eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
27 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 7️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - من حرف دلم را زدم. ب
❣️ 🔺 8️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ او با كمك مهندس طرحچي توانسته بود طي چهار ماه گذشته به مهندسي جنگ جهاد سر و ساماني بدهد. اين جوان كه داوطلبانه از خراسان به جبهه آمده بود، خيلي زود توانست ياران خود را پيدا كند و اكنون ميتوانست بخشي از مشكلات مهندسي جبهه‌ها را پاسخ گو باشد. در كنارش جواني ايستاده بود كه از ابتداي جنگ در جبهه هاي حميديه و سوسنگرد حضور فعال داشت. حسين بارها او را در سوسنگرد در كنار خوشنويسان- مسئول جهاد سازندگي سوسنگرد- ديده بود. اسمش مهدي بود. هر سه نفر وارد اتاق فرماندهي شدند. - صبحانه خورده ايد؟ - نخير. - تا صبحانه حاضر شود، ميتوانيم صحبت كنيم. ما تصميم داريم به هر قيمت اين جاده را احداث نماييم. هويزه نياز به پوشش دفاعي دارد. بايد در قسمت غربي هويزه خندق حفر كنيم تا مانع ورود تانكها به شهر شويم. اگر عراق از سوسنگرد نااميد شود، به سراغ ما ميآيد. شما با اقدامات مهندسي ميتوانيد كمك زيادي به ما كنيد. ما هنوز به تعداد افرادمان اسلحه نداريم. ادوات سنگين ما بسيار ناچيز است. رضوي از برنامه هاي حسين متوجه شد كه چرا طي بيست روز گذشته حال و هواي هويزه عوض شده است. او از ته دل دوست داشت براي حسين كاري انجام دهد. مهدي گفت:«اميد از سر و روي اين مرد ميبارد. پيشنهادش را قبول كن.» رضوي گفت:«بعد ازاين كه تكليف عملياتي كه ارتش تدارك ديده،روشن شد، كارمان را شروع ميكنيم. اين جاده در كمتر از يك هفته احداث ميشود. ارتش خيلي جدي وارد منطقه شده است. يك تيپ در شمال سوسنگرد مستقر شده، تيپ ديگرش هم در جنوب هويزه. اين دو تيپ منطقه وسيعي از جبهه دشمن را محاصره خواهند كرد. هدف اصلي آنها تصرف پادگان حميد است. حسين تصور ميكرد افراد محدودي از اين عمليات اطلاع دارند، اما از حرفهاي رضوي متوجه شد كه اين خبر در منطقه پخش شده است. رفت تو فكر.«چرا به ما كه در سپاه هويزه مستقر هستيم، اطلاع نداده‌اند؟ ما كه قصد دخالت در كارشان را نداريم؟» انگار حسين فراموش كرده بود كه دو جهادگر در اتاق حضور دارند. فكر و ذكرش عملياتي بود كه نميدانست چه سرانجامي خواهد داشت. پيرمردي با سفره نان وارد شد. حسين كمك كرد تا صبحانه حاضر شود. مهدي گفت:«شما دراين منطقه پدافند قابل ملاحظه اي نداريد.» - درست است. سه دستگاه بلدوزر و لودر جور كرده ايم، اما هنوز فردي را براي كارهاي مهندسي پيدا نكرده ايم. خوشنويسان قولهايي داده، اما انگار سوسنگرد هم وضعي مشابه ما دارد. - به‌نظر ميرسد هنوز جبهه هاي هويزه را جدي نگرفته‌اند. - بعد از اينكه عراقيها اينجا را تصرف كردند، تازه به فكر ميافتند كه كاري بكنند. و زد زير خنده. مهدي هم با صداي بلند خنديد.يكي حسين را صدا زد و از اتاق خارج شد. مهدي به رضوي گفت:«تمام حواسش به عمليات آتي است.» و از اتاق خارج شدند. حسين شتابان به طرفشان آمد و گفت:«مرا ببخشيد، بايد به قرارگاه ارتش بروم. مثل اين كه خبري شده.» سوار اتومبيل شد و شتابان از شهر خارج شد. حركت تانكها از جاده سوسنگرد- هويزه آغاز شده بود. تردد خودروهاي ارتش هر لحظه بيشتر ميشد.«اين تانكها به كجا ميروند؟ آيا به زودي عمليات آغاز خواهد شد؟» حسين به عبور يگانهاي لشكر قزوين خيره شده بود. به مركز فرماندهي لشكر در قسمت شرقي جاده سوسنگرد رسيد. چند سرهنگ روي نقشه اي كار ميكردند. حسين كنار فرمانده سپاه خوزستان نشست. سرهنگي كه فرماندهي عمليات را به عهده داشت، به فرمانده سپاه گفت:«برنامه ما براي عملياتي گسترده طراحي شده است. دو گردان تانك ما نياز به نيروي پياده دارند. اگر شما موافق باشيد، سيصد پاسدار و نيروي داوطلب ميتوانند در اين عمليات شركت كنند. دو گردان پياده كه هر كدام در اختيار يك تيپ قرار خواهند گرفت. ما عمليات را ازدو جناح شروع خواهيم كرد. يك تيپ از شمال سوسنگرد و دو تيپ ديگر از جنوب هويزه. الحاق ما چند كيلومتر بعد از رودخانه كرخه كور، پشت توپخانه عراق خواهد بود. اين خيز بلند ميتواند چند گردان عراقي را با مقدار قابل توجهي ادوات در محاصره ما قرار دهد.» سرهنگ محل عمليات را روي نقشه مشخص كرد و سپس محل تجمع يگانهاي نظامي عراق را نشان داد. حسين دست روي قسمتي از رودخانه كرخه كور گذاشت و گفت:«عراقيها سه شب پيش در اين قسمت يك پل احداث كرده اند. چند لوله شانزده اينچ روي هم قرار دادند و رويش خاك ريخته اند. ديشب اكيپ عمليات ايذايي ما آن را منهدم كرده اند، احتمال دارد دوباره ترميمش كنند؟» - عكس هوايي نشان نميدهد. - ما ديشب عمل كرديم. سرهنگ كنجكاو به او نگاه كرد. باورش نميشد اين پاسدار كه در نظرش بسيار جوان و خام بود، تا اين حد به منطقه مسلط باشد. دلش قرص شد. اميدوارانه گفت:«همكاري شما با نيروهاي اطلاعات عمليات لشكر ميتواند مفيد واقع شود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۸
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 8️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ او با كمك مهندس طرحچي
❣️ 🔺 9️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ با اين حساب بهتر است نيروهاي شما در خط اول قرارگيرند. يعني اينجا.» سرهنگ خطي را در دو كيلومتري جنوب غربي هويزه نشان داد. حسين كه آن منطقه را خوب مي شناخت، گفت:« اين جا يك خاكريز بسيار كوتاه داريم.» - درست است. اينجا نقطه رهايي ماست. تا رسيدن به توپخانه دشمن پيشروي ادامه خواهد داشت. وقتي تيپ همدان به شما ملحق شد، در همان نقطه براي مرحله دوم عمليات مستقر شويد. - اين محور تا جبهه فعلي ما بيش از بيست كيلومتر فاصله دارد. پوشش توپخانه چه ميشود؟ سرهنگ اين بار تأمل كرد، زيرا اين سؤال را فرمانده سپاه خوزستان از او پرسيده بود. نگاهي به نقشه انداخت و گفت:« توقف ما در اينجا كوتاه است. در مرحله دوم عمليات به سمت پادگان حميد خواهيم رفت.» وسعتي كه براي عمليات پيشبيني كرده بودند، بسيار گسترده بود. فرمانده سپاه ترجيح داد اين سيصد نفر را از بين نيروهاي مستقر درمنطقه سوسنگرد و هويزه انتخاب كند، چون فشاري كه از طرف فرماندهان عملياتي محورها به او وارد شده بود، مجبورش ميكرد اين افراد را از چند محور انتخاب كند. سهم حسين شصت نفر بود. به هويزه كه برگشت، نيروهاي اصلي سپاه را فرا خواند. گويي دوستانش از موضوع اطلاع داشتند، براي همين شتابان و مضطرب وارد اتاق شدند. حكيم كه وارد شد، سراسيمه گفت:«هيچ معلوم نيست در منطقه چه ميگذرد. شهر پر از نيروهاي نظامي شده است، تانكها پشت خاكريز بيرون شهر صف كشيده اند.» حسين خونسرد گفت:«برو سر اصل مطلب، حكيم.» - دو ماه است كه داريم تو اين منطقه كار ميكنيم. - خب! - خب كه خب، اين ارتشيها اينجا چه ميكنند؟ - آمده‌اند كمك ما. قدوسي كلافه گفت:«بالاخره ميگويي چه خبر است يا نه؟» حسين به چهره‌ها خيره شد. ساكي و جولا را ديد كه سرشان را پايين انداخته‌اند و با پرزهاي پتو بازي ميكنند. يونس و نيسي نگاهي به او انداختند و بعد، سرشان را برگرداندند. قدوسي بي هدف به ديوار روبرو نگاه ميكرد. بوعذار آرام بود. حكيم هم همين طور. غفار درويشي، جمال دهشور. حسين دوباره به چهره قدوسي خيره شد. ياد روزي افتاد كه چگونه در خيابان طبرسي مشهد مردم را به تظاهرات دعوت ميكردند. حسين آرام گفت:«مقدر شد كه به ميهماني خدا برويم. برويد و خود را آماده يك نبرد سنگين كنيد. ما شصت نفر را همراهي خواهيم كرد. گردان تانك 220 از تيپ زرهي قزوين در انتظار ماست كه به آنها ملحق شويم. ما تحت فرماندهي ارتش عمل خواهيم كرد. قدوسي، حكيم و ساكي سه گروه بيست نفره را هدايت خواهند كرد. (2) خورشيد در پس خليج فارس غروب كرد و شب از راه رسيد. اكنون پشت خاكريز غرب هويزه پر از نيروهايي بود كه در انتظار عمليات فردا بودند. حسين از صبح يكسره در تلاش بود كه به موقع نيروها را در جايگاه خودشان مستقر كند. صداي پراكنده انفجار توپ و خمپاره از دور به گوش ميرسيد. عراقيها در خواب غفلت بودند، شايد هم تصور چنين عملياتي را از طرف ايران نداشتند. حسين يك بار ديگر فرماندهان دسته را توجيه كرد. سرماي دشت آزادگان چهره‌ها را ميسوزاند. نيروها كنج خاكريز به اسلحه خود تكيه داده بودند. حسين دو سوي جادهرا كهپر ازنيرو بود، ازنظر گذراند. كريم پور را ديد. او سمت چپ جاده را فرماندهي ميكرد. پاسداري قوي هيكل كه اهل مسجد سليمان بود. آخرين وانت هم رسيد. نيروهايي كه پشت وانت نشسته بودند، پشت خاكريز مستقر شدند. - بخوابيد. نيمخيز راه برويد. حسين ميدويد و اين كلمات را تكرار ميكرد. بوعذار به سويش آمد. يك بار ديگر تا قلب مواضع دشمن رفته بود و اكنون باز ميگشت تا حسين را آسوده خاطر سازد. صدايش همراه با برق نگاهش اطمينان بخش بود. حرفهايش به حسين نشاط ميبخشيد، آن قدر كه دستي به شانه اش زد و گفت:«تو فرشته نجاتي ، حسين!» و بعد كناره خاكريز را گرفت و رفت. بين راه نگاهش به خوشنويسان افتاد كه با خود خلوت كرده بود. خواست چيزي بگويد، اما دلش نيامد. كنارش محمد فاضل را ديد كه با او در لانه جاسوسي آمريكا آشنا شده بود. به جبهه سوسنگرد كه آمد، گاهي او را در خاكريز كنار رودخانه نيسان ملاقات ميكرد.«امشب با چه افرادي محشور شده ام. اينها براي چنين شبي كه با بيابان هويزه خلوت كنند، روز شماري ميكردند. شايد در مواقعي مثل امشب، لازم باشد اين جماعت، نماز را فرادا بخوانند.» كنار جاده منتظر ماند تا ساكي برسد. رفته بود مهمات بياورد. نگاهش افتاد به آسمان درخشان. جز صداي پراكنده انفجار گلوله هاي دشمن كه در جاي جاي بيابان فرود ميآمد، هيچ صدايي به گوش نميرسيد. فكر حسين رفت به كائنات. «اين چه گنبدي است كه دوست و دشمن را زير چتر خود قرار داده است؟ فردا اين بيابان يك پارچه آتش خواهد شد.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۹
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 9️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ با اين حساب بهتر است ن
❣️ 🔺 0️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ از نزديك صداي حزن انگيزي كه قرآن ميخواند، شنيده ميشد. حسين در عين هول ولا نتوانست عشق اين ناشناس را تحسين نكند. خواست به سويش برود، «من امشب نزد هيچ كدام از اينها كه در انتظار آتش فردا هستند، جايي ندارم.» دستي از پشت او را گرفت. آرام و ضعيف گفت:«گرفته اي حسين؟» حكيم بود. انگار از دور نظاره گر تنهاييش بود. حسين دستش را فشرد. - تنهايم. هنوز نتوانسته ام جايي براي خود پيدا كنم. بهتر است برگرديم شهر تا فردا صبح. با هم راهي شهر شدند.«اين خاكريز امشب مرا نپذيرفت. چگونه ميتوانم حال و روز بسيجياني را كه آرام گرفته اند، داشته باشم؟» حسين گاه اين بيابان را درفردايي پر آشوب تصور ميكرد و خود را در قلب ميداني ميديد كه رگبارش امان دشمن را بريده است. گاه خود را در محاصره انبوهي از تانكهاي دشمن تصور ميكرد كه هيچ راه گريزي برايش متصورنيست. شايد به همين دليل بود كه در نظرش غم و شادي درهم آميخته بودند و او را به وجد ميآوردند. اولين بار بود كه جنگ را با تمام معنايش در ذهن مرور ميكرد.«خداوند هر گونه جنگ را به جز جهاد عليه كفار ممنوع ساخته است. تنها جنگي مشروع است كه هدف نهايي آن جهاد باشد. در اين صورت فردا چه خواهد شد؟ آيا افكار شوم صدام مسلمين عراق را در صف ُك ّفار قرار داده است؟» با صداي مهيب توپخانه به خود آمد. ياد شمشير ذوالفقار امام علي (ع) افتاد كه چگونه ناكثين را از دم تيغ ميگذراند. آنچه از دوران سكوت امام علي(ع) خوانده بود، در نظرش مجسم شد و تفسير هر چه كه چند دقيقه قبل مرور كرده بود، در نظرش تغيير كرد. رفته رفته به آرامش رسيد. وارد شهر شد تا بيش از اين دوستانش را در انتظار نگذارد. مردم انگار زودتر به بستر رفته بودند تا از التهاب رها شوند. چند روزي است كه شاهد رژه تانكها در دشت هويزه هستند. «درپس اين جنگ بزرگ چه سرنوشتي در انتظار اين مردم است؟» حسين تن خسته خود را به ساختمان سپاه رساند. در اتاق فرماندهي سروصدا بلند بود. دوستانشان منتظر بودند. با اين كه دير وقت بود، اما انگار خواب از سرشان پريده بود. هر كدام به كاري مشغول بودند، درست مثل كساني كه براي يك سفر زيارتي آماده شوند و نگران از اين كه مبادا از كاروان جا بماند. حسين به عمد سر شوخي را باز كرد. ابتدا به كندي ميخنديدند، اما خنده حسين كه ادامه يافت، همه با او دم گرفتند. قدوسي ناگهان پس از قهقهه اش كه مستانه به نظر ميرسيد، اشك ريخت، طوري كه اگر حسين اجازه ميداد، باقي نيز چنين حالي داشتند.«شايد دعا اينها را آرام ميكند. شادي ما در شب بيست و هشت صفر چه معنايي دارد؟ بهتر است رهايشان كنم. اشك قدوسي و نگاه غريبانه اش چه ميگويند؟» ناگهان برخاست و به يونس گفت:«كمي آب گرم ميخواهم.» ساكي متعجب گفت:«اين وقت شب آب گرم از كجا بياورم؟تو تمام فردا را در بيابان خواهي بود. آتش دشمن كه شروع شود، گرد و خاك امان نميدهند» - شايد قصد سفر به تهران داري، حسين؟ حسين با كنايه گفت:«ديگر از تهران خبري نيست. ملاقات با خدا شرايطي دارد.» سكوت اتاق را فرا گرفت. اين جمله حسين دوستانش را متعجب ساخت. حالا طوري ديگر نگاهش ميكردند. از نگاه يونس نگراني ميباريد. غفار درويشي گفت:«به اندازه كافي آب گرم نداريم.» - يك كتري هم باشد، كافي است. غفار از اتاق بيرون رفت. سكوتي كه بوي مرگ ميداد، ادامه يافت. كسي جرأت حرف زدن نداشت. غفار با كتري آب و طشتي وارد شد. حسين طشت را زير سر گرفت و به غفار اشاره كرد كه آب بريزد. آب آرام روي سرش ميريخت و او نيز با حوصله سرش را شست. قدوسي حوله را آماده كرده. انگار حسين آرام گرفته بود. گفت:«سبك شدم. لباسهاي نويي را كه از اهواز آورده ام، بين افراد تقسيم كنيد. يك دستش را هم بدهيد خودم بپوشم. سعي كنيد همه آراسته وارد عمليات شوند.» اينبارنيز قدوسي سكوت كرد. چهره شاداب حسين به او اميد ميداد. حسين به حكيم گفت:«چرا گرفته اي محمدعلي؟بلند شو. آن شصت نهج البلاغه اي كه ديروز از اهواز خريده ايم را ، بين افراد تقسيم كن.» - تا صبح وقتي نمانده است. بهتر است كمي استراحت كنيد. - تو خواب را از چشمان ما گرفتي. ساكي اين را گفت و خود به فكر فرو رفت. حسين را روي زمين نميديد. زل زد به چشمانش كه برق ميزدند. - روزي كه با هم در خيابانهاي سوسنگرد قدم ميزديم، يادت هست؟ گلوله هاي خمپاره شصت مثل باران باريدن گرفته بود؟ آهنگ شوم اصابت گلوله ها روي آسفالت را ميشنيدي و با آنها حرف ميزدي. «بياييد اينجا. چرا زير پاي من منفجر نميشويد؟ تأخير نكنيد. من آماده شهادتم و هيچ ترسي از انفجار شما ندارم.» بعد كه اعتراض كردم، چرا اين حرف ها را ميزني؟گفتي:« همه جاي اين سرزمين ميتواند حكم كربلا را داشته باشد. در اين صورت تو با امام حسين(ع) محشور خواهي شد.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۰
