eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
907 ویدیو
22 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 سه دقیقه در قیامت 1⃣ تجربه‌ای نزدیک به مرگ پسری بودم كه در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد كردم و در پايگاه بسيج يكی از مساجد شهر فعاليت داشتم. در دوران مدرسه و سالهای پايانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. سالهای آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی كوتاه ،حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه كنم. راستی، من در آن زمان در يكی از شهرستانهای كوچك استان اصفهان زندگی می‌كردم. دوران جبهه و جهاد برای من خيلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند. اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام می‌دادم. می‌دانستم كه شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من اين بود كه گناه نكنم. وقتی به مسجد می‌رفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. يك شب با خدا خلوت كردم و خيلی گريه كردم. در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتی‌ها و گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند گفتم: من نمی‌خواهم باطن آلوده داشته باشم. من می‌ترسم به روزمرگی دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت عزرائيل التماس مي‌كردم كه زودتر به سراغم بيايد! چند روز بعد، با دوستان مسجدی پيگيری كرديم تا يك كاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه‌اندازی كنيم. با سختی فراوان، كارهای اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه ،كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه، با خستگی زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب ، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا برای نزديكی مرگ كردم. البته آن زمان سن من كم بود و فكر می‌كردم كار خوبی می‌كنم . نمی‌دانستم كه اهل بيت: ما هيچگاه چنين دعايی نكرده‌اند. آنها دنيا را پلی برای رسيدن به مقامات عاليه می‌دانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمه‌های شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم . بلافاصله ديدم جوانی بسيار زيبا بالای سرم ايستاده. از هيبت و زيبايی او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم. ايشان فرمود: «با من چكار داری؟ چرا اينقدر طلب مرگ می‌كنی؟ هنوز نوبت شما نرسيده.» فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او می‌ترسند؟! می‌خواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماس‌های من بی‌فايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويی محكم به زمين خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود . می‌خواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديدًا درد می‌كرد!! خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟ روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند كه متوجه شدم رفقای من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته‌اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد. آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روی كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روی زمين افتادم. نيمه چپ بدنم به شدت درد می‌كرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد می‌لرزيد. فكر كرد من حتماً مرده‌ام. يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج می‌شود. به ساعت مچی روی دستم نگاه كردم . ساعت دقيقاً 12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلی درد می‌كرد! يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: «اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم می‌مانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا علیه السلام منتظرند. بايد سريع بروم.» از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمی! گفتم: بله. موتور را از جلوی پيكان بلند كردم و روشنش كردم . با اينكه خيلی درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم . راننده پيكان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟ بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد برای رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به‌سراغ ماخواهندآمد. همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔻 سه دقیقه در قیامت 2⃣ تجربه‌ای نزدیک به مرگ هميشه دعا مي‌كردم كه مرگ ما با شهادت باشد. در آن ايام، تلاش بسياری كردم تا مانند برخي رفقايم ، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه ، همان لباس ياران آخر الزمانی امام غائب از نظر است. تلاشهای من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دوره‌های آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم .اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولی پركار دارم. يعنی سعی می‌كنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم . رفقا می‌گفتند كه هيچكس از همنشينی با من خسته نمی‌شود. در مانورهای عملياتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای خنده از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی می‌شد. روزها محل كار بودم و معمولاً شبها با خانواده. برخی شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم . سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه برای يك مأموريت جنگی آماده شويد. سال 1390 بود و مزدوران و تروريست‌های وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالی پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله می‌كردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده می‌شدند، نيروهای اين گروهك تروريستی به شمال عراق فرار می‌كردند. شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان‌نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نيروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگی را برای پاكسازی كل منطقه تدارك ديدند. همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
10.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣ شهدا، مستجاب‌الدعوه 🔻 خاطره ای از سید جواد هاشمی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 سه دقیقه در قیامت 3⃣ تجربه‌ای نزدیک به مرگ 🔅 مجروح عمليات عمليات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهای پاسدار ،ارتفاعات و كل منطقه مرزی، از وجود عناصر گروهك تروريستی پژاك پاكسازی شد. من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامی واقعی را از نزديك تجربه كردم، حس خيلی خوبی بود. آرزوی شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم می‌گفتم: ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود. در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و ...چشمان من عفونت کرد . آلودگی محيط ، باعث سوزش چشمانم شده بود . اين سوزش، حالت عادي نداشت. پزشك واحد امداد، قطرهای را در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب ميشوی . ساعتی گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت ميكرد . چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربی به كلی پاكسازی شود . نيروها به واحدهای خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشمهايم بودم. بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در اين مدت صدها بار به دكترهای مختلف مراجعه كردم اما جواب درستی نگرفتم. تا اينكه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! درست بود!