🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۳)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
نماز جماعت هر روز به امامت حجت الاسلام جعفر الهی از نیروهای واحد برگزار می شد. قبل از آقای جعفر الهی، حاج آقا سید محمود موسوی روحانی واحد بود. او وقتی به واحد آمد، اتفاقی متوجه شد که بچه های یکی از تیپ ها از نظر مسائل شرعی در فقری عجیب به سر می برند. اجازه گرفت و گاهی به جمع آنها می رفت. در این بین گاهی به دیدگاه گرهشیر سر می زد. او یک موتور سیکلت هم گرفت برای سرکشی به نیروها و بیان مسائل دینی و اخلاقی. علی آقا به او پیشنهاد داد علاوه بر کار تبلیغ، دیده بانی هم بکند و او با حفظ سمت شد یکی از مسئولان دیده بانی.
برای اینکه طغیان آب به داخل مسجد کشیده نشود، جلوی آن سیل بند خاکی زده بودند، اما گاهی این خاکریز هم حریف آب نمی شد و آب وارد مسجد می شد. نزدیک عملیات بود و حال و هوای عملیات رفیّع را پر کرده بود.
اشک و دعا و گریه و غسل شهادت روزانه و وصیت نامه نویسی فضای معنوی عجیبی به منطقه داده بود.
علی آقا در ماموریت رفیّع، راننده ای بیرون از تشکیلات واحد گرفته بود به نام آقای خندان. او از بچه های کبودرآهنگ و بسیار مخلص و ساده بود. گه گاه سر به سر او می گذاشتیم و او با آن طینت پاک روستایی اش حرف ما را می پذیرفت و باور می کرد. گالن های بیست لیتری آب و بنزین شبیه هم بودند. روزی خندان اشتباهی به جای بنزین یک گالن بیست لیتری آب را در باک تویوتایش ریخت. او پیش من آمد و گفت: آقای جام بزرگ! نمی دانم کی آب ریخته توی ماشین من؟!
- چه طور، از کجا می دانی؟
- ماشین پِرت پِرت می کند و خاموش می شود.
در حال گفت و گو بودیم که چند نفر دیگر هم سر رسیدند. گفتم: قاعدتاً آب نباید به موتور کاری داشته باشد!
- نه این نامردها آب ریخته اند توی موتور نه توی باک!
- آخر موتور که جایی برای بیست لیتر آب ندارد! لابد منظورت باک بنزین است!
-چه فرقی می کند؟! حالا شما بگو باک، من می گویم موتور، چه فرقی دارد مگر؟
پرسیدیم: مگر کلید باک با تو نیست؟
- چرا با خودم است به هیچ کس هم نداده ام.
- خوب برادر، اگر سوییچ با شماست کسی نمی تواند آب داخل باک یا موتور بریزد.
- بالاخره ریخته اند، من نمی دانم چه طوری!
و بعد پرسید: چه کار کنیم! این ماشین پدرم را درآورده از بس تِرتِر می کند و خاموش می شود.
حس شیطنتمان گل کرد و گفتم: راهش این است که باک را خالی کنیم و دوباره پرش کنیم.
-چطوری؟
- یک پیج زیر ماشین هست ، برو آن را باز کن، خودش خالی می شود.
رفت نگاه کرد و گفت: زیر باک که پیچ نیست!
- لابد مدل ماشین فرق می کند. چاره نیست باید کمک کنی ماشین را برگردانیم، سر و ته شود تا آب از ورودی بنزین خالی شود!
قبول کرد و رفت هفت هشت نفر از بچه ها را آورد. بچه ها به او می گفتند: خودت خالی کن. ما را برای چه آورده ای، کاری ندارد که!
- نه جام بزرگ گفته چون ماشین تو پیچ ندارد، باید ماشین را کلّه پا کنیم.
تا اسم مرا برد، همگی متوجه شدند این آتش از گور من بلند می شود، ولی آنها دست کمی از من نداشتند. هیچ کس حرف مرا اصلاح نکرد و بدون اعتراض همگی گفتند: اگر جام بزرگ گفته، درست گفته و یا علی بیایید ماشین را کلّه پا کنیم! به تعداد ما اضافه شده بود. بیست نفر ریخته بودند دور ماشین و علی علی گویان، الکی ماشین را تکان می دادند که یعنی داریم بلندش می کنیم، ولی نمی شود. از خنده روده بُر شده بودیم. می گفتند: خندان جان! این جرثقیل می خواهد.
- نه نه می شود، شما بیشتر زور بزنید.
خوش انصاف ها می گفتند: تو زور بزن ما علی علی اش را می گوییم.
و او با تمام توان تکان و فشار می داد بلکه تویوتا برگردد. جلو خنده ام را به سختی گرفتم و گفتم: خندان! اگر ماشین با این فشار برگردد درب و داغان می شود. بهتر است چند نفر آن طرف بایستند و حایل ماشین باشند که اتاقش خراب نشود!
قبول کرد و گفت: چند نفر بروند آن طرف، ماشین یک هو چپ نکند و من بیچاره بشوم. جواب علی آقا را کی می دهد؟! و شاید یک ساعت، خندان با آن دل صافش ما را خنداند.
**
خندان، ماسک ها را که دید، پرسید: اینها چیه؟
گفتند: ماسک ضد شیمیایی است. اگر بمباران شیمیایی بشود، باید اینها را روی صورت بزنی تا شیمیایی نشوی.
یکی از ماسک ها را برداشت و هر طوری بود زد روی صورتش و گفت: یکی بیاید یک عکسی از من بگیرد. یالّا خفه شدم!
