eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 مراحل آماده سازی، حمل و نصب لوله های پل بعثت در اروند 2⃣ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 (۹ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند 🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷ من و علی کنار هم بودیم. علی می گفت: «گرجی، بدو که اگر یواش بیایی، در چنگ عراقی هایی.» من با آن وزن زیاد نمی توانستم مثل على سريع بدوم. ولی چاره ای نداشتم. هر چه قدرت داشتم در پاهایم جمع کرده بودم و می دویدم. نیزارهای پشت قرارگاه سوخته و زمین کاملا مسطح و عریان بود و امکان پنهان شدن به ما نمی داد. تنها کاری که باید می کردیم دویدن بود و دویدن. در حقیقت عقب نشینی ما از همان لحظه شروع شد. على لباس خاکی به تن داشت ولی من شلوار سپاهی پوشیده بودم؛ شلواری که می توانست برایم خطرناک باشد. وقتی از قرارگاه زدیم بیرون، من بند پوتین هایم را نبسته بودم و همین سبب می شد پوتین هایم از پایم بیرون بیاید و حرکتم را کندتر کند. از طرفی زمین هم ماسه و رملی بود و پوتین هایم در زمین فرو می رفت و با کلی گل بیرون می آمد. دیدم با این وضع نمی توانم بدوم. پوتین هایم را در آوردم و پابرهنه شروع به دویدن کردم. نیزارها در اثر گلوله های توپ آتش گرفته و به صورت تیغ در آمده بود. هر بار که پایم روی یکی از آنها می‌رفت ضعف می کردم. من و على پانصد متری میان نیزارها همراه هم بودیم. وقتی عراقی ها به سوی ما شلیک می کردند يقين داشتند افراد آن در ماشین از عناصر اصلی قرارگاه اند. آنها به خوبی می دانستند قرارگاه خاتم ۴ محل فرماندهی سپاه ششم است. اطلاعاتشان کامل بود. پس در کنار قرارگاه فرود آمدند و وارد درگیری شدند. از شانس بد ما، چون نیزارها سوخته بود، امکان توقف و استراحت نداشتیم و باید تا نفس داشتیم می دویدیم. هر کس وارد نیزارها می‌شد به راحتی قابل شناسایی بود؛ به خصوص وقتی با هلیکوپتر از بالا تعقیب می کردند. صدای هلیکوپترها لحظه ای قطع نمی‌شد. آنها از بالا و عده ای از پایین دنبال ما بودند. عرق از سر و رویمان می‌بارید. به هیچ چیز غیر از فرار فکر نمی کردیم. من، على هاشمی و بهنام شهبازی، به همراه هم می دویدیم و هلیکوپترها از بالا با موشک و گلوله به جانمان افتاده بودند. آن‌طور که عراقی ها از بالا شلیک می کردند نشان می داد هدفشان کشتن ما بود و حتی دنبال اسارت ما هم نبودند. یقین کردم این طور که گلوله می آید جان سالم به در نخواهیم برد. چند دقیقه ای از دویدن ما می گذشت که یکی از هلیکوپترها موشکی به طرف ما شلیک کرد. با انفجار موشک من و على، هر یک، به سمتی از نیزار پرتاب شدیم. احساس کردم لحظه شهادت رسیده است و دیگر از جا بلند نخواهم شد. هیکل سنگین من با شلیک موشک مثل یک برگ درخت به هوا بلند شد و محکم در میان نیزارهای سوخته فرود آمد. با شلیک موشک، نیزارهای نیم سوخته آتش گرفت. بوی سوختن نیزارها، گرمای بالای پنجاه درجه جزیره، و هوای آلوده شیمیایی به جانمان چنگ زده بود و رهایمان نمی کرد. شدت تخریب و آتش موشک به قدری زیاد بود که با سوختن نیزارهای اطرافم شلوارم سوخت. اول از شدت ضربه متوجه نبودم؛ ولی کمی بعد از بوی سوختن شلوار و گوشت ران و کف پایم فهمیدم هر دو پاهایم به شدت درد می کند. سوزش سوختگی پای راستم مزید بر علت شد. تشنگی و اضطراب اسارت از یک طرف و سوختن پایم و شدت درد از سوی دیگر گریبانگیرم بود. آبی برای رفع تشنگی و چیزی که درد پایم را کم کند نبود. قدرت فریاد زدن هم نداشتم. یک آن درد پا را فراموش کردم و با خودم گفتم: «پس حاج علی چه شد؟» با این پرسش هر طوری بود خودم را جمع و جور کردم. همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_702924891808072045.mp3
436.8K
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🏴 🎤میر نام آور، یا ابوفاضل وارث حیدر یا ابوفاضل 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
یه جاهایی آدم بدجور گیر می کنه که کدوم پاشو برداره!😔 پای رو به عقب رو، و نشستن در کنار زن و بچه و غرق شدن در لذات دنیوی، همراه با عمری عذاب وجدان از تنها گذاشتن نیروهاش تو معرکه آتش و خونِ جزیره یا پای غیرت و انصاف رو! مشکل از ما بود که نتونستیم اون فرهنگ رو منتقل کنیم همینه که این کار خیلی غریبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا