eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لیلاهای سرزمین من ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔻همه از یک خانواده راوی: مرضیه پرنیان نگارنده: سیده نجات سیدحسینی با شدت گرفتن جنگ دیدار خانواده سخت‌تر شده بود. گاهی افراد خانواده را در رؤیاهای آشفته و خوابهای وقت و بی‌وقت می‌دیدم. همه به این وضع عادت کرده بودیم. سرمان شلوغ بود و مجالی برای دلتنگی و دیدار اقوام نداشتیم. تماس تلفنی نیز ممکن نبود. شرایط کاری و تحصیل به گونه‌ای بود که هر یک از افراد خانواده در شهری ساکن بودند. همدیگر را به خدا سپرده بودیم و دلمان به خدمت به خلق مشغول بود. در روزهایی که شب و روزمان یکی شده بود، خانواده‌مان کسانی بودند که در جوارشان خدمت می‌کردیم. یکی دو هفته بود که از شیراز به آبادان بازگشته بودم. یک روز صبح در بخش ۱ یکی از خانم‌ها از اهالی رامهرمز که همکارم بود گفت: - میدونی جدیدا آقای دکتری اومده که میگن فامیلش با تو یکیه؟ - شوخی نکن کی گفته؟ - به خدا راست میگم شوخی نیست. میگم ببین شاید برادرت باشه یایکی از فامیل. - برادرم تهرانه، اینجا اومده چه‌کار؟ حرف‌هایی میزنی! همکارم خیلی اصرار کرد که حالا بیا و او را ببین شاید برادرت باشد اگر هم نبود که اشکالی ندارد. اما من میترسیدم یا شاید خجالت می‌کشیدم که بروم آن آقای دکتر را ببینم و او برادرم نباشد. آنقدر اصرار کرد تا راضی شدم. از نگهبانی سراغ آقای دکتر را گرفتم. گفتند به اتاق استراحت رفته. من هم کنجکاو شده بودم که ببینم آیا واقعا برادرم هست یا نه؟ از نگهبان تشکر کردم و به سمت اتاق استراحت رفتم. مسئول نگهبانی در زد و وارد اتاق دکتر شد کمی بعد گفت: - میتونی بیای تو خانم. با خجالت و دودلی وارد اتاق شدم. با خودم فکر میکردم اگر او برادرم نباشد، چه بگویم؟ نگاهی به درون اتاق آقای دکتر انداختم. بااینکه وقت استراحت بود، روپوش سفیدی بر تن، پشت میز کارش نشسته بود و مشغول مطالعه پرونده بود. سرش را که بلند کرد و عینکش را از روی چشمانش برداشت، مطمئن شدم که او برادرم است. مثل اینکه او مرا نشناخته بود. با تردید پرسید: - مرضیه تویی؟اینجا چه می‌کنی؟ چه قدر ضعیف شدی! به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم. بی‌اختیار اشک می‌ریختم. باورم نمی‌شد. چند سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. او در تهران درس میخواند و من در آبادان. جنگ هم که شروع شد من در آبادان ماندگار شدم. نگهبان و دوستم با دیدن ما دو نفر تحت تأثیر قرار گرفته بودند و آنها هم اشک می‌ریختند. تازه می‌فهمیدم چقدر دلتنگش بوده‌ام. برادرم پرسید: - این خانم کیه؟ - این خانم همکارمه، اون بود که گفت یه دکتر آمده بخش ۵ که هم فامیل منه. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔅 ۵۳ درصد واردات نظامی عراق از شوروی تأمین می‌شد آمارهای رسمی نشان می‌دهد که شوروی، فرانسه و چین ـ سه عضو دائم شورای امنیت سازمان ملل ـ به ترتیب درصدر کشورهای صادرکننده سلاح به عراق در دهه ۱۳۶۰ ش. بوده‌اند. در طول این دهه، ۵۳درصد واردات نظامی عراق به ارزش تقریبی ۱۳ میلیارد و ۴۰۰ میلیون دلار از شوروی تأمین می‌شد. فرانسوی‌ها نیز با فروش بیش از ۵ میلیارد دلار سلاح به عراق