❣️ 🔺 1️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ سپيده صبح خيلي متين دشت هويره را روشن كرد. بيداري شب گذشته حسين را خسته نكرده بود، هر چند چشمانش سرخ و مست عشق بود. و درخشان تر از هميشه برق مي زد. رو به قبله ايستاد. دوستانش پشت سرش ايستادند. دستهايش را با احترام بالا برد و گفت:«الله اكبر!» حسين وارد محوطه شد. همه را با لباس تميز و آراسته ديد. حكيم داشت نهج البلاغه ها را تقسيم ميكرد. يكي هم به حسين داد و او نيز آن را در جيب بغل گذاشت. لباسي كه به او داده بودند، كمي بلند بود، اما چون با ساير نيروها يك دست شده بود، از آن خوشش آمد. از كنار صف نيروهايي كه عازم خط بودند، عبوركرد. خورشيد با وقار هر چه تمام تر از پشت نخل ها سر بلند ميكرد و نور طلايي رنگش به هويزه زيبايي خاصي ميبخشيد. از شهر كه خارج شد، ازدور جماعتي را ديد كه آماده رزم بودند. باورش نميشد شب گذشته اين همه نيرو آرايش داده باشد. مه صبحگاهي بر فراز دشت موج ميزد و ابري سفيد دور نخل هاي كنار رودخانه ايجاد كرده بود. كنار سنگري كه آنتن بلند بيسيم بر فرازش به چشم ميخورد، سرهنگ منتظر حسين بود. سرهنگ نگاهي به قيافه بشاش او انداخت و گفت:«شيك كردي علم الهدي. معلوم است ديشب را راحت خوابيده اي.» حسين هم از سر شوخي وارد شد. خواست عمليات را با خاطره خوشي آغازكنند، چون ميدانست اين سرهنگ را ديگر نخواهد ديد. حسين نگاهي به بيسيم انداخت و گفت:«بهتر است ما به خط اول برويم. اگر بيسيم را بدهيد، مرخص خواهيم شد.» - البته. البته. بيسيم را آماده كرده ايم. روي فركانس خودش است. باطرياش هم شارژ است. احتياط كنيد كه ضربه اي به آن نخورد. سعي كنيد هميشه آن را روشن نگهداريد. مكالمات را به حداقل برسانيد. حسين دست دراز كرد و سرهنگ دستش را محكم فشرد. - به امان خدا. حسين به صف دوستان خودكه رسيد، قدوسي راديد. تفنگ ژ-3 او ازنوع قنداق تاشو بود و به راحتي ميتوانست آن را حمل كند. همين كه به او رسيد، گفت:«از نيروها جدا نشو تا به شما بپيوندم.» قدوسي خود را به صف اول رساند. حسين دنبال اسلحه اي براي خود بود. چشمش به موشكانداز آرپيجي افتاد كه بر دوش غفار بود.«بهتر است خودم شكار تانكها را شروع كنم.» غفار را صدا زد و گفت:« آن موشكانداز را به من بده.» - بهتر است شما سبك حركت كنيد. - اين طوري براي من بهتر است. حسين بيسيم را به بيسيمچي داد و او نيز پشت سرش حركت ميكرد. طول خاكريز را كه دو طرف جاده قرار داشت، كنترل كرد. سمت چپ جاده را به كريمپور سپرد و خود سمت راست مستقر شد. اول بايد نيروهاي پياده نظام حركت ميكردند و بعد نوبت تانكها ميرسيد. ساعت نه و نيم بيسيمچي صدايش زد: - از قرارگاه است. جناب سرهنگ با شما كار دارد. سرهنگ دستور پيشروي را صادر كرد.«پس چرا عراقيها هنوز خاموش هستند؟يعني باورشان نشده كه قصد حمله داريم؟» حسين ناباورانه از خاكريز عبور كرد. هم زمان به قدوسي و حكيم گفت:«دستور پيشروي صادر شد،حركت كنيد. سعي كنيد دردشت پراكنده شويد كه تلفات كم تر شود. تا دستور نداده ام توقف نكنيد. ازنيروهاي كنار دستي جلو نزنيد.» قدوسي و حكيم ازاو فاصله گرفتند. حسين با بيسيم با فرمانده گردان 220 تماس گرفت. موشكانداز را رو دوش گذاشت و در دل االله اكبر گفت. وارد دشتي صاف شد كه جز بوتههاي خشك پناه ديگري نداشت. نيروهاي پياده در دشت پراكنده شدند و بيمهابا به سمت خاكريز دشمن حركت ميكردند. حسين مانع دويدن آنها ميشد تا همچنان آرام و بدون درگيري به خاكريز دشمن نزديك شوند. انگار دشمن بيدار شده بود. هنوز سيصد متر با خاكريز فاصلهداشتند كه صداي يك تيرباربلند شد. نيروهازمينگير شدند. قدوسي از سمت چپ بهتر ميتوانست پيشروي كند. يك خيز ديگر جلو كشيد. حالا ميتوانست با تيربارش، سنگر تيربارچي دشمن را به رگبار ببندد. براي لحظه اي ماشه را رها نكرد. حسين نفسي كشيد و دستور پيشروي داد. خيز بعديبهدويست متريخاكريز رسيدند. اين بار شدت آتش دشمن بيشتر شد، طوري كه چند نفر را نقش زمين كرد. حسين پشت بيسيم از سرهنگ خواست كه توپخانه را فعال نمايد. با فرمانده گردان تانك تماس گرفت و گفت:« اگر بهما پوشش بدهيد،در خيز بعدي روي اولين خاكريز آنها خواهيم بود.» صدايي از پشت بيسيم آمد و گفت:«دارند ميآيند. نگران نباشيد.» صداي حركت تانكها از پشت سر ميآمد. حسين كمي آرام گرفت. اما همچنان ترجيح ميداد نيروها زمينگير شوند. ناگهان صداي انفجار گلوله هاي توپ كه در اطراف خاكريز دشمن به زمين مينشست، وضع منطقه را عوض كرد. حسين بلافاصله در حالي كه سوي خاكريز ميدويد، فرياد زد:« حركت كنيد. مهلتشان ندهيد.» تيربارهاي دشمن خاموش شده بودند و نيروهاهم چون قبل پيش ميرفتند. حسين به سوي تنها سنگر تيربار دشمن كه هنوز شليك ميكرد، نشانه رفت. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۱
❣️ 🔺 2️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ موشك تيربار را به هوا پرت كرد. صداي همهمه بلند شد. همه حالي ديگر گرفته بودند. هر قدر كه به سنگرهاي عراقي نزديكتر ميشدند، مقاومت عراقيها كمرنگتر ميشد. اولين سنگر كه سقوط كرد، عراقيها از پشت خاكريز بيرون آمدند و ناباورانه دستشان را بالاگرفتند.حسين به خاكريز رسيد. حكيم و جولا داشتند چند عراقي را ازداخل سنگر بيرون ميآوردند. هنوز همه نيروها نرسيده بودند. يونس و ساكي از خوشحالي در پوست نميگنجيدند. منتظر بودند تا به سوي خاكريز دوم هجوم ببرند. سيد رحيم به عربي عراقيها را دعوت به تسليم شدن ميكرد. وضعيت جبهه ً كاملا عوض شده بود. دو تانك عراقي در آتش ميسوختند.حسين تماس گرفت. دستور حمله به خاكريز دوم را كه دادند، نيروها را حركت داد. اين بار با چند تانك رو در رو بودند. حسين خودش اولين موشك را شليك كرد. به نظر ميرسيد نظم عراقيها از هم پاشيده است، چون كسي براي مقاومت نمانده بود. چند تانك در آتش ميسوختند و عراقيها هم اسلحه هاي خود را زمين انداخته، دسته دسته تسليم ميشدند. حسين باورش نميشد كه پيروزي به اين راحتي باشد. نزديك ظهر تانكهاي ارتش در دشت پراكنده شدند و در مواضع فتح شده مستقر شدند. نصرت از دور حسين را صدا زد و گفت: «حسين، بعضيها دست از پيشروي كشيده اند و دارند غنيمت جمع ميكنند.» نصرت از افراد كريم بود كه در جبهه سوسنگرد مستقر بود. حسين كمي تأمل كرد و گفت:«هنوز توپخانه عراقي ها سقوط نكرده. اين عمل آنها را از پيشروي باز خواهد داشت.» قدوسي را صدا زد و گفت:«چند نفر براي جمع آوري اسرا تعيين كنيد و به بقيه نيروها بگوييد به پيشروي ادامه دهند.» نصرت تصميم گرفت تا تصرف توپخانه دشمن با حسين همراه شود. او از نيروهاي داوطلبي بود كه از تهران اعزام شده بود. تو هويزه كه با حسين آشنا شد، هر از چند گاهي ميرفت سراغش. حالا كه تو عمليات پيدايش كرد، با او همراه شد. نظم اوليه نيروها به هم خورده بود. همه در دشت پراكنده شدند. پيرمردي تعداد زيادي اسير عراقي را به صف كرده بود و آنها را به سوي هويزه ميبرد. محمد فاضل به حسين نزديك شد. او از دانشجوياني بود كه سفارت آمريكا را تصرف كرده بودند. با هم به سوي توپخانه عراقيها پيش رفتند.