eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام صدای ضجه مان آن قدر سوزناک بود که انگار از درد ضربات و کتک مأمورها به خود می پیچیدیم. ناله و شکایت و استغاثه از هر گوشه شنیده می شد. هرکدام درد دلی داشتیم و چیزی به امام می گفتیم: - آقا! باورم نمی شود اینجا هستم😭! آقا خیلی دوستتان دارم. آقا خیلی از بچه ها آرزویشان دیدن اینجاست. آقا تو را به جان مادرت حضرت فاطمه معصومه به امام و رزمندگان کمک کن پیروز شوند. آقا مادرم خیلی دعا می کرد راه کربلا باز شود تا به زیارت شما و جد غريبتان حسین علیه السلام برود؛😭 تو کاری کن که مادر پیرم بیاید کربلا. آقا کمک کن زودتر آزاد شويم.😭 آقا به جان دخترت بی بی معصومه به امام و رزمنده هایمان کمک کن، آقا دلم پر از حرف است، کدامش را بگویم! صدای استغاثه و التماس تمامی نداشت. کنار ضریح نشستیم و با پنجه هایمان حلقه هایش را محکم چسبیدیم و مثل بچه های مادر مرده های های گریه می کردیم . دلمان پر بود و می خواستیم با گریه عقده دلمان را خالی کنیم. التماس می کردیم و یکریز می گفتیم: - دخیلک یا مولاى! لا تتركني، دخیلک و دخيل عمک ابوفاضل لا تيهنى أو تعوفنی! یا مولاى! انه تعبان، گلبي تعبان، روحی تعبانه، بحق اچفوف، ابوفاضل اكشف عنى هذه الورطه. دخیلک! دخیلک! (.. خواهش می کنم آقا ترکم مکن!... تنهایم نگذار! ای آقا! من خسته ام، قلبم خسته است، روحم خسته است بحق دستهای بریده عمویت ابالفضل ، من را از این گرفتاری نجات بده!) قیامتی از اشک و ماتم به پا شده بود. اندک زائرانی که در حرم بودند، با دیدنمان که همه یک شکل لباس پوشیده و می گریستیم و مأموران کلاه قرمز باتوم به دست احاطه مان کرده بودند، حدس زدند که از اسرای جنگ هستیم. آن ها هم متأثر شدند و همراه ما گریه می کردند. جو منقلب شده بود. مأموران ترسیدند کنترل اوضاع از دستشان خارج شود؛ چون مردم در گوشی باهم حرف می زدند و ما را به هم نشان می دادند. خیلی زود از مقامات بالا دستور رسید که زودتر حرکت کنید. چنان به ضریح چسبیده بودیم و زار می زدیم که بعضی را با ضربات باتوم جدا کردند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایکاش که در سپاه زینب بودیم جاروکش بارگاه زینب بودیم خیلی دلمان شکست؛وقتی که نشد... ای کاش شهید راه زینب بودیم سلام صبحتون زینبی 💐👋
ای کاش می‌شد با یکایک آنان سخن گفت و از نشان‌شان پرسید... یکی از همدان است دیگری از زابل،و میان این دو فاصله‌ای ست غرب تا شرق. اما ایمان فاصله‌ها را نفی می‌کند و همه را گرد می‌آورد 🖋سیّد مرتضی آوینی @defae_Mogadishu 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خواهر اوشین آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع می‌شد.  تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور ☹️ از اینكه نتوانستیم به غرب برویم، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم.  خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان می‌داد.  شنبه‌ها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سال‌های دور از خانه» پخش می‌شد و می توانستیم از تلویزیون داخل حسینیه⛺️ استفاده کنیم..  در همین حین بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچه‌های تبلیغات گردان) حالی حسابی آنروز به بچه‌های گردان داد. 