❣یادی از استاد شهید حاج علی کسائی
🌹مرکز آموزش پیاده حدود 65 نفر کارمند خانم داشت. قبل از انقلاب این خانم ها بدون حجاب در محل کار حاضر می شدند، بعد از انقلاب هم با مانتو و مقنعه.
آقای کسائی وقتی به مرکز پیاده آمدند و این نوع پوشش را دیدند. یک دوره کلاس تفسیر سوره نور براي خانم ها گذاشت. آیات حجاب را برای این خانم ها خواند و شرح و تفسیر کرد.
بعد از جلسه سوم گفت: حالا که لزوم و وجوب حجاب را متوجه شدید، از روز بعد همه باید با چادر و مقنعه به محل کار تشریف بیاورید. این را هم به صورت اجبار مطرح کردند که اگر کسی با این پوشش نیاید، دژبان اجازه حضور در پادگان را نمی دهد. یعنی در بحث حجاب اول تببین کردند بعد از قدرت استفاده کردند!
نتیجه هم داد و با درایت ایشان همه کارمندان خانم ما چادری شدند.
⭐️ستارگان فارس⭐️
#شهدای_فارس
#شهید_حاج_علی_کسایی
@defae_moghadas2
❣
❣ یادی از استاد شهید حاج علی کسایی
🌹یک روز صبح که به پادگان رفتم، آقای کسائی من را صدا و گفت: آقای کریم دخت با من بیا برات کاری در نظر گرفتم.
با هم در محوطه پادگان قدم زدیم. مکان ها و دیوارهایی را نشان داد و گفت این قسمت، آن قسمت و... برای نوشتن احادیث و کارهای تبلیغاتی عالی است. بعد تعدادی پاکت نامه از جیبش در آورد و به من داد. پاکت ها خالی بود، اما پشت و روی کاغذ آن حدیث و جمله و شعارهای انقلابی و اسلامی نوشته شده بود.گفتم: حاج آقا این ها چیه؟
خندید و گفت: دیشب توی صف نانوایی بودم. نانوایی شلوغ بود. دیدم در این صف وقتم تلف می شود، گفتم چند مطلب بنویسم که در کارهای تبلیغاتی استفاده کنی. کاغذ نداشتم روی این پاکت های نامه برایت نوشتم.گفتم: شما یک ساعت در صف نانوایی، به اندازه شش ماه کار برای من درست کردید.
یادگاری هایی که هنوز از ایشان روی دیوار های مرکز پیاده شیراز باقی مانده است!
ستارگان فارس
#شهدای_فارس
#شهید_حاج_علی_کسایی
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از استاد شهید حاج علی کسایی
🌷در منطقه در جمع سربازان می نشست و می گفت هر مشکل عقیدتی یا معارف یا احکام دارید بپرسید. اگر جایی می رفتیم که کسی چیزی نمی پرسید، خودش سؤال طرح می کرد و جواب آن را می داد، تا کارش را انجام داده باشد.
اگر با ماشین می رفتیم. عقب ماشین، قسمت بار می نشست. هرچه اصرار می کردیم که شما فرمانده ما هستید، باید جلو بشینید، می گفت شما جوان هستید، لباس نظامی به تن دارید. من لباس نظامی به تنم نیست، کسی انتظار ندارد من را جلو ببیند. ما را بزرگ می کرد و بزرگ جلوه می داد، خودش را کوچک.
ایشان به اصرار خودش، یک روز در هفته شهردار بود. اصرار برای اینکه شما فرمانده و مسئول ما هستید فایده نداشت. آن روز سنگر ما را جارو می کرد، ظرف ها را می شست و هر کاری مربوط به سنگر بود را انجام می داد. ..
#شهدای_فارس
#شهید_حاج_علی_کسایی
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از استاد شهید حاج علی کسائی
💐 می گفت خانم، همه چیز از لقمه حرام شروع می شود. اگر خودت لقمه حرام بخوری یا به فرزنداتت بدهی، بالاخره یک جا اثر سوء خودش را نشان می دهد.
خودش لقمه حرام که هیچ، لقمه شبه ناک هم نمی گذاشت به فرزندان و خانواده اش برسد.
گاهی به خانه آشنایان دعوت می شدیم. وقتی بر می گشتیم، می گفت: به نظرت اینها اهل خمس بودند؟
اگر احتمال می داد که این خانواده که مهمانشان بودیم، اهل خمس نیستند، می پرسید به نظرت ما چقدر منزل این ها غذا خوردیم. همین جور حدسی معادل ریالی طعامی که ما در این مهمانی خورده بودیم و خمس آن را حساب می کرد. تقریباً هر بار که پیش آقای دستغیب می رفت، مقداری خمس به ایشان می داد.
می گفتم علی مگر مجبوری که منزل کسانی که می دانی و مطمئن هستی که اهل خمس نیستند برویم. خوب نرویم، که اینقدر به خاطر خمس دادن در زحمت نیافتی!
می گفت: خانم نمیشه، همان قدر که خمس واجب است، صله رحم هم واجب است. می رویم، اگر در لقمه ای شک کردیم، خودمان خمسش را می دهیم.
#شهدای_فارس
#شهید_حاج_علی_کسایی
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از استاد شهید حاج علی کسائی
🌷 حاج علی در امتحان ناظر کاروان حج قبول شده و باید به مدت ده سال متوالی به عنوان ناظر کاروان به حج مشرف می شد. سال اول و دوم را رفت. سال سوم، آماده اعزام به مراسم حج بود. همه کارهایش را کرده بود و ده روز دیگر اعزامش بود. آن زمان کارهای عقیدتی سیاسی بسیار زیاد بود، حاج علی هم بخش عمده ای از این کارها را به عهده داشت.
به یکی از دوستان گفتم مگر حاج علی نمی داند که اینجا چقدر کار داریم که باز می خواهد به حج برود!
تا خبر به گوشش رسید، آمد. گفت: حاج آقا شما با رفتن من مخالفید؟
گفتم: من تو را منع نمی کنم، اما به عهده خودت می گذارم ببین الان اینجا بیشتر به تو نیاز است یا در حج!
با اینکه این سفر حج را رایگان می رفت و حقوقی هم بابت آن می گرفت، اما پا روی نفسش گذاشت و از رفتن به سفر حج انصراف داد و پای کاری که به عهده اش گذاشته شده بود ایستاد...
#شهدای_فارس
#شهید_حاج_علی_کسایی
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از استاد شهید حاج علی کسائی
🌾فرزند چهارممان را باردار بودم. آن روزها عراق شهرها را بمبماران می کرد، همین باعث شده بود تا حال خوبی نداشته باشم. چند روز مرخصی گرفتم و علی من را به منزل یکی از دوستانش در شهرستان برد، بعد هم به سر کارم، معلمی برگشتم.
چون هر دو شاغل بودیم، حقوقمان را روی هم می گذاشتیم. آن ماه، علی گفت: میشه چک حقوقت را امضا کنی و به من بدهی!
دادم. ظهر که میخواستم به مدرسه بروم، گفت خودم تو را می رسانم. دیدم ماشین پر از کفش بچه گانه است. گفتم علی اینها چیه؟
گفت: این ماه حالت خوب نبود، چند روز هم مرخصی بودی، شاید در کارت کم کاری کرده باشی، خانم پول شبه دار در زندگیمان نیاید بهتر است!
من در مدرسه ای پائین شهر درس می دادم که بچه های فقیری داشت، با هم کفش ها را در بین دانش آموزان مدرسه تقسیم کردیم.
#شهدای_فارس
#شهید_حاج_علی_کسایی
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از استاد شهید حاج علی کسائی
🌷 پنجشنبه بود. با علی به دارالرحمه و گلزار شهدا رفتیم. معمولاً مقید به زیارت شهدا بود. وقتی زیارت تمام شد و خواستیم برگردیم. قبل از اينكه از دارالرحمه خارج شويم گفت:خدا در قرآن می فرماید: حَتَّى إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ
زمانی که مرگ به سراغ یکی از آنها مي آيد. می گویند: قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ، لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ
خدایا ما را باز گردان شاید با آنچه جا گذاشته ام، کار نیکی انجام دهم!
خدا در جواب آنها محکم می گوید: كَلَّا !
کَلَّا یعنی هرگز!
خدا در مقابل کسانی که بعد مرگ می گویند، ما را به دنیا برگردان تا جبران كنيم،كار نيك انجام دهيم، می گوید هرگز، دیگر برگشتی در کار نیست.
ادامه داد: حالا فكر كن، الان كه آمدي دارالرحمه مرده بودي و تو را آورده بودند در قبر بگذارند و تو اين گونه التماس گونه با خدا صحبت كردي كه من را برگردان تا كار خير انجام دهم.
خدا هم با مهرباني خودش، به جاي اينكه به تو بگويد كلاّ، بگويد ديگر برگشتي در كار نيست، می گوید: نعم! باشه برگرد!
حالا كه داريم از اينجا بر مي گرديم، يعني خدا باز فرصت زندگي كردن براي انجام كارهاي خير به ما داده است. يعني بايد فردايمان بهتر از امروز ما باشد و گرنه اين نعمت زندگي دوباره را كفران كرده ايم.
#شهدای_فارس
#شهید_حاج_علی_کسایی
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از استاد شهید حاج علی کسائی
🌷هر وقت تلفنی با هم تماس داشتیم، تکیه کلامش این بود که می گفت: سیدی، ان شاالله شهید بشی!
یک بار تماس گرفته بود. گفت: سیدی، آرزوت چیه؟
گفتم: متوجه منظور شما نمی شم!
گفت: تو همین سؤال را از من بپرس.
گفتم: آقای کسائی آرزو شما چیه؟
با خنده گفت: آرزوی من اینه که توی یک دستم قرآن باشه، توی یک دستم اسلحه شهید بشم!
جا خوردم، اما دور از انتظار و دست نیافتنی نبود. وقتی خبر شهادت را شنیدم، فهمیدم آرزویش در نحوه شهادتش محقق شده است. تا سال ها، قرآن اغشته به خونش در عقیدتی مرکز پیاده نگهداری می شد.
#شهدای_فارس
#شهید_حاج_علی_کسایی
@defae_moghadas2
❣
❣ادامه عملیات کربلای 5 بود. حاجمحمـد دنبال من آمد و گفت: بیا بریم گتوند کار دارم.
من رانندگی میکردم. حاجمحمـد خسته از روزهای سخت عملیات، حرفی نمیزد و به مسیر جلو خیره شده بود. انگار به چیزی فکر میکرد. من هم چیزی نمیگفتم. آمدیم اهواز، از میدان چهار شیر که رد شدیم. حاجمحمـد سکوتش را شکست و بیمقدمه گفت: عبدالله من دو تا آرزو از خدا دارم، دعا کن که خدا بهم بده!
گفتم: چیا؟
گفت: دوست دارم سال دیگه باز برم حج واجب و خانه خدا را زیارت کنم، بعدش بیام و شهید بشم!
با خودم گفتم تو چه فکرهایی است حاجمحمـد. گفتم: انشاالله که هر چی خیر است پیش میاد!
وقتی سال بعد برای بار دوم به حج واجب رفت، گفتم این از آرزوی اولش. وقتی هم سال بعدش در آخرین روزهای جنگ شهید شد، با خودم گفتم: این هم اجابت آرزوی دومش!
#سردارشهید حاج محمد ابراهیمی
#شهدای_فارس
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از استاد شهید حاج علی کسائی
🌷چند روز به عید غدیر مانده بود، کارها زیاد بود، من هم باید به مأموریت می رفتم. حاج علی شروع کرد به اصرار که من باید به منطقه بروم. گفتم نمی شود، کارهای اینجا می ماند. بغض گلویش را گرفت. گفت: حاج آقا، به جدت قسم اگر اجازه بدهی من بروم، اگر شهید شدم که حتماً هم شهید می شوم، بدون شما وارد بهشت نمی شوم!
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و اشک از چشم هایش روی صورتش سرازیر شد. دلم سوخت.گفتم: برو، ان شاالله به سلامت!
شب عید غدیر بود. خوابش را دیدم. روی یک صندلی نشسته بود و نهج البلاغه می خواند. گفتم چرا اینجا نشسته ای، گفت منتظر شما هستم تا به قولم وفا کنم.
از خواب پریدم. فهمیدم شهید شده است.
