eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
864 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: قبل از شهادتش... . . چگونه راه برد این دل ، به سوی دلبر پنهان؟ چگونه بوی برد این جان ، که هست او جان فزای من؟ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
: «سردار شهید حاج قاسم او را امامزاده خواند» در ابتدای جنگ تمام نیروها از سپاه‌های استانی در خوزستان جمع می‌شدند. سردار شهید حاج‌قاسم سلیمانی هم از کرمان به خوزستان آمده بود و در عملیات شهیدان رجایی و باهنر حضور داشت. حاج‌قاسم در این عملیات با سردار علی هاشمی و مجید آشنا می‌شود. وی در صحبت‌هایش اذعان داشت که همرزم بودن اینجانب با سردار شهید مجید سیلاوی از افتخارات من است. حتی حاج‌قاسم چند ماه قبل از شهادتش به اهواز آمده بود، به اتفاق سردار شاهوارپور فرمانده سپاه حضرت، ولی عصر (عج) خوزستان سر مزار مجید رفت و گفت شهید مجید سیلاوی در تابستان گرم روزه می‌گرفت. در سفری که حاج‌قاسم به اهواز داشتند در حسینیه ثارالله اهواز در جمع مردم گفتند شما شهید مجید سیلاوی را دارید که خود یک است.» برادر شهید در پایان می‌گوید: «شهید سیلاوی معاون سردار شهید علی هاشمی فرمانده سپاه حمیدیه بود و علی هاشمی علاقه خیلی زیادی به او داشت. هاشمی بعد از شهادت مجید از نیروهایش می‌خواهد تا پیکرش را به سپاه حمیدیه بیاورند. هاشمی وقتی صورت گرد و خاک گرفته مجید را می‌بیند، خم می‌شود، با دست‌هایش گرد و خاک را از صورت همرزمش کنار می‌زند و چهره‌اش را می‌بوسد. سپس به چشم‌های بسته و صورت زیبای مجید خیره می‌شود و می‌گوید: «مجید تو هم رفتی؟ تو هم مرا تنها گذاشتی؟» همین جا بغض علی هاشمی می‌ترکد و برای رفیقش اشک می‌ریزد. سردار هاشمی بعد از این نجواهای عاشقانه با مجید، محکم می‌ایستد و می‌رود تا کرخه کور را آزاد کند و بعد از آزادسازی کرخه کور، نامش را به کرخه‌نور تغییر می‌دهد.»
نذر حضرت ابالفضل بود ... دکتر جوابش کرده بود و زنده ماندنش را تا فردا اعلام کرده بود ، پدر با ارادت ویژه ای که به آقا قمر بنی هاشم داشت علیرضا را نذر آقا کرد وبرای سلامتی فرزندش سفره ی اطعام گسترد و شفای فرزند را از ابالفضل العباس گرفت روز به روز بهتر و قويتر شد. كمتر كسي باور ميكرد اين همان پسر باشد. پانزده ساله بود كه در مسجد محل كلاسهاي قرآن و... راه اندازي كرد! در همان ايام شناسنامه را دستكاري كرد. سنش را دوسال تغيير داد و در اواسط سال 61 به جبهه رفت. موقع رفتن پدرش گفت: هيچگاه فراموش نكن، تو نذر آقا هستي. خيلي عجيب بود. در تقسيم نيروها عليرضا به گروهان ابالفضل(ع) فرستاده شد! خيلي سريع نبوغ و شجاعت خود را نشان داد. مسئوليت دسته دوم گروهان به عليرضاي شانزده ساله واگذار شد. بدن ورزيده اي داشت. قهرمان ورزشهاي رزمي بود. قبل از آخرين اعزام به عكاسي رفت. عكسي را گرفت و آورد. گفت: اين براي سر مزار من است! عليرضا نمازشبهايش بسيار طولاني بود. اشكهاي او را در حين نماز فراموش نمیشود. آخرين كارها انجام شد. فروردين 62 نيروها به سمت فكه اعزام شدند. عبور از كانالها و تصرف قرارگاه عراق وظيفه لشگر امام حسين (ع) بود. در حين عبور، تيربارهاي دشمن آتش وسيعي را ايجاد كردند. عليرضا كه هنوز مويي در صورتش روئيده نشده بود نارنجك به دست به سمت تيربارها ميدويد. با هر پرتاب يك تيربار را خاموش ميكرد! راه عبور باز شده بود. كمي جلو تر رگبار تيربارهاي دشمن لحظه اي قطع نميشد. يكدفعه عليرضا غرق خون روي زمين افتاد. گلوله هاي تيربار به پاهاي او اصابت كرده بود. 👇👇👇
حماسه جنوب،شهدا🚩
: نماز نمی خواند... داخل گردان شایـعه شــده بـود کـه نمــاز نمی‌خــواند! مرتـضی رو کــرد به مــن و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هســت، پیغمبری هســت، قیامتی …، نماز نمی‌خـــونه…» باور نکردم و گفتم : «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلـــوم که نمی‌خــونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی می‌خونه که ریا نشه.» اسمش کیارش بود و با کسی ارتباط برقرار نمیکرد، داوطلب اومده بود و سرش توی لاک خودش بود. حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی گفت: «خوش اومدی آقاجواد، بشین داداش.» به سمت کیارش رفته و دستم را به سوی او دراز کردم و گفتم: «مخلص بچه‌های بالا هم هستیم، داداش یه ده ‌تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» این رزمنده دستم را با محبت فشار داد، در حالی که سرخ شده بود، گفت: «اختیار دارید آقاجواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟» حاج‌آقا در جوابم بیان کرد: «عرض شود خدمت آقاجواد گل که