🍂
🔻 سرداران سوله 7⃣3⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
شاید حدود دویست نفر از مردم روستاهای اطراف منتظر ورود کامیون ها بودند که بار آنها را به داخل لنج ببرند. هر چند نفر گروهی را تشکیل داده بودند. کامیون که میرسید از فاصله دویست، سیصد متری به در و دیوار آن آویزان می شدند که اثاثیه ها را به داخل لنج حمل کنند. گاهی در این میان بعضی از جعبه های اموال مفقود میشد یا به داخل خور می افتاد. لنج ها تقریبا با لبه خشکی پانزده متر فاصله داشت. اگر نزدیک تر می شدند، به گل می نشستند. یک تخته الوار پهن، بین خشکی و لبه لنج می گذاشتند. افراد باید از روی آن عبور کرده و به داخل لنج میرفتند. هنگام حمل بار توسط کارگران، وسط این الوار دچار لنگر و حرکات نوسانی می شد. بسیاری از بارها از روی دوش آنها به داخل خور می افتاد و دیگر امکان درآوردن آن نبود. ناخدا عباسی جوانی خوش تیپ و شبیه یکی از هنرپیشه های سریال های تلویزیونی آن موقع بود. اغلب ناخداها دشداشه می پوشیدند ولی او برخلاف آنها کت و شلوار تنش بود. پس از طی کردن مبلغ و غیره، قول داد که همه چیز در کمال دقت انجام شود. گروه حمل اثاثیه را از دوستان و اقوام خودش انتخاب و آماده کند. قرار شد دو روز بعد عازم آن جا شویم.
ناخدا عباسی گفت: «قبل از ساعت سه بعدازظهر باید اینجا باشید، چون از ساعت سه جذر شروع میشود و تا هشت ساعت بعد که مد آغاز میشود لنج نمی تواند حرکت کند. حداکثر تا ساعت سه و نیم لنج باید راه بیفتد.»
بالاخره گروه جانشین ما، چهارم یا پنجم دی ماه به آبادان آمدند تقریبا بیش از چهل روز بود که در آبادان بودیم. همگی برای روز بعد آماده حرکت شدیم.
فردای آن روز یعنی صبح روز حرکت، چند نقطه از شهر هدف توپخانه عراقی ها قرار گرفت. تعداد زیادی مجروح به بیمارستان آوردند. ما برای کمک به همکاران مان ماندیم و به مداوای مجروحین پرداختیم. تا نیمه شب در اتاق عمل و بخش ها با سایر همکاران مشغول بودیم. از نیمه شب باران شدیدی باریدن گرفت و مدت بیست و چهار ساعت ادامه یافت. عصر آن روز همراه سروان ابراهیم خانی با جیپ به چویبده رفتیم. ناخدا عباسی را دیدم، به او گفتم که تا بند آمدن باران باید صبر کنیم و احتمالا فردا حرکت خواهیم کرد. او هم به ناچار قبول کرد.
فردای آن روز باران بند آمد منتها شنیدیم که چند کامیون که به مقصد چویبده رفته بودند، پس از طی مسیری در میان و گل و لای گیر کردند، به زحمت توانسته بودند آنها را بیرون بکشند. قسمتی از جاده خسروآباد به بیابانی ختم می شد که از آن جا تا چویبده ده پانزده کیلومتر فاصله بود. به علت بارندگی، مسیر بیابان گل آلود شده و برای کامیون حامل بار، غیر قابل تردد بود.
روز بعد که پنج شنبه بود هوا خوب و آفتابی شد و ما آماده حرکت بودیم. قرار بود من اسباب اثاثیه دکتر غانم، خودم و یکی دیگر از پزشکان را ببرم. خانم های پرستار هم خودشان از اداره امور مسافرت کامیون گرفته بودند و قرار بود اثاثیه خود را تا چویبده بیاورند.
