🍂 یادیاز شهید
حمید محرابی / والفجر۸1⃣
شهریار رمضانی
•┈••✾<◇>✾••┈•
چند هفته قبل برادر عزیزمان جناب آقای شهریار رمضانی فرمانده وقت گروهان ایمان در عملیات والفجر ۸، مطلبی از شبی که شهر فاو توسط رزمندگان اسلام فتح شده بود را برایم ارسال نمود و یادی هم از فرمانده شهید حمید محرابی کرد و این فرصت خوب و مناسبی بود تا برای نوشتن خاطره بیشتر مزاحم آقا شهریار شوم.
روزهای زیادی از طریق واتس آپ مزاحم شهریار عزیز شدم تا خاطرات اش برایم بازگو کند. مطالب جمع آوری شده را با عنوان " یادی از سردار شهید محرابی" برای شما ارسال می نمایم.
با تقدیم احترام- مسعود عباباف / بيسیم چی گروهان اخلاص در عملیات والفجر ۸ - مرداد ماه سال ۹۹
°°°°
نیمه دوم بهمن ماه سال ۶۴ بود، نگاهی به ساعت مچی ام کردم، ساعت ۲۱:۳۰ بود. با بچه های کادر گروهان ایمان در منزلی در گسبه و کنار نهر آب که به اروند رود منتهی می شد آماده حرکت و حمله به شهر فاو بودیم، هنوز غواص های لشکر به خط نزده بودند و ما در خانه روستایی زیر نور فانوس منتظر شروع عملیات بودیم. قرار بود بعد از شکسته شدن خط عراق، بلافاصله ما حرکت کنیم. طاقت نیاوردم و آمدم بیرون، داخل حیاط، جلو درب ورودی، روی درب چاه با دو بیسیم چی گروهان، جاسم علی اصل و محمد حسین زرگر طالبی نشستم و منتظر اعلام حرکت ماندیم. ساعت ۲۲ یا ۲۲:۱۰ شب بود که ناگهان سکوت شکسته شد و درگیری بالا گرفت. غواص ها به خط زده بودند. با بیسیم اطلاع دادن که حرکت کنید. بچه ها را با کمک حمید محرابی، شمستاجران و... سوار قایق ها کردیم و از داخل نهر آب وارد رودخانه خروشان و وحشی اروند شدیم. بایستی گروهان ایمان را به خط دشمن در محور لشکر ۷ حضرت ولی عصر(عج) می بردم و با لشکر ۱۹ فجر استان فارس الحاق انجام می دادیم. از وسط رودخانه درگیری ساحل فاو و شلیک تیرهای رسام از سمت بچه های خط شکن و از مقابل، عراقی ها را می دیدم. دژ عراقی ها کامل دیده می شد. روبروی ما آتش سنگینی به راه بود و هنوز خاموش نشده بود. پشت بیسیم می گفتن خط عراق کاملا" شکسته نشده و شما هم باید بروید جلو و وارد دژ شوید.
گروهان تقوا به فرماندهی برادر اسماعیل زبیدی، گروهان اخلاص به فرماندهی برادر محمود معین پور و گروهان ایمان هم به فرماندهی برادر شهریار رمضانی. هوای سرد زمستانی، رودخانه پرتلاطم اروند، استرس شب حمله، امواج خروشان، باران و ... ؛
هیچ نقطه کمکی جز نور چراغ قوه چشمک زن بچه های اطلاعات گردان (ناصر سلطانی و یوسف الهی) نبود و دائم ناصر توی بیسیم می گفت: " شهریار! بیا نقطه کمکی، بیا نقطه کمکی، چیزی نمانده ، بیا ؛.بیا...
•┈••✾•○•✾••┈•
#حمید_محرابی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂 یادیاز شهید
حمید محرابی / والفجر۸ 2⃣
شهریار رمضانی
•┈••✾<◇>✾••┈•
به سمت بچه های اطلاعات گردان رفتیم ؛ تیربارهای عراقی با شلیک مداوم گلوله های رسام خود، داشتند بچه ها را درو می کردند. به سیم خاردارها، استحکامات و موانع خورشیدی و ... نزدیکتر می شدیم. تعداد زیادی از غواص ها شهید و مجروح شده بودند، زیر باران گلوله های تیربار به پیشروی خود ادامه دادیم. آقا حمید (شهید حمید محرابی) با شجاعت تمام از داخل قایق به داخل رودخانه پرید. من که بصورت ایستاده در قایق بودم رو به من کرد و گفت:"شهریار! به بچه ها بگو همه بریزن تو آب."، هنوز حرفش تمام نشده بود که یکدفعه تیربارچی عراقی از سمت ساحل و داخل دژ که تقریبا" ۱۰ تا ۲۰ متری با ما فاصله داشت، با گلوله های رسام بطرفم شروع به شلیک کرد. من چند ثانیهای شوکه شده بودم و زبانم بند آمده بود ولی وقتی خدا نمی خواهد که اتفاقی نمیافتد؛ آقا حمید دلاور و شجاع، از داخل رودخانه و آن هوای سرد، سنگر تیربار را به گلوله بست و خاموشش کرد. همه بچه ها از قایق ها به داخل آب ریختند و بسمت ساحل دشمن هجوم بردند. حمید با آن قامت بلندش از دژ بالا می رفت، تعدادی از عراقی ها وقتی دیدند ما داریم وارد دژ میشویم فرار کردند. ولی هنوز چند تایی از آنها همچنان در سنگرهای خود مقاومت می کردند. پل چوبی که از نقاط شاخص خط مقدم دشمن و در محدوده محور عملیاتی لشکر ۱۹ فجر بود و نقطه الحاق دو لشکر ۷ ولیعصر(عج) و لشکر ۱۹ فجر بود را در سمت چپ خودمان با کمک حمید محرابی پیدا کردیم.
یکی از فرمانده گروهان ها یا دسته لشکر ۱۹ فجر صدایم کرد و گفت:" ما پشت سر شما با این ۸ نفر آمدیم، حالا چکار کنیم؟" گفتم: "همین جا را حفظ کنید و سعی کن با نیروهایت تماس بگیری و از بالای سیل بند چراغ قوه بزن تا تمام نیروهایت بیایند"، خلاصه غیرتیش کردم که مقاومت کند و سنگرهای دژ را تا آنجایی که می توانند پاکسازی کنند.
سردار شهید حمید محرابی ستون گروهان ایمان را حرکت داد و وارد نخلستان های اطراف شهر فاو شدیم، فقط صدای باد شدید و کمی باران شنیده می شد که نخل ها را تکان می داد. درگیری در خط مقدم عراق که الان عملا" پشت سرمان قرار گرفته بود را همچنان می شنیدیم. با عکس های هوایی که از منطقه فاو قبل از عملیات گرفته بودند، سردار غلامرضا محرابی[ مسئول اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا و برادر شهید حمید محرابی] از مسوولین قرارگاه کربلا بهمون گفت :"...
•┈••✾•○•✾••┈•
ادامه دارد
#حمید_محرابی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂 یادیاز شهید
حمید محرابی / والفجر۸ 3⃣
شهریار رمضانی
•┈••✾<◇>✾••┈•
سردار محرابی از مسوولین قرارگاه کربلا بهمون گفت :" باید خیلی مواظب "ب" شکل پشت خط اول عراق باشید که انواع توپ ، کالیبر و ...بروی آن مستقر است."، پس از تصرف دژ، دونفر از فرتنگله های گروهان را گذاشتیم روی دژ و سر توپ ها را برگرداندیم بسمت حرکت مان و آقا حمید بهشون گفت:"گوش تان به دستور من باشه"، یکی از بیسیم چی ها را با بیسیم نیز کنارشون مستقر کردیم".
ستون گروهان ایمان مجدد با قامت بلند حمید به سمت جلو حرکت می کرد و وارد خط ظفر [ بعد از موانع و استحکامات دشمن در ساحل به ترتیب به سنگرهای خط ساحلی، دژ با کانالی برای تردد نیروهای پیاده، جاده آسفالت سرد، ب شکل ، جاده آسفالت فاو البهار (البحار) ، جاده فاو بصره و...] می شدیم ( لشکر ۷ ولیعصر بعد از ب شکل و یا قبل از آن خط یا جاده را ظفر نام گذاری کرده بود) و شروع به پاکسازی سنگرها و استقرار همزمان بچه ها کردیم، در همین موقع بچه ها تعداد ۲ یا ۳ افسر عراقی را دستگیر کردند ، حمید آنها را کنار جاده گذاشت و ...؛
بعبارتی گروهان اخلاص و ایمان آن شب در اصل به مقر گردان عراقی ها در فاو حمله کردند و نیروهای باقیمانده گردان عراقی به مقر تیپ ۱۱۱ خود فرار و در آنجا مستقر شدند.
یادی هم از دوستان بسیار عزیزمان در شب عملیات فاو [ شهید ناصر بهبهانی رییس ستاد سپاه خوزستان، یوسف جلالی، جناب هواشمی و یکی از فرمانده گردان های تیپ امام حسن (ع) ) که صبح زود به همراه خسرو تقوی با کالیبر ۷۵ دشمن شهید شدن] داشته باشیم.
آقا حمید عزیز و دوست داشتنی یک جلد کلت خیلی قشنگ نیز در آن شب پیدا کرده بود و می گفت:" شهریار! ، می خواهم این جلد کلت را ببرم بدهم به حاج غلام.[ سردار غلامرضا محرابی برادر شهید محرابی و مسئول اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا در عملیات والفجر ۸ بود]
روز سوم یا چهارم عملیات والفجر۸ بود که گروهان ایمان جایگزین بچه های شجاع گروهان اخلاص و تقوا می شد، وارد خط ال [L] شدیم، اوضاع آن روز خط ال را که همگی دوستان رزمنده گردان جعفر طیار (س) بخوبی بیاد دارند و می دانند چه خبر بود، آقا حمید لحظه ای آرام و قرار نداشت و دائم زیر آتش شدید دشمن در خط به بچه ها در سنگرها سرکشی می کرد، دشمن تک اول را ساعت ۱۲٫۳۰ ظهر با تعدادی زیادی تانک، نفربر و نیروهای پیاده انجام داد؛ حمید محرابی راست قامت ایستاده بود و بچه ها را به مقاومت، ایستادگی و شجاعت تشویق می کرد، حمید واقعا فرمانده دلاوری بود، روز دوم استقرارمان اوضاع خط و نیروها خیلی بدتر شده بود، تعداد زیادی از بچه ها شهید و مجروح شده بودند، عراقی ها زیر آتش شدید و سنگین توپخانه و تانک حمله می کردند ، دشمن از فاصله ۵۰۰ متری با تانک ها ، نفربرهایش و نیروهای پیاده زیادی که وارد منطقه کرده بود در حال گرفتن آرایش حمله بسمت خط ال بودند، حمید تمام بچه ها را آماده کرده بود.،...
•┈••✾•○•✾••┈•
ادامه دارد
#حمید_محرابی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂 یادیاز شهید
حمید محرابی / والفجر۸ 4⃣
شهریار رمضانی
•┈••✾<◇>✾••┈•
حمید تمام بچه ها را آماده کرده بود، لحظه ای آمد کنارم ، چفیه را محکم به پیشانی خود بسته بود و پای خود را هم برهنه کرده بود؛ گفت: "شهریار ! اگر زنده ماندم که می بینمت"، خندیدم؛ قرار شد من در جلوی خط ال [L ]، حمید در وسط و جناب مستاجران هم آخر حد خط بماند، ساعت تقریبا" یک ربع بعد از ظهر بود که عراقی ها حرکت کردند به سمت مواضع ما. دود، آتش، انفجار ، تیر مستقیم تانک و ... در جریان بود ، عراقی ها بالاخره موفق شدند خود را به خاکریز ما برسانند ، آمدند بالا ، یک لحظه روی خاکریز خیلی شلوغ شد، بچه ها داشتن شهید می شدند، به حمید محرابی گفتم : "بيا !، بیا ! ؛ مستاجران هم آمد." بچه ها ریختن روی سرشان، دیگه حمید روی خاکریز ایستاده بود، با آرپی جی هفت، دو دستگاه نفربر را که به خاکریز چسبیده بودند را زد، بچه ها با گفتن الله اکبر ، الله اکبر به وجد آمدند، عراقی ها از عقب نفربر خارج می شدند که همان جا حمید و بچه های گروهان ایمان حساب شان را رسیدند. خط شلوغ ، پلوق و درهم و برهم شده بود، عراقی ها که تانک و نفربرهایشان می سوخت و نیروهای شان را تار و مار شده می دیدند پا به فرار گذاشتند.
سردار احمد غلامپور فرمانده محترم قرارگاه کربلا و سردار غلام محرابی مسوول اطلاعات عملیات قرارگاه کربلا نیز با موتور سیکلت وارد خط أل شدند ، ضمن احوالپرسی و خدا قوت به بچه ها از نزدیک وضعیت خط آل را بررسی و به حفظ و نگهداری خط بیشتر تاکید نمودند.
غروب، بعد از تمام شدن تک عراقی ها، آقا حمید را صدا کردم ...
•┈••✾•○•✾••┈•
ادامه دارد
#حمید_محرابی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂 یادیاز شهید
حمید محرابی / والفجر۸ 5⃣
شهریار رمضانی
•┈••✾<◇>✾••┈•
حمید را صدا کردم تا بچه های گروهان ایمان را آماده رفتن به عقب و تحویل دادن خط به نیروهای جدید نماید، روحیه اش بسیار عالی و فولادین بود، دریغ از حتی کمی خستگی در وجودش ؛ داشتیم شهدا و مجروح ها را جمع می کردیم که ناگهان با موشکی پشت خاکریز ترکش گیر را زدند. همچنان تعدادی نفربر و تانک در حال سوختن بودند، جنازهای عراقی نیز سینه کش خاکریز را پر کرده بود.