پرسیدیم: عکس برای چی؟
گفت: می خواهم بفرستم برای خانواده ام و بگویم آنجا شیمیایی زده اند و من ماسک زدم تا شیمیایی نشوم.
- خندان جان! ماسک را بده من می زنم، تو عکس بگیر و عکس مرا بفرست برای خانواده ات.
- نه می خواهم خودم باشم، عکس خودم را بفرستم، عکس شما که نمی شود.
- از کجا معلوم، صورتت که پیدا نیست. چه من بزنم، چه شما!
- درسته صورت معلوم نیست، ولی آنها می فهمند که من خودم نیستم، شما هستی!( برادر خندان، آن مرد
مخلص، اکنون نقاش زبردستی است و در شهرهای مختلف کار و بار خوبی دارد. او نقاش معروفی شده و در موضوعات دفاع مقدس هم هنرنمایی می کند.)
خندان بی خبر ما رفته بود تا سکانداری یاد بگیرد. سوار قایق شده بود، اما نمی دانست موتورش را چگونه باید روشن کند. وزش نسیم و جریان آرام آب، او را داشت کم کم با خودش می برد. داد و فریاد خندان ما را به کنار آب کشاند. او چنان کمک می خواست که فکر کردیم دارد خفه می شود. رسیدیم. او در قایق نشسته بود و مشکلی هم نداشت، اما داد می زد: کمک کنید! آب دارد قایق را می برد.
گفتیم: خوب قایق را می برد تو را که نمی برد!
- حالی تان نیست؟ من هم داخل قایقم. دارد مرا هم می برد، کمک!
- موتورش را روشن کن!
- نمی شود، بلد نیستم.
- پس تو چطور راننده ی تریلی هستی.( ما تعجب می کردیم اگر او راننده تریلی است، باید پایه یک داشته و فنی بلد باشد، در حالی که تشخیص نمی داد باک ماشین کجا است! تحقیق که کردیم معلوم شد او در روستای خودشان راننده تراکتور بوده و به تراکتور، تریلی هم می بسته است، همان عقبه ای که به تراکتور می بندند و با آن محصولات کشاورزی را حمل می کنند.) افسار قایق را بینداز طرف ما تا بکشیمت!
بنده خدا دو سه بار طناب انداخت ، ولی طناب کوتاه بود و نمی رسید. گفتیم صبر کن، نرو تا طناب بیاوریم!
و در این هیر و ویری می گفتیم: تا سرخود هوای سکانداری به سرت نزند.
- چشم! غلط کردم، ولی می خواستم یاد بگیرم فقط!
- مگر قرار است تو همه چیز را یاد بگیری، پس برای بقیه چی بماند!
و بالاخره قایق خندان را نجات دادیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 8⃣3⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
همیشه قبل از بیرون آمدن از خانه دکتر غانم در اتاق ها و کمدها را قفل می کردم. تعجب کردم که چرا در باز است. نگاهی داخل اتاق انداختم، چیزی ندیدم. همین که خواستم به طرف اتاق پذیرایی که اثاثیه را آنجا جمع کرده بودم بروم، صدای خش خشی از داخل اتاق شنیدم. اول فکر کردم صدای تکان خوردن آهنهای شیروانی است. چون نیمی از سقف خانه در اثر اصابت گلوله فرو ریخته و قسمتی از آهن پاره های شیروانی داخل هال آویزان بود. با وزش باد به هم می خورد و صدا میداد. ولی صدایی که شنیده بودم، صدای برخورد فلز نبود. مجددا به داخل اتاق رفتم و نگاه کردم. باز هم چیزی ندیدم. چند لحظه ایستادم و بعد به سمت اتاق پذیرایی رفتم. دوباره صدا را شنیدیم. به دوستم محمد گفتم از داخل اتاق صدا می آید، ولی کسی را ندیدم. با هم داخل اتاق رفتیم.
متوجه شدم در کمد دیواری باز است. یک دسته کلید در جا کلیدی آن آویزان بود. به آن طرف اتاق رفتیم. شخصی با شلوار نظامی، یک پیراهن و گرم کن در حال خزیدن و رفتن زیر تخت بود. هنوز قسمتی از بدن او بیرون بود. سعی می کرد زیر تخت برود. دوستم محمد دولا شد و یقه او را گرفت و گفت: «بیا بیرون ببینم. اینجا چه می کنی؟»
مرد با عجله از زیر تخت بیرون آمد. چهار نارنجک را با فانسقه به کمر خود بسته بود. حدود پنج ثانیه مبهوت ماند. سپس با یک دست يقه من و با دست دیگر یقه محمد را گرفت و گفت: «گرفتم تون.»
محمد هم بلافاصله هفت تیر خود را کشید و روی پیشانی او گذاشت و گفت: «دزد بی شرف! تو ما رو گرفتی یا ما تو را؟ اگر تکون بخوری مغزت رو داغون میکنم.» .
مرد گفت: «تو مأموری؟»
محمد گفت بله و او گفت: «من هم مأمورم. ببینید توی این خونه چه خبره!»
من گفتم: «چه خبر است!»
مرد داخل کمد دیواری را که در آن باز بود، نشان داد. یک جعبه کوچک محتوی شیشه های لیموناد کوچک داخل کمد بود. این شیشه های کوچک به عنوان اشانتیون بود. بعضی ها اینها را برای دکوراسیون جمع می کردند، آنها را نشان داد و گفت: «اینها را نگاه کنید!»