ساعت هشت صبح کامیون جلوی خانه دکتر غانم می آمد. محمد با جیپ به بیمارستان آمد و با هم به خانه دکتر غانم رفتیم. قرار بود بعد از اینکه اثاثیه دکتر غانم را بار کامیون کردیم، به منزل من برویم.
معاون سروان ابراهیم خانی یک استوار بود به نام محمد که در اغلب این رفت و آمدها و جمع کردن وسایل با ما بود و خیلی هم به من کمک می کرد.
همین که وارد خانه دکتر غانم شدیم دیدم در یکی از اتاق ها باز است. البته اثاثیه آن را تخلیه کرده و فقط یک تخت خواب دو نفره در آن بود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 بازتاب عملیات فتح المبین
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 پس از عملیات طریق القدس و پیش از آغاز عملیات فتح المبين، صدام برای جلب حمایت اعراب به طور مکرر از کشورهای منطقه درخواست کمک کرد، پس از عملیات فتح المبين و به موازات افزایش نگرانی آمریکا و تغییر استراتژی این کشور نیز، تحرکات نسبنا گسترده ای در منطقه انجام گرفت. علاوه بر سفر واپئیر گر وزیر دفاع وقت آمریکا و قراردادهایی که بین این کشور و حكام منطقه منعقد شد، برخی از کشورهای عربی مانند قطر، کویت و عربستان پشتیبانی خود را از عراق به طور رسمی اعلام کردند. در این حال بخش عربی رادیو لندن از کشورهای خلیج فارس خواست به رهبری عربستان سعودی به یکدیگر نزدیک شوند تا بتوانند از آثار مهم پیروزی احتمالی ایران در منطقه بکاهند. در پی این تحولات، وزیر دفاع سعودی طی سفری ناگهانی به بغداد با صدام ملاقات کرد و به وی قول پشتیبانی داد، ملک حسین (شاره اردن) نیز در سفر دورهای خود به کشورهای منطقه با خالد، شاه سعودی، ملاقات کرد، حسنی مبارک، رئیس دولت مصر نیز ... بدین ترتیب بیشتر کشورهای عربی مواضعی هم سو با مواضع آمریکا اتخاذ کردند. در این میان تنها سوریه آشکارا به سود ایران و علیه عراق تلاش می کرد. سوریه صدور نفت عراق را که از طریق خطوط لوله از خاک این کشور می گذشت، قطع کرد. در مقابل ایران نیز - بنا به گزارش راديو لندن - پذیرفت از این پس نفت پالايشگاه های سوریه را که قبلا۔ عراق تأمین می کرد، تأمین کند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۳)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
نماز جماعت هر روز به امامت حجت الاسلام جعفر الهی از نیروهای واحد برگزار می شد. قبل از آقای جعفر الهی، حاج آقا سید محمود موسوی روحانی واحد بود. او وقتی به واحد آمد، اتفاقی متوجه شد که بچه های یکی از تیپ ها از نظر مسائل شرعی در فقری عجیب به سر می برند. اجازه گرفت و گاهی به جمع آنها می رفت. در این بین گاهی به دیدگاه گرهشیر سر می زد. او یک موتور سیکلت هم گرفت برای سرکشی به نیروها و بیان مسائل دینی و اخلاقی. علی آقا به او پیشنهاد داد علاوه بر کار تبلیغ، دیده بانی هم بکند و او با حفظ سمت شد یکی از مسئولان دیده بانی.
برای اینکه طغیان آب به داخل مسجد کشیده نشود، جلوی آن سیل بند خاکی زده بودند، اما گاهی این خاکریز هم حریف آب نمی شد و آب وارد مسجد می شد. نزدیک عملیات بود و حال و هوای عملیات رفیّع را پر کرده بود.
اشک و دعا و گریه و غسل شهادت روزانه و وصیت نامه نویسی فضای معنوی عجیبی به منطقه داده بود.
