eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 9⃣4⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام چند روزی از رفتن آخرین گروه اسیران و سید ابوترابی از زندان استخبارات بغداد میگذشت. با رفتنش غمی بزرگ در دلم افتاد. هر بار که اسرا میرفتند، غمگین میشدم و قلبم برای رفتن با آنها بال بال میزد. هیچوقت لحظه خداحافظی با سید از ذهنم پاک نمی شود. لحظه ای که بغضم نشست و در میان حلقه بازوانش گریه کردم. انگار با رفتنش روحم را با خودش برد. آرزو می کردم یک روز من هم به اردوگاه بروم. بهار از راه رسیده بود و گرمای درون اتاق ها دیگر قابل تحمل نبود. صدای ایستادن کامیون حامل اسرا برای چندمین بار در محوطه استخبارات به گوشم رسید. به سرعت به طرف پنجره رفتم و به حیاط زل زدم. هر بار با بازشدن دروازه و آمدن اسرای تازه وارد قلبم فرو می ریخت و استغاثه می کردم. از خدا میخواستم این آخرین گروه باشد و این اوضاع هرچه زودتر تمام شود تا من نیز از این اردوگاه بروم. صدای دادوفریاد سربازها می آمد. نگهبان پشت در اتاق، صدایم کرد: - صالح! اسير آوردند. از پشت پنجره به بیرون نگاه می کردم و از آنچه می دیدم، دهانم از تعجب باز مانده بود! اسيران تازه، به قدری کم سن وسال و نوجوان بودند که مویی در صورتها نروییده بود. در اتاق باز شد و نگهبان داخل آمد و با اشاره به من گفت. - يا الله صالح تعال! به سرعت قدم برمیداشتم و به دنبال نگهبان راه افتادم تا هرچه زودتر به حیاط برسم. طبق معمول دستها و چشم هایشان را بسته بودند. صورتها خاکی و آفتاب سوخته بود و سفیدی و خشکی لبها جلب توجه می کرد. ترس در وجود همه نشسته بود، بیشترشان با زیر پیراهنی و شلوارهای خاکی کثیف و پاره بودند. بعضی از آنها مجروح و زخمهایشان عفونت کرده بود. دستها و چشم هایشان را باز کردند. همه با قیافه های غمگین و خسته، با نگرانی به اطراف و جایی که آمده بودند، نگاه می کردند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام با فرمان یکی از مأموران همه کنار هم روبه روی ساختمان ایستادند. من هم مثل بچه های حرف گوش کن با فاصله از رئیس استخبارات ایستادم و منتظر فرصتی بودم تا پیغامم را به تازه واردها تفهیم کنم. ابو وقاص که برای برانداز کردن آنها آمده بود، برای چند لحظه دور شد. کمی پیش آمدم و دور از چشم سربازها با صدایی که سعی می کردم به مهمانان تازه وارد آرامش بدهم، گفتم:" - آقایان خوش آمدید. هیچ نترسید، شما مرد هستید و شجاع! اینها هیچ کاریتان نمی توانند بکنند. من با شما هستم، حمایتتان می کنم. تا آنجا که بتوانم، نمی گذارم به شما سخت بگیرند. همه با تعجب به من نگاه می کردند. مطمئن بودم در نظر خودشان من را خائن میدانستند. برایشان عجیب بود که من این حرفها را در حضور بعثیها میزنم. شاید هم فکر می کردند حقه ای در کار است و به آنها کلک میزنم. شاید هرکس در ذهنش چیزی درباره من تصور می کرد. سربازی از کنارم رد شد و من به سرعت لحنم را عوض کردم و با تشر با آنها حرف زدم و بد و بیراه گفتم. تازه واردها از رفتار دوگانه ام شگفت زده شده بودند. با دورشدن سرباز، لحنم را تغییر دادم و دوباره به نرمی با آنها شروع به حرف زدن کردم. بیچاره ها فقط نگاهم می کردند. چند دقیقه بعد سروکله ابو وقاص پیدا شد. تغییر لحن دادم و همان طور که دستم را بالا و پایین