eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 آقا توپ، آقا توپ.. بیچاره معلم! رنگش پریده بود. توپ پلاستیکی را می‌دید، باورش نمی‌شد. شیطنت خودشان را می‌کردند، حتی وقتی جنگ بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۵ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از [حیدرپور] درباره کمین‌ها پرسیدم. گفت:" فکر نمی‌کنم دیگر نیرویی در کمین ها داشته باشیم.  جاده هم به جز دو سه نقطه تقریباً تخلیه شده است. حدود هفتاد هشتاد نفر نیرو داخل دژ داریم، اما پشت آنها بسته شده است. نیروها مقاومت می‌کنند ولی فایده ای ندارد. بخش‌هایی از جاده در دست دشمن است. در نهایت یا اسیر می‌شوند یا شهید. هیچ راهی هم برای کمک به آنها نداریم. هواپیماها و هلی کوپترهای دشمن مرتب بالای سرشان و قایق‌های دشمن هم در چپ و راست دژ هستند.» در این زمان آتش دشمن متمرکز شده بود بر روی سه راه خندق، یعنی ابتدای جاده خندق و جاده بدر و جاده امام حسن (ع). البته عمده این آتش باری داخل هور بود؛ یعنی بیشتر توپ‌ها به چپ و راست جاده و داخل هور فرود می آمد. به حیدر پیر گفتم:"به نیروها دستور بدهید به طرف شط علی حرکت کنند." قدری ایستادم تا نیروهای باقی مانده روی جاده خندق و اطراف پد که از نیروهای پشتیبانی بودند راه افتادند. قرار شد مهندسی تیپ با بلدوزر در پانصد متری چپ و راست پد خندق چند شکاف ایجاد کند. شکافها برای این بود که دشمن از طرف جزیره نتواند با خودرو یا احیاناً نیروی زرهی خود را به پد خندق برساند. با توجه به بالا بودن آب هور، بلدوزر چند شکاف ایجاد کرد. البته عمق زیادی نداشتند اما مانع حرکت خودرو می شدند. آخرین شکاف را هم در شمال پد خندق ایجاد کردند. راننده بلدوزر بعد از ایجاد شکاف خودش هم به طرف شط علی حرکت کرد. در آن ساعت شاهد اتفاقات تلخی بودم و از هر طرف اخبار ناگواری می‌رسید. دیدن این وضعیت برایم بسیار دردناک بود. آن روز از همان ابتدای صبح شیمیایی هم شده بودم. البته ابتدا به صورت خفیف اما نزدیک غروب آثارش بیشتر و مشخص تر شد.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 حاج عباس هواشمی سال ۱۳۶۱ / دشت آزادگان
🍂 بعد از عملیات خیـبر که منطقه کمی آرام شده بود، مـادر علی اصرار کرد که باید برویم خواستگاری. علی سعی میکرد از زیر این اصرارها در برود؛ می گفت: «من مرد جنگـم؛ دوست ندارم دختر مردم را بی سرپرست رهـا کنم.» 🔹 بالاخره اصرارهای مادر جواب داد و علی برای ازدواج با دختر خاله اش موافقت کرد؛ قرار خواستگاری هم گذاشته شد. 🔸 موقع رفتن، علی یک کتابی درباره حضرت زهــرا (س) با خود برداشت و رفتند. بین مراسم گفتند که عروس و داماد بروند اتاق دیگری تا صحبت هایشان را بکنند. وقتی نشستند علی کتاب را گذاشت جـلوی عـروس خانم: «این کتاب را حتـما بخون! توی زندگی بایستی حضرت عـلی و حضرت زهـرا (س) الـگوی من و تو باشه. شغلم هم میدونی که خطـرناکه. ممکنه فقط یا یک روز کنارت باشم یا یک عمـر؛ فکرهات رو بکن.» 💐 خیـلی زود این وصلت سـرگرفت. 🔸 "هـــوری" زندگی نامه و خـاطرات انتشارات شهید ابراهـیم هــادی             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ پاهایم به دو کنده بی‌جان می‌ماند. بیحس و مرده. - آب کتری را خالی کن رو پاهایش ... زود باش ... نکبتی. سرمای آب وجودم را لرزاند و پاهایم را از کرختی درآورد. درد دوباره به سراغ ام آمده بود. اسماعیلی با همان لبخند چندش آور بالای سرم ایستاد. چشمانش از زور خشم جر خورده بودند. صورتش بنفش شده بود. فک‌اش را انگار قفل کرده بود. اگر می‌توانست خفه ام می‌کرد. معلوم بود مجوز کشتن ام را نداشت. خنده بلندی چنان بلند که انگار دیوانه ای فقط غل و زنجیر به دست و پا نداشت. یکهو خاموش شد و نشست کنار تخت. زل زد تو چشم‌های بی جانم. مثل بچه آدم دهان باز کردی، کردی و گرنه کاری می‌کنم به مرگ راضی شوی. با افکارم می‌جنگیدم. از آن که ضعف تو وجودم نفوذ کرده بود از خودم بدم آمد. تا آن روز به هیچ‌کس خیانت نکرده بودم. حتی به خودم. کاری را حقیر و نفرت انگیزتر از آن نمی‌دانستم. مانده بودم آن افکار پلید از کجا در مغزم نفوذ کرده. افکاری که از خودخواهی ام آب می‌خورد. - ها؟ لالمانی گرفته ای .... زودباش حرف بزن ... اسماعیلی معطل کسی نمی‌شود ... صدای در اتاق که باز و بسته می‌شد نگاهم را به طرف خود می کشاند. مردها انگار بیرون رفته و برگشته بودند. دهان اسماعیلی باد کرده بود و فک‌اش بالا و پایین می‌شد. انگار داشت لقمه گنده ای غذا را می‌جوید. بو توی دماغ ام پیچید. معده ام به سر و صدا افتاد. ضعف تو جانم نشست. با نعره اسماعیلی به خودم آمدم. - شورتش را درآورید ... این خواهر ... آدم بشو نیست ... فکر کردم اشتباه شنیده ام. زل زدم تو صورت اسماعیلی که گنده تر شده بود. مردها آماده خدمت بودند. زور آوردم به دست‌هایم. از فشار کمربندها زخم شده بودند. دهان باز کردم، فریاد کشیدم، صدایی حتی ضعیف از گلوی خشک شده ام بیرون نریخت. لخت و عورم کردند. نمی‌توانستم نگاه کنم. چشم‌هایم را با تمام قدرت بستم. بغض گلویم را دو دستی می‌فشرد. اشک پشت پلک هایم پر شد. جلو سرازیر شدنش را گرفتم. نمی‌خواستم جلو اسماعیلی کم بیاورم. تا آن روز کسی اشک‌های داش اسدالله را ندیده بود. در درونم فریاد کشیدم. تو فریادهایم خدا خدا کردم. قلبم به شدت کوبیدن گرفته بود. صدایش را می‌شنیدم. صدایش به صدای طبل گنده روزهای عزاداری می‌ماند. روزهای تاسوعا و عاشورا ..... امام حسین (ع) را به کمک طلبیدم. خودم را مانند او تنها و غریب می‌دیدم. با ضربه ای که به بیضه ام کوبیده شد با تمام وجود نعره کشیدم. نعره ای دیوانه وار و جنون آمیز. درد، نفس‌ام را گرفت. پوست تنم کبود شد. با ضربه دوم وجودم آتش گرفت و سوخت. دهانم از درد بازماند. چشمانم از حدقه زد بیرون. از درون سوختم و مچاله شدم. یکھو تو سرم احساس سبکی کردم و بی‌هوش شدم بیدار که شدم تاریکی را دیدم که دور و برم قد علم کرده بود. دست کشیدم به صورتم. به چوب خشک می ماند. پشت از زمین کندم، درد تو تن و صورتم و بدن خشک شده ام پیچید. دست چرخاندم به دور سرم. نوک انگشتانم را دیوار خراش داد. چنگ انداختم به دیوار تا بلند شوم. هنوز کف پاهایم رو زمین نیامده بود که نعره‌ام بلند شد. با پهلو به زمین کوبیده شدم. پلک هایم را هم گذاشتم و آب دهانم را قورت دادم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 این‌گونه ایستادن پای ولایت، عادت ماست، و جهاد و شهادت مرام ما 🔸 سرنوشت مقلدان خمینی ، چیزی جز شهادت و پیروزی نیست ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۸ اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 در زمان دیگری، محمدرضا پهلوی و علم درباره زنان و دختران جوان صحبت می‌کنند. شاه از پیرشدن معشوقه‌هایش می‌گوید و تأکید دارد که «با وجود همه اینها اگر این سرگرمی‌ها را هم نداشتیم به کلی داغان می‌شدیم. علم نیز با تکیه بر روحیه چاپلوسانه و چاکرمنشانه خود هوسبازی محمدرضا پهلوی را این گونه تأیید می‌کند: «همه مردانی که مسئولیت‌های خطیر به عهده دارند نیاز به نوعی سرگرمی دارند و به عقیده من مصاحبت جنس لطیف تنها چاره کارساز است». علی شهبازی، یکی از نیروهای گارد شاهنشاهی و سرتیم محافظ شاه، در خاطرات خود، پرده از شبکه‌ای بر‌می‌دارد که برای فساد و زنبارگی شاه فعالیت می‌کردند. او می‌گوید: علم در وزارت دربار تشکیلاتی ویژه برای سرگرمی محمدرضا پهلوی درست کرده بودکه با بودجه‌ای سرسام‌آور «کارشان این بود که خانم‌های شوهردار و دختران بخت‌برگشته و یا همسران و دختران کسانی را که می‌خواستند مقامی بگیرند، برای شاه بیاورند». ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 فرح را زودتر رد کن برود!! 🔹«اسدالله علم» نخست‌وزیر، وزیر دربار و معتمد «محمدرضا پهلوی» در خاطراتش می‌نویسد: “عرض کردم «دوازدهم ژانویه که تاریخ تشریف فرمایی علیاحضرت شهبانو به پاریس تعیین شده، روز عاشوراست. اجازه فرمائید عقب بیفتد». خندیدند و فرمودند «چرا عقب بیافتد؟ بگو جلوتر بیافتد!»” 🔸 منبع: خاطرات علم، جلد پنجم، ص ۳۱۸ (۳ آبان ۱۳۵۴) ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