🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
شب در تاریکی توی مقر یکباره صدای فتح الله افشاری یا جمشید برون بلند میشد. هر دو صدای دلنشینی داشتند. فتح الله میخواند: میدمد لاله از خون تو ای شهید زمان یار مستضعفان خون خدا خون خدا خون خدا.
فانوس به دست از اتاقش بیرون می آمد. پشت سرش بچه ها یکی یکی از توی اتاقها بیرون می آمدند و در حالی که «ای شهید زمان» را با فتح الله تکرار میکردند به نمازخانه میرفتند. وسط همنوایی بچه ها، فتح الله اوج می گرفت: «می دمد لاله از خون تو» بچه ها پاسخ میدادند ای شهید زمان، ای شهید زمان. در آن تاریکی، صدای هق هق بچه ها بلند می شد. تا نصف شب دعا و گریه و رازونیاز برقرار بود. صحنه معنوی و حزن آلودی به وجود می آمد.
هر چند روز یک بار شهیدی داشتیم و این صحنه ها تکرار می شد. محمد جهان آرا در این فضای معنوی، هر روز، بعد از نماز صبح برای بچه ها کلاس قرآن میگذاشت و عبدالرضا موسوی نهج البلاغه تدریس می کرد. یک شب به اتاق محمد رفتم. دیدم محمد و رضا درباره خطبه ای از نهج البلاغه مشغول صحبت هستند. محمد می پرسید منظور امام علی(ع) در این خطبه چیست؟ رضا هم برایش توضیح میداد. رضا مسلط به نهج البلاغه بود. بچه ها بعد از نماز صبح در کتابخانه جمع می شدند، رضا چند فراز از نهج البلاغه را برایشان میخواند و تفسیر می کرد. محمد و رضا رابطه صمیمی و عارفانه ای با هم داشتند. کم کم نیروهای قدیمی که برای سرکشی به خانواده هایشان رفته بودند، بازگشتند. اواخر دی یا اوایل بهمن پنجاه ونه محمد جهان آرا تصمیم گرفت ساماندهی جدیدی در سپاه خرمشهر به وجود بیاورد. نیروهای قدیمی و افراد کم سن و سالی که برادران شهدا هم در بینشان بود، همه را در نمازخانه جمع کرد یک تخته سیاه گذاشت، اسامی قدیمی ها را روی آن نوشت و گفت: «برادرها، برای شورای فرماندهی سپاه خرمشهر به شش نفر از این کاندیداها رأی بدهید.» هر کسی رأی خود را به طور مخفی روی کاغذ نوشت و توی ظرف رأی گیری انداخت. رأیها را شمردند. محمد جهان آرا به عنوان فرمانده سپاه، سید عبدالرضا موسوی جانشین فرماندهی، فتح الله افشاری مسئول عملیات، عبدالله نورانی جانشین عملیات و مسئول محور کوت شیخ، احمد فروزنده مسئول اطلاعات و من به عنوان مسئول پرسنلی، اداری و بهداری انتخاب شدیم. برایم جالب بود؛ در یک سازمان نظامی رأی گیری برای انتخاب فرمانده در هیچ جای دنیا سابقه ندارد. شاید دموکراتیک ترین سازمان نظامی در آنجا شکل گرفت. بعد محمد گفت من از اختیارات فرماندهی استفاده میکنم و بهمن اینانلو را به عنوان مسئول لجستیک و تدارکات میگذارم. بعضی بچه ها از روش انتخابات محمد راضی نبودند. تقریباً از همین جا اختلافات درونی سپاه به صورت ضعیف به وجود آمد. بهمن باقری، غلامرضا حسن آذرنیا، جمیل فائزی و تعدادی از دوستان دیگر هم مخابرات سپاه خرمشهر را شکل دادند. غلامرضا پیش از پیروزی انقلاب در بخش مخابرات اداره بندر کار کرده بود، اطلاعاتی خوبی در مورد بیسیم و کد و رمزگذاری داشت و بچه ها را با سیستم مخابرات آشنا کرد. بخش عمده مخابرات ما باسیم بود. بین مقرها و خانه هایی که نیروها مستقر بودند، ارتباط با سیم برقرار می کردند. سیم ها دائم براثر اصابت گلوله خمپاره قطع میشد و آنها بلافاصله سیم کشیها را ترمیم میکردند یک بیسیم پی آرسی ۷۷ در اتاق محمد و رضا گذاشته بودند؛ اما سرور اصلی در مقر مخابرات بود. آنها با شبکه های مختلف در ارتباط بودند. رمز و کد داشتند، پیامها را رمزگشایی میکردند و به فرماندهی میدادند. مقر مخابرات سپاه ابتدا در هتل پرشین بود. بعد به یکی از ساختمانهای نیمه کاره اداره برق منتقل شدند. این ساختمان در جاده بین آبادان و خرمشهر نزدیک کوی بهروز قرار داشت. به آنجا ایستگاه برق میگفتند. این جابه جایی محرمانه انجام شد که دشمن آسیب نزند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۱۳
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 با همۀ این اتّفاقات، نیروهای گردان آمادۀ عملیّات بودند. عملاً هیچ تغییری در طرح عملیّات و مأموریت گردان نداده بودند. فقط منتظر دستور حرکت بودیم. آخرین هماهنگیها انجام گرفتهبود و گروهانها توجیه کامل شدهبودند. بعد از نماز مغرب و عشاء، نیروها با پای پیاده به سمت نقطۀ رهایی عملیّات که تقریباً در نزدیکی خطّ پدافندی گردان بود، حرکت کردند.
