eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۷۶ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ سید هاشم این بار تا آمدن عبدالمحمد، سعی کرد خانواده اش را مثل خانواده‌ی ابوفلاح در شهر‌های مختلف نگه دارد تا زمانی که باید به ایران بروند در امان باشند. در این مدت می‌دانست که چند روزی باید برای رسیدن به ایران در هور باشند و سعی کرد نیازهای حرکت آن‌ها را تأمین کند. تمام نیازمندی‌های آن‌ها در چند چیز خلاصه می‌شد. بلم، آذوقه، اسلحه. در عرض یک هفته تمام این نیازها تأمین شدند. خدا خدا می‌کرد عبدالمحمد زودتر به هور بیاید و آن‌ها را از این فلاکت نجات بدهد. سیدهاشم شب‌ها که بیکار می‌شد و در کنار هور خیره به آب نگاه می‌کرد یاد برادرش سیدصادق می‌افتاد که در زندان ابوغریب بغداد بود. گاهی برای او دلتنگ می‌شد و گریه می‌کرد. گاهی دعا می‌کرد او هرچه زودتر آزاد شود. عاقبت فرشته نجات از راه رسید. عبدالمحمد با دیدن چهره ناراحت سیدهاشم اولین سوالی که از او پرسید این بود: ـ باز کسی را دستگیر کردند؟ ـ بله ـ کی؟ ـ برادرم سیدصادق. ـ سیدصادق؟ ـ بله. ـ کی؟ ـ بعد از رفتن تو. ـ کجا دستگیر شد؟ ـ در خانه مان در العماره. ـ الان وضعیت چطور است؟ ـ او به حبس ابد محکوم شده است. ـ مطمئن هستی؟ ـ بله. الان در زندان ابوغریب بغداد است. ـ حیف شد. او از مجاهدین بسیار قوی بود. به هر حال مبارزه این کارها را هم دارد. اصلاً نگران نباش. صبرکن. خدا کمک می‌کند. ـ مشکلی نیست. جهاد است دیگر. ما هم راضی هستیم به رضای خدا. ـ الان مشکلتان چیست؟ ـ انتقال خانواده خودم و بعضی از فامیل هایم به ایران، باید هر طوری شده آنها را به ایران بفرستیم. ـ چندنفرند؟ ـ حدود ۷۰ نفر. ـ اول باید آن‌ها را به الکحلا و بعد به هور بیاوری. ـ همین امروز این کار را می‌کنم. ـ در ضمن بلم‌های زیادی هم می‌خواهیم. ـ باشد آماده می‌کنم. ـ پس معطل چه هستی؟ برو آن‌ها را بیاور. همین امروز حرکت می‌کنیم. ـ جدی. امروز می‌رویم؟ ـ بله. برو زود آنها را بیاور. برق شادی در چشم‌های سیدهاشم درخشید و او با خوشحالی از عبدالمحمد خداحافظی کرد تا خانواده و فامیل هایش را به هور بیاورد. عبدالمحمد برای انتقال خانواده‌ی سیدهاشم یکی از راه‌های امن هور را به نام شط العمه انتخاب کرد. این مسیر دردسر مواجه شدن با نیروهای گشتی یا کمین عراقی‌ها را نداشت. ساعت ۷ شب در حالی که همه خانواده سیدهاشم در بلم‌ها قرار داشتند همراه عبدالمحمد آرام آماده رفتن به ایران شدند. عبدالمحمد به سیدهاشم گفت این بار از مسیر جدیدی می‌رویم ـ مسیر جدید؟ چرا؟ از راه قبلی نمی‌رویم؟ ـ نه. این بار باید از رودخانه العروگه رد شویم. ـ ولی عبور از این رودخانه قدری سخت است. من آنجا را خوب می‌شناسم. ـ به هرحال ضریب اطمینان آن بیشتر است و راحت تر می‌توانیم حرکت کنیم. تو نگران نباش و فقط دعا کن. سیدهاشم که تسلیم محض عبدالمحمد بود گفت: هر طوری که شما تصمیم بگیرید ما تسلیم شما هستیم. در حالی که همه‌ی اهل بلم مشغول دعا و ذکر بودند، بعد از نیم ساعت پارو زدن به هور و آبراه‌های آن رسیدند. عبدالمحمد که با قایق در جلوی بلم‌ها حرکت می‌کرد با رسیدن به نقطه‌ی سر حد مرز با