🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آنها از گاراژ ماشینی را اجاره کردند تا آنها را به نجف ببرد. در راه تورهای بازرسی زیادی نبود و جاده تقریباً خلوت بود.
سیدناصر که میدید عبدالمحمد از جلوی ماشین تمام جاده را با دقت زیر نظر دارد، سرش را به شیشه بغل ماشین گذاشت وقدری خوابید. استراحت بعد از زیارت خیلی دل چسب بود.
در جاده خبری از بگیر و ببندهای مسیرهای دیگر نبود. تنها پلیسهای راهنمایی در جاده فعال بودند.
راننده که انگار عجله داشت سریع به نجف برسد باسرعت زیادی مسیر را طی میکرد.
سیدناصر که چشم هایش حسابی گرم خواب شده بود، باصدای عبدالمحمد از خواب بیدار شدکه میگفت: سیدناصر رسیدیم، خواب نمانی. اینجا نجف است. حرم جدت. بیداری؟
ـ بله بیدارم.
ـ راننده که قصد داشت آنها را در میدان اصلی شهر پیاده کند با اعتراض عبدالمحمد مواجه شد که گفت: از اینجا تا حرم فاصله زیادی است برو نزدیک حرم.
ـ کرایه تان بیشتر میشود.
ـ عیب ندارد برو.من پایم درد میکند و نمیتوانم پیاده بروم.
ـ ماشین در فاصله دویست متری حرم امام علی(ع)توقف کرد و راننده در حالی که سیگارش را از پنجره ماشین بیرون انداخت. گفت: هذا حرم تفضّل. هیا بالسرعه(اینجا حرم است. زود پیاده شوید)
نه سیدناصر و نه عبدالمحمد حال عادی نداشتند. هیچ کس حال آنها را درک نمیکرد. به حالت رکوع هر دو نفر خم شدند و در حالی که دست برسینه داشتند به حضرت عرض ادب کردند.
سیدناصر با لهجه غلیظ عربی رو به گنبد گفت: السلام علیک یا سیدی یا امیرالمؤمنین(ع). انگار پای شان قفل شده بود. مات و مبهوت گنبد شده بودند.
سیدصادق طبق معمول باز جلو آمد و گفت: تو را به خدا رعایت کنید. من میدانم شما چه حالی دارید ولی به هر حال تمام عراق پُر از نیروهای اطلاعاتی است.
عبدالمحمد که انگار هیچ صدایی را نمیشنید رو به گنبد گفت: نفسی فداک یا علی. حبیبی یا علی. عینی یا علی.
سیدناصر از این حرفها به گریه افتاد و گفت: یاعلی به نیّت تمام دوستانم عرض ادب میکنم.
در نجف به خلاف شهر کربلا که خبری از روضه خوانی نبود از هرکوچه و یا خیابان صدای روضه و نوحه خوانی میآمد. نجف مهد حوزه علمیه بود و روحیهی مذهبی بهتر و بیشتر از هر شهری دیده میشد.
عبدالمحمد گفت: قبل از اینکه زیارت برویم همین جا یک عکس یادگاری بگیریم.
راننده ناخودآگاه گفت: من هم بیایم؟
عبدالمحمد با خنده گفت: تو هم بیا. چه عیبی دارد.
سید ناصر آرام به عبدالمحمد گفت: اگر این بنده خدا میدانست ما برای چه ماموریتی آمده ایم صد سال دیگر همراه ما عکس نمیگرفت.
عبدالمحمد خندهای کرد وگفت: بگذار دلش خوش باشد.
راننده در کنار بچهها ایستاد و عکس یادگاری انداخت .
سیدصادق کرایه راننده را داد و گفت: برو بسلامت. خیلی زحمتت دادیم.
نه وظیفه ام بود. خداحافظ شما.
عبدالمحمد قدری جلوتر از بچهها حرکت میکرد .او بهتر از همه میتوانست در گیر و دار مواجه با بعثیها موضوع را جمع کند.
همگی با ذوق و شوق خاصی وارد حرم شدند و در و دیوار حرم را آرام و با احتیاط نگاه میکردند.
در گوشه گوشهی حرم افرادی با لباس شخصی ایستاده بودند و جمعیت زیارت کننده را که وارد حرم میشدند زیر نظر داشتند.
