🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۷۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
حاج علی هر لقمهای که در دهانش میگذاشت میگفت: عبدالمحمد خدا وکیلی خیلی کار بدی کردید.
ـ حاج علی ما که معذرت خواهی کردیم.
ـ میدانم ولی اگر اسیر میشدید میدانید چه میشد؟
ـ حالا که الحمدالله سالم هستیم.
ـ میگویم اگر...
ـ صلوات بفرست. جبران میکنم.
ـ ان شاءالله.
ساعت ۸ صبح بود که ماشین آمبولانسی وارد محوطه قرارگاه شد.
راننده در حالی که معلوم بود حسابی شاکی است کنار سنگر فرماندهی محکم ترمز گرفت، و با ناراحتی پیاده شده و در حالی که فانسقه اش را محکم میکرد وارد قرارگاه شد. اولین کسی که در ورودی قرارگاه با او مواجه شد حمید رمضانی بود که با دستپاچگی گفت: س س سلام علیکم حاجی.
ـ علیکم السلام. کجا هستند؟
ـ سنگر فرماندهی قرارگاه.
ـ کی آمدند؟
ـ دیروز.
منتظر جوابهای بعدی نشد و در حالی که چهره اش از ناراحتی قرمز شده بود به سمت سنگر فرماندهی قدم برداشت.
صدای عدهای را که به او سلام میکردند انگار نمیشنید. وارد سنگر که شد عبدالمحمد داشت به علی هاشمی روی نقشه توضیحاتی را میداد که یک مرتبه همه متوجه وارد شدن حاج احمد غلامپور شدند.
همه کسانی که دور نقشه جمع شده بودند با دیدن حاج احمد بلافاصله تمام قد بلند شدند و برای لحظاتی زبانشان بند آمده بود.
علی هاشمی که میدانست آنها چقدر نگران برخورد حاج احمد هستند به حرف آمد و گفت: الحمدالله دوستان برگشتند
ـ بله دارم میبینم.
ـ عبدالمحمد که میدانست حاج احمد حسابی ناراحت است نگاهی به سیدناصر کرد و با اشاره دو دستش گفت: دعا کن.
سیدناصر خندهای زد و از جیب لباس عربی اش یک سجاده کوچک در آورد و به طرف حاج احمد دست دراز کرد.
ـ این چیه؟
ـ یک هدیه.
ـ هدیه؟
ـ بله. از کربلا آوردم.
ـ کربلا؟
ـ بله برای شما آورده ام. اصل اصل است. بو کنید بوی حسین غریب را میدهد.
ناگهان چهره حاج احمد رنگ باخت و اصلاً یادش رفت چه میخواهد بگوید. او سجاده را با دو دستش لمس میکرد و باز سوال کرد گفتی کربلا؟ خود کربلا؟ اشتباه نمیکنی؟
ـ بله آقا.
ـ یعنی چه؟
حاج علی هاشمی وسط حرف آمد و گفت: اگر اجازه بدهید عبدالمحمد برایت توضیح کامل میدهد.
ـ شما نمیدانید این چند روز آقا محسن چه بلایی سر من آورده است. روزگار من سیاه شد.
ـ چرا من تمام اینها را برای شان گفتم.
ـ زود تعریف کن ببینم چه شده؟
عبدالمحمد احساس کرد حاج احمد از آن ارتفاع عصبانیت پایین آمده و حالا میشود با او آرام حرف زد.
او در حالی که دو زانو و مؤدب روبروی غلامپور نشسته بود گفت: بعد از این که کارهایمان را در هور کردیم توسط راه بلد در العماره کارشناسی هایمان را کامل انجام دادیم.
ـ گزارش اینها که میگویی کجاست؟
ـ خدمت حاج علی است.
ـ ادامه بده. بعدش چه شد؟
ـ قرار شد طبق دستور شما تمام استانهایی که با هور مرتبط بودند مطالعه شوند و اطلاعات کاملی از آنها تهیه شود.
ـ درست. بعدش چه شد؟
ـ وقتی تمام کارهایمان تمام شد راه بلد گفت عبدالمحمد دوست داری کربلا بروی؟
ـ غلامپور آن قدر مجذوب حرفهای عبدالمحمد شده بود که پلک نمیزد.
ـ تا اسم کربلا آمد به امام حسین(ع) قسم پاهایم سست شد و یادم رفت در حال ماموریت به کلی سری هستم.
ـ چشمهای حاج احمد پر از اشک شده بود ولی خودش را کنترل میکرد و سعی داشت نشان دهد هنوز عصبانی و کوتاه نیامده است.
