eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
28 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌷 بعد از اينكه سال دوم دبيرستان را قبول شدم به سركار رفتم بعد از 45 روز آن كار راترك كردم و به رفتم و من چون متولد 1349 بودم، نمي گذاشتند و براي همين در فتوكپي شناسنامه دست كاري كردم و ما را به (ع) معرفي كردند . در (ع) تهران كه مي خواستند ما را تقسيم بكنند، يكي از نماينده هاي به آنجا آمده بود و از ماموریت در جبهه گفت و من داوطلب اعزام به تخریب شدم به گردان تخريب رفتم و همان اول با معاون گردان صحبت كردم كه وقتي مدرسه ها باز شد من بايد بروم و او هم قبول كرد و من 45 روزي ماندم و با بچه ها انس گرفتم واحتياجات جبهه و خودم را ديدم و بالاخره قسمت اين بود كه ما آنجا بمانيم. در آنجا كلاس هاي آشنائي با مين مي گذاشتند و كلاسهاي آر پي جي و تيراندازي هم داشتيم شروع شد و ما به منطقه رفتيم ولي قسمت نبود كه در این عمليات شركت كنيم و بعد از عمليات يكسري از بچه ها را به مشهد بردند بعد از اينكه از مشهد آمديم گردان براي بچه ها آموزش گذاشت و مادر آن شركت كرديم و تا اينكه قرار شد شروع بشود و يكسري از بچه ها را بردند كه ياد بگيرند و من هم رفتم و 10-15 روز بيشتر طول نكشيد و آماده عملیات شدیم. در به عنوان به گردان مامور شدیم. معبر ما به نام (س) بود. شب عملیات قبل از ما تعدادی از جلو رفته بودند تا موانع رو بشکافند و معبر برای عبور غواصان ایجاد کنند. قبل از رسیدن گروهانی که ما همراهش بودیم عملیات لو رفت. 8 رده سیم خاردار جلوی ما بود و هر رده باز 8 رديف سيم خاردار داشت كه 4 تا روي آب و 4 تا زير آب ، و يكسري از مين ها هم زیر آب بودكه يكي از بچه ها ، پايش روي مين رفت و شهيد شد. از طرف فرماندهي گردان فرمان رسيد كه به هر نحوي هست بقیه راه را باز كنند حتي اگر بايد روي سيم خاردار بخوابند به علت آتش دشمن تعدادی از بچه ها شهید و مجروح شده بودند . قرار شد برای حمله به دشمن و رسیدن به در گروه های 5 و 10 نفره با استفاده از به دشمن حمله کنیم و از موانع عبور کرده و به دژ برسیم. يكي از بچه هاي جلوی ستون قرار گرفت و يكي از پشت سر او و من هم پشت سر ايشان و چند نفر ديگر هم پشت سر من ایستادند و به یک ستون حرکت کردیم برای عبور از موانع. هنوز چند متری نرفته بودیم که آتش دشمن به سمت ما قفل شد و در یک لحظه با تیر اندازی دشمن داخل آب برادر اطلاعات عمليات شهيد شد و نفر جلوی من هم که از بچه های خودمون بود تير به سرش خورد و شهيد شد. من سر ستون بودم و مسیر رو ادامه دادم هرچه جلو میرفتم آتش تیربارهای دشمن سنگین و دقیق تر میشد تا جایی رسیدیم که پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم کسی نیست. تعدادی مجروح و شهید شده بودند و همان لحظه هم احساس کردم دست چپم سنگین شد. تیر به دستم خورده بود . دیدم دستم دیگه کار نمیکنه و خودم رو روی آب سر دادم تا به خاکریزی که سمت راست معبر بود و پای یکی از مجروحین رو هم گرفتم و به خاکریز چسبیدیم. چند ساعتی گذشت. هوا به شدت سر بود و خون زیادی از ما رفته بود و همه ی وجودمان رو سرما گرفته بود. تیم های که جلو رفته بودند داشتند برمیگشتند. دستور رسیده بود که غواص ها عقب بیایند. اونها به داد ما رسیدند و کمک کردند و ما ما را روي آب هل دادند و قايق آمدند و ما سوار شديم . ما رو با آمبولانس به اهواز و از آنجا هم به مشهد اعزام شدیم و در بیمارستان مشهد ادامه عمليات را از تلويزيون نگاه كرديم. 