eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
853 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
(٢ / ٢) ....!! 🌷....هنوز دقایقی از جستجو نگذشته بود که متوجه ی وجود پیکر چند شهید در دل تپه شدن! با انتقال جنازه ها و پلاک ها و استعلام از تهران، متوجه شدند که یکی از این شهدا فرزند همان مادری است که نشانی منطقه را داده بود. 🌷سه هفته بعد، این مادر بار دیگر پیش ما آمد و گفت: دوباره خواب پسرم را دیدم و این بار به من گفت: می خواهم تو را به مشهد ببرم. آنجا بود که خبر پیدا شدن پیکر پسرش را به او دادیم و این مادر با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و از ما تشکر کرد. 🌷قرار شد که آن شهدا را در قالب کاروانی از معراج شهدای تهران به مشهد اعزام کنند. شهدا را با تریلی و با عبور از چند استان از رامسر به ساری آوردند و از ساری به مشهد بردند. در میدان امام (ره) ساری، چشمم به این مادر افتاد، جلو رفتم و گفتم: مادرجان! پسر تو روی این تریلی هست و تابوتی را نشانش دادم و گفتم این جنازه ی پسر توست. 🌷قرار شد نماینده ی خودمان را بفرستیم تا جنازه ها را از مشهد تحویل بگیرد و بیاورد. به همین منظور، آمبولانس خالی را همراه کاروان روانه کردیم. با مشاهده آمبولانس خالی، یاد حرف های مادر شهید در مورد زیارت امام رضا(ع) افتادم. به مادر شهید گفتم: مادر دوست داری به مشهد بروی؟ سرش را به نشانه رضایت تکان داد و گفت چیزی نمی خواهم، حتی بدون آب و غذا می روم. 🌷این مادر پس از برگشت از مشهد و برگزاری مراسم پسرش پیش ما آمد و گفت: دیدید پسرم مرا با خودش به مشهد برد و به قولش عمل کرد....! راوی: حبیب اله احمدی
📗✨📕✨📗 📚 : ترک تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ... تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ... خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ... - همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ... - هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ... اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ... @defae_moghadas2 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣🔰❣🔰❣ #پوکه_های_طلایی #قسمت_اول نویسنده :خانم طیبه دلقندی 💥داشت ظهر می شد. بعد از یک روز
🔰❣🔰❣🔰❣ نویسنده :خانم طیبه دلقندی 💥رفتیم شلمچه ، عاقبت انتظار ها به سر رسید. نیمه شب، مرحلۀ سـوم کـربلای پنج با رمز «یا زهرا » شروع شد . گروهان ما نزدیک نهر جاسم در منطقـه دو عیجـی شدید عراق رو بـه رو شـدیم . آنقـدر فـشار عراق مستقر بود . اول عملیات، با تک زیاد بود که ایرانی ها مجبور به عقب نشینی شدند . منطقه پر از خودی و غیرخودی بود . اول با کلاش می جنگیدم. ولی یکی از سنگر های دشمن با تیربار و دوشکا همه را زمین گیر کرده بود . کلاش را گذاشتم و با آرپی چی سنگر را منهدم کردم . بعد با کمک بچه ها تعداد زیادی اسـیر گـرفتیم و عقب فرستادیم ، عراقی ها خیلی کشته داده بودند. توی تـاریکی وقـت راه رفـتن یـک جـای خالی و صاف پیدا نمی شد. فقط جنازه بود و جنازه ، بالاي خاکریز بودم کـه گلولـه توپی نزدیکم منفجر شد . در یک لحظه ، ترکش به سر، ران، شکم و سینه ام خورد و افتادم زمین . از زخم هایم خون بیرون زد ، توان حرکـت نداشـتم . بیـشتر از همـه، زخـم سینه ام دهان باز کرده بود . دنده های شکسته ام دیده می شد. داغی خون ، همـه بـدنم را گرفته بود . پسرکی بسیجی جلو آمد .چفیـه اش را بـاز کـرد و شـکمم را بـست . سعی کردم هر طور شده با چفیه خودم سینه ام را ببندم . بوی باروت مشامم را پر کرده بود . میان انفجارهای دور و نزدیـک و خـاك و دود افتاده بودم . از اینکه زود زمین گیر شدم ، حسابی عصبانی بودم . صـدایی مـرا به خود آورد . خوب که دقت کردم دیدم هم دانشگاهیام اسـت ؛ همـان دانـشجوي فیزیک اصرار داشت مرا عقب ببرد ، ولی من نمی توانستم تکان بخورم . از طرفی او بیسیم چی بود و باید به وظیفه اش میرسید . گفتم : - تو نباید وقتت رو با ياری من تلف کنی، برو کنار دست فرمانده ! مدتی مردد بود ، ولی ناچار رفت و من تن هـا شـدم عملیات ادامـه داشـت . نزدیک صبح آتش دشمن خیلی شدید شد . هواپیما و توپخانه هـم بـه ایـن حجـم عظیم دامن میزدند. آنها در تدارك تک بزرگی بودند . دور و بر مـن یـک دشـت بـود ؛ پـر از جنـازه عراقـی و ایرانـی . بـاد سـرد صبحگاهی به صورتم می خورد. شب داشت می رفت و جایش را به روشنی می داد. بر عکس دل پر تلاطم من که از امید خالی می شد و ناامیدي همـه زوایـایش را پـر میکرد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🔰❣🔰❣🔰❣