ـ گفتم خطری ندارد رفتن ما؟
ـ چه خطری؟ اگر به حرفهای من گوش بدهید نه.
ـ چه کنیم؟
ـ فقط حرف گوش بدهید
ـ سیدناصر گفت که ما باید فردا طبق قرارمان ایران باشیم.
ـ من حرف سیدناصر را گوش ندادم و گفتم یاعلی حرکت کن.
ـ راه بلد با ماشینی که داشت ما را اول به کربلا برد و زیارت خوبی کردیم.
ـ مرد حسابی! نترسیدی همه چیز را خراب کنید؟
ـ عبدالمحمد که میدانست غلامپور از ته دل حرف نمیزند گفت چرا ولی اگر شما بودید چه میکردی؟
سعی کرد عشق و شورش به ضریح را نشان ندهد و با عوض کردن بحث از جواب دادن طفره برود.
ـ بله بعد از کربلا راه بلد گفت حالا اگر دوست دارید به نجف برویم.
ـ نجف هم رفتید؟
ـ بله.
ـ بابا شما چه آدمهایی..؟
ـ بخدا اصلاً عقلمان کار نمیکرد. احساس کردم به بهشت آمده ام.
ـ معلوم است. ما این طرف داشتیم سکته میکردیم و شما مشغول زیارت بودید. معلوم است عقل کار نمیکند.
ـ راستی این هم عکس هایمان از کربلا و نجف است.
ـ عکس هم گرفتید!؟
حاج احمد عکسها را با بی میلی گرفت و نگاه میکرد. تا عکس حرم امام حسین(ع) را دید روی آن قطعه عکس ماند. انگار زمان از حرکت ایستاده است. انگار نفس نمیکشید.
عبدالمحمد که متوجه حال حاج احمد شده بود گفت: این عکس را یک عکاس شیعه از ما گرفت. این هم درب ورودی حرم حضرت عباس(ع) است. این هم عکس سردر ورودی حرم امام علی(ع) است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۷۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
حاج احمد یادش رفت که داشت به گزارش عبدالمحمد گوش میداد. برای دقایقی هیچ حرفی غیر از آه به گوش نمیرسید.
ـ عبدالمحمد سپس ادامه داد در آخر کار هم سری به بغداد زدیم و جای شما خالی به زیارت کاظمین و سامرا رفتیم.
ـ یا خدا گفتید چه کار کردید؟
ـ رفتیم حرم کاظمین.
ـ آخر چرا؟
ـ باورکن دست خودمان نبود.
عبدالمحمد در عرض یک ساعت تمام گزارش کارش را داد که حاج احمد در حالی که دوباره داشت عکسها را نگاه میکرد گفت: بفرمایید عراق گردی رفتید. چه طور دلتان آمد این همه این ور و آن ور بروید؟
سیدناصر لام تا کام حرفی نمیزد و فقط گاهی وقتها با علامت سر حرفهای عبدالمحمد را تایید میکرد.
حاج احمد در حالی که سجاده را در جیب سمت چپش گذاشت گفت: من امروز باید آقا محسن را ببینم و شما هم باید بیایید. او باید حرفهای شما را بشنود. هرچه گفت حق تان است.
ـ عبدالمحمد گفت تو را به خدا خودتان گزارش ما را به آقا محسن بدهید.
ـ نه حتماً باید باشید و دسته گلی را که آب دادهاید توضیح بدهید.
ـ حاج علی که هوای نیروهایش را داشت گفت: مشکلی نیست من هم همراهتان پیش آقا محسن خواهم آمد.
ـ آن روز حاج احمد احساس کرد پایش روی زمین نیست. هرچند لحظهای یک بار سجاده را در میآورد و بو میکرد و باز آن را در جیبش میگذاشت.
عبدالمحمد عکسها و نقشه و گزارش را جمع کرد و روبه حاج علی گفت هر وقت بفرمایید برمی گردیم که برویم پیش آقا محسن.
ـ فردا صبح ساعت ۷ اینجا باشید تا با هم برویم قرارگاه خاتم.
ـ حاج احمد که داشت آماده رفتن میشد برای یک لحظه گفت: آقای سالمی، آقای سیدنور من کمی عصبانی شدم یعنی کمی که نه خیلی عصبانی شدم حلال کنید. دست خودم نبود. بهر حال من فرمانده قرارگاه هستم و شما تخلف کردید.