فردا کمین با شما و آقاکیارش، ان‌شاءالله توی سنگر حبیب‌اللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. ان‌شاءالله به سلامت برید و برگردید.» توی دلم قند آب شد که بیست‌وچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش می‌آمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمی‌خونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤال‌هایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم. بیست‌وچهار ساعت مأمور شدیم؛ با چشم خودم دیدم که نماز نمی‌خواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟! اشک توی چشم‌های قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» گفتم: «یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟» در جوابم گفت: «نه تا حالا نخوندم…» طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره‌ دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره‌ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد. ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم.‌ با هر نفسی که می‌کشید خون گرم از کنار زخم سینه‌اش بیرون می‌زد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایده‌ای نداشت. با هر نفس ناقصی که می‌کشید، هق‌هقی می‌کرد و خون از زخم گردنش بیرون می‌جهید. تنش مثل یک ماهی تکان می‌خورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا(س) را صدا می‌زدم. چشم‌های زاغش را نگاه می‌کردم که حالا حلقه‌ای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر می‌کرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پاره‌پاره شده بود. لبخند کم‌رنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم، تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینه‌اش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
حماسه جنوب،شهدا🚩
برای یک عملیات ۵۰ بار عرض اروند را شنا کرد... در عملیاتی قرار بود نیروهایش را از عرض اروند عبور داده و در نقطه خاصی در آن سوی اروند مستقر شود. سردار شهید قبل از عملیات، خود 50 بار عرض اروند را برای سنجیدن میزان توفیق نیروهایش در این عملیات با لباس غواصی طی كرد. افرادی كه به این منطقه آشنایی دارند و اروند را می شناسند می دانند اروند چگونه رودی است، رودی كه 700 متر عرض و 70 كیلومتر سرعت دارد و با توجه به عمق زیادی که دارد، كشتیها در آن پهلو می گیرند. سرعت زیاد آب آن موجب می شود تا شناگر خسته و از مسیر منحرف شده و اسیر امواج خروشان شود. همین ویژگیهای رود اروند موجب شد كه این شهید بزرگوار در هیچیك از عبورهایی كه داشت در سوی دیگر رود از نقطه مورد نظر بیرون نیاید اما شگفت آنكه در شب عملیات نیروهایش را از رود عبور داده و درست از نقطه مدنظر خارج ساخت. نشان از دو چیز داشت : اول همت این سردار شهید، كه در قرآن آمده كم نگذارید، كه در اینجا مخاطب عموم مردم هستند و حال آنكه اگر عالمید باید سنگ تمام بگذارید و این شهید ترجمان آیات قرآن بود، فرماندهی كه سنگ تمام گذاشت تا تلفات جانی كمتر باشد. خود شهید مهدی وقتی این خاطره را تعریف میكرد روی این نقطه انگشت میگذاشت كه در 50 بار نتوانستم ، اما شب عملیات با عنایت خدا از نقطه مورد نظر بیرون آمدیم و این یعنی كه عالم غیب به ما كمك كرد و خداوند نیز در قرآن به پیامبر(ص) می فرماید 'گمان نكنید شما تیر انداختید بلكه خداوند تیر انداخت' و این اعتقادی بود كه در شهید مهدی كه در دامن علم و دانش و معارف قرآن بزرگ شده بود وجود داشت. در وصیتنامه خود می گوید: خداوندا ما از مردن نمى هراسيم ، اما مى ترسيم كه بعد ازما ايمان را سر ببرند و اگر بسوزيم هم كه روشنى مى رود و جاى خود را دوباره به شب مى سپارد . پس چه بايد كرد ؟ از يك سو بايد بمانيم تا شهيد آينده بشويم و ديگرســـو بايد شهيد بشويم تا آينده بماند ، هم بايد امروز شهيد شويم تا فردا بماند و هم بايد بمانيم تا فردا شهيد نشود . عجب دردى ، چه مى شد امروز شهيد مى شديم و فردا زنده مى شديم تا دوباره شهيد مى شديم . آرى همه ياران سوى مرگ رفتند ، در حاليكه نگران فردا بودند . آنقدر به جبهه مى روم و مى جنگم تا شهيد شوم . اى جوانان نكند در رختخواب ذلت بميريد كه حسين (ع) ، در ميدان نبرد شهيد شد ، و مبادا در غفلت بميريد ، كه على (ع) در محراب عبادت شهيد شد ، و مبادا در حال بى تفاوتى بميريد ، كه على اكبر حسين (ع) در راه حسين (ع) و با هدف شهيد شد .... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
: حاضر شد سرش بره ، ولی عملیات(فتح المبین)را لو نده.... https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1