6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آسمانیها
جهانآرا و یاران شهیدش
در معرکه خرمشهر
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
#شهید_جهانآرا #خرمشهر
#کلیپ #نماهنگ #مستند
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 فصل هجدهم
کمی توی کانال رفتیم از کانال بیرون آمدیم و از یک خیابان فرعی به خیابان چهل متری رفتیم. خیابان چهل متری از خیابانهای اصلی خرمشهر است. یک باره دیدیم رسول جلو افتاده تعدادی اسیر عراقی را پشت سرش به صف کرده و می آید. دو نوجوان دیگر همراهش بودند. مرا که دید، صدا زد: «محمد محمد بیا ببین چقدر عراقی گرفتم!» گفتم: رسول اینجا چه میکنی؟ اینها را چطور گرفتی؟ گفت: «از خیابان چهل متری به طرف مسجد جامع میرفتیم دیدم یک عراقی از نمایشگاه مبل مرادی بیرون آمد و برگشت فهمیدم اینجا خبری است، چند تیر هوایی زدم، گفتم بیا بیرون. دستش را بالا برد و بیرون آمد، دیدم پشت سرش همین طور عراقی بیرون آمد.» نمایشگاه مبل زیرزمین بزرگی داشت که برای مقر از آن استفاده کرده بودند.
حدود سی نفر را با خودش آورده بود. گفتم: مواظب باش، یک وقت اسلحه ات را نگیرند بزنند گفت: «بیخود کردند، حواسم هست!»
یکی از بچه های خرمشهر هم رسید و با هم عراقی ها را بردند. رفتیم طرف مسجد جامع. تعدادی از بچه های تیپ نجف هم از راه رسیدند. چند نفرشان پرچم ایران در دست داشتند. فتح الله پرچم یکی از آنها را گرفت از مناره مسجد بالا رفت و پرچم را بالای مناره مسجد نصب کرد. شروع کرد به اذان گفتن وقت اذان هم نبود. همین طور تکبیر میگفت و این بخش از دعای عید فطر را تکرار میکرد "الله اکبر و لله الحمد، الحمد الله على ما هدانا و له الشكر على ما اولانا"
شور و شوق عجیبی در بچه های حاضر در آن صحنه به وجود آمد. فتح الله از بالای مناره پایین آمد و با هم به طرف کوی طالقانی راه افتادیم. جالب این بود که خیابان اصلی طالقانی از نظافت برق میزد. کوچک ترین آشغالی دیده نمیشد. عراقیها ستادی در کوی طالقانی داشتند. توی ستاد در اتاقهای خیلی مرتب، میز و صندلی گذاشته بودند و نقشه بزرگی از منطقه روی دیوار نصب شده بود. همه جا عکس صدام را زده بودند.
به طرف محله خودمان رفتم. همه حوالی را گشتم. خانه مان را پیدا نکردم. لایه های دفاعی آنها به این شکل بود که خانه های بلند چند طبقه خیابانها و کوچه ها را نگه داشته و نیروهایشان را در آن خانه ها مستقر کرده بودند.
محله ما نزدیک رودخانه کارون قرار داشت. عراقی ها ساختمانهای کنار ساحل را به عنوان سنگرهای دفاعی حفظ کرده و ساختمانهای بعدی را تخریب و تبدیل به میدان مین کرده بودند. محله ما را هم صاف کرده و توی آن مین کاشته بودند. دورتادور محله یک خاکریز کوتاه نیم متری زده شده و روی آن پوشیده از سیم خاردار و میله گرد بود. هر چه نگاه کردم حتی حدود خانه مان قابل تشخیص نبود. در دور شهر هم خانه های مردم را تخریب کرده بودند، تیرآهن های خانه ها و ماشین های اوراقی شهر را به شکل عمودی کاشته بودند تا مانع فرود نیروی های چتر باز شود.
از خرمشهر به بیمارستان طالقانی آبادان، سراغ عبدالله رفتیم. عبدالله وقتی به هوش میآید اولین صدایی که میشنود صدای مادرم بوده. می گفت: «در حال بیهوشی و بیداری صدای ننه را شنیدم که عبدالله بیدار شو عزیزم خرمشهر آزاد شد، ننه بیدار شو.»
اولین کسی که خبر آزادسازی خرمشهر را به عبدالله می دهد، مادرم بود. عبدالله چشم هایش را که باز میکند میبیند مادرم بالای سرش نشسته، اشک می ریزد و میگوید: «ننه قربونت برم، دورت بگردم، خدا را شکر که زنده ماندی و داری آزادی خرمشهر را میبینی.» وقتی به بیمارستان طالقانی رسیدم مادرم تا مرا دید زد زیر گریه که "ننه، خرمشهر آزاد شد غلامرضای عزیزم نیست که ببیند، محمد جهان آرا نیست که ببیند رضا موسوی نیست، عزیزانم نیستند." همین طور می گفت و گریه میکرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