می آوردم، به آنها بد و بیراه میگفتم. ابووقاص که اخمی صورتش را فرا گرفته بود، به سرعت آمد و روبه رویشان ایستاد. پاهایش را از هم باز کرده و دستش را به کمر زده بود و با دست دیگر چوبش را بالا آورده بود. شروع به تهدید کرد. من کمی با فاصله از او ایستاده بودم و حرف هایش را ترجمه می کردم. ابووقاص نگاهی به من کرد و با تشر گفت: - يا الله گلهم! (یالا به آنها بگوا) - آقایان! ایشان می گوید: اگر با ما همکاری کنید به نفعتان است. می گوید: سربازها یک طرف بایستند، بسیجیها یک طرف و پاسدار هم که نداریم طرف دیگر بایستند. فهمیدید چه گفتم؟! پاسدار هم که نداریم یک طرف بایستند. دیگر تکرار نمی کنم. نور تیز آفتاب به سروصورتشان می تابید، اما در میان این هوای گرم، همه متوجه ترفند نجات دهنده ام برای نجات جان پاسدارها شدند. فرمانده دوباره فریاد زد و حرف هایش را تکرار کرد و من نیز دوباره حرف هایش را به تازه واردها تفهيم کردم. اسیرها جابه جا شدند و در دو صف ایستادند. به هم نگاه انداختند. چند دقیقه بعد از رفتن رئيس استخبارات، همه به دنبال هم به طرف داخل ساختمان به راه افتادند. خستگی راه با گرسنگی و تشنگی، آنها را بی حال و رمق کرده بود. وارد راهرویی باریک و نیمه روشن شدند. راهرویی که خود من پس از این همه مدتی که آنجا بودم وقتی از روبه روی اتاقهای شکنجه آن رد میشدم، توی دلم خالی میشد و ترس به جانم می افتاد. صدای ضجه و فریاد کسانی که شکنجه می شدند، لرزه بر تنشان انداخت.... پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
@defae_moghadas
شهید دکتر چمران: من نمی‌گویم ولی فقیه معصوم است، اما ملتی که به امر خدا به امر ولی فقیه اعتماد میکنند، خدا اجازه اشتباه به آن رهبر را نمی‌دهد و به نوعی به او معصومیت می بخشد. @defae_moghadas 🍂
خوشا آنان ڪہ در میدان و محراب خواندنـد و رفتنـد ... عملیات کربلای پنج عکاس : سعید صادقی @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "صیغه برادری" در روزهای پیش از فتح فاو بودیم در غدیر به رسم استحباب، ابراهیم و حمید را صدا زدم و پیمان برادری بین خود 👥👤جاری کردیم. دست ها را در هم گره کرده و قرار گذاشتیم تا در عملیات آینده در هر شرایطی یاور هم باشیم و حامل جسم مجروح و یا شهید هم. به شب عملیات رسیدیم و آتش 💥شدید دشمن امان مان را بریده بود. در ابتدای ورودی شهر با ترکشی زخم عمیقی برداشتم و زمین گیرم شدم. خبر به برادران ایم رسید و طبق پیمان برادری که داشتیم، در آنی بالای جسم نیمه جانم آمدند و هن هن کنان و در آن شیارهای پر پیچ و خم، عزم انتقال جسم سنگینم را به عقب کردند. با حال زاری که داشتم صدای حمید را می شنیدم که غمگینانه زیر لب زمزمه می کرد و از ناراحتی می نالید. از آن همه ای که در او نسبت به خودم می دیدم از برادری خود با او لذت😍 می بردم. برای تسلای او تمام انرژی خود را جمع کرده و گفتم: "نگران نباش، بخدا خوب خواهم شد و بین شما باز می گردم" حمید هم با لهجه شیرین و عامیانه اش گفت:"بابا نگرانی من به خاطر تو که نیست، به خودم بد می گفتم که این چه صیغه بود که با تو بستم. حواسم به سنگینت نبود."😳😰 و سالهاست جمله اش نقل هر مجلسی مان شده و بهانه ای برای خندیدنمان.