🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۱)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
یکی از سوژه های خواستگاری، خانواده ای خوب و انقلابی بود که فرزندشان نیز به شهادت رسیده بود. رفت و آمدهای مقدماتی انجام شد و نوبت من بود که باید با مادر و خواهرم می رفتم و صحبت های اساسی را با عروس خانم مطرح می کردم. بعد از ظهر به خانه آنها رفتیم. حرف های من در چند جمله تمام شد، اما او همه سئوالاتش روی میز بود. سئوالاتی که معلوم بود روی آن حسابی کارشناسی شده است:
- اگر به منزل بیایی و غذا آماده نباشد، چه کار می کنی؟! اگر غذا آماده، ولی خوشمزه نبود؟ اگر آماده و خوشمزه، ولی کمی سوخته بود؟ شما اهل مطالعه هستی؟ روزی چند ساعت؟ چه کتاب هایی می خوانی؟ اهل مهمانی هستی یا نه؟ اهل مهمانی دادن چه؟ اگر یک بار مهمانی فامیل ما با فامیل شما تقارن پیدا کرد چه می کنی؟ ترجیح با آنها است یا با اینها؟ اگر....
شده بود برنامه صد سئوالی و من تا این قسمت برنامه با حوصله و انصاف جواب دادم.
پرسید: نظر شما درباره کار کردن خانم ها در بیرون چیه، موافقید یا مخالف؟ اگر موافقید، تکلیف بچه چه می شود؟ زن کارمند نمی رسد به موقع همه کارهای خانه را انجام دهد، آیا شما به او کمک می کنی؟ آیا صبر می کنی؟ آیا عصبانی می شوی، اگر عصبانی شوی چیزی را پرتاب می کنی؟!
جواب دادم: اگر این شغل زنانه باشد و در محیط های زنانه بهتر است.
او بر مطالعه خیلی تاکید داشت و می گفت: من می خواهم با مطالعه صحیح و زیاد به خدا برسیم و به کمالات انسانی دست پیدا کنیم. و من در جواب گفتم: بنده خیلی اهل کتاب و مطالعه نیستم، ولی اگر کتاب در باره کارم باشد و خوشم بیاید، ممکن است چند جلد هم بخوانم، ولی اینکه روزی چند ساعت وقت بگذارم نه متاسفانه، این جوری نیستم.
وقتی حرف از خدا و کمالات شد، من پای جبهه و جنگ را به میان کشیدم. پرسیدم: معلوم می شود شما به مسائل معنوی خیلی اهمیت می دهید، نظرتان درباره جبهه رفتن بنده چیست؟
تاملی چندثانیه ای کرد و گفت: اصولاً انسان وقتی مجرد است، تنهاست، ولی وقتی زندگی مشترک تشکیل می دهد، دیگر خودش تنها نیست! با خودم گفتم: از کرامات شیخ ما این است، شیره را خورد و گفت شیرین است! خوب معلوم است آدم وقتی مجرد است، یعنی زن یا شوهر ندارد و وقتی زندگی مشترک تشکیل می دهد دیگر تنها نیست و متاهل است!
گفتم: نه این جواب سئوال من نبود. به صراحت بفرمایید با جبهه رفتن من موافق هستید یا مخالف؟
گفت: عرض کردم وقتی کسی مجرد است فقط خودش است، ولی وقتی متاهل می شود باید طرف مقابلش را هم در نظر بگیرد.
بقول قدیمی ها، من هم آنجا نعلش کردم و گفتم: ببخشید، پس آن همه کتاب و مطالعه مگر برای آن نبود که به خدا برسیم؟ خوب در زمان ما راه، مثل خورشید درخشان است، ما باید در فرمان امام باشیم. این مسیر کمال ماست. مسیر خدایی شدن این است. اگر قرار باشد ازدواج بکنیم و راه و مسیر حق را کنار بگذاریم کجایش کمال می شود؟!
این حرف ها را که خیلی جدی گفتم، گفت: به نظرم موضوع مهمی است. این مستلزم آن است که ما در جلسه ای دیگر با هم صحبت کنیم!
گفتم: ان شاءالله.
بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم و از دست خودم عصبانی که چرا یک ساعت و هشت دقیقه با او هم صحبت شده ام.
همگی خداحافظی کردیم و از خانه زدیم بیرون. تا پایمان را از در بیرون گذاشتیم، مادر خدابیامرزم با کنایه، چشم غرّه ای به من رفت و گفت: حالا تو آن آقا خوب خوبه هستی؟! به دختر مردم در اتاق چه می گفتی؟ چقدر حرف زدید با هم، شما خوب باشید پس بدها چه جورند؟! اصلاً چی می گفتید؟
بنده خدا مادرم نمی دانست که آن جلسه، جلسه شب اول قبر من بوده و من که نمی توانستم وسط سخنرانی خانم بزنم بیرون. باید مشکلات را حل می کردیم و راه کمال را یک جوری پیدا می کردیم! ناراحت شدم و با تاکید بسیار روی کلمه ها، شمرده شمرده گفتم: مادرجان! ولم کنید. من، زن، نِ... می... خوا.... هَم. خلاص.
مادرم سرش را تکان داد و خواهرم لبخندی زد و من ادامه دادم: من وظیفه شرعی ام را انجام دادم. خدا هم خودش می داند و می بیند. حالا دختر می دهند بدهند، نمی دهند مزارستان! شما هم دیگر خواستگاری نروید... قهر کردم و یک راست برگشتم جبهه سر پل ذهاب.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 راههای ارتباطی آبادان
در هفته ششم جنگ
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 7⃣5⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻 سال ۱۳۶۲ آغاز شد. یکی از وقایعی که قابل ذکر است، شیوع بیماری سالک بین رزمندگان در آبادان بود، به خصوص در فصل گرما که عامل بیماری زا توسط پشه خاکی به انسان منتقل میشد. یکی از متخصصین پوست را به همین جهت به آبادان فرستادند. مدتی آنجا ماند و به درمان آنها پرداخت. نحوه تشخیص و درمان بیماری را به پزشکان عمومی یاد داد تا بعد از رفتن او بتوانند بیماری را تشخیص داده و درمان کنند. یک بار دیگر من به مرخصی رفتم و برگشتم.
تعداد پزشکان کم شده بود. گاهی یک یا دو نیروی کمکی جراح و بیهوشی از طرف وزارت بهداری به کمک ما فرستاده می شد. مدتی بعد گروههای امدادگر از بیمارستان ما رفتند. بیمارستان توسط پرسنل خودش و گاهی چند پزشک جراح و بیهوشی کمکی اداره میشد.
در یکی از ماه های تابستان ۱۳۶۲ در اتاق عمل بودم که من را پای تلفن خواستند. تلفنچی گفت: «آقای سرگرد می خواهد با شما صحبت کند.»
پس از وصل شدن صدا، خود را معرفی کرد و با هم سلام احوال پرسی کردیم. او گفت: «ما یک سرباز عراقی اسیر کرده ایم که هر چه تلاش می کنیم، نه حرف می زند، نه چیزی می خورد. ولی در جیب او کاغذی پیدا کردیم که روی آن نوشته اسکیزوفرنی »
گفتم: «من روان پزشک نیستم، اما اگر می خواهید او را برای درمان به اینجا بیاورید مسئله دیگری است.»
گفت: «نه فقط می خواهم شما کمک کنید شاید او صحبت کند. ما به چند ارگان زنگ زدیم، همه شما را به ما معرفی کردند.»
با خنده گفتم: «مثل این که من در آبادان خیلی مشهور شده ام، به هر حال اگر خدمتی از دستم بر بیاید مضایقه نمی کنم.»
گفتند تا نیم ساعت دیگر به بیمارستان می آیند. سرگرد همراه یکی دو نفر درجه دار و چند نفر از اهالی بومی بعد از نیم ساعت آمدند. سرباز جوان عراقی هم همراه آنها بود. در سالن بیمارستان با حیرت و تعجب به پوسترهای بزرگ عکس امام خمینی(ره) و برخی از روحانیون دیگر و عده ای از سرداران شهید نگاه می کرد. آنها را به داخل اتاق غذاخوری هدایت کردم. سرگرد گفت: «ما در سنگرهای خود بودیم. دیدیم این فرد تنهایی به طرف سنگرهای ما می آید. اسلحه ای هم نداشت. پس از این که نزدیک شد، دستگیرش کردیم. هیج مقاومتی نکرد. ولی هرچه می پرسیدیم جواب نمیداد. حتی چند تو سری هم به او زدیم، ولی باز هم حرف نزد. به او آب و غذا تعارف کردیم، به هیچ کدام لب نزد. در میان مدارک او نام و درجه او فهمیدیم سرباز وظیفه است. یک تکه کاغذ هم لای مدارکش بود.»
تکه کاغذ را به من نشان داد. شبیه یک سر نسخه بود که قسمتی از آن را بریده بودند. روی آن نوشته بودند اسکیزوفرنی. سرگرد به زبان عربی تا حدودی مسلط بود، با او به عربی صحبت می کرد. ما همگی در اطراف میز غذاخوری نشستیم. برای جلب اعتماد آن اسیر، اول از او به انگلیسی پرسیدم نامش چیست. گفت علی، با اشاره به او پرسیدم اسکیزوفرنی، او هم سر تکان داد. گفت اسکیزوفرنی. انگلیسی او از حد چند کلمه معمولی قوی تر نبود. به مسئول غذاخوری گفتم کنار بایستد و خودم جلوی چشم همه کتری را روی گاز گذاشتم. چای خشک در قوری ریختم. پس از جوش آمدن آب، چای دم کردم. حين انجام این کارها گاهی برمی گشتم و با سرگرد صحبت می کردم.
جوان اسیر با دقت مراقب رفتارهای من بود. برای جلب اعتماد او سعی می کردم هر کاری را که انجام میدهم از دید او پنهان نماند. پس از آماده شدن چای فنجان و نعلبکی را به تعداد نفرات در سینی گذاشتم. آن را وسط میز قرار دادم. مقداری نان و پنیر در ظرف جداگانه در کنار سینی گذاشتم. ظرف شکر را هم روی میز گذاشتم. سپس در تمام فنجانها چای و آب جوش ریختم. اول در فنجان خودم شکر ریختم و بعد به نفرات بعدی گفتم هر یک در فنجان خود شکر بریزند. نفر آخر قاشق شکر را به دست اسیر داد. او هم از شکردان چند قاشق شکر به داخل فنجان خود ریخت و آن را هم زد.
گویا اعتماد او جلب شده بود. اول خودمان شروع به خوردن کردیم و او هم که گرسنه بود با ما شروع به خوردن کرد. ضمن صرف صبحانه سرگرد ایرانی با عربی با او صحبت می کرد. کمی عربی میفهمیدم. می گفت ما همه مسلمان و با هم برادریم، قصد آزار و اذیت او را نداریم و سپس سؤال هایی از او پرسید. کم کم زبان باز کرده بود و جواب میداد. یک ساعتی نزد ما بودند و صرف صبحانه تمام شد. از سرگرد پرسیدم بالاخره مطلب جالبی از او به دست آورد یا نه، گفت می خواست بداند لشکر شماره فلان عراقی ها هنوز در این منطقه است یا از اینجا رفتهاند که فهمیده بود. خیلی تشکر کرد و گفت غیر مستقیم کمک بزرگی به آنها داده ام و اطلاعات مهمی را کسب کرده اند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 جارو کردن گالیورها
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
کم و بیش خیلی از اسرا گال را تجربه کرده اند و صد البته درمان شگفت انگیز و پیشرفته عراقی ها را برای معالجه این مرض پوستی!
راستی مروری کنیم این روش پیشرفته رو.
باید ساعت ها لخت بشی و در مقابل آفتاب سوزان بنشینی
حالا تصور کنید، یک اسیر در حال معالجه رو یک جارو هم بهش بدن و بگن باید جارو کنی . حالا ده نمکی چجوری این صحنه رو به تصویر بکشه؟!
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
ما گرد مداری از خطر میگردیم
تا صبح به دنبال سحر میگردیم
سوگند به لالهها، که همچون خورشید
زرد آمدهایم و سرخ برمیگردیم.
•┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈•
ســــــــــلام روزتون بخیــــــــــر
جمعههاتون مهدوی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عملیات رمضان
ورود به خاک عراق
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻مسئله کمبود نیرو که اکثر یگانها به آن دچار بودند و افزایش استحکامات دشمن باعث میشد نیروها در رزمهای شبانه، وقت و توان خود را صرف درگیری با آنها کنند و تا طلوع صبح نتوانند به میزان مدنظر پیشروی مناسبی داشته باشند. گرمای طاقتفرسای هوا، نامناسب بودن زمین و موقعیت منطقه، آمادگی ارتش عراق و عدم غافلگیری، بروز پارهای از مشکلات در پشتیبانی ادوات مهندسی و عدم هماهنگی مواردی هستند که سلسله عوامل این عدم موفقیت را تکمیل کردند.
در این عملیات حدود ۲۵۰ کیلومترمربع از خاک ایران آزاد شد و ۴۰ کیلومترمربع از خاک عراق نیز به تصرف ایران درآمد.
اگرچه این میزان از مناطق دشمن برای دستیابی به اهداف سیاسی و یک صلح پایدار، کافی نبود، اما چند مسئله حائز اهمیت در این عملیات به چشم میخورد. ازجمله اینکه به میزان قابلتوجهی تجهیزات و ادوات دشمن نابود گردید و انجام این عملیات و تغییر زمین جنگ به دشمنان فهماند که ایران علاوه بر اخراج متجاوزین، آمادگی حضور در آن سوی مرزها و رسیدن به پیروزی نهایی و تعقیب و تنبیه متجاوز را دارد و بر این کار خود مصمم است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۲)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بعد از داستان تلفن و آن خواستگاری شب اول قبری، فاصله ای طولانی در امر پیگیری انتخاب همسر پیش آمد. در رفت و آمد های مکررم به منطقه و همدان یک روز آقای تارخیان، از همکاران محترم که راننده ادارمان بود از من پرسید که چه کرده ام و کار به کجا رسیده است. عرض کردم که قیدش را زده ام. سراغ هر کس می رویم یا می گوید جبهه نرو یا می گوید کارش فلان و بهمان است یا خود ما را نپسندیده ام...
آقای تارخیان گفت: آقای نوریه را که خودت خوب می شناسی، خواهر خانمش برای شما سوژه بسیار مناسبی است.
گفتم: ممنون، فقط مانده مدیرکل از حکایت ما با خبر شود!
- عجله نکن! من فامیلش هستم. این خانواده را من می شناسم. با آنهایی که تو می گویی خیلی توفیر دارند. انسانهایی بسیار شریف، متدین و انقلابی واقعی هستند. آقای عراقچیان، پدر این خانواده شهید شده و مادرش هم متاسفانه فوت کرده است.¹ الان این خانم و خواهرش با هم زندگی می کنند. من فکر میکنم جواب می گیری.
حالا من یک حرفی به مادر و خواهرم زده بودم. گفتم: آخه!
- آخه ندارد، خانواده تو این همه جا رفته اند، این یک جا را هم بروند، اگر نشد دیگر نروند. فقط یک شرط دارد!
با نگرانی گفتم: چه شرطی؟
- اگر جور شد یک پیراهن برای من بخری.
خندیدم و گفتم: آقای تارخیان، وسط معرکه نرخ تعیین می کنی، باشد، پیراهن چیه، مخلصت هم هستم. در این زمان من سه کار داشتم: مسئول ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ آموزش و پرورش استان همدان، رزمنده ثابت واحد اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین و مربی غریق نجات بسیج در تابستانها. حضورم در جبهه گاهی دو ماه، گاهی به سه ماه و گاهی هشت ماه متوالی هم می رسید.
مقدمات کار را خانواده فراهم کردند. نظر خانم در قدم اول مثبت بود، اما در ادامه جواب عجیبی داده بود: چهار ماه دیگر جواب قطعی را به شما می گویم!
مادر و خواهرم کلّی از کمالات و ادب و تدیّن و تقیّد و تشخّص این خانواده برایم گفتند و من قند توی دلم آب شد و بعد اضافه کردند که آنها با اصل قضیه موافق اند، ولی چهار ماه بعد جواب می دهند! سری تکان دادم و گفتم: بندگان خدا، شما چقدر ساده اید، آنها محترمانه شما را جواب کرده اند، نه که جواب داده باشند. چون آقای نوریه مرا می شناخته، روی شان نیامده به صراحت به شما بگویند نه. چهارماه، یعنی نه!
خواهرم گفت: این طور نیست که تو می گویی، اگر نمی خواستند خیلی راحت می گفتند، نه آنها این جور آدمهای نیستند که مردم را سرکار بگذارند.
لحظاتی سکوت کردم و بعد گفتم: این هم از این! فقط مانده بود آبرویم پیش مدیرکل آموزش و پرورش برود که رفت!
__
¹ (مادر خانم، در برنامه سفری که بسیج برای دیدار با آیت الله منتظری در قم تدارک دیده بود، تصادف می کند و به رحمت خدا می رود. مرحوم آقای ابوالقاسم عراقچیان پس از بازنشستگی از آموزش و پرورش، به صورت افتخاری در قسمت مالی بنیاد مستضعفان و جانبازان خدمت می کرد. او در آبان ماه سال ۱۳۶۱ در پی یک ماموریت کاری در بین راه کرمانشاه تصادف کرد و به رحمت ایزدی پیوست. مرحوم ابوالقاسم عراقچیان، دبیر زبان انگلیسی بود اما به دلیل انگیزه های معنوی و علایق و اطلاعات دینی اش، دبیر دینی ما هم بود. این انسان دقیق و منظم و توانا همیشه بعد از اتمام درس پنج دقیقه فرصت استراحت می داد و از بچه ها می خواست که سئوال های شرعی شان را بپرسند. یک بار از غسل صحبت شد، یکی از بچه ها بلند شد گفت: آقا ببخشید ما روی مان نمی شود این سئوال ها را از آقایمان(پدرمان) بپرسیم. ایشان هم به خنده و شوخی گفت: خدا دروغ گو را مرگ بدهد، چه طور وقتی پدرت می گوید برو نان بگیر، می گویی به من چه و صدتا بهانه می آوری، اما سئوالت را نمی توانی از او بپرسی...، حالا سئوالت را بپرس! او در یک کلمه، یک انسان و معلم به تمام معنا بود و برای او احترام زیادی قایل بوده و هستم.
__
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
19.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 خلبان به اسارت درآمده عراقی در مصاحبه با رزمندگان اسلام درباره علت بمباران ایران میگوید: هر هواپیمایی که بمبهای خود را تخلیه نکند صدام او را میکشد. رفتار سربازان ایرانی با من خوب بود و احساس میکنم درخانه خود هستم.
خبرگزاری میزان
#کلیپ
#خلبان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