45 روز دستم توي گچ بود و بعد از طی شدن ایام درمان مجددا به برگشتم و برای عملیات بعد اعلام آمادگی کردم . 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @defae_moghadas2
یاد باد آن روزگاران یاد باد شهادت 17 شهریور 66 سردشت – بلفت تصویر لحظه اعزام برای شهریورماه 1365 @defae_moghadas2
شهادت : شهریورماه 66 محل شهادت: سردشت(بلفت) ✍️✍️ راوی : رو از میشناسم داشتم از کنار یکی ازچادرها رد میشدم دیدم یه صدای ناله میاد . توجهم جلب شد دنبال صدا رفتم ودرب چادر رو بالا زدم دیدم یکی داخل چادر خوابیده و یک به گوششه و با لبهای بسته وبا تکان دادن دماغش از خودش صدا در میاره و از گوشه های پلکهای بسته اش قطره های اشک سرازیره. اول خیال کردم خودش رو به خواب زده . یکی دوبار دستم رو مقابل صورتش تکون دادم که شاید پلک هاش حرکت کنه اما عکس العملی نشون نداد. خواب خواب بود. کنجکاو شدم که با واکمن داره چی گوش میده. گوشی رو از گوشش آروم برداشتم . دیدم صدای ناله اش بند اومد.گوشی رو در گوشم گذاشتم . صدای با لحن حزینی بود که تا اون روز نشنیده بودم. ضبطش رو خاموش کردم و گوشیش رو کنارش گذاشتم و پرده چادر رو انداختم ورفتم. بعد از نماز ظهر و عصر در برگشت از اون رو کنار کشیدم وسر صحبت رو باز کردم و بهش گفتم راضی باش من خواب بودی اومدم خلوتت رو به هم زدم از اون به بعد گاهی واکمنش رو به من میداد تا اون قرآن رو گوش بدم یه خورده زبونش میگرفت. بعضی وقت ها از شدت علاقه ای که به من پیدا کرده بود میگفت: برادرجعفر؟؟؟ من توی گردان با همه دوستم اما فقط با تو رررررفیقم. من هم سر به سرش میگذاشتم و میگفتم :سیدجان .. رفیق یه دونه ر داره نه چند تا ررررررررررررررر. هم با تیم ما اومد عملیات و توی مسیر برگشت از شدت خستگی غش کرد و کلی ما رو معطل کرد. توی مستقر بودند و مقابل دشمن رو میکردند. یه شب توی سنگر بحث شد و هرکسی یه چیزی گفت.. گفت توی من نمیاد تصمیم گرفتم از گردان برم به یه گردان رزمی. چند وقت بعد هم تسویه گرفت و از تخریب رفت یه روز صبح رفته بودم قاطر بگیرم. نزدیک تدارکات لشگر10 دیدمش. با هم روبوسی کردیم. گفتم برگشتی؟؟ گفت آره اومدم گردان کمیل لشگر27. سراغ همه بچه ها رو گرفت و از هم جدا شدیم چند روز بعد تازه از شناسایی برگشته بودم که یکی از بچه ها گفت : شده. و یادم میاد شنیدم که گفتند وقتی با آمبولانس عقبش میبردند چندین بار روح از بدنش جدا شده باز برگشته و توی آمبولانس بلند شده و نشسته بود. به آرزوش رسید و ما موندیم و حالا حالا ها آرزو میکنیم به هرکس قسمتی دادی خدایا شهادت قسمت ما میشد ایکاش 🌿🌸 🌿🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @defae_moghadas2