علی آقا در ماموریت رفیّع، راننده ای بیرون از تشکیلات واحد گرفته بود به نام آقای خندان. او از بچه های کبودرآهنگ و بسیار مخلص و ساده بود. گه گاه سر به سر او می گذاشتیم و او با آن طینت پاک روستایی اش حرف ما را می پذیرفت و باور می کرد. گالن های بیست لیتری آب و بنزین شبیه هم بودند. روزی خندان اشتباهی به جای بنزین یک گالن بیست لیتری آب را در باک تویوتایش ریخت. او پیش من آمد و گفت: آقای جام بزرگ! نمی دانم کی آب ریخته توی ماشین من؟!
- چه طور، از کجا می دانی؟
- ماشین پِرت پِرت می کند و خاموش می شود.
در حال گفت و گو بودیم که چند نفر دیگر هم سر رسیدند. گفتم: قاعدتاً آب نباید به موتور کاری داشته باشد!
- نه این نامردها آب ریخته اند توی موتور نه توی باک!
- آخر موتور که جایی برای بیست لیتر آب ندارد! لابد منظورت باک بنزین است!
-چه فرقی می کند؟! حالا شما بگو باک، من می گویم موتور، چه فرقی دارد مگر؟
پرسیدیم: مگر کلید باک با تو نیست؟
- چرا با خودم است به هیچ کس هم نداده ام.
- خوب برادر، اگر سوییچ با شماست کسی نمی تواند آب داخل باک یا موتور بریزد.
- بالاخره ریخته اند، من نمی دانم چه طوری!
و بعد پرسید: چه کار کنیم! این ماشین پدرم را درآورده از بس تِرتِر می کند و خاموش می شود.
حس شیطنتمان گل کرد و گفتم: راهش این است که باک را خالی کنیم و دوباره پرش کنیم.
-چطوری؟
- یک پیج زیر ماشین هست ، برو آن را باز کن، خودش خالی می شود.
رفت نگاه کرد و گفت: زیر باک که پیچ نیست!
- لابد مدل ماشین فرق می کند. چاره نیست باید کمک کنی ماشین را برگردانیم، سر و ته شود تا آب از ورودی بنزین خالی شود!
قبول کرد و رفت هفت هشت نفر از بچه ها را آورد. بچه ها به او می گفتند: خودت خالی کن. ما را برای چه آورده ای، کاری ندارد که!
- نه جام بزرگ گفته چون ماشین تو پیچ ندارد، باید ماشین را کلّه پا کنیم.
تا اسم مرا برد، همگی متوجه شدند این آتش از گور من بلند می شود، ولی آنها دست کمی از من نداشتند. هیچ کس حرف مرا اصلاح نکرد و بدون اعتراض همگی گفتند: اگر جام بزرگ گفته، درست گفته و یا علی بیایید ماشین را کلّه پا کنیم! به تعداد ما اضافه شده بود. بیست نفر ریخته بودند دور ماشین و علی علی گویان، الکی ماشین را تکان می دادند که یعنی داریم بلندش می کنیم، ولی نمی شود. از خنده روده بُر شده بودیم. می گفتند: خندان جان! این جرثقیل می خواهد.
- نه نه می شود، شما بیشتر زور بزنید.
خوش انصاف ها می گفتند: تو زور بزن ما علی علی اش را می گوییم.
و او با تمام توان تکان و فشار می داد بلکه تویوتا برگردد. جلو خنده ام را به سختی گرفتم و گفتم: خندان! اگر ماشین با این فشار برگردد درب و داغان می شود. بهتر است چند نفر آن طرف بایستند و حایل ماشین باشند که اتاقش خراب نشود!
قبول کرد و گفت: چند نفر بروند آن طرف، ماشین یک هو چپ نکند و من بیچاره بشوم. جواب علی آقا را کی می دهد؟! و شاید یک ساعت، خندان با آن دل صافش ما را خنداند.