دوستم گفت: «خوب به تو چه مربوطه که مردم توی خونه شون چی دارند.»
آن موقع بود که متوجه شکسته شدن پنجره اتاق و بریده شدن میله های حفاظ شدیم. محمد گفت: «تو دزد بی سر و پا، پنجره اتاق رو شکسته و برای دزدی توی خونه اومدی.»
مرد گفت: «نه خیر، در خونه باز بود. منم حکم مأموریت دارم که از خونه بازدید کنم.»
راننده کامیون هم داخل خانه آمد و شاهد ماجرا بود. من به محمد گفتم: «شما نگه اش دار، فرار نکند، من به ستاد جنگ شرکت نفت بروم و به کلانتری محل تلفن کنم.»
راننده می گفت: «این طوری به مقصد نمی رسیم.» رو به مرد کرد و گفت: «معذرت خواهی کن، اینها هم گذشت می کنن؛ برو پی کارت.»
ولی مرد با کمال پر رویی گفت: «نه خیر، من اینها رو بدبخت می کنم.»
بعد از من پرسید: «تو دکتر شارما هستی؟» گفتم: «نه، تو از کجا دکتر شارما رو میشناسی.»
جواب درستی نداد و مغلطه کرد. گویا به خانه او هم دستبرد زده بود. بالاخره من به ستاد جنگ شرکت نفت که دو، سه خانه پایین تر از خانه دکتر غانم بود، رفتم و به کلانتری تلفن کردم. پس از چند دقیقه یک اتومبیل پلیس به اتفاق یک افسر و دو پاسبان که آنها را می شناختم، از راه رسیدند. سارق شیشه های لیموناد را داخل یک کیسه ریخته و از خانه بیرون آورده بود. محمد و راننده کامیون هم همراه او بودند. به راننده گفتم: «فکر نمی کنم امروز بتوانیم اسباب کشی کنیم، شما برو، من به رئیست زنگ میزنم و ماجرا را شرح میدهم تا ببینم چه میشود.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 اصطلاحات سنگری
👈 بالا بالا هــا شـوت میـزنه:
عرفـان و معنـویتش بالاسـت
👈 برنامه ی پایانی:
پیـرمـرد رزمنده ای که حال و روزش گواهی میداد از معـرکه جان سالم به در نمیبره
👈 صفحـه کلاج :
وقتـی غـذا کوکو سیب زمینــی بـود
👈 غسـل ِ شهـادتش کامل نبــوده:
کسی کـه در عملیـات شهیــد نمیشــد
👈 فـلانی روحیـه داره:
کسـی که همیشــه میـلِ خـوردن داشـت
👈 کارش مـُرغی ست :
کسـی که دیـر یا زود شهیـد میشـه و باید چلـومرغش رو بخـوریم.
👈 مـلائک قلقلکش میـدن :
برادری کـه سـر ِ نماز متبسـم بود
🔸 کانال حماسه جنوب، خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 امــــدادگـر
گــــفـتنــد بــــچــــه اســــت عــــمــــلــــیــــات نــــرود .
زیــــاد گــــریــــه ڪــرد ڪــوله پــــشــــتــے دادند پــر از بانــــد و پــــنـبـه گــــفـتند امدادگـــر باشــــد. عــــمـلیاتــ شـــروع شـد . مــجـروحــی پــــشــــت مــــجـروح .
ســر یڪــے دو ساعــــت همــــه وســــایــــلش تــمـام شـد .
خــــواســــتــ بــــرود جـلــــو ڪــه یـــڪ مــجـروح دیگــــر آوردنــــد . بــــا ڪــمـربـنـد دســــتش را بــــســت . مــــجــــروحــ بــــعــــدے را آوردنــــد
آســــتــــیــــن لــــبـاســــش را پــــاره ڪــرد و پــــایــــش را بــــســــتــــ........
مــــجـروحــــ آخــــر را ڪــول ڪــرد و بــــرگــــردانــــد عــــقــــب ، تــــوے راه همــــه یــــه جــــورے نـگــــاهش میـڪــردنـد
وقــــتـے رســــیـد عــــقـب دیــد از لــــبــاس هایــــش چــــیـزے نمــــانــــده ، جــــز یـڪ شــــرت و نــــصـف زیــــر پــــوش ..
🔸ڪــانــــالــ حــــمـاســــه جــــنوب، خــــاطـرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 بازتاب عملیات فتح المبین
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 دوباره صلح طلبی عراق که پیش از این نیز به موازات تشدید ضعف نظامی این کشور مطرح شده بود، پس از عملیات فتح المبین در شکلی جدید به گوش رسید. صدام در چهارم فروردین ۱۳۶۱ با ارسال نامه ای برای سکوتوره از وی تقاضا کرد کمیته ای را برای روشن کردن حقایق جنگ و شناسایی متجاوز تشکیل دهد. سعدون حمادی، وزیر خارجه وقت عراق، نیز طی مصاحبه ای مطبوعاتی در ۱۹ فروردین ۱۳۶۱ اعلام کرد که عراق میانجی گری الجزایر را می پذیرد ولی قرار داد ۱۹۷۵ میلادی نمی تواند مبنای مذاکرات باشد زیرا این قرارداد در آن شرایط به عراق تحمیل شده است. تنها سه روز پس از ادعاهای صلح طلبی مقام های عراقی، صدام طی سخنانی در مجلس ملی این کشور ماهیت واقعی ادعاهای عراق را روشن ساخت. وی گفت: «در حال حاضر هدف اساسی ما این است که از ورود نیروهای مسلح ایران به قلمرو خاک عراق جلوگیری به عمل آوریم... تا زمانی که جنگ ادامه دارد، بر ماست که هر قدر بتوانیم به عمق خاک دشمن نفوذ کنیم تا مانع از گلوله باران شهرهایمان از سوی دشمن شویم... آنها در این عملیات فتح المبين ) قصد داشتند وارد عماره شوند.»