دقیقاً صحنۀ آن شب را به یاد دارم. تمام نیروهای گردان به ستون حرکت میکردند. فاصلۀ خاکریز محلّ استقرار ما تا نقطۀ رهایی و حرکت به سمت دشمن، زیاد نبود. یک ماشین پر از مهمّات و خوراکی در مسیر حرکت بچّهها گذاشتهبودیم. عقب این ماشین همه چیز بود. از مهمّات گرفته تا آجیل و کمپوت و کنسرو. همین طور که بچّهها به طرف محلّ عملیّات میرفتند، هر کس هر چیزی که میخواست برمیداشت. اگر کسی میگفت که مهمّات میخواهم، از هر مهمّاتی که کسری داشت، تیر، آرپی جی و غیره، برمیداشت. اگر کسی سه گلولۀ آرپیجی داشت، میدید که بد نیست دو تا هم دستش بگیرد، میگرفت، یا مثلاً فشنگ داشت، میگفت که بد نیست دو بسته از این جعبهها هم داشته باشم، از آنها هم دو تا میگرفت و با خودش میبرد. تا جایی که نیاز داشتند، هر چیزی که میخواستند به آنها میدادیم. بعد از رسیدن به این نقطه، تازه میبایست ده کیلومتر را در عمق مواضع عراقیها جلو میرفتند تا به مواضع توپخانۀ عراق میرسیدند و به پشت مواضع آنها میزدند. منطقه خیلی شرایط سختی داشت. از خاکریزی که مستقر بودیم تا خطّ استقرار نیروهای عراقی، حدود یک و نیم تا دو کیلومتر مسافت بود، ولی از معبری که بچّههای ما عملیّات را شروع کردهبودند، حدود ده کیلومتر میبایست مسافت طی میشد تا به پشت نیروهای دشمن میرسیدند. نیروهای ما دقیقاً تا موقعیّت توپخانۀ عراقیها رفتند. یعنی تا عقبۀ نیروهای دشمن.
پیادهرویِ بسیار سنگینی برای نیروها بود که این کار انجام شد وگردان با دشمن در عمق حدود ده کیلومتری درگیر شد. البتّه سه گروهان میبایست از سه محور نزدیک به هم، به دشمن میزدند که عملاً از همان ابتدای شروع عملیّات، فقط گروهان قدس درگیر شدهبود. پس از این درگیری، عراقیها مجبور به عقبنشینی شدهبودند. واقعاً بعد از طی این همه مسافت، درگیر شدن با عراقیها توان زیادی از نیروها گرفت، ولی با این شرایط، عراقیها به عقب رفته و خط شکسته شدهبود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
----------------------
▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب
@patogh061
06132238000
09168000353
----------------------
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه رجب بود
درهای رحمت خدا خیلی باز بود
شهید مصطفی صدرزاده
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۴۶
(آخرین قسمت)
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 شهر آزاد شده
خرمشهر در حالت آماده باش به سر می برد. گزارشهایی از استخبارات برای ما فرستاده می شد، مبنی بر این که ایرانی ها قصد آزادسازی شهر را دارند. از سوی دیگر، در گزارشها و مکاتبات نظامی می گفتند: «خرمشهر از آن عراق است و شهر عراق به حساب می آید، دفاع از آن یعنی دفاع از عراق.» نامه ها، شعارها و بحث های نظامی همه و همه از مقاومت در برابر حمله آینده ایران خبر میداد. یکی از سربازان از من پرسید جناب سرگرد! اگر خرمشهر محاصره شد ما چه کنیم؟ گفتم این حرف مفت است. هیچ قدرتی در دنیا نمیتواند ما را محاصره کند. حرف من گزافه گویی نبود بلکه بر اساس گفته های فرماندهان عربی بود که مواضع ما را در خرمشهر مشاهده کرده بودند. سرلشکر ستاد محمد فوزی وزیر دفاع مصر گفته بود: «استحکامات دفاعی خرمشهر بر هر نوع استحکامات دفاعی در جهان برتری دارد، ما تصور میکردیم که خط بارلیو در (اسرائیل) بهترین خط دفاعی است اما خط دفاعی عراق در خرمشهر، بیانگر پیشرفت و تحول در اندیشه نظامی عراق است.