در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده! حالت عجيبی بود. از طرفی درد شديدی داشتم . همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكي تشكيل شد .عكس ها و آزمايش های متعدد از من گرفتند. در نهايت تيم پزشكی كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند: يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده ،فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده. به علت چسبيدگی اين غده به مغز، كار جداسازی آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد. كميسيون پزشكی ، خطر عمل جراحی را بالای 60 درصد ميدانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران ،كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتی از ابروی من را شكافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند. عمل جراحی من در اوايل ارديبهشت ماه ۱۳۹۴ در يكی از بيمارستانهای اصفهان انجام شد. عملی كه شش ساعت به طول انجاميد. تيم پزشكی قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد: به علت نزديكی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينای و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. براي همين احتمال موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود. با همه دوستان و آشنايان خداحافظی كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سالها سختيهای بسيار كشيده بود وداع كردم. از همه حلاليت طلبيدم و با توكل به خدا راهي بيمارستان شدم. وارد اتاق عمل شدم. حس خاصی داشتم. احساس ميكردم كه از اين اتاق عمل ديگر بر نميگردم. تيم پزشكی با دقت بسياری كارش را شروع كرد. من در همان اول كار بی‌هوش شدم. همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 سه دقیقه در قیامت 4⃣ تجربه‌ای نزدیک به مرگ 🔅 پايان عمل جراحی عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبينی ميشد با مشكل جدي همراه شد. آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد ...احساس كردم آنها كار را به خوبی انجام دادند. ديگر هيچ مشكلی نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايی بود! درد از تمام بدنم جدا شد. يكباره احساس راحتی كردم. سبك شدم. با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبي بود. با اينكه كلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم . برای يك لحظه، زمانی را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه كودكی تا لحظه ای كه وارد بيمارستان شدم، برای لحظاتی با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شيرينی داشتم. در يك لحظه تمام زندگی و اعمالم را ديدم! در همين حال و هوا بودم كه جوانی بسيار زيبا، با لباسی سفيد و نورانی در سمت راست خودم ديدم . او بسيار زيبا و دوست داشتنی بود. نميدانم چرا اينقدر او رادوست داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم. او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره او بودم. با خودم ميگفتم: چقدر چهرهاش زيباست! چقدر آشناست . من او را كجا ديدهام!؟ سمت چپم را نگاه كردم. ديدم "عمو و پسر عمه ام و آقاجان سيد پدربزرگم و ..." ايستاده اند. عمويم مدتی قبل از دنيا رفته بود . پسر عمه ام نيز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلي خوشحال شدم. زير چشمی به جوان زيبا رويی كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم . من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهرهاش برايم آشناست . يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد ... عالم خواب... حضرت عزرائيل... با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟ باتعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روی صورتش را درآورد و به اعضای تيم جراحی گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه . يكی از پزشك ها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهی به دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند! همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غواصان دست بسته شهدایی که زنده به گور شدند https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻سه دقیقه در قیامت 5⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ 🔅پایان عمل جراحی عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من  ميتوانستم صورتش را ببينم! حتی می‌فهميدم كه در فكرش چه  می‌گذرد! من افكار افرادی كه داخل اتاق بودند را هم  می‌فهميدم. همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را  ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر  ميگفت .خوب به ياد دارم كه چه ذكری  ميگفت. اما از آن  عجيب تر اينكه ذهن او را  ميتوانستم بخوانم! او با خودش  می‌گفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟ يعنی بيشتر ناراحت خودش بود كه با  بچه های من چه كند!؟ كمی آن سوتر، داخل يكی از اتاق های بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف  ميزد! من او را هم  ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روی تخت خوابيده و برايم دعا  می‌كرد . او را  می‌شناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی كردم و گفتم كه شايد برنگردم . اين جانباز خالصانه می‌گفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه. يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه  ميشوم.  نيت‌ها و اعمال  آنها را  ميبينم و... بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟ خيلی زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماری خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلی بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثی كردم و به پسر  عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من  سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! اما انگار اصرارهای من  بی فايده بود. بايد ميرفتم. همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند وگفتند: برويم؟  بی اختيار همراه با آنها حركت كردم.  لحظه ای بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم! اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يك لحظه صدها موضوع را  می‌فهميدم و صدها نفر را  ميديدم! آن زمان كاملاً متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلی خوبی داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلی عالی بود. من شنيده بودم كه دو ملك از سوی خداوند هميشه با ما هستند ،حالا داشتم اين دو ملك را  ميديدم . چقدر چهره  آنها زيبا و دوست داشتنی بود. دوست داشتم هميشه با  آنها باشم . ما با هم در وسط يك بيابان كويری و خشك و  بی آب و علف حركت  ميكرديم. كمی جلوتر چيزی را ديدم! روبروی ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود .  آهسته آهسته به ميز نزديك شديم! به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور  دست ها ، چيزی شبيه سراب ديده  ميشد. اما آنچه  ميديدم سراب نبود،  شعله های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس  ميكردم. به سمت راست خيره شدم. در  دوردست‌ها يك باغ بزرگ و زيبا ،يا چيزی شبيه  جنگلهای شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكی از آن سو احساس  می‌كردم. همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1