eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷۵ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ خیلی وقت‌ها نگهبان فقط برای سرکشی می‌آمد و بی آن که در را باز کند می‌رفت. از بی‌هوایی به مرگ می‌افتادیم. التماس می‌کردیم در را باز کند. - آخر نامسلمان داریم خفه می‌شویم .... - به جهنم ... من دستور ندارم در را باز کنم .... فقط موقع غذا. اسم غذا که می‌آمد حالم به هم می‌خورد. دل و روده ام جمع می‌شد و تو دهانم می‌ریخت. دودستی جلو دهانم را می‌گرفتم. التماس خدا می‌کردم برای یک نفس کوتاه هوای تازه تو بند پر شود. هوا کجا بود؟ به جایی رسیده بودم که هر شکنجه‌ای را تحمل می‌کردم الا بی هوایی. دلم می‌خواست به جای خفه کردن سلول، از سقف یا پنکه سقفی آویزانم می‌کردند. جانمان که به لب‌مان می‌رسید مشت می‌کوبیدیم به در. آن قدر که مشت‌هایمان درد می‌گرفت و از درد به خود می پیچیدیم. - دیوانه شدی ... بشین سر جات. نماز یادت نرود. وقت را از دست نده این وقت‌ها است که می‌شود به خدا نزدیک شد. بی وضو شروع می کردم به نماز خواندن. دست به در و دیوار می‌کشیدم و به جای خاک تیمم می‌مالیدم به صورتم. عجب حالی داشت آن نماز تو اسارت. تو زندان‌های تکریت و بغداد هم همان حال بهم دست داد. وسط روز یا غروب نگهبان با چند کاسه شوربای بی‌مزه در بند را باز می‌کرد. دیوانه وار لباس از تن می‌کندیم و شروع می‌کردیم به چرخاندنشان. آنقدر تا هوای کثیف بیرون برود و هوای تازه جایش را بگیرد. بعضی وقت‌ها نگهبان که سرباز بود، دلش می‌سوخت و بیشتر از همیشه در را باز نگاه می‌داشت. بعد از رفتن نگهبان شوربا را سر می‌کشیدیم و طاق باز می خوابیدیم. جان نشستن یا ایستادن نداشتیم. تو همان حال آیه ها یا شوره‌های حفظ شده تو مغزم را مرور می‌کردم. خلسه فرورفته بودم که کسی اسمم را فریاد کشید. چشم باز کردم و دوباره پلک‌هایم را به هم فشردم. نای بلندشدن نداشتم. حتی نفس کشیدن برایم زجرآور بود. ناگهان در سلول با تمام سنگینی‌اش به پاهایم کوبیده شد. فریاد زدم و خودم را کنار کشیدم. روشنایی و هوا هجوم آوردند به داخل سلول. چشمانم مردی را که صدایم می‌زد نمی‌دید. زل زدم به روشنایی راهرو، نور زرد چرک مرده‌ای چشم هایم را زد. - پاشو ... پاشو .... ملاقاتی داری ... پاشو تنه لش .... بوی گندت آدم را خفه می‌کند. با دهان باز و کمر خمیده گردن کشیدم به صورت نگهبان که دیده می شد. - ملاقاتی؟! - بله ... زن و بچه ات آمده‌اند. حتما پارتی بازی کردند .... تو زندان کمیته ملاقات معنی ندارد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
13.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 موشن گرافی حماسه ماندگار پد خندق رزمندگان تیپ ۴۸ فتح کهگیلویه و بویراحمد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۱۰ اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 بخش عمده‌ای از بی‌توجهی محمدرضا پهلوی به امور اخلاقی، علاوه بر مسائل روانی توجه به ساخت مطلقه قدرت و علاقه او به آزادی‌های جنسی باز‌می‌گشت. این شرایط سبب شد خوشگذرانی و عیش و نوش‌های پرهزینه به بخش قابل‌توجهی از علایق او تبدیل شود. در این میان اسدالله علم، که خود در این موضوع با شاه هم‌نظر بود، از راه‌های متنوع(!) زمینه‌های این‌گونه خوشگذرانی‌ها را فراهم می‌کرد؛ کارهایی که بویی از اخلاق انسانی و آموزه‌های دینی، عفت و حتی شأن سیاسی نداشت.   عَلَم به عنوان وزیر دربار شاه و مَحرم راز او، نقش قابل ملاحظه‌ای در انتخاب و شکار زنان جوان و دختران و هماهنگ کردن حضور هنرپیشه‌ها و رقاصان خارجی در ایران و ملاقات آنان با محمدرضا پهلوی داشت. روشن است که هزینه این‌گونه اقدامات نیز از سرمایه‌های ملی و بودجه متعلق به مردم تأمین می‌شد.   این خوش‌خدمتی‌های غیراخلاقی عَلم به محمدرضا پهلوی باعث وابستگی روزافزون شاه به او نیز شده بود. شاید ازهمین‌رو بود که با مرگ علم در ابتدای سال ۱۳۵۷، محمدرضا پهلوی از لحاظ روحی یکی از تکیه‌گاه‌های اصلی خود را  از دست داد و روزبه‌روز به فروپاشی شخصیتی نزدیک‌تر شد؛ وضعیتی که سرانجام با نهضت اسلامی مردم ایران به فروپاشی نظام سلطنت در زمستان همان سال منتهی گردید. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 روشنفکران چه گُهی هستند. اینها گروهی هستند که هزاران نوع عقده دارند. 🔹️ «اسدالله علم» معتمد «محمدرضا پهلوی» می‌نویسد: "روزنامه نیویورک‌تایمز شرحی نوشته بود که روشنفکران ایران خواستار تحولات عمیق و اساسی در اجتماع ایران هستند. شاهنشاه خندیدند و فرمودند «روشنفکر کدام گُهی است؟ اینها اشخاصی هستند که هزاران نوع عقده دارند. خود ما اسم روشنفکر بر آنها می‌گذاریم و آنها را عَلَم می‌کنیم، بعد از ما خرده‌گیری می‌کنند؟»" 📚 منبع: خاطرات علم، جلد۵، ص۳۱۳ (۳۰ مهر ۱۳۵۴) •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طرفدار هنر عباسعلی مومن (عباس نجار) سرهنگ عراقی مسئول اردوگاه، عاشق کارهای هنری ما بود و برای آن ارزش قائل می‌شد. به‌همین خاطر بارها به نگهبانها می‌گفت "عباس هرچه لازم دارد از قبیل ابزار چوبی بهش بدید" و یا دوستان نقاش هر چی می‌خواستند در اختیارشان بزارید. تنها ترسی که داشتیم از همان عدنان و علی آمریکایی بود وگرنه نگهبانهای دیگر را بچه های نقاش و نجار آدم حساب نمی‌کردند، چون هر اتفاقی که برای ما می افتاد باید به سرهنگ اردوگاه جواب پس می‌دادند. بخاطر همین جرات نداشتند به ما چیزی بگویند. ولی اگر خطایی از ما سر می‌زد امروز باید خانواده ما بعد از سالها استخون ما را تحویل می‌گرفتند. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۸ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• اصلا حال خوشی نداشتم. تا آن لحظه هنوز چیزی نخورده بودم. یعنی میل به غذا نداشتم؛ فقط از فلاسک آب یخی که در ماشین گذاشته بودند هرچند دقیقه یک تکه کوچک یخ در دهانم می‌گذاشتم. احساس می‌کردم داخل شکمم می سوزد. صورتم سیاه شده بود؛ چشمانم قرمز بود و سوزش داشت. سرفه‌های تندی داشتم و گاهی نفسم می گرفت. از هویزه به طرف منطقه حرکت کردم. مقداری از سیل بند شرقی هور را، که نیرو روی آن مستقر شده بود دیدم. به شط علی و از آنجا از طریق جاده امام حسن(ع) به طرف مرز رفتم. بچه ها در نزدیکی مرز یک قرارگاه تاکتیکی دایر کرده بودند. احتمالاً برادران سید محمد مقدم و عبدالامیر جاسم پور در آنجا بودند. در قرارگاه پیاده شدم. بچه ها با دیدنم شروع به گریه کردند. سراغ علی هاشمی را می گرفتند. جوابی برایشان نداشتم. یک ساعتی در آنجا بودم. نماز صبح را همان جا به جای آوردم. نمی‌دانم چطور شد که از شدت خستگی خوابم برد. با روشن شدن هوا، قبل از طلوع آفتاب بیدار شدم. برای دیدن خط جدید که بنا بود روی نقطه صفر مرزی ایجاد شود جلو رفتم. قرار بود تیپ ۵۱ حضرت حجت (عج) روی مرز روی جاده و داخل هور یعنی چپ و راست جاده خط و کمین تشکیل دهد. نزدیک مرز چند سنگر در چپ و راست جاده امام حسن(ع) به طول پنجاه تا صد متر زده شده بود که در آنها نیرو مستقر بود. کمی ایستادم و با این خیال که روی نقطه صفر مرزی هم نیرو مستقر است به جلو رفتم. کمی مانده به جایی که جادۀ ترابه از جاده امام حسن(ع) منشعب می شود به آینه بغل ماشین نگاه کردم و متوجه شدم یک ماشین با سرعت پشت سرم می آید و مرتب چراغ می‌زند. ابتدا اهمیت ندادم، اما چون مستمر این کار را انجام می‌داد به راننده گفتم: «ماشینی پشت سرمان می آید. احتمالاً با ما کار دارد.» در این لحظه به محل انشعاب جاده که تقریباً سر مرز بود، رسیده بودیم. ماشین پشت سرما ایستاد و راننده با عجله و ترس و لرز گفت: - کجا می روید؟ - مگر نیروها جلوتر مستقر نیستند؟ - نه ! ما هیچ نیرویی در جلو نداریم!     او سید جوانی بود به نام نزاری که احتمالاً از اهالی شادگان یا رامشیر بود. مرتب اصرار می‌کرد و می گفت «حاجی برگردید عراقی ها جلوتر هستند! اینکه تیراندازی نکرده اند، حتماً می‌خواهند شما را اسیر کنند، چون ماشین شما جیب فرماندهی است و آنتنهای بیسیم شما هم از دور پیداست.» حدود صد متر جلوتر روی جاده دو چادر اجتماعی نصب شده بود. اینها را شب گذشته دیده بودم و فکر می‌کردم در آنجا هم نیرو داریم. جاده نیز حدود دویست متر جلوتر کمی پیچ می‌خورد و دید را کم می‌کرد. سید راست می‌گفت؛ اگر جلوتر می رفتیم و به پیچ دوم می‌رسیدیم کشته یا اسیر می شدیم. مشیت الهی براین بود که زنده بمانیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
شهید ، دکتر سیف الله حیدرپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ پشت سر نگهبان راه افتادم. دردآلود و بهت زده. دوست نداشتم زن جوانم پایش به زندان و کلانتری و این طور جاها باز شود. هر چه فکر می‌کردم چه طور ملاقات گرفته به جایی نمی‌رسیدم. تو اتاق اسماعیلی رو صندلی بچه به بغل نشسته بود. هانیه را با خودش آورده بود. دختر دومم همه اش یک سال و نیم بیشتر نداشت. زود از بغل‌اش قاپیدم. فهمید از آمدنش خوشحال شدم. نگاهی به سر و وضع‌اش انداختم. مد روز پوشیده بود. سر تکان دادم و نگاه کردم به اسماعیلی. نیشش تا بناگوش باز بود با همان لبخند چندش آور گفت - فکر کردی اسماعیلی آدم نیست. خودم زن و بچه دارم. می‌دانم دوری از آن‌ها چه قدر سخت است. طفل معصوم را نگاه کن دارد بال بال می‌زند. چپ چپ نگاه کردم به زنم لب‌های قرمزش را چسبانده بود به هم. لام تا کام حرف نمی‌زد. - خب ... دیدمتان ... پاشو بچه را بردار برو ... جرم من زیاد سنگین نیست ... بر می گردم خانه، نگران نباش. - این را تو می گویی... جرمت خیلی سنگین تر از آن است که فکرش را بکنی .... تازه ... الان وقت ناهار است .... - آن قدر هم بیلمز نیستیم. میهمان نوازی حالی مان است .... سفارش غذا دادم ... الان می‌رسد. آمدم دهان باز کنم که پرید تو حرف‌ام - این یک دستور است ... دلمان خواسته ناهار را کنار شماها بخوریم. خانمتان به گردن ما حق دارد. با جمله آخر خونم به جوش آمد چنان کبود شدم که زنم از جایش کنده شد. - من مامای زن آقای اسماعیلی بودم تو بیمارستان باهر ... بیمارستان خودمان. چشم غره‌ای رفتم و بچه را دادم بغل‌اش. آماده رفتن شدم که در اتاق باز شد و نگهبانی سینی به دست داخل شد. بوی غذای تازه و داغ تو فضای اتاق پر شد. بی اختیار دهانم پر شد از آب. چند روز بود غذا نخورده بودم. - لطفا بنشینید دور میز ... نترسید نمک گیر نمی‌شوید ... تمام چلوکباب را نجویده قورت می‌دادم. اسماعیلی هر چند قاشقی را که می‌بلعید تکه ای می‌پراند. فهمیدم قبل از آمدن من به اتاقش زیر زبان زنم را کشیده است. خانم هم مثلا برای نجات جان من سفره دل‌اش را باز کرده. استکان چای را رو میز گذاشته بودم که اسماعیلی شروع کرد به حرف زدن - خانم اطلاع دادن علیرضا سپاسی را خوب می‌شناسی. بی جواب به زنم نگاه کردم. پسر عموی زنم بود. همان مردی که سرهنگ طاهری را جلو در خانه‌اش ترور کرده بود. با علیرضا دوست بودیم. از آن حزب اللهی‌های یک بود. کتاب‌های اقتصاد و فلسفه آیت الله صدر را گروه او ترجمه و من خوانده بودم. اسماعیلی از جایش کنده شد و دور میز را قدم زد و بلند - پرسید جواب ندادی؟ - من با علیرضا سپاسی هیچ همکاری نداشته ام. نمی‌شناسم‌اش. حتی هم کلام هم نشده‌ام. - پیش قاضی و معلق بازی؟ تو را من بهتر از هر کس می‌شناسم. نشانمان بده و خودت را خلاص کن. به همین سادگی! نگاه کردم به زنم که مات به من نگاه می‌کرد. اسماعیلی پا تند کرد به طرف در و خفه گفت: - بهتر است خانم تشریف ببرند .. با رفتن زنم نفس بلندی کشیدم. وجودش برایم آزار دهنده بود. - خب چه کار می‌کنی؟ - گفتم که من علیرضا سیاسی را نمی شناسم. اسماعیلی دندان به هم سایید و بلند گفت: - سمج تر از تو ندیده ام ... ولی مطمئن باش به زانو در می آورمت .... به من می‌گویند اسماعیلی یکهو فکری به مغزم چنگ انداخت نگاه کردم به اسماعیلی. کارد میزدی خونش در نمی آمد. - پسر مگر کم داری؟ . چند روزی سرگرمشان کن و از این غل و زنجیر رها شو ... بعدش خدا بزرگ است این بهترین موقع برای فرار است .... شاید توانستی از دستشان فرار کنی. - ها ... چه ات شد؟ انگار آمدی سر قلاب .... جان بکن - با یک شرط همکاری می‌کنم ... بعد از شناسایی آزادم کنید. چشمان اسماعیلی گرد شدند و زل زدند تو صورتم انگار فکرم را خوانده بود با آن حال سر تکان داد و گفت من هم که از اول همین را گفتم ... نکند پیش زنت داشتی قیف می آمدی؟ - با او کاری نداشته باشید - ما فقط با تو کار داریم ... خیالت جمع ..... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