایح خود مارا قانع کرد شهید ✨فرامز نصیری✨جز به رضای دوست قانع نبود تا سال 61 در عملیات (فتح المبین) به وصالش رسید.
🌾ارسالی از بنیاد شهید اسلامی خادم اشهدا🌾
حماسه جنوب -شهدا
@defae_moghadas2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
حماسه جنوب،شهدا🚩
@defae_moghadas2
🍃🌸
#امداد_غیبی❣
#تگرگ
✍ در سال ١٣٦٠ به عنوان پزشک عمومی در عملیات بیت المقدس حضور داشتم و زمانی که مجروحان عملیات را به بهداری می آوردند می گفتند که خط مقدم کمبود آب دارد و رزمندگان تشنه هستند.
✍حدود ساعت ٢ ظهر همراه تعدادی از دوستان برای صرف نهار در چادری در منطقه حسینیه رفته بودم و با توجه به اینکه دمای منطقه در خرداد در این ساعت بسیار بالا است ناگهان متوجه تغییر هوا شدیم و از آسمان تگرگ بارید.
تگرگ ها حدود 2 تا سه سانتی متر طول داشتند و من خودم نیز از آنها خوردم.
✍من انسانی محقق هستم و به خرافه اعتقاد ندارم ولی بعدها در شهر اهواز از هر کسی می پرسیدم می گفت اینجا تگرک و یا باران نیامده است.
تفسیری ندارم ولی انگار خداوند خواسته به رزمندگان تشنه خط مقدم آب برساند و در جنگ همراهی شان کند چیزی که می توان به آن #امداد_غیبی گفت.
راوی :
#دکتر_پیپل_زاده
@defae_moghadas2
📗✨📕✨📗
#بدون_تو_هرگز 📚
#قسمت_سوم : آتش
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
@defae_moghadas2
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