**
خندان، ماسک ها را که دید، پرسید: اینها چیه؟
گفتند: ماسک ضد شیمیایی است. اگر بمباران شیمیایی بشود، باید اینها را روی صورت بزنی تا شیمیایی نشوی.
یکی از ماسک ها را برداشت و هر طوری بود زد روی صورتش و گفت: یکی بیاید یک عکسی از من بگیرد. یالّا خفه شدم!
پرسیدیم: عکس برای چی؟
گفت: می خواهم بفرستم برای خانواده ام و بگویم آنجا شیمیایی زده اند و من ماسک زدم تا شیمیایی نشوم.
- خندان جان! ماسک را بده من می زنم، تو عکس بگیر و عکس مرا بفرست برای خانواده ات.
- نه می خواهم خودم باشم، عکس خودم را بفرستم، عکس شما که نمی شود.
- از کجا معلوم، صورتت که پیدا نیست. چه من بزنم، چه شما!
- درسته صورت معلوم نیست، ولی آنها می فهمند که من خودم نیستم، شما هستی!( برادر خندان، آن مرد
مخلص، اکنون نقاش زبردستی است و در شهرهای مختلف کار و بار خوبی دارد. او نقاش معروفی شده و در موضوعات دفاع مقدس هم هنرنمایی می کند.)
خندان بی خبر ما رفته بود تا سکانداری یاد بگیرد. سوار قایق شده بود، اما نمی دانست موتورش را چگونه باید روشن کند. وزش نسیم و جریان آرام آب، او را داشت کم کم با خودش می برد. داد و فریاد خندان ما را به کنار آب کشاند. او چنان کمک می خواست که فکر کردیم دارد خفه می شود. رسیدیم. او در قایق نشسته بود و مشکلی هم نداشت، اما داد می زد: کمک کنید! آب دارد قایق را می برد.
گفتیم: خوب قایق را می برد تو را که نمی برد!
- حالی تان نیست؟ من هم داخل قایقم. دارد مرا هم می برد، کمک!
- موتورش را روشن کن!
- نمی شود، بلد نیستم.
- پس تو چطور راننده ی تریلی هستی.( ما تعجب می کردیم اگر او راننده تریلی است، باید پایه یک داشته و فنی بلد باشد، در حالی که تشخیص نمی داد باک ماشین کجا است! تحقیق که کردیم معلوم شد او در روستای خودشان راننده تراکتور بوده و به تراکتور، تریلی هم می بسته است، همان عقبه ای که به تراکتور می بندند و با آن محصولات کشاورزی را حمل می کنند.) افسار قایق را بینداز طرف ما تا بکشیمت!
بنده خدا دو سه بار طناب انداخت ، ولی طناب کوتاه بود و نمی رسید. گفتیم صبر کن، نرو تا طناب بیاوریم!
و در این هیر و ویری می گفتیم: تا سرخود هوای سکانداری به سرت نزند.
- چشم! غلط کردم، ولی می خواستم یاد بگیرم فقط!
- مگر قرار است تو همه چیز را یاد بگیری، پس برای بقیه چی بماند!
و بالاخره قایق خندان را نجات دادیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 8⃣3⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
همیشه قبل از بیرون آمدن از خانه دکتر غانم در اتاق ها و کمدها را قفل می کردم. تعجب کردم که چرا در باز است. نگاهی داخل اتاق انداختم، چیزی ندیدم. همین که خواستم به طرف اتاق پذیرایی که اثاثیه را آنجا جمع کرده بودم بروم، صدای خش خشی از داخل اتاق شنیدم. اول فکر کردم صدای تکان خوردن آهنهای شیروانی است. چون نیمی از سقف خانه در اثر اصابت گلوله فرو ریخته و قسمتی از آهن پاره های شیروانی داخل هال آویزان بود. با وزش باد به هم می خورد و صدا میداد. ولی صدایی که شنیده بودم، صدای برخورد فلز نبود. مجددا به داخل اتاق رفتم و نگاه کردم. باز هم چیزی ندیدم. چند لحظه ایستادم و بعد به سمت اتاق پذیرایی رفتم. دوباره صدا را شنیدیم. به دوستم محمد گفتم از داخل اتاق صدا می آید، ولی کسی را ندیدم. با هم داخل اتاق رفتیم.