اين بار كه نصرت با حسين همراه شده، دو گلوله آرپيجي با خود حمل ميكرد. از دور سنگرهاي توپهاي عراقي را ديدند. صداي شليكي به گوش نميرسيد. - مثل اين كه منتظر ما هستند تا تسليم شوند. حسين نگاهي به فاضل انداخت و گفت: «دشمن را ساده نگير. شايد دركمين نشسته اند.»و يكي از موشكها را از نصرت گرفت و موشك انداز را آماده كرد. قدوسي جولا را ديد كه از سوي ديگر پيش ميرفتند. دلش محكم شد و خيز برداشت. با اين كه عراقيها مقاومت نميكردند، اما حسين اولين توپ را نشانه رفت و شليك كرد. دود كه از آن بلند شد، نيروها هجوم بردند. تعدادي از نيروها در آخرين خاكريز عراقيها مستقر شدند. حكيم از سمت راست به حسين ملحق شد. حالا بين آن همه ادوات جنگي كه سالم به دست آنها افتاده بود، قدم ميزدند. باورشان نميشد به اين راحتي صاحب آن همه غنيمت شده باشند. نيروها در منطقه وسيعي پراكنده شده بودند و ناباورانه عراقيها را به اسارت ميگرفتند. تعداد اسرا از مرز هزار نفر گذشت. دسته دسته عراقي در حال تخليه بودند. (1 -نصرت ا... محمودزاده (مولف كتاب) در اين عمليات مجذوب شخصيت حسين شد. كنجكاوي او در چگونگي شكل گيرشخصيت حسين علم الهدي عاملي شد كه پس از پايان جنگ اقدام به تحقيق و تدوين اين كتاب نمايد.) تانكهاي تيپ قزوين به آخرين خاكريز رسيدند و پشت آن مستقر شدند. غباري از سمت شمال توجه حسين را جلب كرد. قدوسي ناباورانه گفت:«تيپ همدان است. آنها از كرخه عبور كردند و دارند به ما ميرسند.» - اگر چنين باشد، تلفات عراقيها بيشتر خواهد شد. و بعد كنار خاكريز نشست تا وضو بگيرد. انديشيد كه چگونه از هويزه تا آن نقطه را كه نزديك بيست كيلومتر بود، در مدت كمتر از پنج ساعت فتح كرده اند. (4) حجه الاسلام خامنه اي روي خاكريز رفت تا دشت را بهتر ببيند. جبهه كرخه كور كه ديروز در اختيار دشمن بود، امروز كه دشمن پانزده كيلومتر از آنجا عقب نشسته است، ً كاملا آزاد شده بود. تانكها و كاميونهاي عراقي در يك رديف، پشت خاكريز به چشم ميخوردند. چند نفر داشتند تانكي را ازكنار همان پلي كه چهار شب قبل بوعذار منفجرش كرده بود، بيرون ميكشيدند. تانك تا كلاهكش به گل نشسته بود. اين كارآنها بيشتر جنبه تفريحي داشت. تعدادي از نيروها همچنان از روستاهاي اطراف، عراقيهايي را كه از ترس مخفي شده بودند، پيدا ميكردند و از روي پل به حميديه منتقل ميكردند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۲
❣️ 🔺 3️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ آقاي خامنه اي نيم ساعت قبل به خط آمده بود. هنوز غرق تماشاي صحنه هايي بود كه باورش سخت بود. نصرت و محمد فاضل در يك روستا نزديك بيست عراقي را از خانه هاي روستائيان بيرون كشيده و آنها را منتقل ميكردند.وسعت جبهه بيش از حدي بود كه در كنترل فرماندهان ارتش باشد. هر كدام از نيروها مشغول انجام كاري بودند. نصرت به انگيزه اسارت ساير عراقيها، آن بيست عراقي را تحويل افسر ارتش داد و مجدداً برگشت. چشمش كه به آقاي خامنه اي افتاد، ايستاد. تعدادي رزمنده دورش را گرفته بودند و ايشان نيز از چگونگي پيشروي ميپرسيد. حسين كه پيدايش شد، نصرت به سويش دويد. حسين در حالي كه به محل تجمع نيروها نگاه ميكرد، گفت:«اينجا چه خبر است؟ مگرقرار نبود در روستا جمع شويد؟» - اسرا را آورده ايم. - شب در روستاي كنار كرخه كور جمع شويد تا پس از استراحت به خط اول برگرديم. شانه نصرت را فشرد و به سوي آقاي خامنه اي رفت. با وجود خستگي، آنروز غروب به گونه اي ديگر به او نگاه ميكرد. وقتي در آغوشش قرار گرفت،خستگي فراموشش شد و گفت:«اين روند را بايد ادامه دهيم تا به خرمشهر برسيم.» - اين آرزوي تو از دل بيقرارت ميجوشد. از اولين روزي كه در جبهه شوش يافتمت، پي به نهاد ناآرامت بردم. اين معركه ها بستر آرامش شماست، با اين وجود نبايد اين قدر جلو ميرفتيد. - ما در مسيري قرار گرفته ايم كه بايد از خود مايه بگذاريم تا آتش دشمن را خاموش كنيم. اگر شعله هاي جنگ را مهار نكنيم، نظام را خواهد بلعيد. - امكانات شما در چه حد است؟ مشكلي كه نداريد. - امكانات ما همان است كه چند روز قبل طي نامه اي براي شما نوشتم. ما هنوز به تعداد نيروهايمان اسلحه نداريم، اما تنها مسأله اي كه نگرانش نيستيم،همين است. پيشروي امروز تا قلب توپخانه دشمن ادامه داشت. آقاي خامنه اي متن نامه را به ياد آورد. ادوات و تجهيزاتي كه حتي يك گروهان نظامي را نميتوانست پشتيباني كند. اكنون كه ميديد حسين و يارانش با چه انگيزه اي به قلب دشمن يورش آورده اند، در دل او را تحسين كرد و حرفهايش را پذيرفت كه راه مقابله با تجاوز عراق جلوداري شجاعترين نيروها در ميدان نبرد است. حرفهاي حسين او را ياد دكتر چمران، شهيد غيوراصلي وگندمكار انداخت. وقتي اين افراد را درامتداد هم قرار ميداد، جبهه مستحكمي در نظرش مجسم ميشد كه امكان نفوذ دشمن را غير ممكن ميساخت. آقاي خامنه اي فكر كرد:«شايد آنچه مرا تا اين جا كشانده، همين انگيزه باشد. ما داريم يك جنگ رواني راه مياندازيم و با نيروهاي اندك و حداقل امكانات اين نكته را جا مياندازيم كه تقويت ايمان تنها راه جلوگيري از هجوم دشمن است. شايد حسين ميخواهد مسير طولاني انقلاب را در زماني كوتاه طي نمايد. اگر شهدا اين طور فكر ميكنند، در اين صورت ما نميتوانيم استراتژي جنگ را غير از اين بنا كنيم. آنها خود طالب اين روش هستند. دخالت ما در انتخاب اين راه بيهوده است. بايد اين پيام را به امام برسانيم.» غروب پانزدهم دي ماه 1359 براي آقاي خامنه اي لحظه اي فراموش نشدني بود، طوري كه خود ساعت چهار بعد از ظهر لقمه اي نان خشك را ناهار خود كرده بود. اين نان خشك را نيز حسين برايش فراهم كرده بود. نيروها هر كدام جايي براي استراحت پيدا كرده بودند. حسين بايد خود را به نيروها ميرساند. اين بي تابي را آقاي خامنه اي از حركاتش ميفهميد.«او به مكان ديگر تعلق دارد.» حسين دستش را دراز كرد، اما آقاي خامنه اي با تمام وجود او را در آغوش فشرد و پيشاني اش را بوسيد. حسين سوار تنها وانتي شد كه براي عمليات فراهم كرده بود،همان جاده اي كه قبل از عمليات براي مين گذاري جاده هاي عراقي ميآمد را، گرفت و رفت. به راندن در تاريكي عادت داشت. علامت كنار جاده خاكي را تعقيب كرد. اگر همين جاده كنار رودخانه را ادامه دهد به روستايي كه محل تجمع نيروهاست، خواهد رسيد. فردي در سياهي دست تكان داد. توقف كرد. مردي بود با لباس محلي. حسين او را شناخت. از اقوام بوعذار بود. روستايش در اطراف رودخانه واقع شده بود. حسين پيشدستي كرد. - سلام حاج شويش.كجا؟ - حسين! تبريك ميگويم. باورم نميشود. ديشب جرأت قدم زدن در منطقه را نداشتيم، امشب چه غوغايي است. من تا روستاي حاج غالب با تو ميآيم. حسين با حاج شويش در جريان ملاقات با امام آشنا شده بود. اكنون او اسلحه به دست در كنار رزمندگان ميجنگيد. مي رفت كه سري به خانواده اش بزند. روستا در صد متري رودخانه كرخه كور قرار داشت. كنار مدرسه كوچكي كه چهار كلاس بيشتر نداشت، ايستاد.هر بيست نفر در يكي از كلاس ها جمع شده بودند و مشغول غذا خوردن بودند. سهم هر كدام قوطي كنسروي بود با تكه اي نان خشك. حسين كنار دست قدوسي و حكيم نشست و از قوطي كنسرو آنها چند لقمه برداشت.خستگي همه را بيحال كرده بود . ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۳
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 3️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ آقاي خامنه اي نيم ساعت
❣️ 🔺 4️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين به تخته سياه كلاس چشم دوخت:«بابا نان داد» اين جمله با گچ كم رنگي روي تخته نوشته شده بود.«اكنون اين دانش آموزان كجايند كه بابا برايشان نان بياورد؟ ً اصلا نان گير بابا ميآيد؟اينها كه با شير گاوميشي نان آور يك خانواده هستند، اكنون در حاشيه كدام شهر چشم به روزگار نامشخص خود دوخته اند؟» حسين دفتر يادداشتش را بيرون آورد. غير از قدوسي همه خوابيده بودند.شوق ادامه عمليات در حسين غوغايي به پا كرده بود. - سكوت امشب اين دشت حكايتي ديگر دارد، حسين. - به چه فكر ميكني، محمود؟ - به آينده. ما به كجا ميرويم. سكوت دشت هويزه مرا ياد كوير خراسان مياندازد. - ميترسي؟ - ترسم از انتهاي اين مسير است كه گمان ميكنم به عمر ما كفاف ندهد. - اگر افق اين عمليات را دنبال كني، از نگراني در ميآيي. قدوسي با سكوت دشت هويزه همراه شد. در پس اين سكوت غوغايي ميديد كه نميدانست، چيست. حسين ترجيح داد او را تنها بگذارد. از مدرسه خارج شد و كنار كرخه پشت سيل بند ميان سنگري كه متعلق به عراقيها بود، نشست. چراغ قوه كوچك خود را به دفتر تا باند و قلم را به كارگرفت. بازهم با اين جمله شروع كرد:«من در سنگر هستم.» دوست داشت يادداشت هاي شبي را كه كنار همين رودخانه در سنگر نوشته بود، ادامه دهد «در دل سنگر خدا سخن ميگويم. اين خانه كوچك، اين سنگر، اين گودي در دل زمين، اين گوني هاي بر هم تكيه داده شده، پر از حرف است. فرياد است، غوغاست. من به ياد انس علي ابن ابيطالب با تاريكي شب و تنهايي او ميافتم. او با اين آسمان پر ستاره سخن ميگفت. سر در چاه نخلستان ميكرد و ميگريست. راستي فاصله اش با من زياد نيست. از دشت آزادگان تا كوفه و كربلا بيست كيلومتر است. در اين خانه كوچك كه انتخاب كرده ام، روزها، لحظات به گونه اي ميگذرد و شبها به گونه اي ديگر. روزها با خود در تنهايي سخن ميگويم و با دوستانم در جمع نماز جماعت. در لحظاتي كه اسلحه بر دوش دارم، به فكر شمشير علي ابن ابيطالب- ذوالفقار- ميافتم. به فكر اسلحه ابوذر ميافتم و دست پر توان او. خدايا اين اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشيرها نزديك گردان. گاهي اين تصورغلط به ذهنم ميآيد كه همه چيز تكرار ميشود و عادت را احساس ميكنم، اما زندگي در اين خانه كوچك كه يك قلب پر طپش است، يك دل خاكي است، در زمين خدا. در متن پاكي نميتواند تكرار پذير باشد، زيرا لحظاتي با خدا سخن ميگويم و لحظاتي و ساعاتي را با شهدا و زماني به خود ميانديشم و زماني به خميني،روح خدا و به مردم و فضاي پرغوغاي راهپيمايي و لحظه اي هم... آري، تنهايي موهبتي است الهي. در تنهايي از تنهايي بدر ميآييم. در تنهايي به خدا ميرسيم. در اين خانه محقر، در اين خانه فرياد و سكوت، در اين خانه سرد و گرم، سردي زمستان، گرماي خون، خانه نمناك و شيرين، خانه اي بيشكل، ولي زيبا. خانه ي كوچك و باعظمت. به كوچكي قبر و عظمت آسمان انگار دست نوشته‌ها با حسين حرف ميزدند. گاه خود را در ميدان نبردي سنگين تصورميكرد، اما با زيركي ازآنجا ميگريخت. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۴
❣️ 🔺 5️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ انگارتنهايي نيمه شب در دل شب هويزه آزارش ميداد. دلش گرفت. بي تاب كه شد، مادر در نظرش آمد. سياهي شب را در دشت ميشكافت و به او نزديك ميشد. سر بر خاك نهاد. چشم به ستاره‌ها دوخت. كاش ميتوانست بخوابد. اين بار مادر را ديد. مثل يكي از ستاره‌ها شده بود كه ازآسمان به سويش ميآمد. نه، انگار مادر نبود. انتظار ديدار با پدر را نداشت. چرا ذهنش به هزار راه ميرفت؟ كم كم پلكهايش سنگين شدند و آرام روي هم قرار گرفتند. (5) حالا مادر بود كه گرفتار خوابي آشفته شده بود. شب كه از حرم حضرت معصومه برگشت، خبر پيروزي رزمندگان را از راديو شنيده بود. دلش هزار راه رفت. آرام و قرار نداشت. بارش را بسته بود كه فردا راهي اهواز شود. وارد باغي بزرگ شد با درختان سر به فلاك كشيده. گل هاي محمدي با هزار رنگ كنار هم قد كشيده بودند. فواره هاي آب توجه اش را جلب كرد. آب رقص كنان رو به آسمان ميجهيد و سپس سر فرود ميآورد. چه آب زلالي در جويبارهاي سنگ فرش شده با سنگهاي زيبا جاري بود. انگار يكي مادر را داخل آن باغ زيبا ميكشاند. باغي بزرگ كه تا چشم كار ميكرد، ادامه داشت. مادر باز هم جلو رفت. ناباورانه قدم بر ميداشت. رسيد به ميدانگاهي. از دور شيئي را ديد كه از آن نور ميتابيد. جلو رفت. بازهم جلوتر. ايستاد. رسيد به تختي كه ملافه اي سفيد و نوراني بر رويش برق ميزد. انگارهمه روياهايي كه در طول زندگي دنبال ميكرد را مقابل خود ميديد.همه تلاش و سختيهاي زندگي در نظرش مرور ميشدند. محو عظمت و جلال باغ و آن تخت شد. نگاهش چرخيد سوي مردي كه كنار تخت ايستاده بود. «چه مي بينم. خداي من، تاكنون همسرم را با اين لباس فاخر نديده بودم. چه زيبا روست. انگار ميخواند مرا». به همسرش نزديك شد. لبخند شيريني كه در صورتش نشسته بود، او را آرام ميكرد. تصور ميكرد در انتظار اوست. «يعني آن تخت زيبا را براي من فراهم كرده است؟» قدم جلو گذاشت و سلام داد. بي تاب بود. سر بلند كرد و پرسيد: «اين تخت را براي من فراهم كرده اي، حاج آقا؟» - نه مادر جا خورد. انتظار چنين پاسخي نداشت. اين راهم ميدانست كه او بي حساب حرف نميزند . كنجكاو پرسيد. - پس براي چه كسي است؟ - به زودي خواهيد فهميد. مادر رفت تو فكر. دلش هزار راه رفت. عظمت آن باغ داشت از نظرش محو ميشد. هي غلت ميزد و هذيان ميگفت. دوست داشت از خواب بيدار شود. تحملش را نداشت. انگار ميتوانست حدس بزند، اما نميخواست باور كند. بازهم دست و پا زد. ناگهان فريادش دراتاق پيچيد. از خواب پريد. پيشاني اش خيس عرق شده بود. هاي، هاي ميگريست. مثل بچه اي كه در تاريكي كنار رختخواب دنبال يكي ميگشت كه آرامش كند. قطرات درشت اشك ُسر ميخوردند روي صورتش و چكه ميكردند رو دامنش.