آنها در سمت چپ صحن اتاق مخصوصی داشتند که به هرکس مشکوک میشدند، او را آنجا میبردند و باز جویی میکردند.
در صحن و سرای حرم امیرالمؤمنین، بر خلاف حرم امام حسین(ع)جمعیت بیشتری دیده میشد که مشغول زیارت خوانی یا ادعیه بودند.
عبدالمحمد بعد از زیارت حرم همراه سیدناصر و بچهها به سمت مسجد کوفه حرکت کردند تا بلکه آنجا چند رکعتی نماز بخوانند.
سیدصادق که سعی میکرد اطلاعات لازم را درباره حرم و مساجد معروف به آنها بدهد گفت: سیدناصر، مسجد کوفه دیدنی است. هر رکعت نماز در آن ثواب چند هزار رکعت نماز دارد. من که عادت داشتم زیاد مسجد کوفه بروم ولی با شروع جنگ سعی میکنم از ترس بعثیها کمتر بروم تا بلکه گرفتار نشوم.
در مقابل درب مسجد کوفه عبدالمحمد به سید صادق گفت: میتوانی یک عکس دونفره از من وسیدناصر بگیری.
عکس برداری شما هم که تمام نمیشود. بله بلدم عکس بگیرم. خدا به خیر بگذراند.
ـ این عکس خیلی ارزش دارد. تو چه میدانی من چه میگویم؟
بعد از عکس برداری همگی وارد مسجد شدند و چند رکعت نماز خواندند. آنها سپس راهی زیارت مسجد سهله شدن و بلافاصله آماده برگشتن شدند.
از اطراف مسجد سیدصادق ماشینی را کرایه کرد که آنها را به گاراژ نجف ببرد.
در عراق بسیاری از راننده تاکسیها از افراد استخبارات بودند که برای شکار مبارزین مسافر کشی میکردند.
سیدصادق همه این ترفندها را میدانست و سعی میکرد وقتی مطمئن شد راننده، واقعاً راننده است سوار شوند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در خیابانهای نجف زنهای بی حجاب زیادی بودند که به راحتی خرید میکردند و کسی هم کاری به آنها نداشت. افراد زیادی مصری و هندی دیده میشد که آنها هم مثل سایر مردم مشغول گشت وگذار در شهر بودند.
تعدادی افراد نظامی و خارجی در بعضی از نقاط شهر به چشم میخوردند.
عبدالمحمد با دیدن این وضعیت رو به سیدصادق کرد و گفت: این همه بی حجاب این جا چه میکند؟
ـ کسی حق اعتراض ندارد. اینها آزاد آزادند.
ـ چرا؟
ـ بعثیها هرکس به آنها اعتراض کند یا امر به معروف نماید سریع او را دستگیر خواهند کرد.
عبدالمحمد از مناطق مهم و حیاتی شهر با شگردهای خاص خودش عکس میگرفت. گاهی به بهانه عکس گرفتن از سیدصادق و گاهی با شکلک درآوردن طوری از مواضع عراقی که در پشت سر بچهها قرار داشت عکس میگرفت که هیچ کس فکر نمیکرد او دارد از جاهای حساس نظامی عکس بر میدارد.
عبدالمحمد بعداز تمام شدن ماموریت برای رعایت احتیاط سعی کرد شگرد ترددهایشان را عوض کند. داشت با خودش فکر میکرد که سیدناصر گفت: عبدالمحمد بیا این بار با ماشینهای شخصی نرویم.
ـ پس چطور برویم؟
ـ با مینی بوس برویم.
ـ ولی خیلی یواش راه میرود.
ـ عیب ندارد. ولی اطمینانش بیشتر است.
ـ باشد. سیدصادق بلیط بگیر. این بار با مینی بوس میرویم.
بعد از گرفتن بلیط همگی سوار مینی بوس شدند. بوی عطر عربی مسافران تمام فضای مینی بوس را روی سرش گذاشته بود.
سیدناصر که گویی سردرد گرفته، شیشه پنجره ماشین را تا آخر باز کرد تا بلکه قدری از بوی تند عطر عربی در امان باشد. صدای سرفههای او همه را متوجه خودش کرده بود.
