❣انتخاب
نزدیک سحر بود. دلشورهای عجیب به دل مادر افتاد.
انگار باید انتخاب میکرد.
ندایی به او میگفت:
«سعید را میخواهی یا حبیب را؟»
آشفته و پریشان از خداوند طلب بخشش میکرد. فکر میکرد گناهی مرتکب شده و تاوانش را اینگونه باید پس دهد.
میگفت: «خدایا منو ببخش. این چیه به دلم افتاده!! چی از من میخوایید!؟»
آرام نمیگرفت. گریه میکرد. استغفار میکرد ولی فایده نداشت.
باز هم همان سوال:
«حبیب را میخواهی یا سعید را؟؟»
خداوندا چه امتحان سختی!
مگر مادر میتواند انتخاب کند!!؟؟
اصرار از طرف ندای ناآشنا مادر را به فکر واداشت.
🔹"دو ماهی بود سعید ازدواج کرده بود و مادر دلش نمیآمد نوعروسش در عزای همسرش چادر سیاه به سر کند.
حبیب هم قبلا با اصرار از مادر خواسته بود که برایش دعا کند شهید شود ولی مادر برای پیروزیاش دعا کرده بود."
🔹مادر ناگزیر از انتخابی که نتیجهاش را میدانست، آه کشید و انتخاب کرد...
صبح خبر آوردند که یکی از فرزندان عصاره شهید شده.
مادر سراسیمه پرسید کدامشان؟؟
گفتند: حبیب...
💥دعای مادر برآورده شده بود.
پیروزی برای حبیب همان شهادت بود.
#شهید_حبیب_عصاره
#شهدای_روحانی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_هجدهم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 در ابتداي اسارت ، عراقیها همه را به چشم سرباز نگاه میکردنـد . اگـر
میفهمیدند یک نفر بسیجی یا پاسدار است، شکنجه و آزار و اذیت چنـد برابـر
میشد .
کاغذهاي سیگار و نوك مدادهاي مسؤول آسایشگاه ، وسایل نامه نگـاري را فراهم می کرد. این کاغذ ها توسط مـسؤولین غـذا بـه سـایر بنـد هـا فرسـتاده میشد. گاهی بچهها بی احتیاطی کرده و اسم افراد را توي نامه میآوردند .
آندفعه بعد از خواندن نامه ، بچهها کاغذ را تـوي سـوراخ دیـوار بـالاي سطل دستشویی جاسازي کرده بودند . پـاره نکـردن نامـه باعـث شـد ، یکـی از
نگهبانهاي زبده و تیزبین نیروي هوایی آن هـا را پیـدا کنـد . ماهیـت خیلـی از
بچهها از جمله آشپزها لو رفت .
هر روز صبح وقتی هوا هنوز تاریک بود ، درها باز مـی شـد . عراقـی هـا ، «جماعت اشتغلون » «و جماعت مطبخ » را صدا مـی زدنـد . کـارگر هـا وآشـپز هـا
بیرون میرفتند و کارشان را شروع میکردند .
آنروز بیست و هفت خرداد شصت و شش، ساعت از نه صبح گذشـته بود، ولی هنوز در ها را باز نکرده بودند . نگهبانها رد می شدند. پوزخند می زدند و میگفتند :
- کلید گم شده !
فهمیدیم نقشه اي در کار است . بالاخره در باز شد. از روي لیست تعـداد زیادي اسم خواندنـد و آن هـا را بیـرون بردنـد . از لاي پنجـره بیـرون را نگـاه میکردیم. بچهها را جمع کردند . بعد دسته جمعی مثل گـرگ هـاي وحـشی بـه جانشان افتادند . آنقدر با کابل و باتون آن ها را زدند که همه از حال رفتنـد . بـه
قول یکی از بچههـا ، صـحراي کـربلا بـود . دسـت و پـا و سـرهاي شکـسته و
خونآلود؛ آه و ناله و بدن هاي در هم شکسته؛ آن قدر زدند که خودشان خـسته شدند. کنار پنجره ایستاده بودیم و اشک می ریختیم، ولی کـاري از دسـتمان بـر
نمیآمد .
همه را گوشه اي رها کردند. آنها آرام ائمه را صدا می زدند و با گریـه ناله به آنها متوسل میشدند. چهار ساعت به حال خود، رهایشان کردند .
