❣ بوی ناب
گلاب تازه 6⃣
روایتی از شهید حمزه بهمنش
به روایت بهنام طمیمیان
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
🔹 بعد از دو هفته دیگر دست دلم جلوی بچه ها رو شده بود. همه سر به سرم می گذاشتند و برای ثبت لحظه دیدار ما با دوربین عکاسی خودشان را آماده کرده بودند؛ وقتی حمزه از اتوبوس پیاده شد بچه ها دورش را گرفتند و چشمهایش را بستند من لال شده بودم کور شده بودم هیچ نمیفهمیدم حمزه هم از آن طرف نمیدانست برای چی چشمهایش را بستهاند؛
وقتی مقابلم ایستاد و چشمهایش را باز کردند خشکش زد چشمهایش از تعجب گرد شد. من هم مثل مجسمه ایستاده بودم و فقط نگاه میکردم، یک دفعه حمزه به سمتم دوید و محکم مرا در آغوش گرفت شاید ده دقیقه در آغوش هم گریه کردیم تا از هم جدا شدیم!
هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامهام مانده...
سه تا موتور تریل داشتیم، موقعی که
میخواستیم از ماموریت برگردیم، ماشین داشتیم، موتور تریل هم داشتیم، قرار شد سه تا از بچه ها موتورها را ببرند راهآهن اندیمشک و با قطار برگردانند اهواز، حوالی ساعت ساعت ۱۱ و نیم بود دیدیم موتور با راکب برگشت، مسئول تیم با تعجب پرسید: ها؟ چی شد؟ چرا با موتور؟ گفتند دیر رسیدیم قطار رفت.»
تصمیم گرفتیم همه با ماشین بروند و سه تا موتور سوار بمانند موتورها را از اندیمشک برگردانند اهواز موتورها جنگی پرشی بودند و راندنشان هم در آن سرمای زمستان کار بسیار سختی بود. دیر شده بود و تیم باید زودتر برمیگشت. مسئولمان پرسید: «چه کسانی آمادگی دارند موتورها را برگردانند؟» من بی درنگ دستم را بردم بالا در حالی که اصلا موتورسواری بلد نبودم فقط به خاطر عشق حمزه که یک شب اضافه تر آنجا بمانم با اعتماد به نفس ایستادم و گفتم: «من موتور سوارم» حمزه خودش را به در و دیوار میکوبید و میگفت: نکن این کار رو، انگار دیوونه شدی یا میخوای خودت رو بکشی؟
من چند روز دیگه میام اهواز میبینمت» مرغ من اما فقط یک پا داشت، با قاطعیت گفتم باید بمونم! معلوم نیست تا کی همدیگه رو ببینیم» هر چه التماس کرد من زیر بار نرفتم و بالاخره حرفم را به کرسی نشاندم آن شب ماندم و تا سپیده صبح اوقات بسیار خوش و با صفایی را کنار کرخه باهم گذراندیم. بعد از نماز از هم خداحافظی کردیم؛ چه خداحافظی عجیبی بود....
✍ سمیه همتپور
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
#شهید_بهمنش
@defae_moghadas2
❣
❣اعزام
شناسنامهاش را که دیدند گفتند ۱۴ ساله اعزام نمیکنیم، لبخند معناداری زد و صبح فردا با شناسنامه ۱۶ سالگیاش اعزام شد.
✍حسن تقیزاده بهبهانی
@defae_moghadas2
❣
❣دفترچه
یک دفترچه کوچک داشت همیشه هم همراهش بود و به هیچکس نشان نمیداد..
یکبار یواشکی آن را برداشتم ببینم داخلش چه می نویسد..
فکر میکردم کارهای روزانهاش را مینویسد
سر کی داد زده...
کی را ناراحت کرده...
به کی بدهکاره...
همه را نوشته بود ریز و درشت، نوشته بود که یادش باشد در اولین فرصت صافشان کند...