👌 آقای كافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد:  📢 برادرانی كه می‌خواهند سریال "خواهر اوشین" تماشا كنند، به حسینیه گردان..... صدای انفجار خنده بچه‌های رزمنده بود كه از هر چادری به هوا بلند شده بود...😂 @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام ...چنان به ضریح چسبیده بودیم و زار می زدیم که بعضی را با ضربات باتوم جدا کردند فریاد میکشیدیم و نمی خواستیم جدا شویم؛ اما مأموران به زور ما را از ضریح جدا و سوار بر ماشین کردند. همچنان گریان به پشت سر نگاه می کردیم و دست تمنا به سوی حرم دراز کرده بودیم. کمی بعد ماشین حرکت کرد. كم کم بغضها آرام گرفت و سکوت در میانمان حاکم شد. گاهی صدای یکی به ناله بلند می شد، اما نهایتا همه سکوت کرده بودیم. کم کم خواب، چشم های خسته ام را گرفت ماشین از کاظمین دور شد و همان مسیر آمدن را برگشت. نمی دانستیم ما را به کجا می برند. گرمای درون ماشین بیحال، گیج و منگمان کرده بود. چندساعتی گذشته بود. عرق به سروصورت همه نشسته بود. با صدای همهمه مردم و بوق ماشین ها چشم ها باز شد. وارد شهری شده بودیم. نمی دانستیم کجا هستیم. از نوشته ها و تابلوها، خیلی زود متوجه شدیم که به بغداد رسیدیم. ماشین به سمت بالای شهر در حرکت بود. تعجب کردیم. خیابان های مسیر ما همه یک طرفه بود. چیزی که باعث تعجبمان شد، دیدن اوضاع غیرعادی بود. گوشه و کنار دو طرف خیابان مأموران گارد ویژه با سگهای پلیس ایستاده بودند. ماشین وسط میدان بزرگ بغداد ایستاد. دستور دادند آزادانه قدم بزنیم تا فیلبردارها قدم زدن به ظاهر آزادانه ما را ضبط کنند. پس از اتمام این نمایش دوباره سوار ماشین شدیم و به حرکت ادامه دادیم. حوالی خیابان هارون الرشید مقابل پارکی بزرگ و زیبا ایستادیم. باورمان نمیشد ما را به شهر بازی برده بودند. دیدن شهر بازی با آن تجهیزات و انواع وسایل برای بچه ها جذاب بود. کودک درونشان بیدار شده بود و انگار دوست داشتند از بازی های کودکانه لذت ببرند اما به سختی در مقابل اجبار عراقی ها برای سوار شدن و بازی مقاومت می کردند پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
خوابی آرام، در دل دشمن @defae_moghadas
صلواتی همیشه آنلاین خسته نباشید 👌 @defae_moghadas
حاجی جان!! خیلی مخلصتیم خیلی هم دلتنگتیم 👋 @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣6⃣ همه متعجب به بیرون از پنجره ماشین که به آرامی جلو می رفت، نگاه می کردند. وحشت به دل همه افتاده بود. هیچ کس حرف نمی زد. با ناراحتی به اطراف نگاه می کردم و زمزمه دعا و توسل بر زبانم جاری بود. چند دقیقه بعد ماشین نزدیک ساختمان بزرگ و مجللی توقف کرد. مأموران بسیاری را دیدم که مثل مور و ملخ، در گوشه و کنار ساختمان ایستاده بودند. پدافندی بالای ساختمان مستقر بود که مرتب می چرخید و برای هرگونه خطری اعلام آمادگی می کرد. مأموران همراهمان در ماشین، کارت نشان دادند و ماشین دوباره حرکت کرد و چند متری جلوتر ایستاد. تکاوران ایستاده در محوطه، در ماشین را باز کردند و بچه ها یکی پس از دیگری برای بازرسی پیاده شدند و در آخر من پیاده شدم. بچه ها یواشکی به هم می گفتند: حتما جای مهمی است که این همه مأمور ایستاده! بعد از تفتیش بدنی، همه به صف و به دنبال مأمورها، داخل ساختمان شدیم و از یک راهرو به طرف سالنی بزرگ رفتیم. هوای خنک درون سالن، صورتها و بدن های به عرق نشسته را سرحال آورد. میز درازی وسط قرار داشت و در صدر آن یک صندلی شاهانه و