از دیروز ظهر که سردار شهید محمد زمان شالباف [مسوول ستاد گردان] و بیسیم چی شجاع گروهان ایمان محمد حسین زرگر طالبی در سنگر کوچک هلالی شکل فلزی [ این سنگر کوچک و به ظاهر مقاوم را مسعود عباباف، محمد وطنی شوشتری و حمید سفید دشتی بعد از پاتک شدیدی که عراقی ها به گروهان اخلاص و تقوا زده بودند در خط درست کرده بودند] با گلوله مستقیم تانک به شهادت رسیده بودند ، من و محرابی حس و حال خوبی نداشتیم؛ سرداران علیرضا جعفرزاده و على رضا اسکندری آمده بودند که خط را از ما تحویل بگیرند، حمید با آن همه زحماتی که این چند روز کشیده بود و به جرات می توانم بگویم ۳، ۴ روزی بود که ۸ ساعت هم نخوابیده بود، آمد پیشم و گفت:" شهریار ! من می مانم تا به اسکندری و جعفرزاده در استقرار نیروهایشان در خط کمک کنم و بعد خودم با موتور سیکلت بر می گردم عقب ؛ شما بروید بسلامت" ، روحیه اش مثال زدنی و عالی بود.
بعد از پایان مرحله اول عملیات والفجر ۸ چند روزی بچه های گردان به اهواز بازگشتند ؛ با سردار حمید محرابی داخل اتوبوس بودم و داشتیم لیست شهدا و مجروحین را با همدیگر بررسی می کردیم ، از گروهان ۱۰۰، ۱۲۰ نفری ایمان فقط ۲۸نفر باقیمانده بود و حال خوبی نداشتم، ولی چون حمید کنارم بود احساس آرامش می کردم ؛ برند کام، تقوی، غزیعلی، میناوی، بن شاهی، شالباف، زرگر، ربانی، بابازادگان و.... دیگه داخل اتوبوس و همراهمان نبودند ، همه بچه ها ساکت و با بغض و زیر لب ذکری، نوحه ایی و ... می خواندند.
بعد از چند روزی از اهواز برگشته ایم پادگان شهید مصطفی خمینی(ره) یا پشت پادگان کرخه، وضعیت دستم (مجروحیت قدیمی) خیلی خوب نبود. به حمید گفتم:" شما گروهان را سازماندهی کنید و برای پدافندی بروید خط را تحویل بگیرید، من هم پس از پیگیری و درمان دستم از تهران که برگشتم میام خط "، و...؛ صبح روز شهادت برادر محرابی ، جناب مجید نصاری پور که تازه خودش هم از مجروحیت رهایی یافته بود ، آمد درب منزل دنبالم و با هم رفتیم بسمت خط فاو ، رفتیم گسبه پیش شادروان سید محمد دشت بزرگ مسئول آماد گردان ؛ با بی سیم تماس گرفتم، علی کوهگرد جواب داد ، گفتم:" کوهگرد ، حمید محرابی را بردار باهاش بیایید دنبال مان که برویم خط "، گفت:" نفربر خشایار آمده که آب را پمپ کنه سمت عراقی ها و حمید به ایشلن رفته جلوی خاکریز، وقتی آمد، باشه حرکت می کنیم" ، نمازم را خواندم ، ناهار را هم خوردیم ؛ نشسته بودم و همچنان منتظر بچه ها بودم که علی کوهگرد با چهره برافروخته آمد داخل سنگر، گفتم:" ها علی! پس حمید کجاست؟!"، گفت:" شهریار ، حمید پشت همین ساختمان ایستاده، بلندشو تا برویم پیشش" ، گفتم:" على چی میگی؟ بگو حمید زودتر بیاد خیلی کار داریم !"، بغض کوهگرد ترکید و زد زیر گریه و گفت: "همون موقع که تماس رو قطع کردم خمپاره خورده بود نزدیک حمید و ترکش از فک اش وارد گردنش شده و..." و بسرعت بیرون دویدم و ...
در سردخانه این شیر مرد بلند قامت آرام خوابیده بود ، شاید نیم متر از پاهای نازنین اش از برانکارد بیرون بود، ساعتی کنار پیکر مطهرش نشستم و با آن شیر مرد که لحظات زیادی را با مرگ دست و پنجه نرم کرده بود صحبت کردم و آخرین وداع را با بهترین دوست و همرزمم ......
روحش شاد ،
یادش گرامی و خاطراتش زنده باد.
*با تشکر فراوان از جناب آقای شهریار رمضانی فرمانده محترم گروهان ایمان در عملیات والفجر۸ بابت بازگو کردن بخشی از خاطرات فاو و شهید بزرگوار حمید محرابی
گردآوری و ارسال خاطره توسط : بیسیم چی گروهان اخلاص.
•┈••✾•○•✾••┈•
پایان
#حمید_محرابی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