🔻 شهید جمال دهشور
🔻 محل تولد: اهواز
🔻 تاریخ تولد: 1338/12/4
🔻 تاریخ شهادت :1359/10/17
🔻 محل شهادت : هویزه
🔻 محل خاکسپاری: هویزه
🕊جمال در اواخر سال ۱۳۳۸ در شهر اهواز ديده به جهان هستي گشود. کودکي او در سايه ي زحمات بي دريغ خانواده بزرگ شد.
از ۶ سالگي به مدرسه رفت و آموختن علم را با شوقي وصف ناپذير ادامه داد. اواسط دوره ي دبيرستان بود، که در خيل ياران امام (ره) قرار گرفت و فعاليت هاي سياسي خود را عليه رژيم سلطنتي آغاز نمود.
درست در همان سال ها بود که توسط ساواک دستگير گشت و پدر تمام نوشته ها و کتاب هايي که ساواک به آن ها حساس بود، را درون باغچه مدفون ساخت و خوشبختانه آن ها در بازرسي منزل چيزي به دست نياوردند.
❣
🕊جمال سال ۱۳۵۶ با رتبه ي دو رقمي به دانشگاه تهران راه يافت و در رشته ي شيمي مشغول تحصيل شد. وي ضمن فراگيري فنون کنگ فو در ساعات حکومت نظامي به پخش اعلاميه و شعارنويسي اقدام کرد.
سال ۱۳۵۷ در جرگه ي افراد کميته ي استقبال به فرودگاه مهرآباد رفت تا شاهد بازگشت امام امت به کشور باشد.
شادي او به حدي بود که بر روي کاپوت ماشين حامل امام (ره) نشست و ما هر سال در ايام الله بهمن تصوير او را مشاهده مي کنيم.
پس از پيروز ي انقلاب از رشته شيمي به رشته داروسازي گرايش پيدا کرد و در زمان تسخير لانه ي جاسوسي با ديگر ياران همراه شد.
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_هفدهم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 کارها خیلی سخت بود اما به جان می خریدیم؛ چرا که از بیکاري و فکر و خیال هاي آزاردهنده بهتر بود. به علاوه هواي آزاد و اسـتفاده از دستـشویی و
حمام نعمت بزرگی محسوب می شد. از همه اینها دلچسبتر وقت نهـار بـود .
دور سفره قبل از خوردن غـذا بـا احتیـاط دسـت هـا را بـالا مـی بـردیم و دعـا
میکردیم . «خدایا موجبات آزادي همۀ اسرا را از بند حکومت ظلم و جـور فـراهم گردان »!
«آمین »
«خدایا رزق و روزي ما را پاك و مطهر گردان »
«آمین »!
این آمین گفتنها توي دل دشمن، عجیب دلچسب بود .
از دو نفر خیلی می ترسیدیم. عدنان ، کرد زبان بود و از سـلیمانیۀ عـراق .
خودش میگفت که زمان شاه چند سال ایران بوده است. خیلی از جاهاي ایران
را می شناخت و فارسی را از ما بهتر می فهمید. حتی به بسیاري از اصـطلاحات
گویشی تسلّط داشت . بسیار قوي و ورزیده بود . خودش می گفت در دوره هاي سخت و تکاوري ، گاه براي رفع گرسنگی از ریـشۀ درختـان و حیوانـاتی مثـل سوسک و موش استفاده کرده است . مثل عقاب بـا نگـاه تیـزش همـۀ زوایـاي اردوگاه را زیر نظر داشت .
دومی علی پلنگ بود ؛ معروف به علی آمریکایی . پلنگ می گفتـیم چـون
همیشه لباس پلنگی می پوشید. چشمهاي زاغی داشت . وقت راه رفتن بـا جلـو
پا راه می رفت. طوري که هیچ وقت کف پایش به زمین نمی رسید. خیلی فرز و
چابک بود . بـدبخت، کـسی کـه زیـر دسـت ایـن دو نفـر مـی افتـاد. تـا از نفـس
نمیانداختندش دست بردار نبودند . مرخصی که میرفتند جـشن مـی گـرفتیم . از آنها وحشت داشتیم . چون به خُلق و خوي ایرانی، تکیه کلام ها و اصطلاحات فارسی کاملاً آشنا بودند و اوضاع داخلی کشور ما را می شناختند. بـراي همـین هرگز نمیشد فریبشان داد. این دو، عاملان شهادت فجیع برادر رضایی بودند .
آنروز عدنان و علی آمریکایی خیلی عصبانی بودند. چنـد خودفروختـه
براي اندکی غذا و آسایش بیشتر ، خبر دروغی به عراقی ها دادنـد و همـه را بـه
دردسر انداختند . گزارش دروغ این بود که آشپز ها بین بنـدهـا ارتبـاط برقـرار
کرده و می.خواهند نگهبانها را بکشند .
چشمتان روز بد نبیند . عدنان و علی آمریکایی بـا قهـر و غـضب آمدنـد
توي آسایشگاه . حسن طاهري از اصفهان و روزعلی از شوشتر را که مـسؤول و
معاون آشپزخانه بودند بیرون کشیدند و با خود بردند . کـف پایـشان اتـوي داغ
گذاشتند و به ما گفتند که آنها را در چاه فاضلاب انداختهاند .