ـ عبدالمحمد به طرف حاج احمد رفت و او را بغل کرد و گفت شما اگر در گوشمان هم بزنید حق دارید.
ـ استغفرالله. این چه حرفیه؟
ـ شما ما را حلال کنید.
ـ سیدناصر هم حاج احمد را بغل کرد و به زبان عربی گفت: حج احمد زحمناکم عفواً.
ـ حاج احمد خوشحال و سرحال با همه خداحافظی کرد و برای کارهایش راهی قرارگاه شد.
ـ با رفتن حاج احمد همه نفس عمیقی کشیدند و احساس کردند از یک بحران بزرگ رها شدهاند.
ـ حاج علی که داشت از سنگرش خارج میشد روبه عبدالمحمد کرد و گفت: آماده باشید که برای آقا محسن باید جواب درست و حسابی بدهید. او غیر از حاج احمد غلامپور است. او اخلاق خاصی دارد و براحتی راضی نمیشود.
عبدالمحمد که رشته کار دستش بود گفت: او هم مثل حاج احمد کوتاه میآید. مگر کسی میتواند اسم کربلا را بشنود و ادامه بدهد. رگ خواب همه کربلا است. او هم راضی میشود.
ـ شاید هم مثل غلامپور نبود. به هر حال خیلی خوش خیال نباشید.
ـ نه امیدمان به خداست.
ـ بروید استراحت کنید تا فردا خدا بزرگ است.
صبح ساعت ۷ سیدناصر و عبدالمحمد درب قرارگاه در کنار دژبانی منتظر روشن شدن ماشین علی هاشمی و حرکت به سوی اهواز و گلف بودند.
مشغول حرف زدن بودند که علی هاشمی با لباس خاکی که همیشه میپوشید در حالی که کفش هایش را پایش نکرده بود از در سنگر فرماندهی بیرون آمد و همراه راننده سوار ماشین شد و به سمت دژبانی آمد. با اشاره دست علی هر دو سوار شدند.
عبدالمحمد در صندلی جلو و سیدناصر هم صندلی عقب ماشین کنار علی هاشمی نشست.
ـ علی هاشمی بعد از سلام و احوال پرسی از عبدالمحمد سوال کرد دیشب چه طور بود؟
ـ یعنی خوب خوابیدم؟
ـ هرطوری که میخواهی حساب کن.
ـ شب خوبی بود.
ـ امیدوارم امروز هم روز خوبی برایتان باشد.
ـ امیدوارم.
ـ تو چطوری سیدناصر؟
ـ من هم حال و روز عبدالمحمد را دارم.
ـ پس با هم هماهنگ هستید؟
ـ چه عرض کنم.
ـ فکر الان باشیدکه میخواهید به آقا محسن چه بگویید؟
ـ عبدالمحمد گفت: حاج علی من که آماده ام. سخنرانی ام را آماده کرده ام.
ـ نمیترسی؟
ـ اصلاً. این قدر حرف دارم که گوش کند. تازه خوشش هم میآید.
ـ داری تمرین میکنی؟
ـ نه.
ـ امیدوارم جلسه خوبی باشد.
حدود ۴۵ دقیقهای گذشت که ماشین در میدان چهارشیر اهواز به سمت پادگان گلف(منتظران شهادت) سرعت گرفت.
درب گلف دژبان با دیدن راننده علی هاشمی که او را میشناخت، سریع زنجیر را انداخت و گفت بفرمایید برادر سیدصباح.
علی هاشمی قبل از این که پیاده شود روبه عبدالمحمد کرد و گفت: پیش آقا محسن، آرام و خونسرد حرف بزن. اصلاً مشکلی پیش نمیآید. اصلاً عجله نکن. فکر کن هیچی نشده. او دل مهربانی دارد. توکل برخدا کنید.
ـ باشد حاجی. تو هم دعاکن.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 #کلیپ
شرح رشادت ها و دلاوری های شهید علی هاشمی و یارانش در قرارگاه نصرت در جهت شناسایی و بازکردن معبر در هور،
بخشی از برنامه «با من بیا مهاجر»،
پخش شده از شبکه ۳ سیما
#جعفری
#گرجیزاده
#جووند
#بمان
#هاشمی
#مستند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #طنز_جبهه
اصطلاحات جبهه
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
▪︎آن چیز را که چیز بود، چیزش کنید:
مسأله ای که پشتِ بی سیم برای هر دو طرف روشن بود.
▪︎شَـل و شـولتیـــم: مخلصتیم .