صدای بلندی گفت: تمام شد. آماده رفتن به ایران باشید. خطر رفع شد. همه اهل خانواده با شنیدن این حرف عبدالمحمد شروع به هلهله کردن نمودند. صدای خنده زن ومرد، پیر و جوان، بچه و بزرگ در دل هور بلند شده بود. آنها می‌دانستند رهایی از عراق و حکومت بعث یعنی حیات و زندگی. در هور حرکت در روز به معنای بازی کردن با جان بود. آنها هرچه سکوت شب بیشتر می‌شد یقین می‌کردند که خبری از گشتی‌های عراقی نخواهد بود. این بار عبدالمحمد همراه خودش محسن بنی نجار را آورده بود. وقتی تمام بلم‌ها از رودخانه العروگه عبور کردند و به شط العمه رسیدند با صحنه عجیبی روبرو شدند که همگی از حرکت غیر عادی عبدالمحمد خشک شان زده بود. عبدالمحمد یک مرتبه برگشت وگفت: سیدهاشم می‌بینی چه شده؟ ـ نه چه شده؟ حرف بزن. جان به لبم کردی؟ ـ عراق تمام شط العمه را خشک کرده است. ـ اینجا که زمین کشاورزی برای شلتوک کاری شده بود. ـ بله.می دانم ولی می‌بینی که همه آن را خشک کرده‌اند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
47.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کجایید ای شهیدان خدایی.. و ی از هور و مردان شناساییِ قرارگاه سرّی نصرت شهید علی هاشمی شهید حمید رمضانی شهید سیدناصر سید نور شهیدمحسن بنی‌نجار سردار بهنام‌شهبازی پیشنهاد دانلودhttp://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 معرفی "دلنوشنه‌ها" ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 دلنوشته‌های اهالی دل 🚩 صفایی ندارد ارسطو شدن، خوشا پر کشیدن پرستو شدن... 🚩 بچه ها ! باز بر این نقطه گذارید انگشت، عشق پر، عاطفه پر، هر که بسیجی تر پر... 🚩 شلمچه، خاطره نیلی شدن نیلوفر خدا، زهرا را تداعی می کند و بادهایش بوی چادر خاکی شهیده ولایت می دهد و کمی آنسوتر...کربلا؛ رفقا التماس دعا 🚩 به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید، بخاطر خدا شما ادامه ام دهید... 🚩 شلمچه گرم است، به گرمای کربلا و اگر کسی از تو بازپرسد که چرا همه را رها کرده و این آوارگی را به جان خریده ای، چه خواهی گفت؟ در راهی دیار نور توشه ات را برگیر... 🚩 من هرگز اجازه نخواهم داد که صدای حاج همت درونم گم شود، این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. شهید سید مرتضی آوینی 🚩 دوکوهه آنجاست که بر نفست غلبه کنی، پس نیاور آن روز را که آنها که تا بحال دوکوهه ندیده اند، دوکوهه ها داشته باشند و تو فقط یاد و خاطره آنجا را. 🚩 مکه برای شما، فکه برای من؛ بالی نمیخواهم، این پوتینهای کهنه هم می تواند مرا به آسمان ببرد. سید مرتضی آوینی 🚩 شلمچه! جادارد امروز چفیه ام را بر سر بکشم و اشک حسرت از چشمان ملتهبم جاری کنم و فریاد بکشم.... من جا مانده ام. 🚩 رفته بودم سفری سمت دیار شهدا، که طوافی بکنم گرد مزار شهدا، به امیدی که دل خسته هوایی بخورد، متبرک شود از گرد و غبار شهدا... 🚩 زندگی همچنان جاریست و شهریان همانند که بودند ، اما من از خدا خواسته ام همانی نباشم که بودم... بار گرانی بر زمین مانده است. 🚩 گوش کن این صدای خلخال نیست که به زور از زن یهودی بستانند، صدای استغاثه مسلمانیست که از بحرین، یمن ، لیبی و... به گوش می رسد.