😊😂 "محمد رضا سقالرزاده" @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام دو طرف راهرو چند سلول محل نگهداری سربازان فراری عراقی و مردم مظلوم به دست مأموران بعثی گرفتار و شکنجه میشدند. در یکی از اتاق ها باز بود؛ همان اتاق مخوفی که از عمد درش را باز گذاشته و وسایل مختلف شکنجه در گوشه و کنارش دیده می شد. بالای سردر اتاق روی مقوا جمله ای نوشته بود که خواندنش لرزه بر تن آدمی می انداخت: "لا يدخل انسان حتی یخرج انسان جديد". به محض اینکه چشمشان به وسایل شکنجه افتاد، بیچاره ها رنگ خود را باختند. با خواندن این جمله وحشت بر دلشان افتاد. به انتهای راهرو رسیدند و در اتاقی به رویشان باز شد و همه داخل رفتند؛ همان جایی که من در آن به سر می بردم. این اتاقی بود که همه اسرا را در آن نگه می داشتند. اتاق، کوچک و جا برای آنهمه تازه وارد کم بود. آن قدر خسته بودند که نای نشستن نداشتند. همه روی زمین ولو شدند و خیلی زود خوابشان برد. نگاهشان کردم: همه نوجوان و کم سن وسال بودند. چشمانم پر از اشک شده کنارشان نشستم و خیره به آنها و به سرنوشت نامعلومشان فکر می کردم. در اتاق با صدایی گوش خراش باز شد. خواب آلود بودم و با شنیدن صدا چنان وحشتی کردم که انگار قلبم می خواست از جا کنده شود. خاطره بارها باز شدن این درها که به دنبالش شکنجه و درد برایم جا مانده بود، بدجور در ذهنم جا خوش کرده بود و آزارم میداد. سربازها داخل اتاق آمده بودند. ترسان و لرزان چشم باز کردم. از بس قلبم ترسیده و لرزیده بود، دیگر خسته شده بودم و در عجب بودم که این قلب چطور نمی ایستد. به بچه ها نگاه کردم. بعضی هنوز در خواب بودند. شب بدی را در بزم شپش ها و خارش مدام بدن و تنگی جا برای خوابیدن گذرانده بودیم. مسئول زندان استخبارات با دو مامور اتاق، داخل آمده بود و به ما نگاه می کرد. یکی از مأمورها با لحنی تند و بلند گفت: - یاالله گوم!. ( یالا بلند شوید)... پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
🍂 👤 موضوع: این کانال با مدیریت بچه‌های جبهه و جنگ، به تولید 👈 خاطرات دنباله دار و بکر رزمندگان پرداخته و جریانات مستند را نشر میدهد. / 👈 مطالب تاریخ شفاهی /دلنوشته ها / و شهدا، از دیگر مطالب این کانال می باشند. 🌹 ⚜ @defae_moghadas ------------------------------- لینکدونی دائمی : http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ❂◆◈○•-------🍂-------•○◈◆❂ ❂◆◈○•-------🍂-------•○◈◆❂ بهترین کانال شهدایی شامل خاطرات شهدای جنگ شهدای گمنام شهدای مدافع حرم عکس فیلم خاطره مداحی شعر دلنوشته سخنان آقا رمان های شهدایی ایتا👆 @bashahidantashahadat ---------------------------------------- لینکدونی دائمی https://eitaa.com/bashahidantashahadat
♦️در باغ چو شد باد صبا، دايه ء گل بربست مشّاطه وار پيرايه ء گل ♦️از سايه به خورشيد، اگرت هست امان خورشيد رخی طلب كن و سايه گل سلام 👋 صبح بخیر 👋 @defae_Moghadas 🍂
