eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
889 ویدیو
21 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان هر وقت نام امام حسین(ع) برده می شد، چشم های پدر پر اشک می شد. پدر همیشه به ما می گفت: شما هیچ وقت نباید در خانه امام حسین(ع) را رها کنید، هرچه بخواهید همین جا هست! مادر خیلی مراقب ما بود. آنقدر حساس بود که وقت مدرسه، تا درب مدرسه ما را همراهی می کرد و بعد از تعطیلی دنبال ما می آمد، حتی سید رضا که بزرگتر بود و دبیرستان می رفت هم از این همراهی مادر استفاده می کرد. یک روز یکی از همسایه ها به پدر معترضانه گفت: سید آقا، پسران شما دیگر بزرگ شده اند، نیاز نیست انقدر مراقب آنها باشید. پدرم گفت: آقای عزیز، این بچه سید ها، امانت خدا هستند، من این بچه ها را درب خانه امام حسین(ع) برده ام، باید تمام سعی خودم را بکنم که آنها حسینی بزرگ شوند! همین سخت گیری ها بود که باعث شد، دو پسرش، سید عبدالرضا و سید عبدالرسول به مقام والای شهادت برسند. @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹نوجوان بود. کنار سفره نشسته بودیم. بچه ها نان ها را تکه تکه می کردند و تکه برشته و خوبش را می خوردند، بقیه را گوشه سفره می گذاشتند. دیدم سید رسول به جای اینکه نان تازه بردارد یا مثل بقیه قسمت خوب نان را بخورد، همان تکه نان ها را می خورد. گفتم : سید رسول، چرا آن خمیرها را می خوری؟ گفت: می آمدم اینجا، فهمیدم فلان همسایه امروز نان ندارد. من همین تکه نان ها را می خورم، اگر اشکال ندارد آن نان های دست نخورده را ببریم برای آنها! وقت برگشت، درب خانه آن همسایه رفتیم و به بهانه ای نان را به آنها دادیم. این اخلاقش در هرچه داشت، نمود داشت. گاهی با کفش نو به مدرسه می رفت، با کفش کهنه برمی گشت! @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹ظهر یک روز سال 58 بود. با یکی از دوستان کنار قفل یک مغازه بسته نشسته بودیم تا در قفل چسب بریزیم و بعد با دوستان از عصبانیت صاحب مغازه بخندیم. جوانی نزدیک شد. از ما رد شد. برگشت. فکر کردیم متوجه شیطنت ما شده و می خواهد دعوا کند. گفت: سلام! سلام کردیم. گفت: بچه ها شما چرا نمی آیید مسجد؟ گفتم: باید پیش کی بیائیم؟ گفت: پیش خودم. گفتم: دوست هایم را هم بیارم. گفت : همه بیائید. رفت.باز برگشت و گفت: قبل نماز منتظر شما هستم. از کار خودمان پشیمان شدیم چسب را بیرون انداختیم. قبل نماز به مسجد رفتیم. منتظر ما ایستاده بود. تا ما را دید گفت: به به جوان های مسجد هم آمدند! به هر کدام از ما یک کار کوچک در مسجد و کتابخانه داد. سید رسول بود، آنقدر شخصیت، سیما و رفتارش جاذبه داشت که دیگر از مسجد جدا نشدیم. صحبت ها و پندهای همیشگی و دلنشینش آینده ما را عوض کرد @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹شب از نیمه گذشته بود. سید رسول یک ماشین را جلو مسجد، در پست بازرسی متوقف کرد. اسلحه اش را از شیشه داخل داد و شروع کرد با سرنیزه اسلحه اش به چیزی ضربه زدن! سرنشینان یک خانم و آقا بودند وضعیت ظاهری خانم به شکلی بود که به نظر حامله می آمد. سید رسول به بچه ها گفت: ماشین را بازرسی کنید! مقادیر زیادی مواد مخدر در ماشین جاسازی شده بود. به سید رسول گفتم: با سرنیزه به چی می زدی؟ خندید. گفت: کار خدا بود! وقتی ماشین را نگه داشتم، به راننده گفتم کجا می روید؟ گفت: خانمم حامله است دارم او را به بیمارستان می برم! به خودم گفتم مسیر بیمارستان که خلاف جهت است! به دلم آمد که این زن هم حامله نیست. سرنیزه ام را به شکمش نزدیک کردم، دیدم عکس العملی نشان نمی دهد، دلم قرص شد که به هدف زده ام. نوک سرنیزه را در شکمش فرو کردم دیدم پارچه و پنبه است که با سرنیزه بیرون می آید! @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹آن زمان وسایل ارتباطی با مردم بسیار کم بود به خصوص در شهرستان ها و روستاهای کوچک، برای اینکه ارتباط ما با مردم برقرار شود و بتوانیم پیام های انقلاب را به مردم به خصوص در روستاهای حاشیه سیدان برسانیم، سید عبدالرسول پیشنهاد داد شروع به دیوار نویسی و شعار نویسی کنیم. بودجه ای برای این کارها نداشتیم. خودش شعارها و پیام های انقلابی را گلچین می کرد، بعضاً با پول و هزینه خودش رنگ و برس تهیه می کرد، بعد هم با خط زیبایی که داشت روی محل هایی که انتخاب کرده بودیم می نوشت. کم کم تمام دیوارهایی که می شد روی آنها تابلو کشید پر از شعارهای سیدرسول شد. بعد از سیدان همین کار را در روستاهای اطراف کرد. آن زمان این کار ساده سیدرسول اثر زیادی داشت نه تنها از جنبه تبلیغی، بلکه از جنبه زیبایی هم شهر را زیباتر کرده بود. @defae_moghadas2
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان⭐️ 🌹به سیدان آمده بود. گفت پسرخاله چند خانوار فقیر و مستحق می شناسی! گفتم: بله. گفت: بریم خانه هاشون را به من نشان بده! گفتم: سید رسول یه وقت کاری نکنی شرمنده بشن، این ها خانواده های با آبرویی هستند! گفت: خیالت راحت. با هم در شهر سیدان قدم زدیم. هر خانه ای را که می دانستم فقیر هستند به سید رسول با اشاره نشان می دادم. کارمان تمام شد. به شیراز برگشت. با مقداری آذوغه از حبوبات و روغن و برنج و ... برگشت. در یکی از اتاق های مسجد که شیشه هایش رنگ شده بود، با کمک هم بسته بندی کردیم. هوا تاریک شد. با یک چفیه سر و صورتش را پوشاند که کسی او را نشناسد. بسته ها را بر می داشت می رفت. دنبالش رفتم. دیدم بسته ها را جلوی درب همان منازل می گذارد، آرام در می زند و در تاریکی کوچه پنهان می شود... ⭐️ستارگان فارس⭐️
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹یک خانم با دخترش به مسجد آمد، به سید رسول گفت: فلانی به دخترم متلک گفته و مزاحمش شده! کسی که می گفت یکی از قلدرهای محله شیشه گری بود. سید رسول تنها رفت و او را کشان کشان به مسجد آورد.آن مرد با قلدری گفت: تقصیر دختر این خانمه که ... هنوز حرفش تمام نشده بود که سید رسول محکم توی گوشش کشید. یک لحظه همه ساکت شدند. برای آن مردخیلی اُفت داشت از کسی با هیکل و جثه سید رسول سیلی بخورد، اما نمی دانم چه چیز در سید رسول دید که مثل موش به لرز افتاد و حتی دست بلند نکرد که جواب سیلی که خورده بود را بدهد. با صدایی که می لرزید گفت: اشکال از دخترها ... سید رسول حرفش را قطع کرد و با عصبانیت گفت: حقت هست همین جا، جلو مسجد شلاقت بزنم! مرد قلدر سرش را پائین انداخت و گفت: ببخشید! تا آن زن و دخترش رضایت ندادند سید رسول کوتاه نیامد. @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹بعد از شهادت پسر بزرگم، دلم طاقت دوری سید رسول را نداشت، می ترسیدم جبهه او را هم از من بگیرد. آن بار که برای گرفتن اجازه برای رفتن به جبهه آمد خیلی جدی گفتم: الهی قبل از اینکه بری جبهه، پات بشکنه! خندید. دیگر چیزی نگفت. چایش را کنارم خورد، خداحافظی کرد و رفت. یک ساعت نگذشته بود که برادرش آمد و گفت: مادر دعایت مستجاب شد! با تعجب گفتم: کدام دعا؟ گفت: مگه دعا نکرده بودی پای سید رسول بشکنه به جبهه نره، با موتور در سه راه دارالرحمه تصادف کرده پایش شکسته! سریع به بیمارستان مسلمین رفتیم. توی اتاق عمل بود. چند پلاتین در استخوان پایش گذاشتند. وقتی دیدمش چشمم پر اشک شد. در آن حال پر دردش برایم خندید. گفت: مادر فکر می کنی این گچ و پلاتین ها من را زمین گیر می کنه، هیچ چیز نمی تواند جلوی من را بگیرد! @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹خبر دادند، یکی از اراذل محل، مزاحم نوامیس مردم شده است. سید رسول رو به من گفت: برو بهش بگو سید رسول کارت داره بیا مسجد! با تعجب گفتم: من! خندید و گفت: بله! در آن جمع من از همه کوچکتر بودم.گفتم: سید، من از ش می ترسم! خود اشرار و اراذل محل هم از او می‌ترسیدند و حساب می بردند و با او در نمی‌افتادند، من که 15 سالم هم نشده بود، جای خود داشتم. با مهربانی گفت: من اگر به تو می گویم برو به این بگو بیاد، چون می‌خواهم دل و جرأت پیدا کنی مقابل این ها بایستی؟ دل به دریا زدم و رفتم. جلویش ایستادم. با قلدری گفت: چیه بچه، چی می خواهی؟ گفتم: آسید رسول گفت بیا مسجد! تا اسم سید رسول را آوردم، رنگ از رخش پرید. نگاهی به من کرد. نگاهی به مسجد و گفت: تو برو، خودم میام! چند دقیقه بعد با ترس جلو سید ایستاده بود و می گفت اشتباه کردم... تکرار نمیشه... راوی رسول غفاری @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹زنی گریه کنان به مسجد آمد. مرتب با فریاد می گفت: مسلمان ها، شوهرم من و بچه هایم را کتک می زند به فریادم برسید! سید تا صدای استغاثه زن را شنید، از جا پرید و گفت: بریم ببینیم مشکل این زن چیست. این زن با دو پسربچه یتیم، با این مرد ازدواج کرده بود.خبرش را داشتیم که این زن و شوهر مرتب با هم دعوا دارند و آن مرد، زن و دو پسرش را کتک می زند. سید با آن زن به خانه آنها رفت. به صحبت های دو طرف گوش داده و با زبان احترام آنها را آشتی داده بود، البته طوری برخورد کرده بود که دیگر آن مرد جرأت زدن زن و بچه اش را نداشت. بعد از این جریان، آن زن، دو پسرش را به مسجد و پیش سید رسول می فرستاد که هر دو از بچه های فعال مسجد و گروه مقاومت شدند. راوی: رسول غفاری @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹 بعد پذیرش قطع نامه بود. گفت: می‌خواهم برگردم جبهه، شاید این بار شهید شدم. برای اینکه منصرفش کنم گفتم: از امام که بالاتر نداریم، امام هم گفت جنگ تمام شد. - جنگ تمام شده درست، اما فتنه هنوز تمام نشده، کسانی هستند که می‌خواهند برای این کشور و انقلاب مشکل ایجاد کنند، باید بروم و جلو آنها بایستم. گفتم : سید رسول دیدی خیط شدی، جنگ هم تمام شد و شهید نشدی! این را گفتم که بخندد و از آن حال بیرون بیاید. نخندید. ساکت با چشمان نورانی‌اش که در دریای خون نشسته بود نگاهم کرد. - من آرزوی شهادت دارم، آخرین واگن این قطار هم در حال عبور است، اگر توانستم آن را می‌گیرم و من هم می‌روم، اگر هم نتوانستم و جا ماندم که برمی‌گردم و ازدواج می‌کنم! نگاهش، کلامش وداع بود. @defae_moghadas2