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۴)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
جنگ، اهالی بومی منطقه را آواره کرد. آنها خانه و زندگی و حتی دامهای خود را رها کردند و رفتند. گاومیش های رها شده در هور که وزن آنها تا یک تن هم می رسید، روزها به هور می رفتند و علف ها و نی ها را می چریدند و شب ها، خرامان خرامان، شنا کنان به روستا برمی گشتند و در خانه های گِلی روستایی صاحبانشان می خوابیدند. ما همسایه آنها بودیم و با هم کاری نداشتیم. زبان بسته ها گاهی ترکش می خوردند و تلف می شدند. ما از نظر شرعی اجازه نداشتیم از گوشت آنها استفاده کنیم، ولی طبق استفتایی که بچه ها کرده بودند استفاده از شیر آنها بلامانع بود، اما دوشیدن شیر از این گاومیش های وحشی شاخ دار دل شیر می خواست. نگاه خشم آلود آنها و صدای وحشی شان زهره را آب می کرد و ما را از خیر شیر دوشیدن و شیر نوشیدن منصرف. به محضی که گاوی سرش را به خشم تکانی می داد و مِرَنِّه ای می کرد، به سرعت فرار می کردیم. برای شیر دوشی، راه حل های مختلف روی میز بود، اما هیچ کدام جواب نداد. چند نفر پیشنهاد دادند که هفت هشت نفری بریزیم سر یکی شان. یکی از گوش هایش، یکی از شاخ هایش یکی از دمش و یکی از گردنش بگیرد و آن وقت یکی بدوشد، اما آن یکی بر همه ما پیروز بود و بارها ما را فراری داده بود. تصور شاخ خوردن از گاومیش، از خوردن ترکش توپ و خمپاره وحشتناک تر بود. در اندیشه این آرزو، یک روز صبح زود، زمانی که گاومیش ها از روستا خارج می شدند، عده ای آنها را محاصره می کنند و از آن همه یکی را گیر می اندازند. یکی از شاخ هایش را گرفت و یکی سرش را به زحمت چسبید و با هزار زحمت گاو را آماده دوشیدن کردیم.
بحث بر سر اینکه چه کسی گاو را بدوشد بالا گرفت. هر کس این کار را برای خود افتخاری دست نیافتنی می شمرد. قاسم هادی ئی، صادق نظری و حسین رفیعی هر کدام ادعا می کردند که روستایی اند و با گاو و گوسفند بزرگ شده اند! به هر حال به سرعت انواع ظروف از جمله سطل برای شیردوشی آماده شد. بعد از محاصره کامل گاو یک نفر به زیر دل حیوان رفت، سطل را در محل مخصوص قرار داد و همه در انتظار ماندند. گاو مرتب لگد می زد و هر چه تلاش می کرد سر و شاخش را از دست نیروهای واحد اطلاعات عملیات برهاند، نمی توانست. بچه ها پاهای او را خِفت چسبیده بودند و گاو تقریباً خلع سلاح شده و بهترین فرصت فراهم آمده بود. اما درکمال ناباوری، شیردوش دلاور دید که این گاومیش پستان ندارد و نراست!🤭🤭🤭😂
آن روز بارندگی شدید شکل گرفت و سطح رودخانه را بالا آورد و طغیان آب به داخل مسجد هم رسید. آبها را خارج کردیم و چند بار خاکریز ورودی مسجد را ترمیم کردیم و برای استراحت نشستیم. ساعت حدود ده صبح بود که رادیو خوزستان مارش عملیات پخش کرد و گوینده گفت: توجه فرمایید! توجه فرمایید! به اطلاعیه ای که هم اکنون از قرارگاه خاتم الانبیاء، قرارگاه مشترک ارتش جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به دست ما رسیده است، توجه فرمایید.
حیران و متعجب به هم نگاه کردیم: اینجا که خبری نیست! مگر قرار نبود اینجا عملیات بشود؟ ساکت شدیم و منتظر ماندیم تا اخبار بعدی بیاید. وقتی خبر عملیات گسترده در فاو را شنیدیم، هم خوشحال شدیم هم حالمان گرفته شد.
یعنی ما اینجا سرکار بوده ایم و رو دست خورده ایم؟ این همه امکانات، این همه ببر و بیار و شناسایی، چرا این طوری شد؟ چرا هیچ کس چیزی به ما نگفت؟ ناسلامتی اطلاعات عملیاتی بودیم. پس معلوم شد که علی آقا کجا رفت و ما را قال گذاشت.
