بسم الله الرحمن الرحيم
خاطره ای از اولین مبادله اجساد شهدا و کشته های عراقی ، برای اولین بار در تاریخ جنگ بین ایران و عراق .
امروز پس از سالها جستجو درخاطراتم( این خاطره مربوط به حدودا 33 سال پیش است ) به خاطره ای زیبا رسیدم که برای اولین بار در اینجا نقل میکنم :
مدت کوتاهی بعد از آتش بس در جنگ تحمیلی در تابستان 1367 اولین مبادله شهدا ، توسط ما در واحد اطلاعات عملیات تیپ الغدیر یزد اتفاق افتاد.
خاطره ای که نه هیچ دوربینی، بجز دوربین های خداوند آن را ثبت کرده است و نه در جایی گفته یا نوشته شده است.
برای اولین بار در اینجا نقل میکنم.
مدت کوتاهی بعد از آتش بس، حدودا یک ماه بعد از آتش بس در تابستان 1367 ، در خط مقدم شلمچه پشت کانال عرایض در منطقه ای که نزدیکترین فاصله با عراقی ها داشتیم، حدودا 20 تا 30 متر ، و توسط یک پل لوله ای خط ما با خط عراقی ها وصل میشد.
۱
این پل در زمان جنگ برای عبور نیروهای ایرانی از کانال عرایض درست شده بود.
(کانال عرایض ،یک آب گرفتگی وسیع بود بین ما وعراقی ها در شلمچه ) ما بچه های واحد اطلاعات عملیات تیپ الغدیر یزد یک سنگر بزرگ داشتیم و در آن مستقر بودیم.
یادم هست چون تازه جنگ تمام شده بود، روزها و بخصوص بعد از ظهر ها که گرمای هوا قابل تحمل تر بود، هم نیروهای عراقی و هم ما نیروهای ایرانی میرفتیم بالای خاکریز و همدیگر را تماشا می کردیم .
خیلی برای هر دوطرف تازگی داشت.
چون در مدت 8 سال جنگ هیچ وقت در روز روشن هیچکدام از نیروهای عراقی و ایرانی جرات نداشتند راست راست رو در روی هم بالای خاکریز راه بروند و همدیگر را تماشا کنند. خلاصه اینکه حالا جنگ تمام شده بود و آتش بس برقرار شده بود.
من خیلی دوست داشتیم با عراقی ها عربی صحبت کنم. به کمک یکی از دوستانم که طلبه بود و از بچه های اطلاعات و مستقر در خط بود، دست و پا شکسته با عراقی ها عربی صحبت میکردم.از طرفی اجساد شهدای ما در آنطرف خط عراقی ها روی زمین افتاده بود و خیلی از اجساد کشته های عراقی ها در مناطق عملیاتی ما رها شده بودند.
۲
و چون منطقه شوره زار و نمک زار بود، خیلی از اجساد نیروهای ایرانی و عراقی خشک شده بودند و تقریبا قابل شناسایی بودند .با نظر دوستان به این فکر افتادیم که با عراقی ها صحبت کنیم برای مبادله اجساد.
یک روز صبح ؛ من با زبان عربی دست و پا شکسته به عراقی ها پیشنهاد دادم که اجساد کشته های دو طرف را مبادله کنیم.
فردای آن روز یکی از فرماندهان عراقی آمد روی خاک ریز و مرا صدا کرد :
اگلک اگلک.. امین الله
امین الله امین الله. ..
(اسم مستعار من برای عراقی ها امین الله بود .تا چند ماه بعد از آتش بس که من در خط حضور داشتم ، همیشه عراقی ها مرا امین الله صدا میکردند.
حتی یادمه اون اواخر نیروهای ناظر بر آتش بس سازمان ملل UN هم مرا امین الله صدا میکردند. )رفتم بالای خاکریز و گفتم : شینو؟( یعنی چی میگی) گفت : حاضریم اجساد کشته های ایرانی را بدهیم، بشرط اینکه به ما یخ بدهید. من هم قبول کردم. مقدمات فراهم شد.عراقی ها سه تا از اجساد شهدای ایرانی رها شده در پشت خاکریز شان را داخل پتو پیچیدند وآماده مبادله شدند .
چون مدت کوتاهی از آتش بس نگذشته بود، حقیقتا هم نیروهای عراقی و هم ما به همدیگر اعتماد نداشتیم.ما سه قالب یخ بزرگ داخل پتو گذاشتیم و آمدیم روی خاکریز و در جلو پلی که روی کانال عرایض بین ما و عراقی ها بود، ایستادیم .عراقی ها هم اجساد 3تن از شهدای ما را داخل یک پتو پیچیدند و آمدند روی خاکریز. من از فرمانده عراقی خواستم بیایند روی پل فرمانده عراقی به عربی به من گفت: امین الله !
شما قالب های یخ را بیاورید روی خاکریز ما و اجساد کشته هایتان را اینجا تحویل بگیرید.
۳
بچه های خودمان به من گفتند اینکار نکن.
شاید تله باشد و میخواهند تو را اسیر کنند.
من به فرمانده عراقی گفتم : نه نمیشود .
شما اجساد را بیاورید وسط پل و ما هم میاییم وسط پل تا مبادله در وسط پل انجام شود. فرمانده عراقی قبول نکرد.
بعد از یکی دو ساعت چانه زنی؛ بلاخره فرمانده خط عراقی ها موافقت کرد که مبادله اجساد در وسط پل انجام شود.
دلهره عجیبی در دو طرف ایجاد شده بود.
هیچکدام از طرفین به همدیگر اعتماد نداشتیم .من به کمک یک نفر از بچه های واحد اطلاعات عملیات؛ ارام ارام از خاکریز بسمت پل حرکت کردیم و سه قالب یخ را حمل میکردیم بسمت وسط پل.
دو سرباز عراقی هم که سه جسد از شهدای ما را داخل پتو پیچیده بودند آرام آرام از خاکریزشان بسمت وسط پل آمدند.
بقیه نیروهای طرفین روی خاکریز ها ایستاده بودند و شاهد ماجرا بودند و آماده باش .
برای اولین بار بود که دو طرف از فاصله بسیار نزدیک در کنار هم قرار گرفته بودیم.
ابتدا ما قالب های یخ را به آنها دادیم و سپس اجساد شهدا را تحویل گرفتیم.
حس خیلی عجیبی بود. هم خوشحال بودیم از یک مبادله ارزشمند و هم ترس مان از همدیگر ریخته شده بود.
۴
خدا حافظی کردیم و هر کدام بسمت خط خودمان حرکت کردیم.شهدا را تحویل واحد تعاون دادیم.بدین ترتیب برای اولین بار در تاریخ جنگ ایران و عراق و بعد از آتش بس بین ایران و عراق؛ سه تن از اجساد شهدای ما با سه قالب یخ معاوضه شد.
در روزهای بعد هم ،این مبادله اجساد انجام می گرفت. گاهی مبادله اجساد شهدای ما با اجساد کشته های عراقی.گاهی مبادله اجساد شهدای ما با یخ یا کنسروجات و غیره انجام میشد. این روند مدتی ادامه داشت.
نکته جالب توجه این که این مبادله بدون حضور نیروهای ناظر بر آتش بس سازمان ملل و بدون تشریفات دیپلماتیک و بدون حضور خبرنگاران و بدون سرو صدای رسانه ای بدون اینکه حتی یک دوربینی بجز دوربینهای خداوند آن را ثبت کند و بدون ریا و بدون منیت و بدون اینکه جایی ثبت شود و بدون اینکه شانتاژ تبلیغاتی انجام شود که برای بعضی دیپلمات ها انجام میشود؛ توسط چند بسیجی بدون سواد دیپلماسی و فقط قربت الی الله بدون تشریفات دیپلماتیکی و بدون هزینه انجام شد.ما همگی خوشحال بودیم .
کم کم حرف زدنم به زبان عربی بهتر شده بود ........
این داستان را برای اولین بار بعد از حدود 33 سال اینجا بازگو می کنم .
شاید عبرتی باشد برای مسئولان دیپلماسی کشورمان.
#راوی_خاطره :
محمد حسین ارجمندنیا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵
❣️
🔺 #سفر_سرخ 9️⃣1️⃣1️⃣
«آخرین قسمت»
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
در بين شهدا جمال دهشور را شناخت. روزهاي با او بودن را به ياد آورد. حالا او مانده بود و قدوسي و حكيم با شش موشك باقي مانده. تانكها در دويست متري آنها
بودند و ديوانه وار شليك ميكردند. تعداد سنگرها در حدي بود كه عراقيها نميدانستند آن سه نفر در كدام سنگر موضع گرفته اند. دو تانك هم زمان جلو كشيدند. حسين به قدوسي كه در بيست متري او سنگر گرفته بود، اشاره كرد كه همزمان شليك كند. گذاشت تانكها نزديكتر شوند. كلاهك تانك را نشانه
رفت و سپس شليك كرد. آتش از درونش زبانه كشيد.
دود و آتش دشت هويزه را فرا گرفت. هوا خفه و خاك آلود بود، شبيه روز عاشوراي كربلا. غبار نشست رو دانه هاي درشت عرق صورت حسين. بوي باروت چنگ ميانداخت بر سينه اش. به سرفه افتاده بود. لباسش پر بود از لكه هاي خون شهدا. شليك تانكها تمامي نداشت. حسين بي اعتنا به تانكها از
جاكنده شد. خسته، ولي قرص و محكم. گلوله ها مثل تگرگ درشت ميباريدند رو سرش. حالا فقط سنگر قدوسي بودكه هنوز مقاومت ميكرد. حسين قد بلند كرد و نعره كشيد. با اين «الله اكبر» جان گرفت. رديفي از عراقيها را به رگبار بست. عراقيها جا خوردند. افتادند به جنب و جوش. حسين از خاكريز بيرون
زد. دويد طرف دشمن، يكه و تنها. با تمام قدرت بازويش نارنجك را پرت كرد طرف عراقيهايي كه عقب ميرفتند. نعره يك عراقي پيچيد تو صداي انفجار نارنجك. قدوسي دويد طرفش. چنگ زد به بازويش و فرياد كشيد:«ديوانه شدي؟ برگرد تو سنگر» حسين رنگ به صورت نداشت. قدوسي زل زد تو
چشمهاي خسته اش. لبهاي ترك برداشته حسين به خنده باز شد. تشنه بود.
چشمهاي پر از اشك قدوسي به خنده افتاد. دست حسين را گرفت و رفت تو سنگر. دوباره از حسين جدا شد. از دو سنگر كه شليك مي كردند، توجه عراقي ها بهتر پرت و پلا مي شد. فرمانده عراقي بدجوري پيله كرده بود بصدايي از سنگر نميآمد. حسين به آن سو برگشت. قدوسي درميان انبوهي
از دود و غبار افتاد روي زمين. بي اختيار به سويش رفت. با صداي بلند فرياد
ميزد. «ببين گلوله تانك چه بر سرت آورده است. چرا چشمانت باز ماند. به
دنبال چه ميگردي، محمود؟» دست انداخت دور گردنش. چند لحظه اي كه به نظرش طولاني آمد. آن چنان كه اعتنايي به تانك ها نمي كرد. چفيه را روي سر
خونين او انداخت. تنها موشك او را برداشت و به سنگر خود برگشت. حكيم را ديد كه در سنگر به كمين نشسته است. چند قطره خون از پاي او چكيده بود.
- چه ميكني؟
- ميخواهم درآخرين لحظات عمر تنها نباشم.
- از شهادت قدوسي وحشت كردي؟
- او ما را تنها گذاشت.
- برو آخرين موشك را شليك كن كه وقتي عراقيها بالاي جسدمان رسيدند،
مقاومت در نظر آنها به همان گونه نقش ببندد كه ما ميخواهيم.