«حسين، حسين. كجايي مادر. نكنه ميخواي بري. چقدر زود. الان كجايي» و بعد با صداي بلند فرياد زد. «حسين ، حسين» دخترش از خواب پريد. آمد بالا سرش. مادر محكم او را در سينه فشرد. خود را رها كرده، يكسره گريست. انگار هر دو هوايي شده بودند. فرياد مادر چنگ ميانداخت به سينه دخترش، تا حالا اين قدر براي حسين هوايي نشده بود. - فردا صبح ميرويم اهواز، مادر. - نه، همين حالا. تا حسين را نبينيم، آرام نخواهم گرفت. دوباره در آغوش هم گره خوردند و باز هم گريستند. (6) براي رسيدن به خاكريزي كه بايد مرحله دوم عمليات را از آن جا آغاز ميكردند، هيچ وسيله اي نبود، جز همان وانتي كه حسين آورده بود. راننده براي دومين بار اين مسير پنج كيلومتري را طي كرد. تعدادي پشت خاكريز كنار جاده جفير مستقر شدند. كاميوني توجه نصرت را جلب كرد. «چطور است روشنش كنيم و بقيه بچه‌ها را با آن منتقل كنيم؟» نظرش را با حسين در ميان گذاشت. حسين هم با او هم صدا شد. نصرت پشت كاميون عراقي نشست. سوئيچش نبود. سيمهاي پشت سوئيچ را به هم متصل كرد تا بلكه روشن شود، اما موفق نشد. فاضل گفت:«يك نفربر به اين سمت ميآيد. بگذار هلش بدهد.» نصرت پشت فرمان نشست و منتظر ماند. با يك ضربه نفر بر روشن شد. كاميون ترمز نداشت و بي اختيار جلو ميرفت. نصرت كاميون را پشت تلي از خاك هدايت كرد و نگهش داشت. به همان وانت اكتفا كردند و به سختي خود را به خاكريز رساندند. حسين از دور كه به خاكريز نگاه ميكرد، آن را در غباري ميديد كه در نظرش مشكوك ميآمد. نزديكتر شد. صداي انفجار تعداد زيادي گلوله كاتيوشا آنها را غافلگير كرد. حسين پشت خاكريز كه رفت، حكيم و جولا را ديد كه شتابان به سويش ميآيند. - انگار قصد پاتك دارند. نيم ساعت است كه اينجا را زير آتش گرفته‌اند. گراي يك كاتيوشا را روي اين خاكريز تنظيم كرده اند و هر چهل گلوله اش را پشت سر هم روانه ميكنند. حسين مسير غبار را كه در دويست متري خاكريز بود، تعقيب كرد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۵
❣️ 🔺 6️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - مثل اينكه دشمن در منطقه جفير خود را تقويت كرده است. جهت عمليات به سمت پادگان حميد است، اما آنها از جفير قصد پاتك دارند. اين عمل آنها خطرناك است. ممكن است ما را غافلگير كنند. به نيروها بگو آماده باشند تا در صورت دستور پيشروي مرحله دوم را آغاز كنيم. حسين با بيسيم با فرمانده گردان تماس گرفت. تانكها پشت سرشان در فاصله صد متري موضع گرفته بودند و به سوي خاكريز عراقيها كه در يك كيلومتري مستقر بودند، شليك ميكردند. حسين فعال شدن عراقيها از سمت جفير را با سرهنگ در ميان گذاشت. از او خواست كه به جفير بيشتر توجه كند. وقتي سرهنگ به فرمانده گردان تانك دستور داد كمي جلوتر بكشند، حسين دلش گرم شد و پشت خاكريز به مواضع عراقيها خيره شد. يك كاميون عراقي در اثر شليك گلوله تانك خودي آتش گرفته بود. نيروهايي كه در دو سمت جاده جفير سنگر گرفته بودند،روحيه گرفتند. حسين در سمت راست و كريمپور در سمت چپ. ناگهان صدايي وحشتناك همه را غافلگير كرد. اين صدا براي مدتي قطع نشد. انگار همان گلوله هاي كاتيوشا بودند كه پشت خاكريز در يك رديف كنار هم منفجر ميشدند. صداي ناله عده اي بلند شد. همه درازكش منتظر ماندند. نصرت در انتهاي خاكريز بود. چشمش به وانتي افتاد كه پر از مهمات بود. كريمپور به او اشاره كرد كه مهمات را تخليه كند و با وانت مجروحان را از پشت خاكريز عقب ببرد. نصرت به كمك چند نفر،جعبه هاي مهمات و آذوقه را تخليه كرد. صداي ناله جواني كه يك پايش قطع شده بود، به گوشش رسيد. ترجيح داد از انتهاي خاكريز مجروحان را سوار كند، زيرا اين وانت تنها وسيله نقليه آنها به حساب ميآمد. هنوز هيچ آمبولانسي به آنجا نرسيده بود. نصرت به راننده گفت كه از انتهاي خاكريز شروع كند. همين كه وانت ميرسيد، نيروها مجروحان را سوار ميكردند و راننده حركت ميكرد. نصرت مجروحان را كنار هم خواباند و پتويي رويشان انداخت. وقتي به انتهاي خاكريز رسيد، تعدادشان به ده نفر رسيد. دو نفر در همان دم شهيد شده بودند. حسين اين صحنه را كه ديد، دستور داد نيروها داخل سنگر بروند و منتظر بمانند. مجدداً با فرماندهي تماس گرفت. اوضاع به نظرش مشكوك ميآمد. رفت تو فكر، «چرا دستور حمله صادر نميشود؟ اين همه معطلي براي چيست؟ عراقيها دارند به ما نزديكتر ميشوند.» شرايط طوري بود كه بايد خود تصميم ميگرفت. قدوسي از داخل سنگر صدايش زد. - فرماندهي با شما كار دارد. حسين سراسيمه گوشي بيسيم را گرفت. همين طور كه گوش ميداد، لبخندي بر چهره‌اش نقش بست. گوشي را به بيسيمچي داد و به قدوسي و حكيم گفت:«برويد آماده شويد. تا نيم ساعت ديگر پيشروي آغاز خواهد شد.» - چرا اين همه تأخير؟ دو ساعت از ظهر گذشته. - ما موظفيم به دستورات فرماندهي عمل كنيم.آنها اين عمليات را فرماندهي ميكنند. نه من و تو. قدوسي سر پايين انداخت و به سوي سنگر خود رفت. حسين پيكي براي كريمپور فرستاد تا او خود را آماده كند. اين بار كه صداي سرهنگ را از پشت بيسيم شنيد، بي مهابا گفت«تا شب نشده بايد خودمان را به پادگان حميد برسانيم» و بعد آرپيجي را گرفت و از خاكريز عبور كرد. نيروها چون روز گذشته در دشت پراكنده شدند و به سوي خاكريز دشمن خيز برداشتند. اين بار دشمن منتظر بود. انگار با ديروز فرق كرده بود. ناگهان صداي هواپيماي عراقي كه در سطح پايين پرواز ميكرد، همه را زمينگير كرد. لحظه اي بعد صداي انفجار برخاست. خلبان عراقي توپخانه را هدف قرار داده بود. دود و آتش از پشت كرخه كور بلند شد. حسين با فرماندهي تماس گرفت. دستور دادند به خاكريز قبلي برگردند.اما ما اين جا مشكلي براي پيش روي نداريم. - توپخانه را زدند. ممكن است شما را غافلگير كنند. حسين حرفي نزد و دستور داد به عقب برگردند. نيروها با بيميلي برگشتند. وقتي پشت خاكريز رسيدند،همه چيز عوض شده بود. ديگر خبري ازتانكها نبود.«يعني آنها كجا رفته اند؟» حسين سراسيمه گوشي بيسيم را گرفت. كسي نبود پاسخ بدهد. از آن طرف حرفهاي ضد و نقيض ميآمد.«چرا تانكها را رها كرديد؟ قرار نيست تا اين حد عقب بنشينيم.» حسين همه چيز دستگيرش شد. با صداي رگبار مسلسل عراقيها به خود آمد و پريد پشت خاكريز. - دارند پيشروي ميكنند.تانكهايشان از خاكريز بيرون آمده اند. غفار درويشي بود. به شدت نگران بود. انگار از سنگرش تا آنجا يكسره دويده بود. حسين نگاهي به سر و وضعش انداخت، گفت:«با اين روحيه كه نميتواني جلو تانكها را بگيري؟» - ولي ما تنها مانده ايم. كسي دور و بر ما نيست. فقط نيروهاي پياده مانده اند. - خدا را كه داريم. ناگهان غفار آرام گرفت. ابتدا به حسين خيره شد و بعد در خود فرو رفت. صداي حسين او را به آرامش دعوت ميكرد. - برو به حكيم و قدوسي بگو كساني كه آرپيجي دارند، بيايند اين جا جمع شوند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۶
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - مثل اينكه دشمن در منط