ترکش به حنجره اش خورده بود.قرآن زيپي كه هميشه همراه ش بود را از جيبش در آوردم. قرآن را باز كردم. با تعجب دیدم خونش به این آيه اي اشاره مي كند: از مؤمنان، مردانی هستند که به آنچه با خدا بر آن پیمان بستندصادقانه وفا کردند، برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند [و به شرف شهادت نایل شدند] و برخی از آنان [شهادت را] انتظار می برند و هیچ تغییر و تبدیلی [در پیمانشان] نداده اند![آيه 23 سوره احزاب]
#شهدای_فارس
#شهید_حاج_علی_کسایی
@defae_moghadas2
❣
❣ حاج عبدالله عاشق #اعتکاف بود.
هر سال براي اين سه روز وقت مي گذاشت
یک بار همکارانش گیر داده بودند اگر این سه روز را بمانی و به کارهای مردم برسی، بهتر نیست؟
گفته بود: شما یک هفته، ده روز مرخصی می گیرید به شمال مي روید براي تفريح، من هم سه روز مرخصی می گیرم تا با خدایم تنها باشم تا دست پر برگردم و کار مردم را راه بی اندازم.
در حقیقت من میروم تا انرژی بگیرم و وقتی برگشتم بهتر و بیشتر به مردم خدمت كنم.
💠 اعتکاف آخر بود. یکی از دوستاش می گفت نشستم کنارش .
گفتم حاج عبدالله ان شاالله با هم بریم کربلا.
سرش پایین بود. لبخندی زد. آهي كشيد ...گفت: کربلا،امام حسین، سر از بدن جدا... یعنی میشه یه روز سر ما هم مثل اقا جدا بشه!
به شوخی گفتم حاجی من اگه این جور شدم ، بايد یه کارت تو جیبم باشه تا شناسايي بشم ،
خندید....
کاش می دانستم همان لحظه در همان مكان دعایش مستجاب است ، بی سر ، بی نشان...
🌹🍃🌹
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ_اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ
#شهدای_فارس
@defae_moghadas2
❣
❣سال 61 به عنوان شهردار کازرون انتخاب شد، شهرداری که در زمان خودش در سطح استان فارس نمونه بود
💠نور شهادت را در چهره اش می دیدم، با اینکه او در گردان های رزمی نبود و شهادت ایشان دور از انتظار بود. روزی پرسیدم: «ممکنه شما هم شهید شوی؟»
جدی گفت: « مگر شهید شدن در راه خدا شوخی است. باید آن قدر در راه خدا فعالیت داشته باشی که مورد رضای خدا قرار بگیری»
💠روز اول عید بود که عازم جبهه شد. باز هم می خواست مرا با چهار بچه قد و نیم قد تنها بگذارد. برای اینکه منصرفش کنم گفتم: «این بار اگر بروی من از توان نگهداری فرزندان شما بر نمی آیم!»
خندید و گفت:
«شما همسر خوب و فداکاری هستید از عهده همه چیز بر می آیید!تا ده روز دیگر بر می گردم.
دقیقاً روز دهم عید بود که مجروح شد و او را به شیراز آوردند. تمام بدنش با گاز های شمیایی تاول، تاول شده بود.
شب سیزده عید بود که خبر شهادتش همه شهر را عزادار کرد.
#شهید_هدایت_اله_مصلحیان
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
@defae_moghadas2
❣
❣سال 64، درگیر ساخت منزل مسکونیام در شیراز بودم که خیلی فکرم را درگیر خودش کرده بود.
یک روز توی همین فکرها بودم که حاجمحمـد رسید.
گفت: چیه حاجی، تو فکری؟
گفتم: والله تو کار ساخت خانهام ماندم، دیگه پول برام نمانده، کارها رو زمینمانده.
گفت: همین.
نگران نباش، ان شاالله خدا میرسونه.
چند روز بعد گفت: حاجی من برم شیراز یه کاردارم برگردم.
گفتم: بفرما.
رفت. یکی دو روز بعد زنگ زدم شیراز با همسرم صحبت کنم. همسرم گفت: راستی پولها رسید!
- کدام پول؟
- همانکه دادی حاجمحمـد آورد، پول را داد، گفت حاجی این را داد برای کارهای ساخت خانه!
اشک توی چشمم پیچید. همسرم بعد از دیدن حاجمحمـد میگفت: به نظرم این آقای ابراهیمی یه روز شهید میشه، نور از صورتش میبارید!
#سردارشهید حاج محمد ابراهیمی
#شهدای_فارس
@defae_moghadas2
❣
❣۱۳ ماه رجب؛ در شهر کربلا به دنیا آمد....