در این افسوس ماندن و در عملیات نبودن، اطلاعیه دوم از کسانی که سابقه جبهه دارند می خواست که به ستادهای اعزام نیرو مراجعه کنند. داد بچه ها درآمد، که ببین تو را به خدا، چه علّاف شدیم در این رفیّع، کنار این گاومیش ها! اطلاعیه سوم آتش به جانمان زد:
از داوطلبانی که حتی آموزش نظامی ندیده اند، دعوت می شود جهت ثبت نام و اعزام هر چه سریعتر به دفاتر ستاد اعزام مراجعه نمایند. من خودم حدس هایی می زدم، اما باورمان نمی شد که اینجا عملیات نباشد. برای همین حس ششمی به من می گفت، اینجا قطعاً خبری نیست. کارآگاهی ام گل کرد. به ستاد رفتم. از انبوه توپ ها و خمپاره ها و وسایل تدارکات چیزی نمانده بود. پرنده پر نمی زد! فقط ما مانده بودیم و روستای خالی رفیّع. وقتی اطلاعیه را شنیدیم دانستیم که تمام تیپ رفته است و ما را فرستاده اند. پیِ نخود سیاه!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 السلام ای حامی دین رسول الله
🔻حاج صادق آهنگران
در جمع رزمندگان اسلام
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 9⃣3⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
مأمورین، مرد را سوار اتومبیل پلیس کردند. ما هم با جیپ محمد به دنبال آنها به کلانتری رفتیم. وارد اتاق افسر نگهبان که شدیم آن شخص در حالی که سینه خود را جلو داده بود گفت: «این گونی رو کجا بذارم؟»
افسر نگهبان پرسید: «این گونی چیه؟» مرد گفت: «مدرک جرمه.» افسر نگهبان گفت: «فعلا بذار کنار اتاق تا بعد.»
سپس در پرس و جو از او معلوم شد که او عضو کمیته آبادان است. رئیس کلانتری به رئیس کمیته زنگ زد و گفت: «یکی از افراد شما را گرفتند لطفا بیایید.»
بیرون از اتاق و در حیاط کلانتری به رئیس کلانتری گفتم اگر می تواند قضیه را فیصله بدهد و ما به کارمان برسیم. چون چهار روز است که لنج منتظر بود. هر روز به علتی نتوانسته بودیم اسباب کشی کنیم.
ولی او گفت: «دکترا توی این مدت سرقت های زیادی توی این منطقه رخ داده. اولین باره که تونستیم دزد رو بگیریم. قبلا هر گروه سرقتها رو به دیگری نسبت میدادن. حالا که شاهد زنده داریم، ولو این که چند روز دیگر هم معطل شوی، بگذار این مورد رو ثابت کنیم. حیثیت و پرستیژ خیلی از نیروها زیر سؤال رفته.»
حدود یک ربع بعد رئیس کمیته به کلانتری آمد. جوان متینی بود و قیافه نجیبی داشت. اول از من پرسید: «شما خودتان به چه اجازهای وارد منزل دوستتان شدید؟ »
من هم وکالت نامه دکتر غانم را به او نشان دادم. سپس او از آن مرد سؤال کرد: «چرا به آن خانه رفتی؟»
گفت: «ترددهای مشکوکی به خونه دیده بودم. رفتم ببینم اونجا چه خبره؟»
رئیس کمیته گفت: «اگر چیز مشکوکی دیدی، چرا گزارش نکردی؟»
او من من کرد و جواب های نامربوط داد. رئیس کلانتری گفت: برای سرکشی به محل مشکوک پنجره خانه رو میشکنی و وارد میشی؟»
مرد جواب نداد. رئیس کمیته پرسید: «کلیدها را از کجا آوردی؟»
مشخص شد که او با عده ای دیگر از دوستان خود در یکی از خانه های خالی سکونت دارند و روزها به شناسایی خانه ها می رفتند. احتمال این که سرقت هایی هم انجام داده باشند وجود داشت. مرد برای این که خود را با رئیس کمیته صمیمی نشان دهد، نام کوچک او را صدا می کرد و می پرسید سیگار دارد یا نه. او هم پاکت سیگار خود را به او داد و گفت: «فعلا اینها را بکش.»
مرد گفت: «به بچه ها بگو چند پاکت سیگار برام بیارن.»
رئیس کمیته از ساختمان کلانتری بیرون رفت. من و رئیس کلانتری همراه او رفتیم. رئیس کلانتری پرسید: «با او چه کنیم؟»
گفت: «هر طور که قانون دستور داده است. او را به دادگاه معرفی کنید تا اعدامش کنند.»
قیافه نجیب او که در هم رفته بود، نشان می داد از این که یکی از پرسنل زیر دستش مرتکب این عمل شده، خیلی عصبانی و شرمسار است. سپس با ما خداحافظی کرد و رفت.
آن روز پنج شنبه و تا روز شنبه دادگاه تعطیل بود. محمد به سروان ابراهیم خانی تلفن کرد و آنها به آقای زرگر، دادستان انقلاب آبادان در زمان جنگ، تلفن کرده و ماجرا را گفته بودند. ایشان هم لطف کرده و گفته بودند: «ساعت یک بعدازظهر در دادگاه حاضر باشید. به خاطر شما و دکتر محجوب به دادگاه می آیم.»
ساعت حدود دوازده ظهر بود. ما به اتفاق مأمورین کلانتری و سروان ابراهیم خانی و استوار محمد، مرد را به دادگاه بردیم. البته به همراه گونی حاوی شیشه ها، چهار نارنجک و فانسقه که به کمرش بود. هنوز هم فکر می کرد که ماجرا به نفع او تمام خواهد شد. در طول مسیر مرتبا برای من خط و نشان می کشید. اتهاماتی هم به خانم های پرستار بیمارستان میزد.