❣️ 🔺 7️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ هجوم تانكها از اين طرف است. اگر متوقفشان كنيم، اميد ميرود كه ساير نيروها هم از خودشان دفاع كنند. پيشنهاد حسين، غفار را سر حال آورد، زيرا خودش آرپيجي داشت و ميتوانست كنار حسين بجنگد. تندي سراغ قدوسي و حكيم رفت. انگار حسين نقشه اي داشت. ديگر توجهي به صحبتهاي پراكندهاي كه از بيسيم به گوش ميرسيد، نميكرد. سمت چپ جاده آرامتر بود. رگبار مسلسل عراقيها لحظه اي قطع نميشد. دو مجروح كنار خاكريز دراز كشيده بودند. يكي داشت آنها را پانسمان ميكرد. حالا ديگر نيروهاي پياده عراقي را ميديد كه در پناه تانكها پيش ميآمدند. آتش گلوله هاي توپ و خمپاره بيشتر شد، طوري كه هر چند متر مجبور بود روي زمين دراز بكشد. شهيدي را ديد كه هنوز خون از پيشاني اش بيرون ميزد.«اين تانكها امان ما را خواهند بريد، اما در صورت مقاومت اميد آن ميرود كه نيروهاي سمت چپ جاده نجات پيدا كنند. نبايد بگذاريم اولين عمليات ايران با شكست مواجه شود. به گمان من مقاومت ما ميتواند الگو شود. اگر بنا باشد به اميد تانكهاي ارتش پيشروي كنيم كه اكنون در اين نقطه از جبهه نبوديم. شايد اين تصميم من منجر به شهادت دوستانم شود، اما در غير اين صورت هم كسي سالم نخواهد ماند. بنابر اين مقاومت ما در حملات بعدي عراقيها اثر خواهد گذاشت. من بهترين يارانم را براي مبارزه انتخاب خواهم كرد.» حسين به خاكريزي رسيد كه جولا در حال شليك به سوي عراقيها بود. او توانسته بود از پيشروي نيروهاي پياده جلوگيري كند و اكنون لبخندي بر لبانش جاري بود. حسين را كه ديد، به سويش برگشت و درازكش گفت:«اگر به ما مهمات برسانند، جلويشان را ميگيريم.» - كي مهمات برساند؟ جولا حرفي نزد. حسين بلافاصله ادامه داد:«شما همه نيروها را در اين خط نگهدار. به كسي اجازه نده جلوتر بيايد. من با چند نفر صد متر جلوتر به كمين تانكها خواهيم نشست. سفارش كنيد. بيهوده شليك نكنند.» رگباري كه به نظر ميرسيد از نزديك شليك شده است، خاك هاي لبه خاكريز را رويشان ريخت. حسين به آن سو برگشت. چند عراقي بيش از حد نزديك شده بودند. تفنگ را از جولا گرفت و به سويشان شليك كرد. يكي از عراقيها كه افتاد، بقيه به سوي نزديك ترين تانكي كه در حال پيشروي بود، برگشتند. قدوسي و حكيم با تعدادي موشك آرپيجي رسيدند. - هر چه موشك انداز بود، جمع كرديم. - پس غفار كجاست؟ - رفته آرپيجي خوشنويسان را بگيرد. - خوشنويسان چي شد؟ - گلوله خورد. حسين يكه خورد. نميتوانست باور كند كه هر لحظه خبر شهادت يكي از دوستانش را به او بدهند. چند موشك ازقدوسي گرفت و حركت كردند. جولا خواست با آنها همراه شود كه او مانع شد. مجدداً تأكيد كرد كه از اين خاكريز قدمي جلوتر نياييد. جولا ميديد كه آنها به استقبال مرگ ميروند. از دور ديد كه غفار درويشي و ساير افرادي كه آرپيجي داشتند، پشت آخرين خاكريز منتظر حسين هستند. ده نفري ميشدند. حسين خود اولين نفري بود كه به سوي تانكها ميرفت. صدمتر جلوتر، به سنگرهاي كوچكي رسيدند كه محل مناسبي براي شكار تانكها بود. حسين هر دو نفر را پشت يكي از آن سنگرها نشاند و خود در سنگر جلويي كنار قدوسي نشست. صدايش را ميشنيدند كه ميگفت: «بگذاريد نزديك شوند. خونسرد، منتظر شليك من باشيد. هر چه جلوتر بيايند،كمتر خطا ميكنيم.» قدوسي موشكها را آماده ميكرد و كف سنگر ميگذاشت. زمزمه حسين را شنيد كه با خود حرف ميزد:«اي روزگار، من كه ميدانستم پايان زندگي من همين است كه اكنون شاهدش هستم، پس چرا مرا با وعده هاي خوش آب و رنگت فريب ميدادي؟ هر چه توان داشتي بكار گرفتي. حتي نيم ساعت قبل وسوسه ام كردي كه يارانم را تنها بگذارم و عقب نشيني كنم. تو اكنون كه در برابر سي تانك قرار گرفته‌ام و هنوز راه نجات دارم، مرا دعوت به سازش ميكني. تو ميداني كه مقاومت من نشان از شجاعتم نيست. من سال ها براي اين مقاومت زحمت كشيده ام. آن همه شب زنده داري كرده ام، هر جا كه نفسم سركشي ميكرد، سركوبش كردم. همه آن رنج و زحمت ها براي اين لحظه بود. حال تو از من مي خواهي كه براي عافيت آينده رها يش كنم؟ نه، ارزاني تو. من پس از شهادت گندمكار از قيد همه چيز گذشتم. اكنون وقت آن نيست كه اين اسرار را برايت بگويم.» قدوسي بي آن كه به حسين نگاه كند، به زمزمه هايش گوش ميداد. رازهايي از اين دوست چند ساله دستگيرش مي شد كه تا كنون پي به آن نبرده بود. حسين نيمخيز به سوي تانكها رفت. فريادزد :«بياييد. من شمارا به جنگي سخت دعوت ميكنم. شما با تانك و ما با همين موشك اندازي كه پس از شليك چند موشك هيچ ارزشي ندارد. پس چرا تأمل ميكنيد؟» خشم وجودش راگرفته بود. موشك انداز را بر دوش نهاد و اولين تانك را نشانه رفت. تانكها هنوز بيش از دويست متر با آنها فاصله داشتند و در دشت پراكنده بودند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۷
حماسه جنوب،شهدا🚩
یم فاطمی، دُر سرمدی، گل احمدی، مه هاشمی                                               ز سرادقات محم
❣️ 🔺 8️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ صداي شني هايشان به خوبي به گوش ميرسيد. حسين قصد داشت خود آغاز كننده نبرد باشد. كلاهك تانك را نشانه رفت و شليك كرد. موشك از كنار تانك رد شد و به مسير خود ادامه داد. قدوسي موشك بعدي را به او داد و گفت:«مهلتش نده. خيلي به ما نزديك شده. تيربارچي ما را ديده است.» آرام بگير محمود. اجازه نميدهم وارد حريم ما شوند. و بعد با دقت بيشتري شليك كرد. اين بار كلاهك تانك در هاله اي از دود قرار گرفت و بعد، آتش از درون آن زبانه كشيد. چند عراقي از داخل تانك بيرون آمدند و وحشتزده ميدويدند. تانك بعدي را كه نشان رفت، شني اش را از كار انداخت. انهدام اين دو تانك فرمانده عراقي را مجبور به توقف كرد. حسين ميديد كه از سمت چپ پيشروي نيروهاي پياده عراقي و تانكها ادامه دارد. وقتي به خاكريز نيروهاي كريمپور رسيدند، دانست كه بايد تانكها را متوجه خود كند. منتظر ماندند كه فرمانده دستور پيشروي بدهد. اكنون ده تانك رو در روي آنها صف كشيده بودند. اولين تانك شليك كرد. يكي از سنگرها درگرد و غبار و دود گم شد. يكي را ديد كه از ميان دود به سمت سنگر بعدي ميدود. غفار بود. حسين همان تانك را نشانه رفت و شليك كرد. تانكها يك خيز ديگر پيش آمدند. حسين فرياد زد: - حالا باهم شليك كنيد. سعي كنيد موشكها خطا نرود. اين بار از درون سه تانك ديگر شعله آتش زبانه كشيد. حسين موشكها را شمارش كرد. هنوز پنج موشك ديگر داشت، اما از وضعيت ساير سنگرها بيخبر بود. - ما حتي به‌ تعداد تانكها موشك نداريم. - اگر يك مرحله ديگر مانع حركت آنها شويم. ممكن است عقب بنشينند. اين بار كه تانكها شليك كردند، دو سنگر ديگر را منهدم كردند. همين كه گرد و غبار اطراف سنگر فروكش كرد، حسين پيكر سه شهيد را ديد كه در سنگر افتاده‌اند، اولين نفر غفار درويشي بود. نگاه حسين با اوحرف ميزد.«گمان نميكنم در آمدنم تأخير كنم.» موشك بعدي را آماده كرد. اين بار اول قدوسي شليك كرد. او تانكي را كه به تنهايي پيشروي ميكرد، نشانه رفت و متوقفش كرد. فرمانده عراقي كلافه شده بود. با اين كه با سه تانك ديگر آنجا را تقويت كرده بود، اما ترجيح داد مسير را عوض كند. تانكها از فاصله دويست متري به سويي كه جولا و ساكي مستقر بودند، ميرفتند. حسين نگران به تعقيب تانكها ادامه داد. شليك متوالي دشمن امان نيروها را بريده بود. جولا با اسلحه سبك از خود دفاع ميكرد. هنوز گلوله هاي خمپاره در اطراف خاكريز به زمين مينشست. شمار مجرومين بيشتر شد. كاري از دستشان ساخته نبود. همان پير مردي كه ديروز با مهرباني از اسراي عراقي پذيرايي ميكرد، اكنون در تب ميسوخت و خون از بدنش بيرون ميزد. جولا او را در آن طرف خاكريز ديده بود و اكنون ديگر خبري از او نداشت. فقط ميديد كه يكي از تانكهاي عراقي به سويش ميرفت. خدمه تانك غير از پيرمرد چهار نفر ديگر را ديد كه روي زمين دراز شده‌اند و قدرت حركت ندارند. عراقي نزديك و نزديك تر شد. او ميديد كه آنها زنده هستند، اما تانك را به سويشان هدايت كرد و از روي پايشان رد شد. فرياد پيرمرد بود كه در دشت رد مي كشيد. وقتي تانكها از سمت راست به خاكريز رسيدند،كشتار دسته جمعي شروع شد. رگبار مسلسلها افراد بي دفاع را قلع و قمع ميكرد. جولا و ساكي تنها مانده بودند. هنوز آخرين گلوله هاي خود را شليك ميكردند. انگار غروب خورشيد در آن روز تمايلي نداشت از دشت هويزه دل بكند. در هر قسمت از خاكريز و سنگرها، تعدادي در خون خود ميغلتيدند. تكرار اين جولا را مضطرب كرده بود. فقط تعدادي از نيروهاي كريمپور توانستند از سمت چپ- كه هنوز دشمن به آن خاكريز نرسيده بود- خود را نجات دهند، اما ساير سنگرها و خاكريزها سقوط كرده بودند. يك راننده تانك، شني تانك را به سمت پيكر چند شهيد هدايت كرده و از روي آنها عبور كرد. جولا يكه و تنها ماند. زخم پا عذابش ميداد. ديگر فشنگي براي شليك نداشت. همان تانكي كه از روي شهدا عبور كرد، به او نزديك شد. يك افسر عراقي پياده شد و به سمتش رفت. افسر اسلحه را به روي او گرفت، اما شليك نكرد. دو سرباز با طنابي دست و پايش را بستند و او را روي تانك انداختند. جولا از آن بالا ميديد كه تانكها به دنبال نيروهاي باقي مانده ميروند. راننده به گودال ها كه ميرسيد، به عمد از روي آن عبور ميكرد تا در صورت مخفي شدن نيروها آنها را به شهادت برساند. كمي كه گذشت، ساكي را ديد كه عراقيها او را دست بسته به داخل نفربر منتقل ميكردند. جولا چشم چرخاند سمت چپ. نزديك به بيست تانك را ديد كه در برابر سنگر حسين و يارانش متوقف شده بودند. تعدادي از آنها در آتش ميسوختند. حسين پاورچين، پاورچين سنگر راعوض كرد. چشم انداخت به عراقيها. بي شمار داشتند جلو ميآمدند.حسين بيشترين ياران خود را از دست داده بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۸
❣️ 🔺 9️⃣1️⃣1️⃣ «آخرین قسمت» نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ در بين شهدا جمال دهشور را شناخت. روزهاي با او بودن را به ياد آورد. حالا او مانده بود و قدوسي و حكيم با شش موشك باقي مانده. تانكها در دويست متري آنها بودند و ديوانه وار شليك ميكردند. تعداد سنگرها در حدي بود كه عراقيها نميدانستند آن سه نفر در كدام سنگر موضع گرفته اند. دو تانك هم زمان جلو كشيدند. حسين به قدوسي كه در بيست متري او سنگر گرفته بود، اشاره كرد كه همزمان شليك كند. گذاشت تانكها نزديكتر شوند. كلاهك تانك را نشانه رفت و سپس شليك كرد. آتش از درونش زبانه كشيد. دود و آتش دشت هويزه را فرا گرفت. هوا خفه و خاك آلود بود، شبيه روز عاشوراي كربلا. غبار نشست رو دانه هاي درشت عرق صورت حسين. بوي باروت چنگ ميانداخت بر سينه اش. به سرفه افتاده بود. لباسش پر بود از لكه هاي خون شهدا. شليك تانكها تمامي نداشت. حسين بي اعتنا به تانكها از جاكنده شد. خسته، ولي قرص و محكم. گلوله ها مثل تگرگ درشت ميباريدند رو سرش. حالا فقط سنگر قدوسي بودكه هنوز مقاومت ميكرد. حسين قد بلند كرد و نعره كشيد. با اين «الله اكبر» جان گرفت. رديفي از عراقيها را به رگبار بست. عراقيها جا خوردند. افتادند به جنب و جوش. حسين از خاكريز بيرون زد. دويد طرف دشمن، يكه و تنها. با تمام قدرت بازويش نارنجك را پرت كرد طرف عراقيهايي كه عقب ميرفتند. نعره يك عراقي پيچيد تو صداي انفجار نارنجك. قدوسي دويد طرفش. چنگ زد به بازويش و فرياد كشيد:«ديوانه شدي؟ برگرد تو سنگر» حسين رنگ به صورت نداشت. قدوسي زل زد تو چشمهاي خسته اش. لبهاي ترك برداشته حسين به خنده باز شد. تشنه بود. چشمهاي پر از اشك قدوسي به خنده افتاد. دست حسين را گرفت و رفت تو سنگر. دوباره از حسين جدا شد. از دو سنگر كه شليك مي كردند، توجه عراقي ها بهتر پرت و پلا مي شد. فرمانده عراقي بدجوري پيله كرده بود بصدايي از سنگر نميآمد. حسين به آن سو برگشت. قدوسي درميان انبوهي از دود و غبار افتاد روي زمين. بي اختيار به سويش رفت. با صداي بلند فرياد ميزد. «ببين گلوله تانك چه بر سرت آورده است. چرا چشمانت باز ماند. به دنبال چه ميگردي، محمود؟» دست انداخت دور گردنش. چند لحظه اي كه به نظرش طولاني آمد. آن چنان كه اعتنايي به تانك ها نمي كرد. چفيه را روي سر خونين او انداخت. تنها موشك او را برداشت و به سنگر خود برگشت. حكيم را ديد كه در سنگر به كمين نشسته است. چند قطره خون از پاي او چكيده بود. - چه ميكني؟ - ميخواهم درآخرين لحظات عمر تنها نباشم. - از شهادت قدوسي وحشت كردي؟ - او ما را تنها گذاشت. - برو آخرين موشك را شليك كن كه وقتي عراقيها بالاي جسدمان رسيدند، مقاومت در نظر آنها به همان گونه نقش ببندد كه ما ميخواهيم. حكيم موشك انداز را گرفت و رفت. در فاصله اي كه به سوي سنگر ميدويد، گلوله تانكي به سويش شليك شد. گلوله از روي سرش عبور كرد. حسين همان تانك را نشانه رفت و شني اش را از كار انداخت. اين بار تانكها در چند نوبت خاكريز را به گلوله بستند. هنوز نميدانستند تعدادشان چند نفر است، زيرا حسين هر باراز سنگري شليك ميكرد و به سنگري ديگر ميدويد. يك عراقي سنگر حكيم را نشانه رفت. حسين ميديد كه موج انفجار حكيم را به هوا برده بود. از دور فرياد زد:«سيد» خواست به سمتش برود كه گلوله اي متوقفش كرد. هنوز يك موشك ديگر داشت،«تنهايي در دشتي كه پر از تانك دشمن است، با تنهايي در شبي كه در سنگر با خدا خلوت كرده بودم، چه تفاوتي دارد؟ من اكنون بهتر ميتوانم با خدا خلوت كنم. اين تانكهاي سرمست نميتوانند مانع كارم شوند. اكنون وقت ميهماني است. آيا خدا مرا ميپذيرد؟ چرا آخرين نفر اين ميدان من باشم؟ ديگر دوستي نمانده كه نگرانش باشم. اين تانكها مرا ياد شبي مياندازند كه مقابل منزل تيمسار شمس تبريزي دستگير شدم. تانك هميشه ميخواهد هيبت خود را به رخ پياده نظام بكشد. تانك ها در پانزده خرداد سال 42 خيابانهاي اطراف منزلمان را هم محاصره كرده بودند. همه اين تانكها در يك مسير قرار دارند. چرا با مشاهده اين تانكها ياد مادر ميافتم؟ اكنون وقت آن است كه آسوده خاطر به قدوسي و حكيم بپيوندم. شايد اكنون مادر چشم انتظار من است. چرا قلب مادر هميشه براي دوري فرزند ميتپد؟ اين جا را رها كنم كه مادر را خوشحال كنم؟ اين همان چيزي است كه دشمن ميخواهد. ً قطعا مادر خود پس از شهادتم با نبود من كنار خواهد آمد، همان طور كه ديگران چنين كرده اند.» حلقه محاصره تانكها بيشتر شد. گلوله هاي دشمن از چهار طرف ميباريدند. شليك موشكهاي آر پي جي حسين، توجه تانكها را متوجه آن قسمت كرده بود. ديگر غير از آن خاكريز، خطري عراقيها را تهديد نميكرد. خورشيد رسيده بود كنج خليج فارس. نورش بي رمق بود. انگار از آنجا زل زده بود به نبرد حسين.