▪︎ بوسه گاه ِحوری:
تاول ِ ناشی از گــاز ِ شیمیـــایی
▪︎آب پاش: بسیار اهلِ گــریه
▪︎آب طلایی شده: نماز صبح قضا شــده .
▪︎آخ جون تـرکش: جراحت ِ ناشی از تـرکش که منجـر به مرخصی میشد
▪︎آدمهـای قورباغه ای: نیروهـای غـواص اطلاعات عملیّات خودی.
▪︎آدم کـُش ِگـردان: امدادگــر ِ ناشی و تازه کـار .
▪︎آقا گــربه: نیروی خودی که بـه کمین و شکار ِ دشمن میرفت.
▪︎از آن بترس:
نیروی خیلی افراطی در مذهب.
▪︎از ضامن خارج شدن:
عصبانی شدن فرمانده از نیروی تحت ِ امر خود.
▪︎اسلام قوی ست: وضع تدارکات خوب است.
▪︎اِف 15: بسیجـــی
▪︎اِف 16: پاســدار افتخـــاری
▪︎الهــی قلبی محجــوب: کنایه از رزمنــده ای با محاسن ِ بلند و پیراهن ِ یقـه آخونــدی.
▪︎باطـری قلمـی: بسیجـــی ِ لاغــر
▪︎بنـد ِقاف: رزمنــده خوش تیپ و بانمک.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۷۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساعت حدود ۸:۳۰ دقیقهی صبح بود. عبدالمحمد روبه سیدناصر کرد و گفت: تو آماده ای؟
ـ فرمانده تویی نه من.
ـ تو هم کمکم کن. باشد؟
ـ حتماً. من با توأم. غمت نباشد.
آنها وقتی وارد محوطهی فرماندهی قرارگاه شدند، احمد غلامپور را دیدندکه آستینهای پیراهن سبز سپاهی اش را بالا زده بود و داشت وضو میگرفت. او هم با دیدن آنها صدا زد آمادهاید که؟
علی هاشمی خندهای کرد و گفت: بابا بچهها را نترسان. به آنها روحیه بده.
ـ نترسانم؟ یک هفته ما در برزخ بودیم و اینها دنبال زیارت بودند چیزی نیست؟
ـ حالا گذشته است. الحمدالله برگشتهاند.
ـ من که گذشتم. دعا کنید آقا محسن هم بگذرد. او غیر من است.
اول از همه غلامپور در حالی که آستین هایش را پایین کشید و صورتش را خشک میکرد وارد اتاق فرماندهی کل شدند. آقا محسن داشت با رسول زاده حرف میزد که با دیدن علی هاشمی و غلامپور حرف هایش را قطع کرد و گفت: بعداً صحبت میکنیم.
غلامپور بعد از سلام، گفت: آقا محسن اینها برادران شناسایی مان هستند. برادر عبدالمحمد و برادر سیدناصر.
هر دو سرشان زیر بود و دعا میکردند آقا محسن چیزی نگوید .
لحظهها به کندی میگذشت. در دل هردو آشوب بود.
آقا محسن به سکوت جلسه خاتمه داد و گفت: خوش آمدید. تعریف شما را زیاد شنیدم. از تلاشها و زحمات شما باخبرم. شنیدم شما به کربلا و نجف رفتید؟ چرا این کار را کردید؟ کی به شما اجازه داد؟
هیچکس جوابی نداد. تنها علی هاشمی گفت: آقا محسن واقعاً من شهادت میدهم در آن روز تصمیم گیری برای رفتن یا نرفتن به کربلا کار عقل نبود، کار دل بود و آخر کار خودش را کرد. اینها تقصیری نداشتند. من عذرخواهی میکنم.
آقا محسن در کمال ناباوری گفت: همین طوراست. اینها تقصیری نداشتند. ولی به هر حال آنها در حال ماموریت بودند.
چهره عبدالمحمد گل انداخت و سرش را بلند کرد و به آقا محسن خیره شد.
تمام این حرفها در حد چند ثانیه بود که آقا محسن گفت: بیاید لااقل با شما روبوسی کنم. شما زائر امام حسین(ع) هستید.
برای چند لحظه کلمات در دهان آقا محسن لحن دیگری پیدا کردند.
عبدالمحمد رو به سیدناصر گفت تو برو جلو.
نه تو فرماندهی. تو برو جلو. من خجالت میکشم.
تو سیدی برو جلو.
ـ تو هم سیدی. این چه حرفیه؟
آقا محسن هر کدام را بغل میکرد، پیشانی اش را میبوسید و میگفت: زیارت قبول.