خونریزي و تشنگی امانشان را بریده بود. نگهبانها لیوانهاي پر آب را نشان می دادند و بعد آب را روي زمین می ریختند و قهقهه مـی زدنـد . بـا خـود فکر کردم انگار حکایت بستن آب و غربت شیعه در این سرزمین تمامی ندارد .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
🍂 شوق برادری
حميد شهبازی
▪︎▪︎▪︎
سعید درفشان، فرد برجسته ای بود و زود هم شهید شدند ولی خب، خدا دوستشون داشت. سعید درفشان برای من ارزش زیادی داشتند.
شب عملیات (فتح المبين) قبل از حركت، منو صدا زد و گفت:
- کارت دارم !
- گفتم چی شده؟
- می خوام باهات عهد اُخوت ببندم. - چطور؟
- می خوام با هم عهد ببندیم که هر کدام شهید شدیم ، همدیگه رو شفاعت كنيم.
مثل اینکه خداوند درِ آسمون رو برای من باز کرده بود. با خودم گفتم: مشخصه که سعيد از من خیلی بالاتره؛ سریع بغلش كردم، بوسيدمش و گفتم: هر چه بگی اطاعت می کنم . دستش رو فشردم، سعید گفت:" سورۀ والعصر رو می خونیم."
حالا من که رو سیاهم ، بعد از شهادتش کاری نکردم. واقعاً شرمنده اش هستم و از کرم و لطف ايشون باشه که بعداً منو بپذيره و شفاعت كنه.
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_نوزدهم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 توي آسایشگاه کلاس برگزار می کردیم. اما ایـن کـلاس هـای درس بـه
اقتضای اسارت شکل خاص خودش را داشت . یکی از بچهها روحانی بود ولی
عراقیها نمیدانستند. دورش را می گرفتیم، برایمـان تـاریخ اسـلام و احکـام و اخلاق می گفت. از رسالت پیامبر (ص) و قبل و بعـد از هجـرت مـسلمانان بـه
حبشه و... .
کلاس زبان هم داشتیم. بعضیها دانـشجو بودنـد . وقتـی روزنامـه هـای
انگلیسی را برایمان می آوردند، دور استاد جمع می شدیم. بعد او جمله به جمله
ترجمه می کرد و بچهها فقط با کمک حافظه و بدون هیچ قلم و دفتـری حفـظ
میکردند.
فرماندههایی که شناسایی نشده بودند ، کـلاس سیاسـی نظـامی برایمـان برگزار میکردند .
•••
تاسوعای امام حسین (ع) تیغ آوردند و وادارمان کردند اصلاح کنیم . بعد
برای اولین بار تلویزیون آوردنـد و روشـن کردنـد . بـرای هـر آسایـشگاه یـک تلویزیون .
نگاه کردن ، اجباری بود. بین سـاعت هـشت و نـیم تـا ده شـب برنامـه منافقین پخش می شد. مـسعود رجـوی و مـریم رجـوی بـرای حزبـشان تبلیـغ میکردند و اسرا را تشویق به پیوستن به آن ها مینمودنـد . هـر اتفـاق و وسـیلۀ
جدید برای ما به معنی شکنجه های جدید بـود . بایـد تـا آخـرین برنامـه بیـدار
میماندیم و حق صحبت نداشتیم. با آمدن عکس سرور ملیشان ـ صدام، بایـد
چهارزانو زده، با احترام و در سکوت مطلق بـه چهـره اش چـشم مـیدوختـیم .
انتخاب کانال با ما نبود و گاه فیلمهای بسیار زننده و مستهجنی پخش میشد .
بعثیهای بهانه جو به چهره ها دقیق می شدند. هر کس که سرش را پایین
میانداخت یا نگاه نمی کرد، بیرون میکشیدند و شکنجه میکردند. خلاصه ایـن مهمان ناخوانده، قربانیهای زیادی از ما گرفت .
•••
با آمدن محرم، عراقی ها به تکاپو افتادند . سیم خاردار های حلقـوی دور
اردوگاه آن قدر زیاد بود که وقتی می ایستادی تا دور دست چیزی غیـر از آن هـا نمیدیدی. با این حال سیم خاردار آوردند و از ما که جماعت اشتغلون بـودیم
خواستند، حلقهها را اضافه کنیم .