این بار طبق برنامهی عبدالمحمد، مقصد، استان دیوانیه بود. در راه همه بچهها از فرط خستگی قدری خوابیدند. هر ترمزی که ماشین میکرد همگی با عجله بیدار میشدند واحتمال میدادند با تور بازرسی مواجه شدهاند.
در دروازه ورودی استان دیوانیه، راننده مینی بوس با اشاره تابلوی ایست یک سرباز عراقی توقف کرد. او ابتدا تمام کارت ماشین و شناسایی راننده را چک کرد و سپس وارد ماشین شد و به هرکس مشکوک بود او را پایین میبرد و از او بازجویی میکرد.
عبدالمحمد تا سرباز داشت مسافرها را سوال و جواب میکرد وسط حرفش آمد و گفت: چیزی شده؟
ـ به تو چه مربوط؟
ـ همین طوری خواستم بدانم.
ـ به تو مربوط نیست. خودت کارت شناسایی ات را نشان بده.
عبدالمحمد خیلی عادی کارت شناسایی اش را نشان داد که سرباز گفت: اهل دیوانیه ای؟
ـ نه.
ـ برای چه میروی آنجا؟
ـ خانه عمویم آنجاست.
ـ آدرسش کجاست.
ـ خیابان صالح.
ـ چه کاره است؟
ـ کشاورز است.
مثل رگبار سرباز عراقی سوال میکرد و عبدالمحمد هم کم نمیآورد و جواب میداد و کوتاه نمیآمد.
حدود ده دقیقهای بازرسی مینی بوس طول کشید که سرباز به سربازی که زنجیری را وسط راه بسته بودگفت: زنجیر را بینداز بروند. مشکل ندارند. میتوانند بروند.
سید ناصر بعد از عبور ماشین از بازرسی با خنده آرام گفت: عبدالمحمد بیکاری؟
ـ چه طور؟ چه کارشان داری؟
ـ تفریح.
ـ آخر سرمان را با این حرف هایت به باد میدهی.
ـ نه بابا. خبری نیست.
مینی بوس در میدان اصلی شهر ترمز کرد و گفت: آخرش است. به سلامت.
با پیاده شدن همه در مرکز اصلی از مینی بوس، عبدالمحمد گفت: باید سریع شناسایی هایمان را انجام بدهیم و برگردیم.
او طبق آدرسهایی که قبلا تهیه کرده بود، به شناسایی مکانهای نظامی امنیتی پرداخت و در حالی که تند و تند عکس میگرفت گفت: کارمان تمام شد. برگردیم.
سیدصادق به سرعت سریع ماشینی را اجاره کرد تا آنها را به العماره ببرد. راننده بعد از کلی چانه زنی قبول کرد بعد از بنزین زدن حرکت کند.
طبق معمول عبدالمحمد جلو نشست و سیدناصر و باقی بچهها صندلی عقب نشستند. عبدالمحمد در حالی که راننده مشغول بنزین زدن بود، برگشت و گفت: بچهها آیت الکرسی و آیه وجعلنا یادتان نرود.
ساعت ۶ عصر بود که آفتاب آرام آرام داشت غروب میکرد.
راننده بعد از پرکردن باک ماشین رو به عبدالمحمد کرد و گفت: دوست داری با چه سرعتی بروم؟
- با سرعتی که زنده برسیم العماره.
- میترسی؟
- نه. کار دارم.
- روی چشم. تنها با سرعت صد میروم. خوب است؟
- گفتم که فرقی نمیکند، فقط ما را سالم برسان.
ساعت ۷ شب بود که راننده در مقابل دژبانی انتظامات شهر العماره که در نزدیکی مقر سپاه چهارم ارتش عراق بود ترمز کرد. همه سریع خودشان را جمع و جور کردند. عبدالمحمد طبق معمول گفت: آرام آرام باشید. الان رد میشویم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 با سلام و عرض ارادت
خدمت همراهان کانال
این شب ها به اوج داستان دو شهید نفوذی سپاه در دل دشمن، شهید عبدالمحمد سالمی نژاد و شهید سید ناصر سید نور رسیده ایم.
انشاءالله پذیرای نظرات و دلنوشته های کوتاه شما در کانال هستیم.
👉 @Jahanimoghadam
🍂