گویا دیده بود که دسته جمعی به خانه های مختلف می رویم که شرح آن را قبلا گفته ام. خلاصه به ساختمان دادستانی رفتیم. منتظر نشستیم. بعد از یک ساعت، آقای زرگر آمد. پس از ادای احترام در جای خود نشستیم. او پس از خواندن پرونده ای که در کلانتری تنظیم شده بود، اول من را احضار کرد و جریان را پرسید. ماجرا را شرح دادم. سپس متهم را صدا کرد و از او پرسید: «برای چه به آنجا رفته بودی؟»
مرد گفت: «دنبال یک منزل خالی می گشتم. چون زن و بچه ام در شادگان تنها هستند، می خواستم اونها رو به آبادان بیارم.»
گونی حاوی شیشه ها را به دادستان نشان داد و گفت: «اینها رو توی همون خونه پیدا کردم.»
آقای زرگر ناگهان بر سر او فریاد زد: «تو غلط کردی بدون اجازه وارد منزل مردم شدی، آن هم با شکستن پنجره، تو چه میدونی اینها مال کیه و برای چیه. توی خیلی از خونه ها ممکنه از این مسائل باشه، به تو چه مربوطه که بدون اجازه مقام بالاترت، دست به این کارها میزنی.»
شنیدن این حرفها مثل آب سردی بود که بر سر او ریخته باشند. ناگهان از هارت و پورت افتاد. گفتم: «آقای زرگر ایشان در ضمن به پزشکان و پرستارانی که در این موقعیت خطرناک در آبادان انجام وظیفه می کنند و برای بردن اثاثیه خانه شان به هم کمک می کنند، توهین های مستهجنی کردند که من خجالت می کشم، بگویم.»
گفت: «غلط کرده. آقای دکتر، جرم او سرقت مسلحانه و مجازات او ه
م اعدام است.»
سپس به مأمورین گفت او را به زندان کلانتری ببرند و فردا به زندان اهواز منتقل کنند. گونی محتوی شیشه ها و فانسقه حامل نارنجک های او را هم گرفتند که با پرونده به اهواز بفرستند. پس از تشکر و خداحافظی از آقای زرگر سوار شدیم. قرار شد سر راه من را به بیمارستان برسانند و آن مرد را هم به کلانتری ببرند. مرد بد جوری دمق شده بود. با قیافهای ترسیده و عصبی داخل اتومبیل نشسته بود.
موقع پیاده شدن به او گفتم: «نمی خواستم کار به اینجا بکشد. به تو پیشنهاد شد معذرت خواهی کنی، ما هم مسئله را نادیده می گرفتیم. خودت کار را به اینجا کشاندی، به هر حال امیدوارم مجازات سختی برایت در نظر نگیرند.»
او هم گفت: «آقای دکتر! گاهی آدم نسنجیده یه کبریت به زندگی خودش میزنه.»
از مأمورین پلیس تشکر و خداحافظی کردم و وارد بیمارستان شدم. ساعت حدود سه بعدازظهر بود. همه پرسنل نگران و بی خبر از ماجرا منتظرم بودند. زیرا هیچ کس نفهمیده بود با چه ماجرایی درگیر بودم. همه منتظر رفتن به چویبده بودند. ماجرا را توضیح دادم و گفتم: «اگر دوستانم همراهم نبودند، شاید بلایی سر من آورده بود.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 بازتاب عملیات فتح المبین
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 برخوردار نبودن ایران از امکانات و تجهیزات نظامی پیشرفته و همچنین ناتوانی نیروهای نظامی ایران، از مسائل عمده ای بود که رسانه های خارجی و کارشناسان و تحلیل گران امور نظامی، همواره در بررسی جنگ ایران و عراق و مقایسه وضعیت دو کشور به آن اشاره و تأکید می کردند.
بر اساس این تحلیل ها طبعا نه تنها برای حاکمان عراق امکان درکی درست از تحولاتی که منتهی به پیدایش وضعیت جدید در مرحله آزادسازی شده بود، وجود نداشت، بلکه غفلت رسانه های خارجی و کارشناسان نظامی آنها را نیز موجب گردید؛ اما با وجود این، سلسله عملیات رزمندگان اسلام توانست به طور قطع، باور و ذهنیت عراقی ها و کارشناسان رسانه های خارجی را مورد سؤال قرار دهد. زیرا صحنه عمل و نتایج حاصل از تحرکات نظامی رزمندگان اسلام، گویاتر از همه چیز خودنمایی می کرد.
رادیو بی بی سی به دنبال آزادسازی کامل منطقه عملیاتی فتح المبين، چنین گفته است: نظر متخصصان امور اطلاعاتی غرب روشن است که ایران در درگیری های اخیر با عراق (فتح المبين)، دست برنده را دارد. متخصصان نظامی در غرب این عملیات را پیروزی بزرگ ایران می دانند. نیروهای مسلح ایران، نفرات بیشتری در اختیار دارند و از روحیه بسیار خوبی برخوردار می باشند. رادیو بی بی، سی طی دو روز متوالی با تأکید بر پیروزی رزمندگان اسلام، به نتایج و ابعاد رو به گسترش آن در منطقه اشاره و تأیید می کند: «چشم انداز پیروزی نهایی ایران و سرانجام سقوط رژیم صدام حسین را باید زنگ خطری برای بسیاری از کشورهای منطقه تلقی کرد. چنین شکستی برای صدام حسين، می تواند ملاحظات صرفا نظامی را بر تمامی منطقه ای حاکم کند که اهمیت سیاسی و استراتژیک آن بسیار قابل توجه است.»
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۵)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
باید کاری می کردیم. این بار فیلم هفت دلاور را باید خودمان بازی می کردیم. توطئه کردیم که هفت نفری جیم بشویم، ولی صددرصد بی خبر، در سکوت کامل!