پدر چند اسم نوشت، گذاشت بین قرآن، رفتیم توی حرم امام حسین گرفت جلو دخترِ بزرگش اسمی که او کشید این بود: " طالب "
تا حدود سال ۵۰ ، در کربلا ساکن بودیم که توسط رژیم بعث از عراق اخراج شده و به شیراز آمدیم.
بعد از انقلاب پدرمان به عضویت سپاه در آمد. چون به زبان عربی مسلط بود، او را به عنوان مترجم به سوریه و لبنان اعزام کردند. سال ۶۴ بود که به دست اشرار هم پیمان اسراییل به شهادت رسید. که تنها سر از بدنش جدا کرده و برای گرفتن جایزه به اسراییلی ها تحویل میدهند. باقی مانده بدنش بعد ها به ایران برگردانده و در گلزار شهدا شیراز دفن شد.
طالب خیلی به پدر علاقه داشت بارها می رفت پایین پای پدر می نشست و میگفت دوست دارم من هم همین جا کنار پدرم دفن شوم.
شانزده سال نداشت که در شناسنامهاش دست برد و به جبهه اعزام شد و وارد گردان غواصی حضرترسول(ص) شد. پاییز ۶۵ به اتفاق جمعی از بچه های گردان مشرف شدیم مشهد بعد هم قم یکی از بچه ها که همراه و کنار طالب بود . وقت برگشت، طالب تعریف می کرد در قم خیلی گریه و بیتابی کردم که یا حضرت معصومه دلم برای پدرم تنگ شده. در همان حال گریه خوابم برد. دیدم خانم حضرت معصومه کنارم امد و گفت چه میخواهی. گفتم دوست دارم مث پدرم شهید شوم. خانم قرانی جلو من گرفتند که سه کاغذ بین ان بود. یکی را کشیدم. رویش نوشته بود شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ (شبیه همان اتفاقی که زمان تولدش در حرم امام حسین پیش آمد)
بعد از سفر مشهد، بچه ها رفتند مرخصی. اما همزمان شد با سیل شدید در استان فارس و برگشت انها با تاخیر مواجه شد خیلی از بچهها به همین ترتیب از کربلای ۴ جا ماندند من جمله "طالب"
وقتی برگشت خیلی ناراحت بود میگفت :
شما باعث شدید من از عملیات و شهادت جا بمانم.
این ناراحتی بود تا خبر کربلای ۵ آمد. دیگر سر از پا نمی شناخت. شب عملیات یعنی ۱۹ دی ماه ۶۵ دستور آمده بود به تعداد لباس غواصی نیرو ببرم لباس کم بود، طالب هم قدو قواره کوچکی داشت و لباس برایش گشاد بود ،گفتم طالب تو نیا لباس نداریم. زد زیر گریه و التماس. انقدر اشک ریخت که دلم سوخت. با خودم گفتم کسی که انقدر انرژی و انگیزه برای شرکت در عملیات دارد بیشتر به دردم می خورد تا کسی که بخواهد با اجبار بیاید. گفتم بیا…
هنوز یک ساعت از شروع عملیات نگذشته توی آب تیر خوردم. مرتب در آب بالا و پایین میشدم. هیچ کنترلی برای نگه داشتن خودم نداشتم. دیدم جسم سیاهی کنارم است. دست انداختم گرفتمش. یک غواص بود که شهید شده و روی آب شناور بود. با یک دستم مچ دستش را گرفتم با یک دستم مچ پایش، سرم را از پشت گذاشتم روی کمرش. وجودش کمک کرد تا از آن آشفتگی و خفه شدن نجات پیدا کنم. وقتی توانستم خودم را نگه دارم ، غواص را چرخاندم. دیدم طالب است. انقدر آرام و زیبا شهید شده بود که گویی خواب است. (شاید می خواست با نجات من تصمیمی را که برای امدنش به عملیات گرفته بودم جبران کند)
دوباره او را چرخاندم و ساعتی سرم را روی بدنش گذاشتم تا قایق ها آمدند و من را از آب گرفتند..
به روایت : صادق خوشنامی
#غواص_شهید
#شهید_طالب_لاریان
#شهدای_فارس
[ هدیه به شهید طالب لاریان صلوات ]
@defae_moghadas2
❣