سه ماه ازآن ها بیخبر بودیم طوري که شهادتـشان برای مـان مـسلم شـد .
یک روز دو پیکر نحیف و نیمه جان با آثار شکنجه و جراحت در حالی که زیـر
بغلهایـشان را گرفتـه بودنـد ، وارد آسایـشگاه شـدند . بعـد از دقـت آنهـا را
شناختیم. همه خوشحال بودیم ولی هیچکس حق نداشت به آنها نزدیک شود.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
یادی که در دلها هرگز نمی میرد ، یاد شهیدان است🌹
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣انتخاب
نزدیک سحر بود. دلشورهای عجیب به دل مادر افتاد.
انگار باید انتخاب میکرد.
ندایی به او میگفت:
«سعید را میخواهی یا حبیب را؟»
آشفته و پریشان از خداوند طلب بخشش میکرد. فکر میکرد گناهی مرتکب شده و تاوانش را اینگونه باید پس دهد.
میگفت: «خدایا منو ببخش. این چیه به دلم افتاده!! چی از من میخوایید!؟»
آرام نمیگرفت. گریه میکرد. استغفار میکرد ولی فایده نداشت.
باز هم همان سوال:
«حبیب را میخواهی یا سعید را؟؟»
خداوندا چه امتحان سختی!
مگر مادر میتواند انتخاب کند!!؟؟
اصرار از طرف ندای ناآشنا مادر را به فکر واداشت.
🔹"دو ماهی بود سعید ازدواج کرده بود و مادر دلش نمیآمد نوعروسش در عزای همسرش چادر سیاه به سر کند.
حبیب هم قبلا با اصرار از مادر خواسته بود که برایش دعا کند شهید شود ولی مادر برای پیروزیاش دعا کرده بود."
🔹مادر ناگزیر از انتخابی که نتیجهاش را میدانست، آه کشید و انتخاب کرد...
صبح خبر آوردند که یکی از فرزندان عصاره شهید شده.
مادر سراسیمه پرسید کدامشان؟؟
گفتند: حبیب...
💥دعای مادر برآورده شده بود.
پیروزی برای حبیب همان شهادت بود.
#شهید_حبیب_عصاره
#شهدای_روحانی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_هجدهم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 در ابتداي اسارت ، عراقیها همه را به چشم سرباز نگاه میکردنـد . اگـر
میفهمیدند یک نفر بسیجی یا پاسدار است، شکنجه و آزار و اذیت چنـد برابـر
میشد .
کاغذهاي سیگار و نوك مدادهاي مسؤول آسایشگاه ، وسایل نامه نگـاري را فراهم می کرد. این کاغذ ها توسط مـسؤولین غـذا بـه سـایر بنـد هـا فرسـتاده میشد. گاهی بچهها بی احتیاطی کرده و اسم افراد را توي نامه میآوردند .
آندفعه بعد از خواندن نامه ، بچهها کاغذ را تـوي سـوراخ دیـوار بـالاي سطل دستشویی جاسازي کرده بودند . پـاره نکـردن نامـه باعـث شـد ، یکـی از
نگهبانهاي زبده و تیزبین نیروي هوایی آن هـا را پیـدا کنـد . ماهیـت خیلـی از
بچهها از جمله آشپزها لو رفت .
هر روز صبح وقتی هوا هنوز تاریک بود ، درها باز مـی شـد . عراقـی هـا ، «جماعت اشتغلون » «و جماعت مطبخ » را صدا مـی زدنـد . کـارگر هـا وآشـپز هـا
بیرون میرفتند و کارشان را شروع میکردند .
آنروز بیست و هفت خرداد شصت و شش، ساعت از نه صبح گذشـته بود، ولی هنوز در ها را باز نکرده بودند . نگهبانها رد می شدند. پوزخند می زدند و میگفتند :
- کلید گم شده !
فهمیدیم نقشه اي در کار است . بالاخره در باز شد. از روي لیست تعـداد زیادي اسم خواندنـد و آن هـا را بیـرون بردنـد . از لاي پنجـره بیـرون را نگـاه میکردیم. بچهها را جمع کردند . بعد دسته جمعی مثل گـرگ هـاي وحـشی بـه جانشان افتادند . آنقدر با کابل و باتون آن ها را زدند که همه از حال رفتنـد . بـه
قول یکی از بچههـا ، صـحراي کـربلا بـود . دسـت و پـا و سـرهاي شکـسته و
خونآلود؛ آه و ناله و بدن هاي در هم شکسته؛ آن قدر زدند که خودشان خـسته شدند. کنار پنجره ایستاده بودیم و اشک می ریختیم، ولی کـاري از دسـتمان بـر
نمیآمد .
همه را گوشه اي رها کردند. آنها آرام ائمه را صدا می زدند و با گریـه ناله به آنها متوسل میشدند. چهار ساعت به حال خود، رهایشان کردند .
خونریزي و تشنگی امانشان را بریده بود. نگهبانها لیوانهاي پر آب را نشان می دادند و بعد آب را روي زمین می ریختند و قهقهه مـی زدنـد . بـا خـود فکر کردم انگار حکایت بستن آب و غربت شیعه در این سرزمین تمامی ندارد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