🍂 🔻 مرکب شهادت "کربلای 5" آتش دشمن روی جاده معرکه ای به پا کرده بود . صدای برخورد تیرها را به بدنه خودرو را می شنیدم ولی به روی خودم نمی آوردم . مرگ چند بار تا جلو در ماشین جلو آمد ولی نمی دانم چرا داخل نشد ! سرانجام به سراشیبی خاکریز رسیدم . بچه های خط مرا نگاه می کردند و باورشان نمی شداز آن تالار مرگ عبور کرده ام . ریختند و مهمات داخل وانت را خالی کردند . در همین حال چند نفر به من نزدیک شدند ... یکی با لهجه تهرانی گفت : این ماشین مال کیه ؟ گفتم مال من ... گفت : بیا مجروح ها را ببر ... من که تازه -برای آوردن مهمات💣 - از خطر جسته بودم ، گفتم : نمی توانم ... همین الان رسیده ام . من مسئول آتش💥 خط هستم ....کار دارم ! آن بنده خدا رفت ولی دقایقی بعد دوباره آمد و درخواست خود را تکرار کرد و در ادامه گفت : مجروح خیلی زیاده ... دارن همین طور شهید میشن ! - من نمی توانم ...! - مسئولیت شرعی این کار را می پذیری ؟ احساس کردم آب سردی روی تنم ریختند . جمله ای گفته بود که مرا وادار به تسلیم کرد . گفتم : خیلی خوب ... سوار کنید ! ظرف چند دقیقه وانت مملو از مجروح شد . آنها را روی هم چیده بودند . آنها با جراحتهای عمیق از درد به خود می پیچیدند . پشت فرمان نشستم و به خاطر آتش دشمن با سرعت حرکت میکردم .تا بیمارستان صحرای هفت تا ده کیلومتر راه بود . ماشین در دست اندازهای جاده به شدت بالا و پایین می شد . ناله و فریاد مجروحان را به وضوح می شنیدم که به من التماس می کردند : اخوی یواشتر .. جان فاطمه زهرا س یواشتر ... اِ..اِ این که شهید شده ... یا فاطمه یا امام حسین .. خدایا خودت به دادمان برس ... این ناله ها آتش درونم را شعله ور کرده بود . چند تیر دشمن به بعضی از مجروحان اصابت کرد و آنها را به شهادت 🌷رساند . بیشتر مجروحان دیگر ناله نمی کردند . هر طور بود آنها را به بیمارستان صحرایی رساندم . داخل اورژانس شدم و فریاد زدم : برادران ... برادران مجروح💔 آورده ام .... بیایید برای کمک ! بعد بیرون آمدم . چشمم به خودرو افتاد ... خون از اطراف وانت جاری بود . صحنه دردناکی در مقابل چشم😱 من ایجاد کرده بود .. هیچ مجروحی دیگر ناله نمی کرد . چند پرستار بیرون دویدند و به طرف خودرو هجوم آوردند . اما یکی از آنها بعد از لحظاتی با حالت محزونی به من گفت : ماشین را جای دیگر پارک کن! با تعجب پرسیدم : چرا ؟ اینها زخمی هستند ! همه سکوت کردند . ناگهان به عمق فاجعه پی بردم . همه مجروحان در راه شهید 🌷⭐🌷شده بودند . از کتاب آخرین شلیک خاطرات کاظم فرامرزی فرمانده گردان ضدزره @defae_moghadas 🍂
گرم کردن آب برای حمام صلواتی بصورت ابتکاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام مأمور اتاق، داخل آمده بود و به ما نگاه می کرد. یکی از مأمورها با لحنی تند و بلند گفت: - یا الله گومو! (یالا بلند شوید) تازه واردهای نوجوان، خواب آلود چشمها را باز کردند. بدنها کوفته بود. با دیدن رئیس زندان و مأموران باتوم به دست، بالای سر خود وحشت کردند و خواب از سرشان پرید. رنگ از صورتشان پریده بود و میشد حس کرد که قلبشان از ترس چقدر تند می تپد. رئیس زندان که متوجه ترسشان شده بود، لبخندی ساختگی بر لب آورد. با دقت به آنها نگاه می کرد. رو به من گفت: - لهم ایگومون يوقفون.(بگو بلند شوند و بایستند) من مفلوک، هر بار که رئیس زندان را می دیدم، چنان ترسی به دلم می افتاد که قلبم تیر می کشید و دل وروده ام به هم می ریخت؛ همان ترسی که از روز اول به خاطر لو رفتن ماهیت اصلی ام در دلم خانه کرده بود. حرفهایش را ترجمه کردم. همه بلند شدند و ایستادند. با دقت به صورتها و قد و قواره شان نگاه می کرد. سپس آن هایی را که از لحاظ قد و قواره و جثه از دیگران کوچکتر و نحیف تر بودند، جدا کرد که در نهایت بیست و سه نفر شدند. رئیس زندان