هفت نفر شدیم، نصرت نائینی، سعید یوسفی، قاسم هادی ئ، سعید صداقتی، محمد رحیمی، نقی قوی دست و خودم. حتی قرار گذاشتیم به عمو اکبر، جانشین علی آقا در رفیّع هم چیزی نگوییم. یکی دو نفر از جمله محمد خادم آمدند پیش ما اعتراض که ما باید خودمان را به عملیات برسانیم. یکی از بچه ها به او گفت: مگر می شود بدون اجازه رفت؟ این حرف ها چیست؟ ما وظیفه داریم اینجا بمانیم تا دستور برسد! با این همه موش و گربه بازی قرار گذاشتیم صبح زود بعد از نماز و دعا و خوابیدن بچه ها نقشه فرار بزرگ به سوی عملیات را عملی کنیم.
بر اثر بارندگی های شدید، کل منطقه و بخش زیادی از جاده زیر آب رفته بود. باید طبق نقشه تک به تک و با احتیاط با یک فاصله زمانی به سر جاده می رفتیم و در نقطه ای همدیگر را ملاقات می کردیم. نقشه اجرا شد. وقتی به هم رسیدیم. به جهت ریش سفیدی مرا مامور کردند تا بروم از ستاد ماشینی بگیرم. در ستاد فقط آقای رنگ آمیز، مسئول پرسنلی تیپ و برادر مصطفی گمار حضور داشتند. پس از سلام و احوال پرسی قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و به رنگ آمیز گفتم: راستش کاری پیش آمده و ما می خواهیم برویم سری به علی آقا بزنیم. اگر لطف کنی ماشینی در اختیار ما بگذاری ممنون می شویم!
سفت و صریح گفت: ماشین نداریم!
- پس چطوری برویم؟
- من نمی دانم. با ما هم کسی هماهنگ نکرده!
- هماهنگ کرده یا نکرده، الان وضعیت جوریه که ما هفت نفر باید خودمان را به آنها برسانیم و اینجا بمان هم نیستیم!
فکری کرد و گفت: من امروز در جُفیر جلسه ای دارم. تا سه راهی جُفیر در خدمتتان هستم. از آنجا به بعد هم خدا کریم است. یکی پیدا می شود که شما را برساند. بهتر از هیچی بود. پذیرفتم.
گفتم: شما کی می خواهی بروی؟
- اگر چند دقیقه حوصله کنید با هم می رویم.
تشکر کردم و خوشحال گفتم: من می روم پیش بچه ها، سر جاده منتظریم.
کامیون چند کیلومتر بعد می خواست وارد مقری شود. راننده ما را پیاده کرد و دوباره پای پیاده به راه افتادیم تا رسیدیم به سه راهی خرمشهر، جاده صاحب الزمان(ع) و اهواز. آنها نماز عصر را خواندند و من نماز ظهر و عصر را خواندم، اما باز از ماشین خبری نبود. برای مان سئوال شده بود که اینجا عملیات شده پس چرا تردّدی نیست؟! نکند عملیات جای دیگر است و باز ما بی خبریم؟! به زودی متوجه شدیم که اصل تردد ها از جاده اهواز به آبادان است. دو سه کیلومتری راه نرفته بودیم که فرشته نجات رسید. بچه ها برای او دست تکان دادند تا راننده ترمز زد. مثل برق و باد سه نفر رفتند در کابین کنار راننده و ما هم خیلی چابک پاها را روی لاستیک ها گذاشتیم و از دیوارهای فلزی کمپرسی کشیدیم بالا. اما بار کمپرسی پر از ماسه بود. چاره نبود، خودمان را با سینه و شکم چسباندیم به ماسه ها و پاها را گیر دادیم به لبه کناره کمپرسی. با سرعت گرفتن کامیون، باد می زد و دانه های تیز ماسه را می کوبید به صورت و چشم ها. چفیه ها را از گردن باز کردیم و بستیم دور صورتمان و کور شدیم! هیچ چیز را نمی دیدیم، ولی فک هایمان کار می کرد و حرف می زدیم. با هر تکانی هُرّی دلمان می ریخت که نکند الان پرت بشویم پایین.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سپاه مهدی
🔻حاج صادق آهنگران
🔻 اجرا: ۱۰ بهمن ۱۳۶۵
نمازجمعه دانشگاه تهران
شاعر: حبیبالله معلمی
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 0⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
آن روز دیگر امکان حرکت نبود. اولا ساعت جذر شروع شده بود، ثانیا امکان این که دوباره بخواهیم کامیون را بگوییم بیاید و اسبابها را بار بزنیم، وجود نداشت. ناهار مختصری خوردیم و همراه سروان ابراهیم خانی با جیپ عازم چویبده شدیم تا به ناخدا عباسی که بی صبرانه منتظر ما بود، علت تأخیر را خبر بدهیم.
ناخدا عباسی خیلی بی قرار بود. از این که پنج روز علاف و بی کار منتظر ما شده، سخت عصبانی بود. پس از شرح وقایع کمی آرام شد. گفت: «من هم با اجازه شما با وجودی که لنج را در بست گرفته بودید، یک مسافر دیگر به جمع شما اضافه کردم که ضرر و زیان چند روز تأخیر جبران شود. یکی از مهندسین شرکت نفت است.»
ما هم گفتیم به شرطی که جا به حد کافی برای اسباب اثاثیه ما باشد، مانعی ندارد. ناخدا گفت: «خاطرتان جمع باشد خن به حد کافی بزرگ است.»
