وی به همراه سردار سرلشکر #شهید_علی_هاشمی فرمانده قرارگاه سری نصرت و سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) و چند تن دیگر از دوستانشان در اوایل جنگ سپاه حمیدیه را تشکیل دادند. و لازم به ذکر است که این شهید بزرگواردر وصیتنامه خود بر سه نکته اساسی #توحید، #وحدت و #ولایت تاکید فراوان داشت.
#سردار_شهید_مجید_سیلاوی🕊🌹
#به_بهانه_سالگرد_شهادت🌹
@defae_moghadas2
ســـــردار هور
#شهید_علـــــی_هاشمـــــی🕊🌹
📃 #فــــرازےازوصیتنـــــامہ
▫️ای امّت شهید پرور ایران، ما رفتیم، ولی مسئولیّتش را بر دوش یک به یک شما گذاشتیم و آن رسوای منافقین است و حفاظت از خون شهدا، شما همیشه خون ما را زنده نگه دارید، تا اسلام زنده بماند.
#شبجمعه شب زیارتی اباعبدالله(ع) شهدا را یادکنید تاشهدا شمارانزد اباعبدالله(ع) یادکنند
در آسمان دهیم به هم ما نشانشان
آنان که گم شدند سحرها یکی یکی
آنان که تا سحر به تماشای یادشان
قد راست میکنند پدرها یکی یکی
#شهید_علی_هاشمی🕊
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
قبــل از انقــلاب دیــپلم گرفــت.
درکنکــور سراسری شرکت کرد و در رشته پزشکی قبـول شد.
جنگ که شروع شد، تحصیل را رها کـرد و راهی جبهه شد.
و آنقدر ماند تاهم به وظیفـهاش عمل کرده باشد هم در کنکور الهی شرکت کرده باشد.
#شهید_علی_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
وقتی بچهها توی زمین فوتبال جمع شـدند، غلام همه را از نظر گذراند. علی آقا نبود. رو بـه من کرد و گفت: «صاحب! برو علـی آقـا را صـدا کن و گرنه امروز...»
حرفش را خورد. وقت زیـادی نداشـتیم. بـه سرعت رفتم به طـرف خانـه علـی آقـا. در زدم، برادرش در را باز کرد.
علی آقا منزل نبود. گفت:
«رفته مسجد. تا مسجد یکسره دویدم.»
به مسجد که رسیدم در بسته بود. در را هل دادم. بازشد. علی آقا شـلنگ بـه دسـت، داشـت مسجد را آب و جارو می کرد.
خیلی گرم از من استقبال کرد.
یادم رفت برای چه کاری آمدهام.
شروع کردم به کمک. چند دقیقـه ای گذشـت.
یکباره از جا پریدم و داد زدم: «علی آقا... زمین فوتبال... غلام...»
دستپاچگی مرا که دید، گفت: «چـه خبـره؟
چیه؟»
گفتم: «غلام مـن رو فرسـتاده دنبـال شـما.
بازی شروع شده. بازیکن کم داریم.»
خونسرد و آرام گفت:
«همین؟ نگران نبـاش.
اول کار اینجا باید تموم بشه.»
دلشوره ام را از بین برد امـا تـه دلـم نگـران بازی بودم. علی آقـا بعـداً همـه چیـزرا درسـت کرد.
راوی: عبدالصاحب رومزی پور
#شهید_علی_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
بچههای مـسجد دور علـی آقـا جمـع شـده بودند.
رفتم برای همه چای آوردم. دو نفر تـازهوارد هم آمده بودند. سن و سالشان کمی بیشتر از علی آقا بود.
جلوی آنها هم چای گذاشتم.
یکی که بزرگتر بود. در گوش علی آقا چیزی گفت. هر سه نفر بلند شدند و رفتند بـه طـرف کتابخانه.
کلید کتابخانه فقط دست علی آقا بود.
بعدها فهمیدم اطلاعیههـای امـام، کتـابهـای ممنوعه و... را در گوشهای نگهداری میکرد.
آن دو نفر هـم حـسین علـم الهـدی و محـسن رضایی بودند.
راوی: عبدالصاحب رومزی پور
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
سر کوچه شکرچیان بـه دیـوار تکیـه داده بودند. علی آقا و حسین آقا. درست روبـروی آن مغازه لعنتی که زهرماری می فروخت و همیشه عدهای مست و پاتیل، عربده کشان داخل مغازه یا در کوچههای اطراف پلاس بودند. علی آقا اشاره کرد که: «برویم؟»
حسین آقا گفت:«صبر کن تا افراد بیـشتری جمع شوند. نزدیکیهای غروب. حسین آقا گفت: «یا علی!» هر دو با سرعت با سـیمهـایی کـه از قبل آماده کـرده بودنـد بـه طـرف درب مغـازه مشروب فروشی رفتند. خیلی سـریع کرکـره را پایین کشیدند و سیمها را به جای قفل بستند.