شما هم دل را به مناطق دلدادگی برید و چیزی بنویسید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 گروههای شبیخون ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ با شروع جنگ، گروه های کوچک سی چهل نفری و بعضا کمتر از این تعداد به اهواز می آمدند و در گلف تجهیز می شدند و در جبهه ای مستقر شده، سعی می‌کردند تا الفبای جنگیدن را یاد بگیرند. نام این گروه ها تیپ و یا لشکر نبود، بلکه به "گروه خرم آبادی ها"، "گروه شیرازی ها"، "گروه تبریزی ها"، "گروه اصفهانی ها" و یا "گروه مشهدی ها" معروف می شدند. بزرگترین گروه اینها، گروه اصفهانی ها بود با هفتاد نفر نیرو که به جبهه های دارخوین در پنجاه کیلومتری آبادان رفته و در روستای سلمانیه "خط شیر" را بوجود آوردند. جا و سنگر و غذا و اسلحه درستی نداشتند وشبها به شادگان می آمدند تا استراحتی کنند و سحرگاه برگردند. رحیم صفوی فرمانده این گروه هفتاد نفره در کتاب جبهه های جنوب اهواز می نویسد، "بعد از مدتی با سپاه شهر شادگان هماهنگ کردیم تا غذای ما را تامین کنند. با عقب نشینی و تخلیه پاسگاه ژاندارمری جایی برای اسکان پیدا کردیم و بجای آنها در پاسگاه مستقر شدیم" . بچه های اول جنگ با تاتی تاتی کردن اصول جنگ را یاد گرفتند ولی چون انسانهای بزرگی بودند در مدت کمی هزاران مشکل سر راه را از جلوی خود برداشته، هم دارای سازمان شدند، هم صاحب مهندسی و ادوات و تدارکات، و هم بنیانگذار جنگ نامتقارنی که در آن زمان ریشه صدام را سوزاند و امروز دارد ریشه همه استعمار غرب را می پیچد. "عبدالرضا صابونی" ----------------- http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2ed 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۷۷ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد با ناباوری چشم برگرداند و دید حدود ۳۰ بلم دیگر که افراد دیگری بودند مثل آنها هاج و واج ماندند و به شط خشک شده خیره شدند. عبدالمحمد افراد این ۳۰ بلم را هم خوب می‌شناخت. آنها را هم قبلاً با هماهنگی بچه‌های نصرت راهی کرده بود. سیدهاشم سوال کرد: ابوعبدالله آیا این‌ها را می‌شناسی؟ ـ بله خوب هم می‌شناسم. ـ از کجا آمده اند؟ ـ آنها از خانواده‌های سادات بیت وادی هستند. ـ از کجا آنها را می‌شناسی؟ ـ مردهای آنهادر امر شناسایی خیلی به من کمک کرده‌اند. ـ من دلم خوش است که تنها با ما رابطه داری. ـ همه شما، مجاهدین خوب خدا هستید. ـ ابوعبدالله! تو واقعاً آدم اطلاعاتی هستی. ـ کارم این است. عبدالمحمد صدا زد: هیچ مشکلی نیست. کسی اصلاً ناراحت نشود. من قول می‌دهم همه شما را سالم به ایران برسانم. قول می‌دهم. آن قدر با قاطعیت و قدرت حرف می‌زد که همه یقین می‌کردند مدتی بعد ایران هستند. سیدهاشم صدا زد: ابوعبدالله، حالا چه کنیم؟ ـ هیچ. حرکت می‌کنیم. ـ چه طور؟ ـ اول باید زن و بچه را جلو بفرستیم. ـ و بعد؟ ـ بلم‌ها را سریع با هل دادن از شط العمه عبور بدهیم و به اولین آبراه هور برسانیم. زن و بچه با هزار بدبختی وسختی با پای پیاده حرکت کردند و مردها هم با همکاری هم بلم‌ها را می‌کشیدند تا بلکه از دست خشکی رهایی پیدا کنند. در عرض چند ساعت آنها توانستند خودشان را به آبراه هور برسانند و تمام زن وبچه را با اهل خانواده سادات بیت وادی سوار بر ۶۰ بلم نمایند و حرکت کنند. آنها می‌بایست تا قبل از روشن شدن هوا به نقطه اصلی که مد نظر عبدالمحمد بود می‌رسیدند تا مشکلی آنها را تهدید نکند. سیدهاشم هر بار که فشار راه و خستگی او را زمین گیر می‌کرد نگاهی به چهره عبدالمحمد می‌کرد و می‌دید چهره او نگین تابانی از اعتماد به نفس و اطمینان خاطر است که به همه روحیه و امید می‌دهد احساس آرامش می‌کرد. عبدالمحمد برای احتیاط ۴ نفر مسلح را به عنوان پیش قراول جلو فرستاده بود که خطری آنها را تهدید نکند. در بلم‌ها زن ها، بچه‌ها را دور خودشان جمع کرده بودند و تنها با نگاه کردن به ستاره‌ها و آسمان دعا می‌کردند این راه زودتر تمام شود. اضطراب و ترس در کنار هر بلم بیتوته کرده بود وهمراه تمام اهل بلم حرکت می‌کرد. کاروان بلم‌ها پس از چند ساعت پارو زدن، آبراه‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر نهادند تا عاقبت به منطقه سوده که به وسعت شهر سوسنگرد بود رسیدند. عبدالمحمد، سیدهاشم را صدا زد و گفت: این منطقه خیلی خطرناک است. ـ احتمال درگیری است؟ ـ نه. ـ پس چی؟ ـ این آبراه عمق شش متری دارد و دارای موج‌های زیادی است. ـ یعنی این قدر عمق دارد؟ ـ بله. به زن‌ها و بچه‌ها تذکر بدهید. ـ چه بگویم؟ ـ فعلاً تا آرام شدن سوده توقف می‌کنیم. ـ تا کی؟ ـ گفتم که تا آرام شدن سوده همین جا بمانیم. ـ خیلی طول می‌کشد؟ ـ سیدهاشم! قدری صبوری کن. تو که عجول نبودی. ان الله مع الصابرین. ـ من فکر زن و بچه هستم. خودم که ترسی ندارم. ـ هیچ مشکلی نیست. اصلاً نگران نباش. همه سالم به ایران می‌روید. من قول شرف می‌دهم. ـ ان شاءالله. امیدوارم. ولی حرکت کنیم بهتر است. عبدالمحمد چهره اش درهم کشیده شد و گفت: چرا رفتارت عوض شده است و حرف گوش نمی‌دهی؟ من هم وضعیت شما را درک می‌کنم. تو که نمی‌خواهی این همه زن وبچه را به کام مرگ بفرستی؟ در اثر اعتراض‌های مکرر سیدهاشم، خانواده‌های بیت وادی هم شروع به اعتراض کردند. یکی از آنها گفت: ما می‌رویم، هرچه شد که شد. ما نمی‌توانیم اینجا بمانیم. عبدالمحمد در حالی که هم خسته بود و هم منتظر، با عصبانیت فریاد زد: گفتم کسی حرف نزند. هیچ کس حق حرکت کردن ندارد. اینجا من فقط دستور می‌دهم ولاغیر. آن چنان نهیب محکمی زد که کسی جرأت نکرد دیگر یک کلمه دیگر حرف بزند. حدود یک ساعت و نیم همه منتظر آرام شدن سوده بودند و دعا می‌کردند. سوده آرام آرام داشت دست از وحشی گری اش بر می‌داشت و نشان می‌داد در حال آرام شدن است. عبدالمحمد روبه سیدهاشم کرد وگفت: دیدی؟ تمام شد. حالا آماده‌ی حرکت باشید. ولی یک کار کنید. ـ چه کنیم؟ ـ به غیراز ظروف آبخوری و مقداری جیره غذایی آن هم برای یک روز هرکس هرچه دارد بریزد در هور. ـ چرا؟ ـ حرف گوش بدهید. من دلیلی دارم. این کار را بکنید. ـ سیدهاشم حرف‌های عبدالمحمد را برای زن و بچه و مردان بازگو کرد. عبدالمحمد خودش هم چند بار خواسته اش را با خواهش و تمنا مطرح کرد و گفت: این کار به صلاح شماست. کسی چیزی پنهان نکند. او تمام نگاهش به مردان بود که حرف او را عملی سازند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