حكيم موشك انداز را گرفت و رفت. در فاصله اي كه به سوي سنگر ميدويد،
گلوله تانكي به سويش شليك شد. گلوله از روي سرش عبور كرد. حسين همان
تانك را نشانه رفت و شني اش را از كار انداخت. اين بار تانكها در چند نوبت
خاكريز را به گلوله بستند. هنوز نميدانستند تعدادشان چند نفر است، زيرا
حسين هر باراز سنگري شليك ميكرد و به سنگري ديگر ميدويد. يك عراقي
سنگر حكيم را نشانه رفت. حسين ميديد كه موج انفجار حكيم را به هوا برده بود. از دور فرياد زد:«سيد»
خواست به سمتش برود كه گلوله اي متوقفش كرد. هنوز يك موشك ديگر داشت،«تنهايي در دشتي كه پر از تانك دشمن است، با تنهايي در شبي كه در
سنگر با خدا خلوت كرده بودم، چه تفاوتي دارد؟ من اكنون بهتر ميتوانم با
خدا خلوت كنم. اين تانكهاي سرمست نميتوانند مانع كارم شوند. اكنون
وقت ميهماني است. آيا خدا مرا ميپذيرد؟ چرا آخرين نفر اين ميدان من باشم؟
ديگر دوستي نمانده كه نگرانش باشم. اين تانكها مرا ياد شبي مياندازند كه
مقابل منزل تيمسار شمس تبريزي دستگير شدم. تانك هميشه ميخواهد هيبت
خود را به رخ پياده نظام بكشد. تانك ها در پانزده خرداد سال 42 خيابانهاي اطراف منزلمان را هم محاصره كرده بودند. همه اين تانكها در يك مسير قرار
دارند. چرا با مشاهده اين تانكها ياد مادر ميافتم؟ اكنون وقت آن است كه آسوده خاطر به قدوسي و حكيم بپيوندم. شايد اكنون مادر چشم انتظار من است. چرا قلب مادر هميشه براي دوري فرزند ميتپد؟ اين جا را رها كنم كه
مادر را خوشحال كنم؟ اين همان چيزي است كه دشمن ميخواهد. ً قطعا مادر خود پس از شهادتم با نبود من كنار خواهد آمد، همان طور كه ديگران چنين كرده اند.»
حلقه محاصره تانكها بيشتر شد. گلوله هاي دشمن از چهار طرف ميباريدند. شليك موشكهاي آر پي جي حسين، توجه تانكها را متوجه آن قسمت كرده بود. ديگر غير از آن خاكريز، خطري عراقيها را تهديد نميكرد.
خورشيد رسيده بود كنج خليج فارس. نورش بي رمق بود. انگار از آنجا زل زده بود به نبرد حسين.
ويز ويز گلولهها تمامي نداشت. با چند خيز نفس گير، سنگر عوض كرد. رگبار عراقيها ول كن نبود. چند نفر به او نزديك شده بودند. حسين يك هو مثل پلنگ از جا كنده شد. اين بار از پشت سنگر ميتوانست نارنجك را پرت كند. درد گوشش بيشتر شد. خون راه افتاده بود.ازموج انفجاربود.احساس ميكرد به خوشبختي نزديك شده است. در عالمي
ديگر فرو رفت. رگبار عراقيها كه بيشتر شد، از جا كنده شد. تا به سنگر بعدي برسد، هزار بار مرد و زنده شد. حسين چشم چرخاند رو به آسمان. انگار كسي صدايش ميزد. قلبش بد جوري ميتپيد. صورتش گُر گرفته بود.
نگاهش عراقيها را ميپاييد، اما وجودش در عرش و شادي وصف ناپذير سير
ميكرد.«نزديكي به خدا چقدر لذتبخش است. همه شيريني لحظات گندمكار و پيرزاده اكنون نصيبم شده است. مرگ در نظرم خوار و ذليل شده. ترس چه كمرنگ شده است.» دور و بر حسين لبالب دود و گرد و خاك بود. انگار
فرمانده عراقي متوجه شده بود كه تنها با يك ايراني رو در روست. غرور حسين انگار بد جوري عراقيها را جوشي كرده بود. با اين جنب و جوش حسين،تمام هيبت تانكها در نظر فرمانده عراقي كم رنگ شده بود. بي تاب بود تا حسين را از پا در آورد. شده بود مثل سگ هار. اشاره ميكرد كه هم چنان به
سمتش شليك كنند. گلوله ها كه نوك خاكريز را شخم ميزدند، حسين سرش را ميدزديد. انگار همه عراقيها را به بازي گرفته بود.
حسين آخرين موشك را در موشكانداز قرار داد. همان تانكي كه حكيم را نشانه رفته بود، جلوتر از همه پيش ميآمد. عراقيها سرمست بودند. انگار حسين را فراموش كرده بودند. حسين گذاشت كه تانك نزديكتر بيايد. ً يقينا
از پنجاه متري خطا نميكرد. دوست داشت آن تانك را به آتش بكشد تاهنگام شهادت، قتلگاهش با شعله هاي آتش روشن شود.
يك عراقي پشت مسلسل روي تانك نشسته بود. چشم تيز كرده بود تا هر جنبنده اي را به رگبار ببندد. چشمش كه به حسين افتاد، تعجب كرد. لحظه اي تأمل براي حسين كافي بود. نفس در سينه حبس كرد. اين بار هم كلاهك تانك را نشانه رفت. لحظه اي بعد تير بارچي پرت شد، هوا.