سیدناصر که آرام گریه میکرد گفت: به جدم قسم آقا محسن کنار ضریح امام حسین(ع) مخصوصاً یاد شما بودم.
ـ ممنون خدا قبول کند.
حدود ۵ دقیقهای جلسه حال وهوای معنوی داشت. سیدناصر سجاده کوچکی با یک مُهر تربت و یک تسبیح گلی به آقا محسن داد و گفت: این یادگاری ما به شما باشد. این را از مغازه کنار حرم امام حسین(ع) خریدم.
ـ آقا محسن هرسه را بوکرد و روی چشمانش گذاشت وگفت: ان شاءالله با اصحاب امام حسین(ع) محشور شوید.
نه علی هاشمی ونه احمد غلامپور لام تا کام حرف نمیزدند و تنها شاهد ماجرا بودند.
آقا محسن روبه عبدالمحمد کرد و گفت: وضعیت عراق چه طور است؟
عبدالمحمد طبق معمول نقشهای را از کیف همراهش در آورد و روی میز چوبی بزرگ وسط اتاق پهن کرد و از هور تا العماره تا استانهای هم جوار را ریز به ریز توضیح داد.
آقا محسن از روی نقشه سر بر نمیداشت و با دقت به حرفهای عبدالمحمد گوش میداد.
حدود یک ساعت و نیم جلسه طول کشید. وقتی آقا محسن تمام سوالات خودش را از عبدالمحمد پرسید گفت: امیدوارم دیگر این رفتن به کربلا تکرار نشود. کار شما هیچ توجیهی ندارد.
ـ نه آقا محسن مطمئن مطمئن باش. همان یک بار بود و تمام شد.
ـ وکسی از نیروهایتان هوس کربلا نکند.
ـ نه مطمئن باشید. کسی نمیرود.
آقا محسن که عادت به خندیدن نداشت، خندهای کرد و گفت: موفق باشید.
آن روز عبدالمحمد و سیدناصر از خوشحالی در پوست خودشان نمیگنجیدند. بچههای دفتر وقتی قصهی کربلا رفتن عبدالمحمد و سیدناصر را شنیدند، تا آنها از اتاق آقا محسن بیرون آمدند، هردو را بغل کردند و از آنها میخواستند مُهر کربلایی به آنها بدهند. عبدالمحمد گفت: بار دوم که آمدم برایتان میآورم.
ساعت 11 صبح هرسه همراه علی هاشمی از گلف بیرون زدند و به سمت قرارگاه نصرت راهی شدند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۷۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
روزها وقتی عبدالمحمد در هور و عراق نبود، هیچ کدام از مجاهدین عراقی دست ودل کار کردن را نداشتند و دعا میکردندهرچه زودتر او برگردد. البته عبدالمحمد وقتی به ایران میرفت برای هر کدام از بچههای گروه، وظایف و برنامهریزی خاصی میکرد که در این مدت که او نیست انجام بدهند. آنها در غیاب او بیکار نبودند.
سه هفتهای از رفتن عبدالمحمد گذشت و اوضاع عراق روز به روز بدتر شده بود. شهرها از حالت عادی و روزمرگی شان خارج شدند.
یک روز صبح زود در حالی که سیدصادق مشغول خواندن قرآن بود، سر و صدای سیدمعلان را شنید که میگفت: سیدصادق کجایی؟
او از این صدا زدن سیدمعلان خاطرة خوبی نداشت. بلافاصله قرآن کوچکش را بست و گفت: اینجا هستم سیدصادق چه شده؟ من اینجا هستم.
سیدهاشم که قدری از نظر جسمی و روحی حالت خوبی نداشت گفت: دیشب خبرهای بسیار بدی برایم آوردهاند که خیلی ناراحت شده ام.
ـ ان شاءالله که خیر است. چه شده؟ چه خبری به تو دادهاند که این طور به هم ریخته شده ای؟
ـ تمام شهرهای استانهای العماره، بصره، کوت، دیوانیه، تا بغداد زیر عملیات سنگین، پنهان و خاموش نیروهای امنیتی قرارگرفته است.
ـ واضح حرف بزن تا متوجه بشوم چه شده است؟
ـ میگویند استخبارات صدام تعداد زیادی از مجاهدین و مبارزین علیه رژیم بعث را دستگیر کرده و عدهای زیادی از آنها را هم اعدام کرده است.
ـ عجیب است. اعدام شان کرده اند؟
ـ بله.
چهره سیدصادق درهم کشیده شد و آهی از دل کشید و گفت: با رفتن ابوعبدالله چقدر اوضاع زود خراب شد.
ـ خدا رحم کرد او عراق نبود.
ـ بله. خیلی خدا رحم کرد. باز الحمدالله او رفت و نماند.
ـ از آشنایان و اقوام خودمان چه خبر؟
ـ خبرهای خیلی بدی دارم
ـ خبرهای خیلی بد؟
ـ بله.
ـ بگو چه شده؟
ـ برادرمان سیدمحسن دستگیر شده است.
ـ مطمئن هستی؟
ـ بله او الان تحت باز جویی و شکنجه قرار دارد.
ـ از سید مرتضی چه خبر؟
ـ استخباراتیها چون میدانستند سیدمرتضی برادر بزرگ مان است تا امروز چندین بار او را احضار و بازجویی کردهاند و هر بار با تعهد او را آزاد کردهاند.
ـ تو خودت سید مرتضی را دیدی؟
ـ نه. خبرش را برایم آوردند.
ـ الان وضع چطور است؟
ـ سازمان اطلاعات عراق در بدر به دنبال تو میگردد.
ـ ردی که از من ندارند؟
ـ نه. ولی احتمال همه چیز را باید بدهیم.
ـ از برادرمان سیدجعفر چه خبرداری؟
ـ او چون افسر وظیفه ارتش است حتماً تحت نظر است.
ـ او هم باید حواسش را خیلی بدهد.
ـ او بهترین عامل تهیه مدارک و اسناد ارتش است.
آن روز صبح ساعت 11 بود که یکی از مجاهدین عراقی خودش را به سیدصادق رساند و گفت: الان خبردار شدم که امروز صبح بعد از نماز سیدجعفر را دستگیر کردهاند.
ـ چرا الان؟
ـ احتمالاً لو رفته است.
ـ یکی دیگر از مرتبطین شما هم دستگیر شده است.
ـ چه کسی؟
ـ برادری که در دانشگاه برای هم دانشجویانش همیشه سخنرانی میکرد.
ـ او چه طور دستگیر شده؟
ـ صدای او را درحال سخنرانی برای دانشجویان ضبط کردهاند و تحویل استخبارات دادهاند.
ـ از وضعیت او خبر نداری؟
ـ بله. ولی متاسفانه او تحمل شکنجه را نداشت و خیلی از مرتبطین با خودش را لو داده و همه آنها دستگیر شدهاند.
ـ او احتمالاً مرا هم لو داده است. چون ارتباط زیادی با او داشتم.
آن روز دو برادر باهم فکر کردند که چطور در شهر تردد کنند تا دستگیر نشوند.
دو روز بعد سیدصادق در حالی که از خانه پدری اش در حال بیرون آمدن بود با یک ماشین مشکی روبرو شد که چهار مرد کت و شلواری از آن پیاده شدند و بلافاصله به طرفش آمدند و بدون هیچ مقدمهای به دستهای او دستبند زدند.
او فکر نمیکرد به این راحتی دستگیر شود. وقتی او را سوار ماشین کرد روی سرش پارچهای کشیدند که هیچ جا را نمیدیداز هیچ چیز خبر نداشت. نمیدانست استخبارات از او چه چیزهایی میداند. رگبار فحش بود که به او داده میشد.
در راه سوالاتی را که ممکن بود در بازجویی از او بپرسند را در ذهنش میآورد و برای هر کدام جوابی آماده کرد.
حدود نیم ساعت بعد ماشین در جایی نامعلوم توقف کرد و بلافاصله او را پیاده کردند. او میدانست که حتماً او را به مرکز استخبارات العماره خواهند برد.
سعی کرد آرامش و خونسردی خودش را از دست ندهد. تند وتند صلوات میفرستاد و از ائمه مدد میگرفت.
چند روزی زیر شدیدترین شکنجهها قرار گرفت ولی اصلاً کسی یا چیزی را لو نداد. طوری جواب میداد که گویی اهل مبارزه و کار تشکیلاتی نیست.
بازجو سعی میکرد با ترفندهای خودش او را وادار به اقرار و اعتراف کند ولی سید دستش را خوانده بود.
بعداز هشت روز، عاقبت او را برای محاکمه به دادگاه نظامی یا به اصطلاح خودشان دادگاه انقلاب عراق فرستادند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نمیشه باورم ..
وداع حضرت زینب
🔻 با نوای
حاج محمود کریمی
#توسل
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