شب آزادسازی خرمشهر بسیار سخت و جانکاه بود. هیچ خبری از آرامش، امنیت و استراحت نبود. گزارشها حاکی از این بود که گروه های ایرانی در اطراف خرمشهر تجمع کرده اند و ما به شدت در محاصره قرار گرفته ایم. بر اساس اطلاعاتی که کسب کرده بودم گروه های مقاومت با مشکل کمبود تسلیحات مواجه بودند. من فکر میکردم که همه چیز در این دنیا به اسلحه بستگی دارد اما ساعت هشت شب بود که گروه زیادی به سوی ما پیشروی کردند. دنیا عوض شده بود. شب به چیز دیگری تبدیل شده بود.
- خدایا چه میبینم؟ مردانی غیر مسلح به سوی ما پیشروی میکنند. چه معجزه ای؟! بدون اسلحه میآمدند، ما را شکست میدادند و سلاحهای ما را می گرفتند. گروهی جوان به سوی ما می آمدند و از توپخانه ها، تانکها و هواپیماهای ما آتش می بارید اما چه فایده!
سربازان از من پرسیدند: «جناب سرگرد چه کنیم؟» به آنها گفتم «تلاش بیهوده میکنیم!»
فرار را ترجیح دادم. سوار یک دستگاه جیپ شدم و فرار کردم. پشت سرم همه چیز در آتش میسوخت. بعضی از سربازان با دست به من اشاره میکردند که آنها را سوار کنم، اما من به آنها گفتم: «عقب نشینی نکنید. شما را اعدام میکنند. گلوله ای به خودروی من اصابت کرد، از آن بیرون پریدم و پا به فرار گذاشتم.» رزمندگان ایرانی از هر طرف خرمشهر را محاصره کرده بودند؛ صدای بلندگوهایی بلند بود که از سربازان ما میخواست سلاحهای خود را به زمین بگذارند و به نیروهای اسلامی ملحق شوند. سوار یک دستگاه خودروی دیگر که بدون راننده و روشن رها شده بود، شدم و از مهلکه خطرناکی نجات پیدا کردم.
نیروهای دژبان فکر میکردند که من از افراد استخبارات هستم.
در محل امنی ایستادم و از دست رفتن خرمشهر را تماشا کردم. نمی توانم بگویم که ارتش ما مقاومت نکرد اما حقیقت این است که صدام ما را در تنگنای واقعی قرار داده بود. خرمشهر برای عقب نشینی یا پیشروی، از عمق کافی برخوردار نبود بلکه شهری بود که آبها و موانع دیگر آن را محاصره کرده بودند. ارتش عراق عقب نشینی را آغاز کرد و خوشحال شدم، زیرا شنیدم که فرماندهی دستور عقب نشینی صادر کرده است. با چشم خودم دیدم که چگونه افراد ما لباسهایشان را از تن بیرون می آوردند تا از اروندرود عبور کنند. یکی از افراد جیش الشعبی نیروهای مردمی به نام "غنی البصری" را دیدم که همه لباس هایش را از تن بیرون آورده بود و از اروندرود میگذشت، او با تمسخر می گفت: "زنده باد رهبر! صدام حسین!"
شب سیاه و ظلمانی بود اما خرمشهر از شهری اشغال شده به شهری آزاد شده تبدیل شد. شهری که خیابانهایش غرق در خون شده بود و شایسته نام خونین شهر» بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پایان
#گردان_گم_شده
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 صحنه های دیدنی از فرار و تسلیم نیروهای عراقی که از نزدیک ثبت شده
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #عملیات_بیتالمقدس
#نماهنگ #خرمشهر
#والفجر_هشت
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔴 نظرات شما در مورد خاطرات
"گردان گم شده "
#نظرت
┄═❁🔸❁═┄
🍂 در روزگاری که خیلیها مترصد فراموشاندن ارزشهای نظام و انقلاب و دفاع مقدس هستند، جرعه ای از خاطرات آن قطعه زرین، می تواند یادآور گوشهای از آن عظمت روحی خالقان آن باشد تا بگوید، باز هم میتوان حماسه آفرید و باز هم میتوان سوار بر گرده زورگویان عالم، آیه "وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ..." را فریاد زد و باز هم استمداد گرفت.
در اولین شب از شبهای قدر، دعا کنیم تا ظالمان به حریم مسلمین را بواسطه ظهور حضرت عشق، بر خاک ذلت ببینیم.