فرمانده عراقي فرياد ميزد. تانكي كه جلو كشيده بود، آماده شليك شد. لوله تانك را پايين آورد. شليك كه كرد، سنگر حسين متلاشي شد. با موج انفجار پيكر حسين پرت شد هوا و افتاد كنار سنگر. حسين دراز به دراز افتاد. يك باريكه خون از پيشاني اش سر خورد رو صورتش. چشمش رو به آسمان باز
بود. وقتي به هوا پرت ميشد، چفيه از دور گردنش باز شد و افتاد رو صورتش.
اين بار كه خنده در لبش باز شد، براي هميشه ماندگار شد. نور آتشي كه با موشك حسين از تانك عراقي زبانه ميكشيد، تا سنگر حسين قد كشيده بود.
اكنون حسين و يارانش ً كاملا نوراني شده بودند.
تانكهاي عراقي توقف كرده بودند. ديگر تمايلي به پيش روي نداشتند.
بادي ملايم ميوزيد. گاه چفيه حسين را پس ميزد تا چهره اش نمايان شود.
حسين زيبا رو شده بود.
سكوت دشت هويزه را فرا گرفت. شب صحنه نبرد را در سياهي خود جاي داد، جز سنگر حسين و يارانش.
پايان
━•··•✦❁❁✦•··•━
✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۱۹
سلام سردار بیدست!
👌نمیدانم در کدام روز از محرم تو را یاد کنم
🏴روزمسلم بن عقیل چون تو فرستادهٔ (رهبرت)، ومیهمان ما بودی!؟
🏴یا روزحبیب بن مظاهر، چون تو بهترین دوست قدیمی مابودی!؟
🏴یا روزقاسم چون اسمت قاسم بود!؟
🏴یا روزعلی اکبر چون قطعه قطعه شدی!؟
🏴یا روزعباس چون حامل علم و پرچم بودی و دو دستت قطع شد!؟
👌چیزی که واضح است اینست که گریه بر تو تمامی ندارد و از غیبت تو حیران و دلتنگیم
👌سردار دلها بعد از شهادتت، هر وقت به عبارت "سلام بر حسین(ع) و اصحاب حسین(ع)" میرسیم تو را یاد می کنیم...
دلتنگ توایم ای عصارهی تمام شهدا
#ما_ملت_شهادتيم
#ما_ملت_امام_حسينيم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩
@Fzh553
با سلام خدمت همراهان بزرگوار کانال شهدا و عرض تسلیت ایام و لیالی سوگواری سالار شهیدان ، همانگونه که مستحضر هستید کتاب سفر سرخ ، زندگینامه شهید والا مقام سید حسین علم الهدی با همراهی شما عزیزان به پایان رسید.
از آنجاییکه بنا داریم همواره کتب مربوط به زندگی شهدای عزیزمان را در این کانال معرفی و نشر دهیم ، از شما بزرگواران خواهشمندیم تا نظرات ، پیشنهادات و انتقادات خود را به آیدی داده شده ، ارسال و در هر چه بهتر شدن کانال شهدا ، ما را یاری بفرمایید.
با تشکر
@Fzh553
اربٰابُنـــٰا ....
تا زنده ایــم ، شور حسینی، شعـــار ماست
این سبک زندگــــی، سند افتــخار ماست....
#بنفسی_فداک_یا_اباعبدالله
🌼از دور سلام
صلی الله علیک یا مولای ، یا ابا عبدالله
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
#شهید_مدافع_حرم_پویا_ایزدی
شهادت: ۹۴/۸/۱
مصادف با تاسوعای حسینی
روایتگری شهید محسن حججی،برای دوست و همرزم شهیدش:
منطقه ای که بودیم، لوله کشی آب وجود نداشت. آب مصرفیمون رو با یه بشکه 200لیتری میرفتیم ازچاه می آوردیم...
اکثر اوقات که خستگی کار بهانه میشد برا فراموش کردن آب . پویا بدون اینکه حرفی بزنه باتمام خستگی که داشت میرفت آب می آورد...
هیکل رشید و قشنگی داشت... مثل عباس...
قرارشد تاسوعا بریم عملیات...
جنگید...
تاجواب سقایی کردن هاشو گرفت...
موشک که خورد، از روی تانک پرت شد پایین. درست مثل عباس...
از روی مرکب...
عصر تاسوعابود...
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1