شروع به حرف زدن کرد. کنارش ایستاده بودم و حرف هایش را ترجمه می کردم. گفت: - سيد الرئيس فيلم شما را دیده و گفته بچه ها را آزاد می کنیم تا به دامن مادرانشان به ایران برگردند. بچه ها با تعجب هاج و واج به هم نگاه می کردند. نمی دانستند حرف هایش را باور کنند یا نکنند. رو به یکی از مأموران همراهش گفت: - اعزلهم و جی بهم (جدایشان کن و بباورشان) این بیست و سه نفر کوچکتر را از پنجاه نفری که در اتاق بودند، جدا کردند و به اتاق دیگری بردند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
پلاژ اندیمشک شهید سید حجت الله مرتضوی گردان فجر بمباران شیمیایی جاده شهید صفوی @defae_moghadas
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام وقت نهار شده بود. بچه ها از دیروز چیزی نخورده بودند. گرسنگی بدجور بر آنها غلبه کرده بود. همه در سکوت، کنار هم نشسته بودند و نای حرف زدن نداشتند. در سلول باز شد و بوی غذا به داخل پیچید. شامه ها تحریک شد و بزاقها به راه افتاد. در برابر چشم های شگفت زده ما، سینی های بزرگ غذا در دست سربازان، داخل سلول آمد و روی زمین مقابلشان قرار گرفت. بچه ها بزاقشان را قورت می دادند و با نگاهی متعجب به سینی ها که پر از برنج و روی آن سیخ های کباب و نان و سبزی بود، نگاه می کردند و با ایماواشاره از هم می پرسیدند چه خبر است؟! غذای درون سینی ها اشتها آور و تحریک کننده بود. بوی مست کننده غذا در اتاق پیچیده بود. بچه ها به هم نگاه می کردند؛ شاید هرکس میخواست عکس العمل دیگری را ببیند. همه از گرسنگی بیحال بودند. صدای شکم ها درآمده بود و دل ضعفه گرفته بودند. با بیرون رفتن مأمورها، بچه ها به سینی ها حمله ور شدند و دلی از عزا درآوردند. حوالی عصر بود که با مأموران دوباره سراغشان رفتیم. با صدای بازشدن در، بچه ها که استراحت می کردند نیم خیز شدند. - ایگومون ایجون، اویانه. ( آقایان! بلند شوید، با ما بیایید بیرون) بچه ها با تعجب به من و مأمورها نگاه می کردند. لبخندی زدم؛ نترسید، باید به جایی بروید. همگی بلند شدند و به دنبال من و مأمورها از اتاق بیرون آمدند. خود من هم نمی دانستم آنها را به کجا می خواهند ببرند. چند دقیقه بعد به اتاقی رفتیم که بازجوها و عکاس آنجا بود. یکی از بازجوها که همیشه در این اتاق حضور داشت فؤاد سلسبیل بود که برای من یک تهدید به شمار می آمد و کارش عکاسی و بازجویی از اسرا بود. عکاس عکس می گرفت و به برگه ای که نام و مشخصات هر یک از آنها در آن نوشته می شد، می چسباند. بعد نوبت بازجویی تکمیلی شد. بچه ها روی صندلی، پشت میزی روبه روی بازجو نشسته بودند. بازجو می پرسید و من ترجمه می کردم. فؤاد چون فارسی بلد بود، بعضیها را هم خود بازجویی می کرد. دیگر برای همه مسلم شده بود که آنها از این کارها قصد و نقشه ای دارند و این همه پذیرایی و مهربانی بی دلیل نیست. بازجو با تحکم و تهدید، باتومش را مرتب روی میز می کوبید و خواسته اش را به آنها القا می کرد و من حرف هایش را ترجمه می کردم: - شما باید در مصاحبه ای که با شما می شود، این دو مطلب را عنوان کنید: اول اینکه سن خودتان را کمتر از این که هست، بگویید؛ دوم بگویید ما را به زور و به دستور خمینی به جبهه آوردند. ما در مدرسه بودیم، ماشین آوردند و ما را به زور سوار کردند و بردند جبهه. اسیران نوجوان مطمئن شده بودند، قصد و غرضی از آن مهربانی ها و توجه مأموران بعثی در کار است. مانده بودند چه کنند. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 @defae_moghadas 🍂
حسین کلاه کج و سید محسن موسوی در محل ستاد تیپ ضدزره 1366 @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 شفاعت نامه امروز رفتم تا خبر شهادت شهیدی 🌷را به خانواده اش بدهم . عده ای از بچه ها می گفتند : - پدرش طاقت ندارد !😢 و عده ای دیگر می گفتند : - مادرش حالش خوب نیست !😔 به هر سختی بود خبر را گفتیم . گریه امانم نمی داد و هر طوری بود رو به آنها گفتم : جنگ است و این همه را به همراه دارد . باید توان محکمی را بدست بیاوریم . ما تازه اول راه هستیم و تا مقصد هزاران هزار منزل فاصله است . مادر شهید وقتی حرفهایم را شنید در جواب به من گفت : - امروز حس می کنم در محضر خدا رو سفید هستم . امیدوارم پسرم نزد ع در حق من شهادت بدهد . پدر شهید آرام از پشت عینک همسرش را می پایید و مدام می گفت : - امام به سلامت باشد ...🍀🌷🍀 🔮آیینه های خاک سرلشکر شهید احمد سوداگر @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام در محاصره گروه مجهز و پانزده نفره عکاس ها و فیلم بردارهای عراقی و کشورهای عربی بودیم. بالاخره پس از اینکه فرمها را آماده کردند و عکس ها روی آن چسبانده شد، نوبت مصاحبه تن به تن رسید. یکی از خبرنگارهای نظامی پیش آمد و به ترتیب با همه مصاحبه کرد. همه سعی می کردند چیزی بگویند که مایه دلخوشی بعثیها باشد و دروغ هم نگویند. اگر یکی از آنها آنچه دیکته می کردند نمیگفت، با مشت و لگد و تهدید مأموران باتوم به دست که کنارشان ایستاده بودند، روبه رو می شد. نزدیک غروب همه خسته و کوفته به سلول برگشتیم. روزنامه های صبح روز بعد، به سرعت وارد ساختمان استخبارات شد. همه با تعجب به تیتر درشتی که به نقل از صدام حسين درج شده بود و به عکس های اسیران نوجوان در آنها نگاه می کردند. جمله این بود: «آنها را به مادرانشان بازمی گردانیم». صدای پوتین هایی که به اتاق نزدیک میشد، به گوش رسید. چفت در با صدایی گوش خراش برداشته شد. در سلول باز شد و نگهبان داخل آمد: - صالح! گوم تعال الرئيس ایریدک! ( صالح پاشو بیا رئیس با تو کار دارد) رنگم پرید و قلبم برای چندمین بار فرو ریخت! - یاالله! خیر باشه. هربارکه صدایم میزدند، هزار بار می مردم و زنده میشدم که نکند دستم رو شده و همه چیز را فهمیده باشند و سرم را زیر آب کنند. زیر لب ذکر میگفتم و درحالی که به ظاهر می خندیدم، به طرف اتاق رئیس زندان رفتم. ابو وقاص پشت میزش نشسته بود و چیزی می نوشت، سر برداشت و صدای آمرانه و خشنش در گوشم نشست: - صالح - نعم سیدی! (بله قربان) ضربان قلبم به تکاپو افتاده بود... بوم بوم بوم! خدایا! از من چه میخواهد؟ ابو وقاص از بالای عینکش به من نگاه کرد و گفت: - صالح برای بچه ها لباس نو ببر و بگو حمام کنند. می خواهیم ببریمشان زیارت عتبات و بعد هم ملاقات با صلیب سرخی ها تا برگردند به ایران. دولت عراق تصمیم گرفته شما را آزاد کنند. آنچه را می شنیدم، باورم نمی شد. انگار آب خنکی بر قلب گرگرفته ام ریخته باشند. ذوقی در وجودم بیدار شد. با صدایی که آرامشی نادیدنی در آن موج میزد گفتم: - امرک سیدی! (امر، امر شماست قربان) پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