دورتادورش صندلی چیده شده بود. رو به هر صندلی میکروفونی قرار گرفته بود. رنگ از صورت بچه ها پریده بود و قلبشان در سینه غوغا به راه انداخته بود. به نظم و آهسته روی صندلی هایی که مأمورها نشان می دادند، پشت میز نشستند. بچه ها نگاهی به من کردند که در کناری ایستاده بودم. در بدترین شرایط قوت قالب شان شدم و در لحظه ورودشان به استخبارات، با آنها به مهربانی ارتباط برقرار کرده بودم؛ اما این بار من نیز آشفته بودم و نزدیک بود به زمین بیفتم. سعی کردم به آنها لبخندی مصنوعی بزنم تا روحیه شان را نبازند. دوربین های فیلم برداری گوشه و کنار منتظر بودند. در کنار هر یک از بچه ها، دو تکاور با هیبتی دلهره آور ایستاده بودند تا کوچک ترین حرکتی را خنثا کنند. لحظات به کندی می گذشت. چشم های همه منتظر بود. دل خوش بودم که صلیب سرخی ها می آیند و ما شرح حال خود را می گوییم و بچه ها به وطن باز می گردند. اما از خودم میپرسیدم: عجیب است، این همه دبدبه و کبکبه برای آمدن صلیب سرخی ها؟! هرکس در ذهن خود مطالبی را آماده کرده بود تا به آنها بگوید. من هم چشم به در ورودی داشتم و ذکر می گفتم. البته بیش از همه، من از این اتفاق خوشحال بودم تا شرح حالم را بگویم و خود را از مخمصه ای که در آن گرفتار بودم، نجات دهم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام همه چشم به راه آمدن صلیب سرخی ها دوخته بودیم. هربارکه در سالن باز و بسته میشد، سرها به سمت در می چرخید. مأموران بعثی دورتادور بچه ها را گرفته بودند. پی در پی نگاهشان می کردند و حرکاتشان را زیر نظر داشتند. به فکر فرورفتم: یاربی! اینها چه نقشه ای دارند؟! اینها من را به عنوان جاسوس دستگیر کردند و اگر تیمسار عزاوی نجاتم نمیداد، اعدامم کرده بودند. این ها از من ناراحت هستند و منتظرند گیرم بیندازند. آن هم به جرم اینکه باهاشان همکاری نکردم، ولابد می خواهند این طوری از من انتقام بگیرند. می خواهند من را از تلویزیون نشان بدهند تا در ایران به عنوان خائن اعدامم قطعی شود. برای همین من را با این بچه ها فرستادند. به خیالشان حالا که از دستشان دررفتم، دوستانم در ایران اعدامم می کنند، وگرنه چه لزومی داشت من با این بچه ها بیایم. آنقدر در فکر فرو رفته بودم که اگر طناب می انداختند، نمی توانستند از وادی افکارم بالا بکشند. نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و زمزمه کردم: - افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد. دخیلک یا ربی! در همین افکار بودم که ابووقاص به سرعت خودش را به من رساند و در گوشی گفت: - آقای سید رئيس الان می آیند. بگو همه بلند شوند؟ حرف ابووقاص تمام نشده بود که ناگهان با صدایی بلند همه متوجه در سالن شدیم. مأموران خبردار ایستادند و یکی فریاد زد: بلند شوید! همه بلند شدیم و ایستادیم. نگاه ها به سمت راهرویی چرخید که به سالن منتهی میشد. هیئتی نظامی پدیدار شد که به سمت سالن می آمد. صدایی فریاد زد: - صدام حسین رئیس جمهور عراق به شما خوش آمد میگوید. وقتی این جمله را شنیدیم، رنگ از صورتمان پرید و نفسها در سینه حبس شد. انگار راه تنفس سد شده بود. قلبها به شدت شروع به تپش کرد و نزدیک بود پس بیفتیم. همه خود را باخته بودیم. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ممنون از لطفت و محبتتون نسبت به کانال و خادمینش 🙏👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا