eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۱ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در همان روزهای اول شنیدیم که یکی دو تا از سربازهای ارتش از خط گذشته و اسیر شده اند. آنها اشتباهی داخل خط دشمن می روند و اسیر می شوند. خبرها حاکی از آن بود که یکی از آنها پناهنده شده است. این مسئله کار را سخت و اذهان را نگران‌ می کرد. به احتمال بسیار قوی آنها اطلاعات خودشان از فعالیت ارتش و دیده ها و شنیده ها را در اختیار دشمن می گذاشتند. این احتمال به وقوع پیوست. گروه من، یعنی، قاسم هادی ئی، حمیدرضا قربانی و محمدی حرکت کردیم تا به پشت موانع و میدان مین عراقی رسیدیم. برای اینکه شلوغ نشود، قاسم و حمیدرضا در کمین نشسته و من و محمدی عازم شدیم. قبل از حرکت به آنها گفتم: اگر به امید خدا مسیر غیبی را پیدا کردیم، می آییم دنبالتان و کار را تمام می کنیم و اگر پیدا نکردیم، برمی‌گردیم. چهار پنج دقیقه دور نشده بودیم که صدای صحبت و پای عراقی ها یا اشرار را شنیدیم. دوربین دید در شب به دست، آرام روی زمین نشستیم و تکیه دادیم به یک تپه ماهور. عینک مخصوص بنددار را از روی سرمان سُر دادیم پایین روی چشم هایمان و دوباره نگاه کردیم. شمردیم، هشت نه نفر عراقی در یک ستون بی خیال و تعریف کنان به طرف ما می آمدند. جایمان را عوض کردیم آنها هم کمی به راست آمدند و درست از کنار ما رد شدند و رفتند به همان مسیری که ما از آن می آمدیم. ماستم ریخت! گفتم: خدایا الان می رسند به کمین و قاسم و حمید را اسیر می کنند. مستاصل و دست بریده از همه جا، فقط به خدا فکر می‌کردیم و از او کمک می خواستیم. چند لحظه سکوت کامل برقرار شد، حتی قلبمان هم ایستاده بود و منتظر برای یک اتفاق شوم! در همین هول و هراس و تاریکی شب دیدیم روی ارتفاع کوتاه سمت چپ یکی پا مرغی و شتری پا برمی دارد و می رود. گفتم: اِ محمدی! می بینی اش، یعنی کیه؟ گفت: شاید قاسم باشد؟! ابتدا صدای جیرجیرک درآوردم. بعدش آهسته آهسته صدای جیک جیک درآوردم، کمی بلندتر و بلندتر، ناگهان در جواب، صدای سوت تقریباً بلندی شنیدیم، اما بچه های ما سوت نمی زدند، صدای خرده جانور در می آوردیم. جواب که ندادیم، دوباره سوت زد! به دلم افتاد و من هم با سوت جواب دادم. او جواب داد و من جواب دادم. او زد، من هم‌جواب دادم. محمدی گفت: چه کار می کنی، خطرناک است؟! گفتم: اگر از بچه های خودمان باشند، با صدا پیدایمان می کنند. ناگهان یک نفر، شد دو نفر، شد سه نفر. آنها اطراف شیارها و تله ها را بررسی می کردند. عراقی بودند و با جواب سوت من خیالشان راحت شده بود که ما از اکیپ آنهاییم. گفتم: الان بهترین موقعیت برای رفتن به آن مسیر غیبی است. گفت: پس قاسم و حمیدرضا؟ گفتم: الان با این وضعیت هیچ کاری از دست ما ساخته نیست. لااقل شاید آن راه لعنتی را پیدا کنیم. رفتیم جلو و جلوتر و برای بار چندم آن مسیر را پیدا نکردیم. محمدی نگران از وضع و حال بچه ها گفت: بهتر نیست برگردیم؟ نکند برای آنها و خودمان‌اتفاقی بیفتد؟ الان تو دهن عراقی هاییم! کنترل وقت و ساعت با او بود، پرسیدم: ساعت چنده؟ گفت: یازده و نیم. - چند دقیقه است اینجاییم؟ - یک ساعت و پنج دقیقه. یک ساعت و پنج دقیقه در آن نقطه ها سرگردان بودیم و با عراقی قایم باشک بازی می کردیم. از قاسم و حمید هم خبری نبود. برای رد گم کنی، انداختیم به سمت مخالف راه آمده و ارتفاعات را به صورت مستقیم بریدیم به طرف تپه ساندویچی. این بازی عراقی ها بی دلیل نبود. آنها با این پراکندگی و آرایش داخل منطقه خودشان خبر داشتند که ما آنجاییم. آمده بودند تا ما را اسیر کنند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطره ای از اسارت محسن جام بزرگی ..زمانی که عملیات کربلای ۵ در شرف انجام بود ما در اسارت بودیم. آن زمان در بیمارستان بغداد بودم، البته نمی توان گفت بیمارستان، سالنی بود که دور تا دور آن را تخت زده بودند و تعدادی از اسرای زخمی را روی تخت و بقیه را روی زمین خوابانده بودند که در چهار کنج سالن بلندگوهای شیپوری نصب شده بود و ترانه های شاد عربی از آن پخش می شد. با توجه به اینکه ما در عملیات کربلای ۴ ناموفق بودیم عراقی ها جشن و شادی برپا کرده بودند و پیروزی آنها مصادف با آغاز سال میلادی بود، از نظر درمانی اوضاع بسیار اسفناک بود به گونه ای که با یک سرنگ برای بیش از ۳۰ نفر تزریقات انجام می‌دادند و از اسرای زخمی که توان حرکت داشتند برای پرستاری سایر اسرای مجروح استفاده می‌کردند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 5⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پس از رفتن آقای خلخالی، حوالی ظهر بود که دکتر لازار را با یک جیپ ارتش به بیمارستان آوردند. پس از ورود او به اتاق عمل، چگونگی ماجرا را پرسیدیم. گفت: «به حیاط بیمارستان که رفتم، یک کامیون ارتشی و چند سرباز منتظر بودند، گفتند سوار کامیون بشوم. حالا من هر کار می کردم نمی توانستم از کامیون بالا بروم. بالاخره دو نفر از سربازها پاهایم را گرفتند و با کمک هم، من را داخل کامیون انداختند. چند نفر دیگر هم توی بار کامیون نشسته بودند. چشمهای آنها بسته بود. یکی از سربازها چشمهای من را هم بست، کامیون راه افتاد. پس از بیست دقیقه ما را در محلی پیاده کردند و داخل اتاقی بردند. چشم هایمان را باز کردند. محلی بود شبیه یک پاسگاه یا کلانتری. یک درجه دار، نام و شغلم را در دفتری نوشت و گفت روی نیمکتی که آنجا بود بنشینم، منتظر باشم و با کسی صحبت نکنم. خلاصه تا صبح از ترس، دل توی دلم نبود. تا این که آقای خلخالی آمد. پس از خواندن اسامی پرسید: دکتر لازار کدام یک از شماست. خودم را معرفی کردم. پرسید برای چه من را به آنجا بردند. ماجرا را گفتم. ایشان هم با لحن تندی گفت: تو دکتری، باید الان توی محل خدمتت باشی. باید به مجروحین برسی. زود باش معطل نکن به بیمارستان برگرد. دستور داد با جیپ من را به بیمارستان برگردانند. من هم از او تشکر و خداحافظی کردم. از محوطه پاسگاه که بیرون آمدم، دیدم در محلی واقع در جاده آبادان و خرمشهر هستیم. خلاصه به قول معروف صد بار مردم و زنده شدم تا من را آزاد کردند.» چگونگی ماجرا را برای او شرح دادیم و گفتیم آقای خلخالی خیال ما را راحت کرده بود که آسیبی به او نمی رسد. گویا بین کسانی که به پاسگاه برده شده بودند، تعدادی متهم به سرقت از منازل بودند. ما همچنان در بیمارستان شرکت نفت مشغول بودیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 در بررسی آزاد سازی خرمشهر، تاکتیک نظامی ایران، طرح ریزی عملیات عبور از رودخانه کارون، سرعت عمل در تصرف خرمشهر و مقایسه آن با زمان تهاجم عراق به خرمشهر و تاخیری که در اشغال شهر صورت گرفت، بیش از سایر مسائل مورد اشاره قرار دارد و همه این شواهد و قرائن، دلالت بر ضعف و ناتوانی روحی و فیزیکی عراق می کرد. ضمن اینکه خرمشهر به عنوان آخرین برگ برنده عراق برای مذاکرات به اصطلاح صلح بود و دشمن نیز برای حفظ آن سرمایه گذاری وسیعی کرده بود. در نتیجه وقتی عراق نتوانست خرمشهر را حفظ کند، شهر با این سرعت آزاد شد و در واقع علائم آشکار اضمحلال عراق نمایان شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 گوشه هایی از این خبر پراکنی و رسوایی های استکبار:  🔅رادیو آمریکا: پرزیدنت صدام از کمک اردن در جنگ علیه ایران قدردانی کرد. ایالات متحده جانبداری خود را از عراق افزایش داده است.  🔅 رادیو دولتی انگلیس: موفقیت در جنگ عراق امکان پیروزی نهایی ایران را بیش از پیش محتمل ساخته است. پیروزی که در صورت تحقق نگرانی کشورهای خلیج فارس و جهان عرب به طور کلی را بر خواهد انگیخت.  🔅 بی.بی.سی چند روز قبل از فتح خرمشهر: طبق گزارشات، سربازان عراقی مواضع دفاعی مستحکمی را در اطراف خرمشهر ایجاد کرده اند.  🔅 رادیو آلمان: صدام حسین با سرمشق گرفتن از قهرمان تاریخی قصد داشت جهان عرب را از خطر رژیم مذهبی و متعصب ایران برهاند.  🔅 بی بی سی: همانطور که بدون شک اطلاع دارید دیروز بندر خرمشهر پس از 20 ماه دوباره به دست نیروهای ایرانی افتاد. بدین ترتیب ایران هم رسما و هم اسما کاملا در جنگ پیروز شده است.  http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۲ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• مانده بودیم که برویم، نرویم، بایستیم، برگردیم، برنگردیم....؟ یاد کوله مواد غذایی همراهمان افتادم. کوله را پشت یکی از تپه ماهورهای تپه ساندویچی پنهان کرده بودیم، برای بودن یا نبودن کوله قرار مداری داشتیم: اگر کوله آنجا بود، معلوم می شود بچه ها هنوز نیامده اند، ولی اگر نبود، یعنی آمده اند و کوله را برداشته و به سلامت رفته اند! وقتی کوله را از زیر سنگها درآوردیم، آهمان سرد شد و نگران تر شدیم. حیران و نگران مانده بودیم. نمی توانستیم راه را برگردیم و برویم دنبالشان، تازه چه فایده. دست خالی هم نمی توانستیم برگردیم. شاید یک ربع ساعت ناامید نشستیم. محمدی به اهل بیت توسلی پیدا کرد. زمزمه کرد و از امام حسین خواند و من هم با او آرام زمزمه کردم. اشک از چشمان مان جاری شد. پرسیدم: ساعت چند است؟ گفت: یک ربع به دو! تصمیم به عزیمت گرفتیم که چیزی به دلم افتاد. گفتم: محمدی! این یک ربع را هم صبر می کنیم تا ساعت رُند شود، آن وقت حرکت می کنیم، علی الله! دوباره نشستیم. چشم می چرخاندیم و گاهی می ایستادیم و صلوات و ذکر از زبانمان نمی افتاد. ناگهان از سمت چپ کمی دورتر از نشستگاه ما در جهت پایگاه قلالم، یک سیاهی متحرک بر چشم آمد. نشستم. دوربین کشیدم و از پایین نگاهم را به آن نقطه انداختم، سیاهی متحرک دو نفر شدند‌ یک ربع هنوز تمام نشده بود. نفسی کشیدم. آن دو نفر حتماً نیمه خودمان بودند. قاسم، بچه دره مرادبیک بود. به لهجه شیرین دره ای به سین قاسم ضمّه دادم و با کمی مدّ آهسته صدا زدم: قاسُم! جواب نیامد. دوباره صدا زدم. جواب آمد: قاسُم کیه؟ رفتم روی فرکانس دره مرادبیگی و این جمله مشهور و معروف آن روستا را پرسیدم: اَبالا میآآآآی، خِرِمِنِ نِیدی؟!( از بالای کوه می آیی، خرِ مرا ندیدی؟) و قاسم بود که لنگان لنگان نزدیک می شد. مثل مادری که بچه گم شده اش را پس از سالها پیدا کرده باشد، چهارتایی همدیگر را به آغوش کشیدیم و بوسیدیم و گریه کردیم. قاسم ماجرا را این گونه تعریف کرد: تا شما رفتید عراقی ها مثل جن آمدند بالای سر ما. درست زیر پای شان بودیم. تا خواستیم جا به جا بشویم ما را دیدند. به ناچار هر کدام از طرفی در شیارها فرار کردیم و گم و گور شدیم. گم شدیم ولی الحمدالله اسیرشان نشدیم. این چند ساعت سرگردان بودیم تا دوباره همدیگر را پیدا کردیم و برای اینکه راهکار لو نرود طبق قرار به موازات ساندویچی و در امتداد فلش پاسگاه حرکت کردیم و حالا در خدمت شماییم. در یکی از ماموریت ها محسن عین علی فرمانده گردان ۱۵۳ تویسرکان، با ما آمد. دو تیم هر کدام به سوی حد خودش راه افتاد. تیم ما به اضافه محمد رحیمی و عین علی به راه افتادند. من هم پشت سرشان. قبل از حرکت، دویست متر دورتر از مسیر، سری به جیپ روی‌ مین رفته زدیم. در راه برگشت از دیدن جیپ، رحیمی با نگرانی و صدایی خفیف گفت: عراقی! عراقی! اما چیزی پیدا نبود. هر چه دیدیم فقط تپه ماهور بود و شیار. پرسیدم: از کجا دیدی؟ با دست رو به رو را نشانم داد. سریع رفتیم داخل یکی از شیارهای رو به رو که محمدی صدایم زد: فقط شما مانده ای و بقیه دارند می روند جلو! راست می‌گفت فقط من مانده بودم و آنها در این فاصله، کلّی جلو رفته بودند. دوان دوان خودم را رساندم‌ و به عین علی گفتم: حاج محسن! از نفس افتادم کجا می روید؟ گفت: من که اینجا را توجیه نیستم. شما هرچه بگویید می پذیرم. تا آن لحظه هیچ عراقی ای ندیدم. روی تپه ماهوری قد بلندتر از بقیه ایستادم و با مسئول تیم همراه، نیروها را آرایش داده و خواباندیم روی زمین. یادم افتاد که پشت سرمان تنگه عبدالله است و رودخانه کانی‌شیخ و کمین عراقی. موضوع را با اشاره و زبان به عین علی حالی کردم و گفتم: ممکن است عراقی ها از پشت دورمان برنند! آنها را همچنان نشاندم و با دو سه نفر رفتیم سر تنگه. رحیمی درست دیده بود. عراقی ها به حالت هجومی خمیده و اسلحه به دست جلو می آمدند تا گاز انبری ما را که لقمه چرب و نرمی بودیم، بردارند و ببرند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 همدلی و همراهی شورانگیز مردم در کمک رسانی به جبهه ها 🔅 زمستان ۱۳۶۴ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• مدت زیادی در آبادان مانده بودم، کم کم با اغلب نیروهای مستقر در آبادان که مقیم آنجا بودند، در اثر رفت و آمد مکررشان به بیمارستان دوست شده بودم. مانند بچه های مخابرات ژاندارمری و افراد پلیس که خیلی هم صمیمی شده بودیم و به من کمک می کردند. از جمله این افراد، مرد بسیار شریف و انسان والایی بود به نام آقای صیادی که متأسفانه نام کوچک ایشان را فراموش کرده ام. خود و خانمش هر دو آموزگار بودند و یک دختر سه ساله داشتند. آقای صیادی رئیس شورای مساجد بود. چند نفر زیر دست او کار می کردند. مرتب برای ما نسکافه، کمپوت، سیگار و سایر مایحتاجی که تهیه آن در بازار آبادان مقدور نبود را فراهم می کرد. در فرصتی که پیش آمد به محل اقامتش رفتم. با خانواده اش در اتاقی که شبستان مسجد بود زندگی می کرد. بعد از اینکه از شدت جنگ کاسته شد، ایشان با تیم خود همت کردند و پشت پنجره های اتاق عمل و اتاقی که محل اقامت ما بود را تا بالای پنجره ها کیسه شن گذاشتند و چهل و پنج روز که از جنگ گذشت یک تیم جراحی و بیهوشی از تهران رسید و به مدت ده روز به ما مرخصی دادند که برای دیدن خانواده های خود و بردن مقداری البسه و لوازم ضروری دیگر به تهران برویم. پایان قسمت اول خاطرات دکتر محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با سلام خدمت همراهان کانال حماسه جنوب عزیزانی که خاطرات سرداران سوله را دنبال می کنند، لطفا در خصوص این خاطرات پیام و نظر خود را مرقوم کنند. شناخت سلیقه مخاطب جهت هدایت مطالب کانال، از برنامه‌های ما می باشد که نیازمند همکاری همگان است‌. 🙏
🍂 🔻 مهدی: سلام خاطرات سرداران سوله خیلی جذاب است خواهشمندیم اینجور خاطرات رو ارسال کنید که بیشتر با زوایای ناشناخته جنگ آشنا بشیم 🔻جلالی: سلام علیکم حقیر عضو کوچکی از خیل عظیم رزمندگان دوران دفاع مقدس هستم ، خاطرات از جنس سردار سوله را کمتر شنیده بودم واقعاً جذاب وعالی بیان کرده اند بخش فراموش شده از جنگ را به زیبایی بیان کرده اند از شما بابت نشر این خاطرات کمال تشکر را دارم 🔻مرتضی: سلام خاطرات سردار سوله رو خوندم خیلی جذاب و شنیدنی بود تا حالا جنگ رو از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم ولی اسم کتاب بنظرم نا مانوس بود اگر اسم سرداران بهداری رزمی یا سرداران سفید پوش و یاسردارانی که در جنگ دیده نشدن بود بهتر ارتباط برقرار میشد ، با تشکر از کانال بسیار خوبتون 🔻..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۱۴ •┈••💠••┈• 🔅ارزیابی عملیات ابتکار عمل نیروهای خودی در عملیات فتح المبين، وضعیت را به سود ایران تغییر داد. ارتش عراق قبل از فتح المبين با حمله به نیروهای خودی در تنگه چزابه کوشید ایران را از اجرای عملیات منصرف کند ولی هنگامی که این حملات نتیجه نداد، سعی کرد علاوه بر ترمیم نقاط ضعف مواضع پدافندی خود، آرایش نیروهای ایران را بر هم زند اما این تلاش ها نیز تأثير تعیین کننده ای بر نیروهای خودی نداشت. محسن رضایی در این باره بر دو نکته تأکید می کند: «نخست اینکه طرح مانور بایستی متناسب با آخرین تغییرات دشمن باشد، لذا اطلاعات لازم است به روز باشد. باید تا آخرین لحظات تغییرات دشمن را درک کنیم و به تناسب آن طرح مانور را تغییر بدهیم. نکته دیگر پافشاری و تلاش برای تصرف نقطه یا نقاطی است که با تصرف آن تعادل دشمن بر هم می خورد. در عملیات فتح المبين آرایش دشمن به دو نقطه وابسته بود: یکی تنگه رقابیه و دیگری ارتفاع برغازه. لذا با نزدیکی به دو نقطه یاد شده، تمام جبهه دشمن متزلزل شد. طرح ریزی دقیق عملیات فتح المبين به خصوص در محور قرارگاه قدس - که در مرحله اول به وارد آمدن خسارت فراوانی بر دشمن و درهم ریختگی نیروهای عراقی منجر شد - یکی از ویژگی های مهم این عملیات بود که نقش تعیین کننده ای در کسب پیروزی داشت. در محور قرار گاه فتح نیز اقدامات مهندسی برای احداث جاده روی ارتفاعات میشداغ و تصرف تنگه رقابیه همچون تیر خلاصی به دشمن بود، چنانکه پس از آن نیروهای عراقی بدون درنگ دست به عقب نشینی زدند. به عبارت دیگر، با پیروزی عملیات فتح المبين تصور و باورهای دشمن درباره توان ویژه رزمی ایران و نیروهای خود دستخوش تغییر شد. پیش از این، دشمن نسبت به توان نیروی نظامی ایران تردید داشت و می پنداشت که نیروهایش می توانند مواضع اشغالی را حفظ کنند. به همین دلیل، دشمن در عملیات بیت المقدس نیز نتوانست مقاومت مؤثری از خود نشان دهد. علاوه بر این، غلامعلی رشید (معاون عملیات فرمانده كل سپاه قدرت تصمیم گیری فرمانده کل سپاه و توانایی وی را در حل معضلات اساسی عملیات در مرحله طرح ریزی و اجرای آن، ویژگی دیگر این عملیات خواند: «فتح المبين انصافا خیلی وسیع بود؛ در آن شرایط و در آن دوران سخت، این اراده فرمانده کل سپاه بود که توانست تصمیم گیری کند و این عملیات را انجام دهد. در حالی که بسیاری از فرماندهان تصمیم سرلشکر محسن رضایی را به آن شکل قبول نداشتند.» به عقیده غلامعلی رشید پس از عملیات طریق القدس تداوم حضور فرمانده کل سپاه در منطقه علاوه بر اینکه به انتقال نیروهای سپاه و تمرکز امکانات در جبهه ها منجر شد، در بعد عملیاتی نیز جرأت و شهامت طرح ریزی عملیات گسترده و به کارگیری نیروهای مردمی در مقیاس وسیع را به وجود آورد. ✵✦✵ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 گوشه هایی از خبر پراکنی و رسوایی های رسانه‌ها بعد از فتح خرمشهر :  🔅 بی بی سی: سقوط سریع خرمشهر به خصوص باعث سرافکندگی عراق شده است. طبق تخمین ۳۰ یا ۴۰ هزار سرباز از این شهر دفاع می کردند.  بی‌بی.سی که قبلا گفته بود «چنانچه ايرانيان در صدد بازپس گرفتن خرمشهر برآيند، سخت ترين «گردو» را برای شكستن برگزيده اند»، سرانجام ناچار شد سكوت خود را بشكند و طی گفتاری در روز پنجم خردادماه سال شصت و يك، يعنی دو روز پس از فتح خرمشهر توسط رزمندگان ايران اسلامی، حيرت زده اعلام كند: «از زمانی كه خبرنگاران غربی از نيروهای عراقی در خرمشهر ديدن كرده و از روحيه خوب آنها گزارش داده اند، بيش از سه يا چهار روز نمی گذرد كه ناگهان همه شهر از دست عراقی ها بيرون كشيده شد.»   در ساعت ده و پنجاه و پنج دقيقه بامداد چهارشنبه، چهارم خرداد ،۱۳۶۱ خبرگزاريهای بين المللی، در گزارشهايی كه با عنوان «بسيار مهم» از بغداد به سراسر جهان مخابره كردند، برای نخستين بار ضمن استناد به بيانيه نظامی صادره از سوی حكام بغداد، اعلام داشتند كه عراق «تلويحاً» به شكست خود اعتراف  کرده است. به نوشته وزير خارجه وقت جمهوری اسلامی ايران، خبرگزاری رسمی عراق ـ آی. ان. ا ـ طی يك اطلاعيه كوتاه ضمن آنكه از خرمشهر با عنوان «بندر خرمشهر» نام برد، اعلام كرد: «سخنگوی ارتش عراق اعلام كرده است بندر خرمشهر را ترك كرده و تا مرزهای بين المللی عقب نشينی كرده اند. خبرنگار عراق افزود كه عقب نشينی نيروهای عراقی، از روز يكشنبه اول خرداد ۱۳۶۱ آغاز شده بود.»   همين اطلاعيه تلكس بين المللی خبرگزاری عراق، عصر روز چهارم خرداد ۱۳۶۱ به صورت ديگری از سوی راديو از صوت الجماهير بغداد به اطلاع افكار عمومی عراق رسانده شد: «يك سخنگوی ارتش عراق اعلام كرده است كه نيروهای پيروزمند قادسيه صدام پس از آنكه تمامی حمله های قوای دشمن مجوس و نژادپرست فارس را در مناطق الخفاجيه (سوسنگرد) و الاحواز (اهواز) با اقتدار كامل دفع كردند... صبح روز ۱۹۸۲‎/۰۵‎/۲۴ (۱۳۶۱‎/۰۳‎/۰۳) در يك جابه جايی تحسين برانگيز، عقب نشينی تاكتيكی (!) خود را از جبهه محمره (خرمشهر) با موفقيت كامل انجام داده اند. اين دعاوی درست در شرايطی از راديوی دولتی بغداد پخش می شد كه خبرگزاری آمريكايی «يونايتدپرس» در ساعت بيست و چهار و بيست و دو دقيقه همان روز، در گزارش ارسالی خود، سربازان عراقی را در حال فرار توصيف كرد و نوشت: «... سربازان در حال فرار عراق، سرگرم گريختن از خرمشهر و مناطق اشغالی هستند.    پس از بازپس گیری خرمشهر توسط ایرانیان در ۲۷ مه ۱۹۸۲، آمریکا و اروپا ابتکارات متعدد را برای پایان دادن جنگ به کار گرفتند تا از سقوط صدام جلوگیری کنند. در واقع از دید آنها، باز پس گیری خرمشهر مساوی با سقوط صدام و سقوط صدام مساوی بود با به هم خوردن ثبات منطقه. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
عجب عطرِ دل انگیزی دارد این مهــر و این صفا که هر دم ، هر لحظه ، مرا یادِ شما می اندازد ... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۳ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• چاره ای نبود، باید درگیر می شدیم. حالت گرفتیم، اما آنها پیش دستانه رگباری بستند و در شیارها غیب شدند. لحظاتی بعد صدای چند موتور تریل آمد. از مغرب آمده بودیم تا مغرب هم ایستادیم و هیچ خبری نشد. نیروها را جمع کردم و به عقب آمدیم. با وضع پیش آمده به حمیدزاده، معاون آقای مستجیری پیشنهاد استقرار دیده بان در منطقه را دادم. پرسید: چرا، چطور؟ گفتم: الان چند تیم نوبتی یا هم زمان در منطقه کار می کنند. اگر هر روز دو نفر از هر تیم تاریک روشن صبح در جای مناسبی پنهان بشوند و منطقه را کامل رصد کنند، می توانیم رفت و آمد عراقی ها را کنترل کنیم. جوابش منفی بود و به چند روز بعد حواله داد. موضوع را به حاج حسین همدانی و حاج جعفر مظاهری اطلاع داده و کسب تکلیف کرده بودند. فرماندهان دستور داده بودند: چند روزی گشت نروید! چند روز بعد از این دستور، آب ها که از آسیاب افتاد، گشت ها ادامه یافت. راه کار ما در شرف قفل شدن بود و دوباره دستور رسید: کفایت می کند و دیگر ادامه ندهید. اما ته دل من و محمدی رضایت نمی داد. همچنان اشرار یا عراقی ها می آمدند و ناگهان غیب می شدند و نمی دانستیم از کجا می آیند و به کجا می روند؟ دل نگران بودیم که اگر در عملیات به پشت مواضعشان رسیدیم و ناگهان به تپه ای، شیاری، جاده ای برخوردیم که در محاسباتمان نیامده چه اتفاقی برای نیروها خواهد افتاد! قبل از قفل شدن راه کار، برای رفع این دغدغه ها، قرار بر چک کردن مسیر گذاشتیم. با مسئولان کارها را هماهنگ کردیم تا شاید آن راه غیبی را پیدا کنیم. پیچیدگی منطقه عملیاتی سومار و تحرکات دشمن، فرماندهان عالی و تیپ را نگران کرده بود. آن روز در مقر کاشی پور فکر می کنم حمیدزاده مرا خواست و گفت: آقای روشنایی را می برید و از پشت تپه ساندویچی تمام ارتفاعات و مناطق دشمن را فیلم برداری کنید..‌! فردا صبح خیلی زود، آفتاب نزده حرکت کردیم تا قبل از طلوع در منطقه باشیم و با دید کافی و کامل دستور را اجرا کنیم. حمایل ها را بستیم. تفنگ امیر دوربینش بود. من هم دست چپ به گردن و کلاش به دست، راه افتادم. چون ممکن بود نوری از لنز دوربین انعکاس پیدا کند، سر دوربین فیلم برداری را داخل گونی کردم تا امیر با خیال آسوده کارش را انجام بدهد. امیر با دقت تمام خط را از ابتدا تا انتها دوربین کشید و فیلم گرفت درست مثل یک دوشکاچی که تیغ تراش می کند و چیزی را از قلم نمی اندازد. آخرهای کار دیدم که یک گروه گشتی عراقی از خط الراس خودشان آمدند و آمدند و سرازیر شدند به طرف ما. زدم روی شانه ی امیر که تقریباً زیر گونیِ استتار بود و گفتم: آقای روشنایی عراقی ها را دیدی؟ گفت: بله. گفتم: بله ات باقی(همیشه زنده باشی‌). بجنب برادر تا گیر نیفتادیم! او هم فرز و تیز ماموریتش را انجام داد. دو پا داشتیم، دو تای دیگر قرض کردیم و به مقر برگشتیم. گزارش کار را به حمیدزاده دادم. نماز ظهر و عصر که تمام شد، بچه های تیم آقا کریم مطهری هم سررسیدند و گزارش دادند: موقعی که ما داشتیم از دیدگاه پشت ساندویچی منطقه را دید می زدیم، یکی هم از آن طرف داشت ما را دید می زد‌! به قول لرها، دید به دید شده بید! کریم که همراه آنها نرفته بود، گفت: خیال کرده اید. چیزی نیست! گفتند: نه باور کنید. عراقی بود، دوربین داشت! من هم گفتم: آره آقای مطهری! بچه ها درست می گویند. صبح که رفته بودیم برای فیلم برداری، یک گروه عراقی از پایین آمدند. به اینها که پشت سرما به آنجا رفتند اطلاع دادم که مواظب باشند عراقی ها در منطقه اند. اما‌ آقا کریم قبول نکرد. دیده بان ها که رفتند گفت: آقا محسن! اینطوری می‌گویی، بچه ها پایشان سست می شود، می ترسند! گفتم: پایشان سست می شود یعنی چه؟ اگر آنها خبر داشته باشند با چشم باز می روند و گیر نمی افتند و نمی شود داستان ما و محسن عین علی که عراقی ها آمدند بالای سرمان. آخرین روز بهمن ماه ۱۳۶۳ فرمانده تیپ، حاج حسین همدانی، جانشین فرماندهی، حاج جعفر مظاهری، فرمانده اطلاعات عملیات، حاج رضا مستجیری، فرمانده طرح و عملیات، علی چیت سازیان به اتفاق فرماندهان گردان ۱۵۱ حسن تاجوک، گردان ۱۵۲ میرزا سلگی، گردان ۱۵۳ عین علی، گردان ۱۵۴ مهدی روحانی و گردان ۱۵۵ حمید رهبر برای توجیه نهایی از تپه ارتش آن هم در روز وارد منطقه تحت شناسایی عملیات شدند و منطقه را رصد کردند و برگشتند. آنها در راه بازگشت در یک جای دنج می نشینند و چای می خورند و به سلامت به مقر برمی گردند. فردای آن روز دو گروه برای شناسایی و کنترل چندباره وارد منطقه می شوند. گروه اول، از همان مسیر دیروزی می روند. راه بازگشت دلتا شکل بود، زیرا دو ارتفاع به موازات هم و بین آنها درّه ای فراخ که در نقطه های پایانی و خروجی تنگ و تنگ تر می شد، قرار داشت. متاسفانه آنها تقریباً در همان جای دنج که
روز قبل فرماندهان استراحت کرده بودند، در حین عبور کمین می خورند و درگیری آغاز می شود. مصیب مجیدی و علی محمد میرزایی با چابکی خودشان را بالا کشیدند و به مقر رسیدند و هراسان و نفس زنان گفتند: بیایید کمک. کمین خورده ایم و الان بقیه بچه ها گیر کرده اند!. من، علی محمدی، قاسم هادی ئی و ۹ نفر دیگر سریع اسلحه ها و حمایل ها را برداشتیم و سوار تویوتا به راه افتادیم. آن قدر قضیه جدی بود که حمایلها و بند کفش ها را سوار بر تویوتا بستیم و وارد منطقه حادثه و درگیری شدیم. زودتر از ما، آقای همدانی هم رسیده بود. بچه های تیم های قبلی سه تا برانکارد با خودشان می آوردند. کمی بعد حمیدزاده و مجیدی هم رسیدند و گفتند: به ما کمین زدند و درگیر شدیم. ما فرار کردیم، ولی از بقیه خبر نداریم. احتمالاً آنها زخمی یا شهید شده اند. برادر همدانی که تازه به قرارگاه برگشته بود، سریع دست به کار شد و سه گروه تشکیل داد... و محمد آلپور شهید شده بودند. حسن تاجوک نیز به سختی زخمی بود و بی هوش روی برانکارد افتاده بود. با آر پی جی و کلاش، بزن بزن سختی در می گیرد. چون در خشاب تفنگ محمد آلپور حتی یک فشنگ هم نمانده بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻مرخصی در وضعیت جنگی قبلا گروهی از پزشکان عمومی که در آبادان کاری نداشتند، اتومبیل های خود را به دکترهای دیگر سپرده و با یک اتومبیل به تهران رفته بودند. ما قصد داشتیم با اتومبیل های آنها به تهران برویم. نیروهای عراق در یک کیلومتری رودخانه بهمنشیر مستقر بودند. بخشی از جاده آبادان - ماهشهر دست عراقیها بود. تنها راه خروجی از آبادان، پلی بود روی رودخانه بهمنشیر، که آن منطقه را ایستگاه پل هفت می‌نامیدند. می‌بایست از روی پل می‌گذشتیم و پس از آن برای این که در دید دشمن قرار نگیریم، به سمت نخلستان های کنار کوی ذوالفقاری می‌رفتیم که حدود یک کیلومتر می‌شد. آن گاه در جاده خاکی در طول نخلستان، حدود سی کیلومتر به سمت ماهشهر رفته به نیروهای خودی می رسیدیم. بعد به سمت جاده ماهشهر رفته و بقیه راه را از طریق جاده آسفالت به ماهشهر طی می کردیم. قبلا عده ای از اهالی از جمله چند نفر از پرسنل شرکت نفت (شهید تندگویان) در جاده خاکی بین نخلستان، قبل از رسیدن به محل امن، اشتباها به سمت جاده ماهشهر رفته بودند که به دست نیروهای عراقی اسیر شدند و از سرنوشت آنها خبری به دست نیامد. خلاصه به ما مرخصی دادند. آمدم خانه، لباس برداشتم و به بیمارستان برگشتم. چند نفری که قرار بود به مرخصی برویم، هر کدام سوار یک اتومبیل شدیم و به ایستگاه پل هفت رفتیم. قرار بود، اگر از هم جدا افتادیم، در بیمارستان ماهشهر یکدیگر را ببینیم و از آن جا با هم حرکت کنیم. وقتی به ایستگاه پل هفت رسیدیم، با صف طولانی اتومبیل ها که قصد خارج شدن از آبادان را داشتند رو به رو شدیم. چهل، پنجاه تا اتومبیل قبل از ما منتظر عبور بودند. پاسدارانی که محافظ پل بودند گفتند اتومبیل ها را گل مالی کنیم. چون نور آفتاب ممکن است باعث برق زدن اتومبیل و شیشه ها شود. عراقیها آن را می بینند و هدف گله توپ قرار میدهند. قبلا هم چند اتومبیل را زده بودند. تمام بدنه و شیشه ها را گل مالی کردیم و فقط قسمتی از شیشه جلوی راننده را تمیز گذاشتیم ما داخل اتومبیل ها در صف منتظر نوبت بودیم. ابتدای صف، ابتدای خیابانی بود که عمود به بلوار منتهی به پل بود. مأمورین، جلوی ایستگاه پل هفت، راه اتومبیل ها را بسته بودند. هر چند دقیقه، چند اتومبیل که توی بلوار منتظر بودند را به مدخل پل هدایت می کردند. از این طرف، به سه یا چهار اتومبیل اجازه می دادند که وارد بلوار شوند. آنها را وسط بلوار نگه می داشتند. بقیه هم در خیابان منتظر بودند. هر بار اتومبیل ها قدری جلوتر می رفتند و منتظر نوبت می شدند تا به بلواری که به پل منتهی می شد وارد شوند. در مرحله اول توقف، یکی از ما که تکنسین رادیولوژی بود، در یک فرصت مناسب اتومبیلش را از صف خارج کرد و خود را به بلوار رساند. وقتی ما به بلوار رسیدیم، اتومبیل او را دیدیم که نزدیک پل است و چند دقیقه بعد با چند خودرو دیگر از پل گذشت و عازم ماهشهر شد. حدود دو، سه ساعت طول کشید که من نزدیک پل رسیدم. یک تریلی هم جلوتر از من توی صف بود. حدود سی یا چهل نفر، روی آن سوار شده بودند. پشت سر ما هم سی، چهل اتومبیل دیگر داخل خیابان بودند. همان توی صف اتومبیل های خود را گل مالی می کردند. پاسدارها به کسانی که از پل عبور می کردند، مسیر را می گفتند. آنها را راهنمایی می کردند که خیلی آهسته رانندگی کنند تا خاک بلند نشود. وگرنه نیروهای عراقی تصور می کنند که ستون نظامی در حال عبور است و آنها را می زنند. در این حین یک جیپ نظامی آمد رد بشود. راننده جیپ که پاسدار بود، من را شناخت. بیمارم بود و چند بار برای معالجه به بیمارستان آمده بود. نگه داشت. سلام علیکی کرد و گفت: «دکتر بیا سوار شو برویم خط.» بعد از چهل پنج، شش روز به مرخصی می رفتم. خندیدم و گفتم: شما بروید به سلامت.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