سپس با پاره آجر تابلو نئون مغازه را شکـستند که باعث شد برق قطع شود. آنهـا کـه داخـل بودند سـعی در بـاز کـردن درب داشـتند ولـی نتوانستند.
یکی از مغازهدارهای اطراف کـه دل پـری از این مغازه و مشتريهایش داشت، ذوقش گـل کـرد و فریـاد زد: «آتـیش، آتـیش را خـاموش کنید. برق رو قطع کنید.»
مشتریهای داخل مغـازه کـه ایـن فریـاد را شنیدند، دستپاچه شده و با هر چه دم دستشان رسید، شیشه مشروب و... شـروع بـه شکـستن شیشههای مجاور درب ورودی کردند. غوغـایی بپا شد. پیرمرد صاحب مغازه که بیرون آمـده بود روی آسفالت خیابان غش کرد.
گفتگوهای هیجان زده مردمـی کـه اطـراف جمع شده بودند نـشان از رضـایت آنهـا از ایـن حرکت انقلابی بود و تا مدتها در شهر قصهاش دهان به دهان می چرخید.
راوی: امیر عباسی
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
فرمانده سپاه حمیدیه که شـد، لبـاس رزم و
زنـدگیش، یکـی شــد. بــوی بــاروت و خــاك می داد.
عاشق بسیجیها بود. اطمینان عجیبی
به آنها و کارایی شان داشت.
در گـزینش افـراد بسیجی
سختگیری نمیکـرد.
مـی گفـت:
«از این پاکباختههایی که نه غم نان و آب دارنـد و نه ادعایی،
هر جا احتیاج باشد حاضـرند، دیگـرچه جای تحقیق و تفحص؟»
بـرای همـین او را از بسیجیها به سختی تشخیص می دادیم.
راوی: امیر عباسی
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣ #خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
🔹نصف کامیون گونی
وقتی کـامیون پـر از کیـسه بـرای سـاخت
سنگر از راه رسید،
اول خودش آستینها را بـالا زد.
نیمـی از کیـسههــا را خــالی کــرد و بعـد
بچههای بسیجی یکـی یکـی آمدنـد؛
وقتـی دیدند فرماندهشان اینگونه کار میکند آمدنـد و
همه کیسهها را خالی کردند.
راوی: امیر عباسی
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
❣#خاطرات_فرماندهان
1⃣ سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
ماشین جهنمی و جنگی عراق که شـهرهای بــستان و سوسـنگرد را اشـغال کــرد، نگرانـی علیآقا از سقوط شهر حمیدیه بیشتر شد. تعداد اندك سپاهیهای حمیدیه جوابگوی تجهیزات و نفرات دشمن نبودند، اما علی بی تـاب و نـاآرام دنبال راهی میگـشت تـا مقابلـه بـا دشـمن راتحقق بخشد. سرانجام تصمیم عجیبی گرفت.
یک ژ- ۳ ، یک آرپیجی همراه مهمات آنها برداشت و بدون آنکه کسی را همراه ببرد بـه طرف نخلستانهای اطراف جـاده حمیدیـه بـه سوسنگرد شتافت.
سنگینی بار نفسش را می برید. عرق از چهار ستون بدنش میریخت. تشنگی کلافهاش کرده بود اما ارادهاش فوق همه ایـن چیزهـا بـود.
بـا خود میگفت: «باید مثل یک دیدهبـان مراقـب باشم تـا اگـر بعثـیهـا از راه رسـیدند، حـداقل غافلگیر نشویم. با بند حمایل از یکی از نخلهـا بالا رفت و چشم به جاده دوخت. سـیاهی یـک خودرو را از دور دید. نزدیک که شد، از درخـت پایین آمد. گرد و خاك زیادی به هوا برخاسـته
بـود. بــه زحمـت دو نفـر سرنـشین خــودرو را تشخیص داد.
استاندار خوزسـتان آقـای فروزنـده بـود بـه همراه راننده. به طرفشان رفت. آقای فروزنده او را به گرمی در آغوش کشید و با محبت بسیار و مهربانی گفت: «از یک نفر کـاری برنمـی آیـد.
نیروهای چمـران در راهنـد، نیـروی کمکـی از سپاه هـم مـیآیـد. آن موقـع بـود کـه انـدکی ازچروك صورتش کاسته شد و نگرانـی قلـبش،
راوی: سردار معانی
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