گفتم: «ما فردا صبح زود شروع به اسباب کشی می کنیم و به او ملحق میشویم.»
گفت: «شما را به خدا قبل از این که جذر شروع شود، حداقل دو ساعت قبل از آن، اینجا باشید.»
شب به رئیس امور مسافرت زنگ زدم و گفتم فردا ساعت هفت صبح برای ما کامیون بفرستد. او هم که یکی از دوستان ما بود قول داد رأس ساعت هفت کامیون جلوی در خانه دکتر غانم باشد. صبح با یکی دو نفر از کارگران اتاق عمل به خانه ی دکتر غانم رفتیم. سروان ابراهیم خانی، محمد و چند نفر از پرسنل او برای کمک آمده بودند. به سرعت اثاثیه دکتر غانم را بار زده و سپس به منزلم رفتیم. مقداری اسباب اثاثیه را در کامیون جا دادیم. بقیه را داخل کامیونی که سروان ابراهیم خانی تدارک دیده بود، بار زدیم و عازم چویبده شدیم.
قرار بود سایر افراد هم خودشان توسط دوستان و شوهرانشان که در تهران بودند، کامیون دیگری را از اداره حمل و نقل گرفته به چویبده بیایند. فقط دو نفر از پزشکان مانده بودند که قرار بود مبلغی اضافه به راننده بدهیم، یک بار دیگر به آبادان برگردد و اثاثیه آنها را هم بیاورد.
بار زدن و رسیدن به چویبده حدود سه ساعت طول می کشید. همه کامیون ها ساعت ده به چویبده رسیدند. باربرها که در آن منطقه ولو بودند به کامیون های ما آویزان شدند. ناخدا عباسی که منتظر ما بود و خودش گروهی از دوستان و اقوامش را آماده کرده بود، جلو آمد. آنها را کنار زد و گفت: «ما خودمان باربر داریم.»
گفتم: «اول از همه وسایل من را خالی کنید، چون قرار است که کامیون برای آوردن اثاثیه دو دکتر دیگر برگردد.»
کامیون تخلیه شد و فورا حرکت کرد. حدود یک ساعت طول کشید تا بار سایر کامیون ها را نیز تخلیه کردند و به داخل لنج بردند. مهندسی هم که قرار بود با ما همسفر شود با یکی از کارگرانش که جوانی قوی هیکل و جسور بود، قبل از ما رسیده و اثاثیه خود را به داخل لنج برده بود. اتفاقا آقای مهندس با من آشنا در آمد. چند سال قبل دخترش با یک نقص مادرزادی به دنیا آمده بود. از حال فرزندش پرسیدم. گفت حالش خوب است و یک دختر بچه زیبای چهار ساله شده است. پس از این که همه کامیون ها تخلیه شد، ناخدا عباسی گفت: «پس دو نفر دیگر چه شدند؟»
همگی خود را به تجاهل زدیم. گفتم: «قرار بود همزمان با ما حرکت کنند. ما فکر کردیم زودتر رسیده اند و در بین راه هم آنها را ندیدیم.»
ساعت حدود یک بعدازظهر شد ولی خبری از آنها نبود. کم کم ما هم نگران میشدیم که مبادا به موقع نرسند و جذر شروع شود. آنها می بایست حدود ساعت یک و نیم یا دو می رسیدند. ساعت دو شد و باز هم خبری از دوستان نبود. ناخدا هم شدیدا نگران بود و از ما می پرسید: پس چرا نیامدند؟» باز ما اظهار بی اطلاعی کردیم. بالاخره بیست دقیقه بعد سر و كله کامیون پیدا شد. راننده گفت: «کامیون بین را خراب شد. تا از اداره کل حمل و نقل مکانیک بیاد و درست کنه، طول کشید.»
خلاصه کارگران با عجله اثاثیه دوستانمان را تخلیه و وارد لنج کردند. راننده از ما خداحافظی کرد و عازم آبادان شد. ناخدا هم گفت:
شانس آوردید، اگر نیم ساعت دیرتر می رسیدند، مجبور بودیم تا ده شب منتظر بمانیم. چون جذر در حال شروع شدن است.» بالاخره لنج حرکت کرد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مثل چمران بمیرید !
چمران شرف را بیمه کرد
🔻 ۳۱ خرداد سالگرد شهادت «عقل عاشق» دکتر مصطفی چمران ، عارف عاشق و مجاهد بزرگ جهان اسلام
روحش شاد و یادش گرامی
#کلیپ
#چمران
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آغاز اسارت
«عراقی ها آمدند بالای سر ما . يكی از آن ها آمد جلو كه دستم را بگيرد ، دستم را كشيدم و گفتم تو نامحرمی . تا چند ساعت فكرم كار نمی كرد . فرار كه نمی توانستم بكنم ، بهترين اتفاق مرگ بود.
با هر صدای انفجاری خودم را بالا می كشيدم كه تركش به من بخورد . ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود . دعا كردم بميرم . استغفار كردم، اشهدم را گفتم ، اما يادم افتاد چند روز پيش ، نماز امام زمان نذر كرده بودم . روی زانوهايم نشستم و نذرم را ادا كردم . بعد از نماز آرام تر شده بودم ؛ اما وقتی ياد نگاه های عراقی می افتادم ، بدنم می لرزيد ، اما خودم را سپردم دست خدا وبه او توكل كردم .»
از کتاب
"دوره درهای بسته"
فاطمه ناهیدی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