در دهه ۱۳۶۰ش. مجموعاً ۲۰درصد واردات نظامی عراق را به خود اختصاص داده‌اند. این رقم در مورد چین نیز به ۷ درصد یعنی به بیش از یک میلیارد و ششصد میلیون دلار بالغ می‌شد. در کنار فعالیت مستقیم کارخانجات جنگ افزار سازی وابسته به دولت‌ها، مؤسسات خصوصی مختلف نیز در این راستا صرفاً جهت کسب درآمد هرچه بیشتر وارد معرکه شده و بدون توجه به قوانین داخلی هر کشور در مورد منع صدور ساز و برگ نظامی به کشورهای درگیر جنگ و حتی قوانین و کنوانسیون‌های بین‌المللی ناظر بر جلوگیری از تولید و فروش سلاحهای غیر متعارف، عراق را به صورت یک زراد خانه عظیم درآوردند. این روند باعث شد که حکومت بعث نه تنها به پیشرفته‌ترین تجهیزات نظامی در زمینه‌های جنگ هوایی و زمینی دست یابد، بلکه کارخانجات جنگ افزار سازی متعددی با همکاری کشورهای مختلف به صورت آشکار و نهان برپا ساخت، به طوری که طبق گزارش مؤسسات بین‌المللی، در پایان جنگ، عراق پنجمین قدرت نظامی جهان شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 چشم مست ای بوسه‌ات شراب و از هر شراب خوشتر ساقی اگر تو باشی،حالم خراب خوشتر بی تو چه زندگانی؟ گر خود همه‌جوانی ای با تو پیر گشتن، از هر شباب خوشتر جزطرح چشم مستت، برصفحه امیدم خطی اگر کشیدم،نقش بر آب خوشتر خورشید گو نخندد، صبحی تتق نبندد ای برق خنده هایت، از آفتاب خوشتر هرفصل از آن جهانی‌ست، هر برگ داستانی ای دفتر تن تو، از هر کتاب خوشتر چون پرسم از پناهی، پشتی و تکیه گاهی آغوش مهربانت، از هر جواب خوشتر خامش نشسته شعرم، در پیش دیدگانت ای شیوه نگاهت، از شعر ناب خوشتر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۲۳ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ با پایان یافتن عملیات بیت المقدس برای مرخصی چند روزه ای به اندیمشک رفتم. تمام شهرهای خوزستان از خرمشهر تا اندیمشک غرق در شادی و شور و شعف بودند. در اهواز عرب ها یزله گرفته بودند و شادی می کردند. وقتی ماشین از کنار جمعیت خوشحال رد می شد دعا می کردم خدا همیشه شادی و خنده را بر لب این مردم هدیه بدهد و اثری از غم و اندوه در آنها نباشد. روز دهم خرداد ۶۱ بود که در میدان اصلی شهر از ماشین پیاده شدم و با دوستانم خداحافظی کردم. توکل مریدی صدا زد حالا که تا سپاه آمده ایم لااقل سری به بچه ها بزنیم. ـ من حوصله ندارم ـ حوصله پیدا می کنی ـ خودت تنها برو ـ بیا در عرض ربع ساعت با هم می رویم ساعت یازده صبح بود که از دژبانی سپاه وارد حیاط شدیم. عده ای از پاسداران در حیاط سپاه داشتند با هم حرف می زدند. محمد دریکوند، جمیل موسوی، عباس جلالی، محمد فروتن، رحیم یوسف آبادی. چشم گرداندم و تمام سپاه را ورانداز کردم که عزیز عطار را کنار آب سرد کن دیدم. او از آدم های انقلابی و متدین اندیمشک و سپاه بود. خانوادگی اهل دین و مبارزه بودند. با توکل به سراغ او رفتیم و سلام و احوالپرسی کردیم. او طبق معمول در حالی که می خندید گفت شما رزمنده ها امید این مردم هستید. من بلافاصله گفتم رزمنده واقعی کس دیگری است نه شما هم همان ها هستید. ـ ممنون محبت شما هستیم ـ برایتان یک خبر خوش دارم ـ چه خبر؟ ـ حدس بزن ـ شما بگویید چه خبر است؟ ـ آماده رفتن به دوره آموزشی باشید ـ کی؟ - ده روز دیگر ـ خدا رو شکر ـ ولی دو روز دیگر باید هر دوی شما جهت مصاحبه نهایی بیایید ـ پس هنوز گزینش نشدیم؟ ـ نه مشکلی ندارید فقط یک جلسه نهایی دارید ـ روی چشم. ماییم و یک مصاحبه نهایی مشغول حرف زدن بودیم که کسی از پشت سرمان سینی پر از لیوان های شربت آبلمیو را بما تعارف کرد. عباس جلالی بود. او می گفت امروز تا شب نذر کردم شربت بدهم در حالی که یک لیوان خنک را سر کشیدم گفتم عباس از کیسه کجا نذر کردی؟ ـ مگر فرقی هم می کند؟ ـ بله ـ چه طور؟ ـ از کیسه خلیفه نباید نذر کنی ـ چه کنم؟ ـ برو منزلتان آن جا نذرت را ادا کن ـ این هم شد حرفی عزیز عطار در حالی که می خندید گفت پسر مرض داری اذیت مردم می کنی؟چه کارش داری؟ ـ آخر می خواهد با شکرهای سپاه نذرش را ادا کند ربع ساعت ما شد یکساعت که صدای اذان ظهر از بلند گوی سپاه  بلندشد. عزیز گفت حالا که آمدید پس وضو بگیرید نماز بخوانید. نگاهی به توکل کردم و گفتم این شد ربع ساعت؟ - حالا طوری نشده. بعد نماز سریع می رویم ـ خدا کند ـ بعد از وضو گرفتن به طرف نمازخانه راه افتادیم که از در فرماندهی سپاه آقای صدیره بیرون آمد و با عزیز سلام و احوالپرسی کرد. عزیز ما دو نفر را به او معرفی کرد و گفت این ها دو نفر از پاسداران آینده ما هستند صدیره پرسید منظورت را نمی فهمم؟ ـ در حال مصاحبه نهایی هستند ان‌شاءالله چهار نفری وارد نماز خانه شدیم که دیدم حاج آقای حسن زاده امام جماعت است. او بعد نماز قدری در مورد فتح خرمشهر گفت که عزیز عطار بلند گفت دو نفر از رزمندگان این فتح الان بین ما هستند. همه از صف های جلو گردن کج کردند به طرف عزیز و او با اشاره من و توکل را نشان داد. نمازمان را که خواندیم آقای صدیره گفت من برای این دو برادر هدیه ای دارم عزیز گفت الان بیایند بگیرن؟ ـ نه بعد نهار در خدمت شان هستم تا اسم نهار آمد آرام به توکل گفتم مرد حسابی این هم ربع ساعت؟ ـ نهار را بخوریم رفتیم. ـ ارواح دلت ـ بخدا. قول میدهم همراه عزیز و رحیم یوسف آبادی به سالن غذا خوری رفتیم و نهارمان را که برنج و خورشت سبزی بود خوردیم. عزیز گفت امروز روز شما بود - چه طور؟ ـ هم آمدید سپاه، هم خبر خوب گرفتید، هم نماز جماعت، هم نهار و هم هدیه از فرماندهی ـ بله از الطاف شماست ـ نه این قدردانی از شماست با توکل به فرماندهی رفتیم. مجتبی اکبری رئیس دفتر فرماندهی بود. او تا ما را دید گفت: با عرض معذرت ملاقات امروز نیست ـ خندیدم و گفتم من برای ملاقات نیامدم ـ پس چکار داری؟ ـ فرمانده با ما کار دارد ـ با شما؟ ـ چه کاری؟ ـ از خودش بپرس مجتبی با تعجب داخل اتاق فرماندهی رفت که بلافاصله خود آقای صدیره از اتاق بیرون آمد و ضمن احوالپرسی ما را همراه خودش به اتاقش برد. او در حالی که از قفسه اتاقش دو قرآن نفیس برداشت به طرف ما آمد و گفت البته سهم شما بیش از این هاست ولی قران بهترین هدیه است. توکل گفت ما که ادعایی نداریم - شما هیچکدامتان ادعایی ندارید مجتبی که ایستاده و شاهد ماجرا بود معلوم بود هنگ کرده و نمی دانست این تعارفات برای چیست. بعد از گرفتن کادوهایمان با صدیره خداحافظی کردیم و از اتاقش آمدیم بیرون. مجتبی تا در اتاق فرماندهی را بست گفت قضیه چیه؟ من گفتم چه قضیه ای؟ همین هدیه دادن هدیه است ـ این را که می دانم ـ پس چی ـ هدیه با