متوجه شدم در کمد دیواری باز است. یک دسته کلید در جا کلیدی آن آویزان بود. به آن طرف اتاق رفتیم. شخصی با شلوار نظامی، یک پیراهن و گرم کن در حال خزیدن و رفتن زیر تخت بود. هنوز قسمتی از بدن او بیرون بود. سعی می کرد زیر تخت برود. دوستم محمد دولا شد و یقه او را گرفت و گفت: «بیا بیرون ببینم. اینجا چه می کنی؟»
مرد با عجله از زیر تخت بیرون آمد. چهار نارنجک را با فانسقه به کمر خود بسته بود. حدود پنج ثانیه مبهوت ماند. سپس با یک دست يقه من و با دست دیگر یقه محمد را گرفت و گفت: «گرفتم تون.»
محمد هم بلافاصله هفت تیر خود را کشید و روی پیشانی او گذاشت و گفت: «دزد بی شرف! تو ما رو گرفتی یا ما تو را؟ اگر تکون بخوری مغزت رو داغون میکنم.» .
مرد گفت: «تو مأموری؟»
محمد گفت بله و او گفت: «من هم مأمورم. ببینید توی این خونه چه خبره!»
من گفتم: «چه خبر است!»
مرد داخل کمد دیواری را که در آن باز بود، نشان داد. یک جعبه کوچک محتوی شیشه های لیموناد کوچک داخل کمد بود. این شیشه های کوچک به عنوان اشانتیون بود. بعضی ها اینها را برای دکوراسیون جمع می کردند، آنها را نشان داد و گفت: «اینها را نگاه کنید!»
دوستم گفت: «خوب به تو چه مربوطه که مردم توی خونه شون چی دارند.»
آن موقع بود که متوجه شکسته شدن پنجره اتاق و بریده شدن میله های حفاظ شدیم. محمد گفت: «تو دزد بی سر و پا، پنجره اتاق رو شکسته و برای دزدی توی خونه اومدی.»
مرد گفت: «نه خیر، در خونه باز بود. منم حکم مأموریت دارم که از خونه بازدید کنم.»
راننده کامیون هم داخل خانه آمد و شاهد ماجرا بود. من به محمد گفتم: «شما نگه اش دار، فرار نکند، من به ستاد جنگ شرکت نفت بروم و به کلانتری محل تلفن کنم.»
راننده می گفت: «این طوری به مقصد نمی رسیم.» رو به مرد کرد و گفت: «معذرت خواهی کن، اینها هم گذشت می کنن؛ برو پی کارت.»
ولی مرد با کمال پر رویی گفت: «نه خیر، من اینها رو بدبخت می کنم.»
بعد از من پرسید: «تو دکتر شارما هستی؟» گفتم: «نه، تو از کجا دکتر شارما رو میشناسی.»
جواب درستی نداد و مغلطه کرد. گویا به خانه او هم دستبرد زده بود. بالاخره من به ستاد جنگ شرکت نفت که دو، سه خانه پایین تر از خانه دکتر غانم بود، رفتم و به کلانتری تلفن کردم. پس از چند دقیقه یک اتومبیل پلیس به اتفاق یک افسر و دو پاسبان که آنها را می شناختم، از راه رسیدند. سارق شیشه های لیموناد را داخل یک کیسه ریخته و از خانه بیرون آورده بود. محمد و راننده کامیون هم همراه او بودند. به راننده گفتم: «فکر نمی کنم امروز بتوانیم اسباب کشی کنیم، شما برو، من به رئیست زنگ میزنم و ماجرا را شرح میدهم تا ببینم چه میشود.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