آمادهباش شروع شد . نگهبانها بیـشتر شـدند و مرخـصی هـا لغـو شـد ؛
معتقد بودند در این ایام احتمال خرابکاری از طـرف مـا وجـود دارد . از محـرم میترسیدند. میگفتند «: شما ایرانیها با عزاداری در این ماه دوپینگ میکنید! .»
به امید ایجاد اختلاف ، اسرای بندها را جا بجا میکردنـد، اما بـه لطـف خدا موفق نشدند .
ماه رمضان اذیت های متناسب خودش را داشت. کار اجباری در گرمـاي طاقتفرسا و تنبیه بدنی ؛ ولی ما با همان جیره غذایی نـاچیز روزه مـی گـرفتیم .
همیشه با افزایش آزار و اذیت دشمن، گرایش به معنویات افزایش مییافت .
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
نظری کن به دلم
حال دلم خوب شود
حال و احوال رفیقت
به خدا جالب نیست...
الی احسن الحال من،
رضایت تو از من است...
این بهار هم بی تو گذشت
#شهید_مصطفی_رشیدپور
#شهید_جاسم_حمید
صبحتون_شهدایی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_بسیتم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥 از وقتی که به ما اجازه کشاورزی داده بودند ، مدتی مـی گذشـت .
خیارهای چنبر رسیده بود. یک روز خیارهای قلمی و باریک تر را جمع کردیم و بـرای نگهبانها بردیم. به خیارها نگاه کردند. یکی از آنهـا عـصبانی جلـو آمـد و بـا دست زد به ظرف و همۀ خیارها را پرت و پلا کرد .
دهانمان از تعجب باز مانـده بـود و هـاج و واج نگاهـشان مـی کـردیم .
نگهبان معترضانه گفت :
- عجب! فکر کردین زرنگین ؟ چرا خـوب هـا و بـزرگ هـا روخودتـون میخورین و کوچکها رو برای ما می آرین؟
با این حال خودشان را خیلی قبول داشتند . وقتی هر ماه یـک بـار کمـی
میوه به ما میدادند کلی منت سرمان می گذاشتند. هر بار باد به غبغـب انداختـه
میگفتند :
- شما توی عمرتون اینجور میوهها در ایران دیدین؟
طبق قوانین بین الملی بایستی در هفتـه سـه بـار بـه اسـیر میـوه و دسـر میدادند. هر دو هفته و گاه ماهی یک بار، یک پرتقال کوچک یا یک گلابـی یـا
انار برای چهار نفر و گاه یک هنداونه کوچک یا ده حبه انگـور یـا چنـد خرمـا
براي ده نفر میدادند. از همین مقدار کم هم نگهبانها میدزدیدند. بعد از سـیر
شدن خودشان اگر چیزي میماند به اسیر میرسید. وضع یخ بدتر بود. براي صد و بیـست نفـر در شـبانه روز ، یـک و نـیم
قالب یخ میدادند. کف زمین سیمانی بود . یخ را داخـل گـونی یـا لبـاس هـاي
پوسیدة بچهها میپیچیدیم؛ بعد توي نایلون می گذاشتیم. نایلونها از آشـپزخانه دستمان می رسـید . اگـر سـطل آب داشـتیم، یـخ را تکـه تکـه مـی شکـستیم و میگذاشتیم داخل آن . خوردن آب قانون داشت ؛ این طور نبود که هر کس دلش
خواست سر سطل برود و آب یخ بخورد .
سهیمۀ هر نفر یک چهارم لیوان بود که به نوبت تحویل میگرفت.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🔰❣🔰❣🔰❣🔰
#شهیدانه
💢شهید حسن حزباوی با صداقت و اهل حجب و حیا بود اگر چه کم حرف میزد اما همیشه لبخند به لب داشت. انسانی #متواضع وکم توقع و در مسائل کاری بسیار با جدیت و نمونه یک پاسدار وظیفه شناس بود چندین بار در رزمایش ها به خاطر همین جدیت و نظم و ذکاوتش مشورد تشویق قرار می گیرند. همین رفتار وکردارش سبب شد تا یکی از برادران #اهل_سنت در #سوریه بعد از دوستی با شهید حزباوی و تحت تاثیر رفتارش به مذهب #تشیع مشرف شد.
📸شهید مدافع حرم
#حسن_حزباوی
#اهواز