منتظر نظرات شما هستم
┄═❁❁═┄
🍂 سنگسری: با سلام و احترام و قبولی طاعات و عبادات
🌿خوشا به سعادت مردان وزنان غیرتمند ایرانی که هیچگاه ظلم و تاریکی را نپذیرفتند و زیر بار ظلم نرفتند مطالب گردان گم شده از زبان یک عراقی واقعیتی از تمام عیار جنگ را ترسیم می کند تا به امروز فیلم و سریال و داستان را از خودی ها شنیدیم همیشه صحبت این بود که به نفع خودمان این ها را میبینیم و می سازیم ولی واقعیت هم همیشه همین بوده و است چرا که این کتاب گردان گمشده دشمن نیز رشادت و مردانگی ایرانیان را قبول دارند و تعریف میکنند.
سلام درود می فرستیم به روان پاک شهدا
┄═❁❁═┄
🍂 فقیه زاده: سلام بابت زحمتهایتان برای نشر آثار دفاع مقدس کمال تشکررادارم واقعاخاطرات اسیر عراقی ،(گردان گم شده)از زاویه دیگری جبهه جنگ حق و باطل را به صحنه تصویر میکشد بسیار زیبا و عالی ممنون از زحماتتان🙏🙏🙏❤️❤️❤️
┄═❁❁═┄
🍂 ن-ر : سلام خداقوت تشخیص حق وباطل در نوشتار گردان گم شده به وضوح ثابت میشود خدایا چه کردند مردان بی ادعا که دشمن به قدرت شجاعت ومردانگی آنها اعتراف میکند وقتی شبها مطالعه میکردم قطعه به قطعه به در مقابل همت مردان مرد می ایستادم وسر تعظیم فرود میآوردم
خدایا مارا شرمنده آنها مگردان
حماسه جنوب درود برشما
┄═❁❁═┄
🍂 اسماعیلی: سلام
با عرض تسلیت و تعزیت ،ایام ضربت خوردن مولای شهیدان مظلوم، وشبها قدر وپاسداشت شهادت سرور شهدا علی ع.
وگرامی داشت شهدای دفاع مقدس ورزمندگان اسلام خصوصا عملیات آزاد سازی خونین شهر، خاطرات سرگرد عراقی ذره ای از دریای اتفاقات آن دوران است،که به فال نیک می گیریم و در این شب عزیز تشکر می کنم از همه دوستان دست اندر کار گروه که با تلاش خود اجازه فراموشی این شمع همیشه فروزان مقاومت، ایثار، شهادت را نداده و باعث و بانی زنده نگه داشتن یاد وخاطره آن دوران پر فروغ می گرداند.
این شبها از همه اعضا گروه التماس دعا داشته، وشهدا وامام و اقا را فراموش نکنید.
┄═❁❁═┄
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
مدتی پس از بازسازی سپاه خرمشهر، جمعی از نیروهای قدیمی که در چهل و پنج روز مقاومت و پیش از آن حضور داشتند شروع به پچ پچ و ایراد گرفتن در داخل سپاه کردند. مثلاً میگفتند میخواهیم مردمی باشیم. نمیخواهیم پاسدار شویم. عده ای میگفتند حاضریم سپاهی شویم و لباس سپاه بپوشیم ولی زیر بار اینکه فرم پر کنیم و اصول دین از ما بپرسند نمی رویم؛ مراحل پذیرش را بی احترامی به خود می دانستند. بعضی هم میگفتند تا جنگ هست می جنگیم، اصلاً چه نیازی است به طور رسمی وارد سپاه شویم؟ جهان آرا که می خواست ساماندهی کند میگفت نمیشود اسلحه و مهمات و غذا و سوخت از سپاه بگیرید بعد بگویید کاری به مقررات سپاه نداریم. میگفت وقتی کسی نیروی رسمی سپاه است از تقسیم بندی ها، نگهبانی ها و مأموریت های سازمان یافته تبعیت میکند. محمد درست میگفت. واقعاً نمی شد روی آنها حساب باز کرد؛ ناگهان رها میکردند و میرفتند. مثلا ده نفر بودند، یکباره میدیدیم دو نفر هستند. غذا برای دو نفر می فرستادیم، اعتراض میکردند که ماده نفریم، چرا برای دو نفر غذا به ما دادید؟ ادامه این وضع برای اداره تشکیلاتی و سازمانی سخت شد. محمد یک بار با من درد دل کرد گفت: «حیف است بچه هایی که آن طور جنگیدند و حماسه آفریدند این طور دچار حب نفس و مسائل شخصی شوند.»
گفت: «اینها خودشان نمیدانند خدا چه توفیق بزرگی نصیبشان کرده است، در آینده مشخص میشود چه کار بزرگی کرده اند.» گفت: «مثل این است که یک خرمن ثواب جمع کنی بعد با یک کبریت همه را به آتش بکشی. بعضی دوستان دارند این کار را میکنند.» همه آنها بچه های خوبی بودند. عمده این رفتارها مربوط به سن و سالشان بود و جوانی میکردند. محمد به من گفت بچه هایی را که به صورت مردمی در مقرهای کوت شیخ و کوی بهروز و جاهای دیگر هستند برای عضویت در سپاه پذیرش کنم. آنها پرونده ای نداشتند. یکی یکی سراغشان می رفتم تشویقشان میکردم عضو سپاه شوند. با آنها صحبت میکردم میگفتم اگر اتفاقی افتاد و شهید شدی حداقل یک آرم سپاه بالای تابوتت بزنیم. حداقل بگوییم پاسدار شهید فلانی. یکی از رفقایم به نام رضا کرمی در کار پذیرش به من کمک می کرد. هیچ کدام چیزی بلد نبودیم. ولی او بهتر از من مسائل گزینش را می دانست. رضا سخت میگرفت، من با زبان نرم و دوستی تعامل میکردم ولی رضا طبیعت جدی داشت. میپرسید اصول دین چند تاست؟ نماز جمعه میرفتی؟ شغل پدرت چیست؟ و... بچه ها از این سؤالها بیزار بودند. وقتی یکی بیرون می آمد، بقیه از او می پرسیدند سؤالها چه بود؟ طرف تا سؤالها را بازگو میکرد میگفتند بروند پی کارشان، ما که نمی آییم از این سؤال و جوابها بدهیم. آنها اغلب نیروهای مردمی بودند که نمیخواستند قیدوبند داشته باشند، می گفتند فقط برای رضای خدا میجنگیم و نمیخواهیم هیچ وابستگی داشته باشیم. کم کم توانستیم نزدیک به صد نفر را جذب کنیم؛ البته واقعاً آدم جذب کردیم. آنها در سنین مختلف و از قشرهای مختلف بودند. نقطه مشترک همگی این بود که در جنگ سی و پنج روزه زیر آتش مقاومت کرده بودند و پس از سقوط خرمشهر هم جانانه با دشمن میجنگیدند. از سن شانزده ساله تا سنین بالا از دانش آموز و دانشجو تا کاسب و کارمندان اداره بندر و شهرداری خرمشهر در بین پذیرش شدگان ما بودند. به طور مثال، رئیس آموزش و پرورش خرمشهر را وارد سپاه کردیم که بعدها شهید شد. جالب این بود که به عنوان مسئول امور اداری پاراف کردن بلد نبودم. کلی نامه می آمد نمیدانستم با اینها چه کار باید بکنم؛ برایشان نامه بنویسم؟ خودم نامه را ببرم؟ با کسی صحبت کنم؟ برادرم غلامرضا چون در ذوب آهن و اداره بندر خرمشهر کار کرده بود، آشنایی داشت. روزی دو ساعت میآمد با هم نامه ها را پاراف میکردیم. بعضی اوقات نامه می آمد که پاسخش را نمیدانستم. خودش متن نامه ها را تهیه میکرد. آنها از ادبیات غلامرضا خوششان می آمد نامه را به محمد نشان می دادم میگفت این متن خیلی خوب است، همین طور دستی بنویسید بدهید برود. غلامرضا همیشه برایم نقش معلم داشت. بخش دیگری از کار ما بهداری بود. حدود هفده نفر از خواهرهایی که در مقاومت خرمشهر در کارهای بهداری و تدارکات و رزمی نقش فعالی داشتند پس از سقوط خرمشهر با بقیه نیروها به آبادان آمده بودند. روبه روی هتل پرشین یکی از منازل "بریم" شرکت نفت را گرفتیم. آنجا را تمیز و مرتب کردند و مستقر شدند. آنها را بین بیمارستانها تقسیم کردیم و به نوبت کار پرستاری میکردند جهان آرا به من میگفت کاری کن آنها وارد کادر سپاه شوند تصمیم گرفتیم پیش از اینکه خواهرها کادر رسمی سپاه شوند یک دوره آموزش بهداری ببینند.
با یک مرکز آموزش بهداری در اصفهان هماهنگ کردیم و به اتفاق حمید قبیتی و امیر استاد تعدادی از خواهرها را با یک مینی بوس به مرکز آموزش فرستادیم. آنها پس از مدتی با اطلاعات و تخصص بیشتر به مقرشان
بازگشتند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔴 نظرات شما در مورد خاطرات
"گردان گم شده "
#نظرت
┄═❁🔸❁═┄
🍂 ایزدیان: سلام و درود طاعات و عباداتون قبول؛ واقعا کانال حماسه جنوب با این خاطرات زیبا و شیرین و دلنشین از جبهه و دفاع مقدس یکی از یک بهتر و روح و روان ا نسان را به آن روزهای خوب باز میگرداند وخودت را درون قصه می بینی و اما داستان بچه های ننه عبدالله واقعا بینطیره من که لحظه شماری میکنم برا قسمت بعدی؛ دستتون درد نکنه. ارادتمند علیرضا ایزدیان( برادر شهید غلامرضا پورقیطاس) از شوشتر
┄═❁❁═┄
🍂 آخرین سردار: از کانال خوبتون تشکر میکنم.
هر چی از خاطرات جنگ و دفاع مقدس بیشتر میخونم بیشتر شرمنده شهدا میشوم.
و همیشه به زیارتها که میروم حتما نایب الزیاره شهدا میشوم.
┄═❁❁═┄
🍂 سلام ، تشکر از کانال بسیار خوبتان
در خصوص خاطرات گردان گمشده
آیا حقیقت دارد یا تخیلی است
دوستانی که در مقاومت خرمشهر بودند تایید میکنند آنچه در این کتاب گفته شده
مثلا شهید عبدالرضا خفاجی نامبرده شده در خاطرات وجود ندارد
پاسخ: کتاب گردان گم شده توسط انتشارات معتبر "سوره مهر" (وابسته بهرحوزه هنری در زمان چاپ) به نشر رسیده و احتمالا از سلسله مصاحبه های جناب سرهنگی از اسرای عراقی می باشد. این سازمان دارای اعتبار و مراحل صحت سنجی خاطرات می باشد و در این خصوص مسئولیت دارند.
┄═❁❁═┄
🍂 سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما عزیزان.از شما زحمت کشان کانال کمال تشکر را دارم.بابت پخش خاطرات اسرای عراقی.اگه مقدوره براتون از خاطرات اسارتشان داخل ایران هم به اشتراک بگذارید.با تشکر
┄═❁❁═┄
🍂 بخشنده: سلام و عرض ادب و احترام
خاطرات دوران جنگ بسیار زیبا و یاد آور جانفشانی عزیزان همسنگر در جای جای جبهه های ایران از جنوب و تا غرب خطه خونرگ خوزستان و همچنین خاطرات سرگرد اسیر عراقی گردان گم شده
┄═❁❁═┄
🍂 سلام شاید بتوان گفت نگاه به دفاع مقدس از زاویه اُسرای عراقی، کاری نسبتا جدید و جالب است و میتواند ادامه داشته باشد همچنین موضوعاتی مانند تمرد سربازان عراقی، وضعیت اُسرا عراقی در اردوگاههای ایران و... برای بررسی و نشر مناسب میباشد سیدعلی جلادتی
┄═❁❁═┄
🍂 ای دوستان آبرو دار در نزدِ حق
در روز و شب قدر ما را هم دعا کنید
صبحتون الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#بحق_شهدا_الهی_العفو
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۱۴
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 با شرایطِ سختی میبایست گردان را پشتیبانی میکردیم. تدارکات کاملی آماده شدهبود. بُعد مسافت دهکیلومتری و صعوبت مسیر، کار را برای ما سخت میکرد. به همین خاطر، از پشتیبانی تیپ، یک دستگاه بیامپی برای پشتیبانی گردان در اختیار ما قرار گرفت تا کار پشتیبانی را انجام دهیم. همان شب عملیّات و بعد از شکسته شدن خط، به همراه رحیم راسخ، بیامپی را پر از مهمّات و آذوقه کردیم تا به نیروها برسانیم. به پیشنهاد او قرار شد علاوه بر بیامپی، یک دستگاه موتورسیکلت را هم به همراه خودمان ببریم. به اتّفاق آقای راسخ، سوار موتور شدیم و در معبر جلو رفتیم و بیامپی دنبال ما میآمد. به نقطهای رسیدیم که امکان جلوتر رفتن برای بیامپی، دیگر وجود نداشت. تصمیم گرفتیم به مقر برگردیم. هنوز هوا تاریک بود که به مقر برگشتیم.
علیرغم عقبنشینی عراقیها و موفّقیتی که گردان برای شکستن خط داشت، نزدیک ظهر، فرماندهی تیپ دستور داد که گردان سریع به عقب برگردد؛ یعنی باید به همان خاکریز اوّل خودمان برمیگشتیم. ظاهراً محورهای جناحین گردان به طور کامل موفّق نبودند و در صورت ماندن ما در مواضع فتح شده، احتمال دور خوردن، توسّط نیروهای عراقی وجود داشت. ضمن این که در محورهای دیگر عملیّات، موفّقیت های بسیار خوبی به دست آمدهبود. این موفّقیتها منجر به پیشروی نیروهای ما به پشت نیروهای عراقی و بستن عقبۀ آنها شدهبود. به عبارتی دیگر، نیروهای عراقی ناگزیر به عقبنشینی از مقابل ما بودند. با این شرایط، فرماندهان تشخیص دادهبودند که همۀ نیروها باید به عقب برگردند. حالا تمام نیروها در آن مسیر طولانی، صعوبت راه و در روشنی هوا باید به عقب برمیگشتند و این در حالی بود که نیروهای عراقی در منطقه حضور داشتند و احتمال درگیری وجود داشت. امکان انتقال شهدا بسیار سخت بود، ولی با زحمت بسیار زیاد، خیلی از مجروحین به عقب منتقل شدند. تنها دو نفر از مجروحین که در معرض دید بچّهها نبودند، مثل تورج کریمی جا ماندند و متأسفانه اسیر عراقیها شدند. شدّت خستگی و صعوبت مسیر باعث شدهبود که در حین عقبنشینی، بسیاری از نیروها تجهیزات خود را در طول مسیر رها کنند.
بعد از دستور عقب نشینی، تا ساعت دو بعدازظهر، نیروها کمکم به خاکریز اوّل رسیدند. مسیر حرکت نیروها از بین تپهها بود و این مسیر، امکان برگشت آنها را به عقب آسانتر میکرد. وضعیّت روحی و روانی نیروها خوب نبود. چند نفر از شهدا در عمق دشمن جا ماندهبودند. افرادی مثل شهید عظیم عموری و شهید محمّدمهدی بلک و چند نفر دیگر. همه با خستگی و به صورت پراکنده به عقب برمیگشتند. صحنۀ برگشت نیروها، صحنۀ خوبی نبود. آن روز هرکس به خاکریز خودمان می رسید، بلافاصله پشت آن دراز میکشید و از شدّت خستگی به خواب میرفت. هیچکس حال حرف زدن نداشت. بعضی از بچّهها که ماندهبودند تا زخمیها را کمک کنند، با تأخیر رسیدند. این احساسِ عدم موفّقیت، فضای خوبی ایجاد نمیکرد. فکر میکنم یک روز پس از عقبنشینی سعید درفشان، در حالی که سوار بر موتور بود، بر اثر اصابت ترکش گلولۀ توپ به پیشانیاش، به شهادت رسید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
----------------------
▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب
@patogh061
06132238000
09168000353
----------------------
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نگین پیشانی
«شهید سعید درفشان»
راوی: حاج صادق آهنگران
┄═❁๑❁═┄
سعید درفشان از دوستان نزدیک من و از بچه های مسجد جزایری بود. تمامی بچه ها به خاطر ایمان، معنویت، اعتقاد و شجاعتی که داشت، به شدت به او احترام می گذاشتند. او حقیقتا جوانی دوست داشتنی بود و در جنگ، شجاعت های بسیاری از خود نشان داده بود.
شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. در حین صحبت، دیدم. یک فشنگ دستش گرفته و با آن بازی می کند. بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جاییکه پیشونی را روی مهر میگذاری»
و با حسرت گفت: «چه کیفی داره!»
عملیات فتح المبین آغاز شد. سعید به همراه حمید رمضانی، برای سرکشی به یکی از محورها رفته بود. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفت و سعید شهد شهادت را چشید.
وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود. تیر به سجدهگاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
38.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شما شهادت خواستید....
نوش جونتون
ما هر چه او خواست خواستیم..
سکانسی زیبا از فیلم"خدا حافظ رفیق"
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سکانس
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رحلت امام
و جانشینی رهبر معظم انقلاب
محسن جام بزرگی
┄═❁๑❁═┄
🔻بعضی فکر می کردند انقلاب تمام شده است!
با رحلت امام، بچه ها دلگیر و ناراحت بودند. تعداد اندکی هم که ماهیت انقلاب اسلامی را درست نمی شناختند احساس می کردند انقلاب به پایان خط خود رسیده است و نگران بودند.
در همان روزها به یکی از همین برادرانِ کم آورده گفتم: نگو برادر! یک بقال وقتی شاگردش را جواب می کند، یک نفر جدید می آورد مگر می شود کشور بی رهبری بماند؟ اگر امام رحلت کرده اند، خدای امام زنده است. مگر روح مطهر ائمه ناظر و نگهبان ما نیستند؟ این چند سال چه طور خدا به ما عنایت داشته، بعد از این هم خواهد داشت. ما صاحب داریم، این هم یک امتحان دیگر است. ما نباید کم بیاوریم! شب که در اخبار شنیدیم آقای خامنه ای به عنوان رهبر معرفی شدند، روحیه ها برگشت.
🔻رهبری حل شد بقیه مسایل هم حل می شود
احساس من این بود که عراقی ها که بارها هرج و مرج و کودتا را در عراق تجربه کرده بودند، باور نمی کردند به این سرعت جانشین امام معرفی گردد. البته سئوال های فراوانی در ذهن ها بود که در آن اوضاع جوابی برایش نداشتیم، ولی ملالی نبود موضوع اصلی که رهبری بود حل شده بود بقیه مسایل هم حل می شد، هر چه بود سایه پر نور آقا سیدعلی، ناامیدی ها را به امید تبدیل کرد و ما باید منتظر خبرهای خوش دیگر می ماندیم.
رحلت امام برامون خیلی تلخ بود چنان که گاهی عراقی ها به ما دلگرمی می دادند!
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات:
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آن شب محمد جهان آرا صدایم کرد گفت: «شرایط خانواده های بچه ها در شهرستانها و اردوگاهها خوب نیست. در استانداری با محمد فروزنده تصمیم گرفتیم به شما مأموریت بدهیم بروی به وضع آنها رسیدگی کنی.»
اول فکر کردم چون مجروح هستم با این حیله میخواهد مرا از جبهه دور کند. مخالفت کردم، بحثمان شد. در تاریکی، زیر نور فانوس نشسته بودیم و تا دیر وقت با هم کلنجار رفتیم. نیروهای قدیمی نگران خانوادهایشان بودند. بعضی هنوز خبر نداشتند خانواده شان در کدام شهر و اردوگاه هستند. عده ای به اصفهان، تبریز، شیراز و جاهای دیگر می رفتند. وضعیت خانوادهایشان را میدیدند و ناراحت میشدند. به محمد جهان آرا میگفتند شرایط خانواده ما وخیم است. از نظر غذا، پتو، چراغ و دیگر مایحتاج در مضیقه اند. روز به روز تعداد این افراد زیاد شده بود. محمد ابتدا میگفت ماهیت کار اداری پرسنلی ات ایجاب میکند که دنبال خانواده ها بروی و سرکشی کنی. وقتی دید زیر بار نمی روم، گفت: ثواب کمک به آوارگان کمتر از جنگیدن نیست! آنها پدر و مادرهای بچه هایی هستند که در جبهه می جنگند. اگر به خانواده آنها رسیدگی نشود، بچه ها از جبهه بر می گردند.»
در نهایت به شوخی جدی گفت: «به تو دستور میدهم!»
قبول کردم. محمد معمولا اغنایی صحبت میکرد. هیچگاه ابتدا دستور نمی داد مگر اینکه مجبور میشد. محمد همان جا سویچ تویوتای آبی رنگی را که زیر پایش بود داد و گفت: «با این ماشین برو.» فردای آن شب راهی استانداری شدم. به محمد فروزنده گفتم: «آقای جهان آرا گفته خدمت شما برسم. مرا توجیه کنید. بفرمایید چه کار باید کنم؟» ایشان کمی درباره شرایط جنگ زده ها صحبت کرد و گفت: «از اهواز که بیرون می روی در مسیرت هرجا اردوگاهی دیدی می ایستی وضعیتشان را می بینی، با من تماس میگیری و کمبودهایشان را گزارش
میدهی که از طریق وزارت کشور به وضعیتشان رسیدگی شود. یادداشتی نوشت، گفت: «برو حسابداری یک میلیون تومان بگیر. حسابدار پرسید آقا پولها را با چی میخواهی ببری؟» گفتم: چیزی ندارم» گفت: «برو، یک ساک بخر بیاور.» گفتم: «الآن مغازه ای باز نیست.»
بنده خدا رفت ساک شخصی خودش را آورد و داد. ساک چرمی قهوه ای رنگی بود. یک میلیون تومان پول زیادی بود. آن موقع اسکناس ده تومانی، حتی پنج تومانی چاپ میشد. یک میلیون تومان پول نقد را توی ساک جا دادم و به طرف شیراز حرکت کردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
در روزهای نخست از جنگ، هنوز کسی تصوری از آینده جنگ نداشت و البته کمتر کسی هم بود که فکر کند این جنگ، 8 سال به درازا می انجامد. اهالی شهرهای جنگزده، اگر آشنایی در شهرهای مجاور داشتند، آن ها پناه می بردند، در غیر این صورت در معبر شهرها و دشت های خارج از شهر، به صورت دلخراشی آواره می شدند.با گذشت چند هفته از جنگ و کمرنگ شدن افقهای آتش بس،"هلال احمر" دست به کار شد و اردوگاه هایی موقتی برای اسکان جنگزدگان مهیا کرد.این اردوگاهها فضایی غمبار و نامناسب داشتند و هیچ کس هم تصور نمی کرد به مدت طولانی مورد استفاده قرار بگیرند و البته با طولانی شدن جنگ، تمامی این آوارگان به شهرهای مجاور انتقال داده شدند و این قبیل اردوگاه ها جمع آوری شدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
19.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صحنه های بی بدیل
از عملیات بزرگ فتح المبین
فروردین ۱۳۶۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #عملیات_فتحالمبین
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