شهید محمد علی رهنمون🕊🌹
#شهــیدانه
@defae_moghadas2
❣
❣شهیدی که در صحن حضرت شاهچراغ مدفون است و برای هر بار زیارت مزارش باید محدوده کنار دیواره شرقی حرم و محوطه روبروی موزه آستان را دقیق جستجو کنی تا پیدایش کنی، حقا که خوشنام و گمنام و سادهزیست بود.
از شلوغی خیابان که میگذری و پا در حریم امن حضرت احمدبن موسی(ع) میگذاری، در میان سنگفرش مات و پر از حرف صحن، قطعه سنگی کوچک که فقط یک نام روی آن حکاکی شده، جذبه زمین را چند برابر میکند!
شهید احسان حدائق اسمی است که با خط نستعلیق بر یک سنگ کوچک نوشته شده است.
@defae_moghadas2
❣
#شَهدِ_شهادت
کسی که عشق به شهادت داشته باشد؛
قطعا با غسل شهادت از خانه بیرون میرود،
و کسی که با غسل شهادت بیرون رود نگاه
به نامحرم نمیکند، چون دنبال لقاءاللّٰه است
و شهید به وجه اللّٰه نظر میکند!
#حاج_حسین_یکتا
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
❣ بوی ناب
گلاب تازه 7⃣
روایتی از شهید حمزه بهمنش
به روایت بهنام طمیمیان
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
🔹هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامهام مانده، سوار موتور شدم تازه اول ماجرا بودا من اصلا بلد نبودم از دنده یک بروم دنده دو، ولی خربزهای بود که خورده بودم و باید پای لرزش مینشستم؛
گفتم هر چه بادا بادا، بسم الله کردم و راه افتادم جثه ضعیفی داشتم و لاغر بودم، گاز را که میگرفتم مچ دستم درد میگرفت، گاز را ول میکردم موتور ترتر میکرد؛
مسئولمان از این رفتارم حسابی تعجب کرده بود؛ نه به آن همه ادعا نه به این کارنابلدی، مانده بود چه بگوید. آرام از یکی از بچه ها پرسیده بود:
«بهنام چشه؟» سید صالح هم نامردی نکرده بود و همه داستان را گذاشته بود کف دست فرمانده، وقتی فهمید خیلی عصبانی شد، ولی به رویم نیاورد.
ما سه تا موتورسوار بودیم یکی افتاد جلو یکی پشت سر من و من وسط، نزدیک ۷ ساعت در مسیر بودیم تا رسیدیم اهواز؛
چهار روز بعد حمزه با خشم و ناراحتی سراغم آمد و گفت: «خدا بگم چکارت نکنه این چند روز تا بیام اهواز مُردم و زنده شدم، نمیدونستم رسیدی یا
نرسیدی»
خندیدم و گفتم: «خداوکیلی می ارزید» سری به تاسف تکان داد و بعد خندید و دو دستش را دور شانهام انداخت. هنوز بوی دل انگیز آغوشش در شامهام مانده!
درست مثل آن روز سرد، روزی که خبر برگشتن پیکرش را آوردند و من به اندازه ۳۶ سال بی خبری دویدم تا رسیدم به آمبولانس و تا خود معراج پیکر نحیفش را در آغوش گرفتم!
درست شبیه آن موقع که کفشهایم را در آوردم خودم را انداختم داخل قبر تا با دستهای لرزان استخوانهای حمزه را به آغوش من بسپرند و من او را به آغوش خاک!
هنوز عطر آغوشش مثل عطر شورانگیز لحظهای که کفنش را باز کردم و صورتم را به استخوان جمجمهاش چسباندم در شامهام مانده؛
حمزه همیشه بوی ناب گلاب تازه داشت.
پایان
✍سمیه همتپور
─┅═༅❅✺✾✺❅༅═┅─
#شهید_بهمنش
@defae_moghadas2
❣
28.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣شهیدی که موقع دفن لبخند زد
خاطره گویی مادر شهیدان محمدرضا و محمودرضا حقیقی
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣شهید خرازی به روایت شهید آوینی
او را از آستینِ خالیِ دست راستش خواهی شناخت.
چه می گویم؟
شهید #حاج_حسین_خراز
@defae_moghadas2
❣