eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۵) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• خاله بازدیدی هم از باقی مانده مایه کوکو کرد و پرسید: نمک زده ای؟ - بله. - زردچوبه زده ای؟ - بله. - آرد زده ای که مایه از هم جدا نشود؟ - بله. ناخودآگاه یاد بازی عمو زنجیرباف افتادم. با سئوالات پی در پی مادربزرگ خواستم بگویم عمو زنجیرباف، بعله! زنجیرِ مرا بافتی.... که نگفتم و مثل بچه های مودب سرا گوش به فرمان حاج خانم ماندم. روغن داغ شد و کمی دود کرد. خاله گفت: حالا مایه را بریز، همه اش را. برای اینکه اسراف نشود، خرد و تکه شده های قبلی را هم ریختن و با پشت کفگیر صافش کردم. گفت: دیگر دست نزن تا در روغن جا بیفتد. یک ربع بیست دقیقه که گذشت، غذا را معاینه کرد. یک ورش پخته بود. گفت: با کفگیر تکه کن و برگردان. تکه کردم. نپسندید و گفت: نه اینجوری کج و معوج! یک جوری تکه کن که وقتی رفقایت دیدند کیف کنند و حظ ببرند. و کفگیر را گرفت و ابتدا چند خط مورب روی هم کشید و بعد لوزی لوزی شده ها را بُرش داد و با استادی تمام یکی یکی برگرداند. کوکو شاید هفت سانت ضخامت داشت. من هم مو به مو دستورات را انجام دادم و کوکو، کم کم آماده شد برای افطار. بچه ها از زیارت که برگشتند و مرا با حاج خانم دیدند، زیارتها را به باد دادند و شروع کردند تکه انداختن. گفتم: خیر سرتان شما از زیارت برگشته اید. این خانم جای مادر من است. بنده خدا آمده به من کمک کند برای شما قلچماق ها غذا درست کنیم. در جواب گفتند: آقا مثلاً رزمنده است، شرمنده است! ول‌کن‌ نبودند و به علی آقا هم خبردادند. علی آقا ماجرا را از من پرسید و منِ ساده لوح سیر تا پیازش را توضیح دادم به امید اینکه علی آقا حامی من باشد، اما او هم شد آتش بیار معرکه و پشت بند هم با هر تکه لوزی یک تکه به من می پراندند. فردا گاز گرفتیم! و بساط آشپزی ما مرتب شد و دیگر نیازی به حاج خانم نبود، ولی آنها ول نمی‌کردند و به هر بهانه ای قصه را احیا می کردند! قبل از تشرف به حرم و بعد از افطار به اتفاق علی آقا به زورخانه بازار افغانی ها می رفتیم. علی آقا میدان دار می شد و با نوای علی علی مرشد زورخانه صفایی می کردیم. یک روز در پارک ملت به دستور علی آقا شدیم آمر به معروف و ناهی از منکر و حتی یک بار کار به درگیری و بزن بزن کشیده شد. دیگر کارمان بالا گرفت و تذکرات زبانی و امر به معروف شد بخشی از ماموریت ما در مشهد. با این حضور مردانه کم کم سوسولها و قِرتی ها از دروازه قوچان و پارک ملت جمع شدند و دهان به دهان و گوش به گوش خبر حضور تعدادی رزمنده در پارک پخش شده و خانواده ها از دست این اوباش نفسی کشیدند. ده روز اقامت و زیارتمان تمام شده بود و باید برمی گشتیم. رفقا به شوخی می گفتند: علی آقا! این جام بزرگ صدقه سری امام رضا.ع. تازه آشپزی اش خوب شده، دو روز دیگر تمدید کنید! مینی بوس ها تازه راه افتاده بودند که چندنفری به علی آقا گفتند: سوغاتی نگرفتیم برای بقیه نیروها! برگشتیم تا برای سوغاتی، تعدادی کاسه طلایی برنجی سقاخانه اسماعیل طلایی را بخریم. ماشین را کنار خیابان امام رضا.ع. نزدیک فلکه آب، پارک کردیم و منتظر ماندیم تا بخرند و برگردند. چشم به بیرون داشتم که یک مرتبه دیدم سرو صدا می آید. علی آقا با یکی دست به یقه شده بود. مصیّب از ماشین پیاده شد و او هم یقه یک نفر را گرفت و معطّلش نکرد و یک مشت محکم به صورت طرف کوبید. به رو افتاد زمین، ولی به سرعت بلند شد و تلوتلو کنان فریاد که: آی مردم! کمک! مرا کشتند! چند نفر از هتل نزدیک محل دعوا آمدند کمک و درگیری بالا گرفت. زدیم و خوردیم . آنها فرار کردند. ما هم سوار ماشین ها شدیم و فرار! سگرمه های علی آقا به هم رفته بود. پرسیدم: قصه چی بود. چی شد علی آقا دستور حمله دادی؟ گفت: نامرد خجالت نمی کشد. پیش چشم مرد به زنش متلک می گوید. تازه شوهرش که معترض می شود می ریزند سرش تا بزنندش. من پیادا شدم و تذکر دادم، پررو پررو می گوید: مگر خودش صغیر است که تو دخالت می کنی و به تو چه مربوط، مگر تو مفتّشی....؟! بعد از اتمام مرخصی مقرر شد در منطقه سد اکباتان همدان مستقر شویم. آموزش شنا، غواصی و پاروکشی و کلاسهای مختلف برپا بود‌. در این میان مسئولان اداره آموزش و پرورش مرتب بهانه می آوردند و می خواستند یک جوری مرا به سر کارم برگردانند. ناسلامتی جنگ در راس همه امور بود! علی آقا گفت: اینجا کار زیادی نداریم، شما برو سرِ کارت که بهانه شان بریده شود. هر وقت خواستیم برویم منطقه خبرت می کنیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 السلام علیک یا سلطان عشق یا امام رضا علیه السلام 🌺 ولادت هشتمین خورشید امامت و ولایت، آقاجان امام رضا علیه اسلام مبارک باد 🌸 ‌ صلوات خاصه امام رضا (ع) حاج حسین خلجی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣3⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• چند روزی فضا کمی آرام بود. یک روز نزدیک صبح صدای انفجاری در بیمارستان شنیده شد و لرزشی در ساختمان شماره دو و اتاق عمل احساس کردیم. همگی سراسیمه از خواب پریدیم. ظاهرا نه جایی خراب شده بود و نه کسی مجروح شده بود. حدود ساعت ده صبح بود که سوپروایزر بیمارستان به اتاق عمل آمد و به من گفت: «دکتر این بمب را که دیشب زدند چه کار کنیم؟» گفتم: «کدام بمب؟» من را به طبقه دوم بیمارستان برد که البته تخلیه شده و کسی آنجا نبود. دیدم سوراخ بزرگی در سقف ایجاد شده است. جسمی شبیه بشکه بزرگ نفت در کف اتاق فرو رفته و نیمی از آن بیرون بود. زیر این اتاق و در طبقه پایین، اتاقی بود که اتوکلاو بزرگ بیمارستان در آن قرار داشت. وقتی به اتاق پایین رفتیم. حدود نیم متر از همان شيئ که سر مخروطی شکل داشت از سقف داخل آمده و همان جا گیر کرده بود. یک شکاف بزرگ سراسری نیز در بدنه آن دیده می شد. با حساب سقف پشت بام و سقف اتاق که هر کدام حدود پنجاه سانتی متر ضخامت داشت، طول آن بمب بیش از دو متر و قطر آن تقریبا به اندازه یک بشکه نفت بود ولی هیچ گونه خرابی دیگری در دو طبقه به وجود نیاورده بود. مثل این که وزن بمب یا موشک و سرعت آن، دو طبقه را سوراخ کرده و در وسط راه گیر کرده بود. حالا انفجار مواد درون آن در کجا اتفاق افتاده بود، برای ما هم مسئله شده بود. گفتم: «به ستاد جنگ و قسمت تخریب اطلاع دهید. بلافاصله چند نفر متخصص خنثی سازی مواد منفجره به بیمارستان آمدند. پس از معاینه گفتند بمب در همان برخورد اولیه با پشت بام، منفجر شده و با نیروی تخریبی توانسته از این دو طبقه عبور کند. بالاخره بمب را از محل خود خارج کرده و با خود بردند. همه تعجب می کردند که چه طور این بمب یا موشک به این بزرگی با وجود انفجار خسارت زیادی به جای نگذاشته است. دی ماه ۱۳۵۹ بود. یکی دوتن از پزشکان و چند نفر از خانم های پرستار اتاق عمل، همین که شنیدند قصد اسباب کشی دارم، از من خواهش کردند که با هم یک لنج بزرگ کرایه کنیم و اثاثیه آنها را هم ببریم. قرار گذاشتیم در روزهایی که اوضاع مساعد است، هر روز دسته جمعی به خانه یک نفر برویم و در جمع آوری و بسته بندی لوازم به او کمک کنیم و مرتبه بعد به منزل دیگری برویم. این کار دسته جمعی به ما کمک می کرد که سریع تر بتوانیم این کار را انجام بدهیم. به خصوص که خانم ها در چگونگی جمع آوری وسایل از ما واردتر بودند و ما در جابه جایی تواناتر بودیم. خلاصه هر خانواده مقدار زیادی از وسایل را بسته بندی کرده و در گوشه ای کنار هم گذاشتیم تا در موقع مناسب آنها را به تهران انتقال دهیم. متأسفانه به علت بارندگی شدید و گل آلود بودن بیابانی که به خور منتهی می شد، در آن فصل موفق به انجام این کار نشدیم. دوره خدمت ما رو به اتمام بود. قرار گذاشتیم در سفر بعدی این کار را انجام بدهیم. تیمی که قرار بود جانشین ما شود، حدود ده روز دیرتر آمد و ما به ناچار تا آمدن آنها منتظر ماندیم، حدود چهل روز در آبادان بودیم. من و یک متخصص بیهوشی و یک متخصص زنان و چند تکنسین بیهوشی و اتاق عمل که با هم صمیمی بودیم، برای خود یک تیم تشکیل داده بودیم، برنامه ریزی می کردیم که با هم به مرخصی رفته و هم زمان از مرخصی برگردیم، بقیه پرسنل بیمارستان هم برنامه خود را داشتند. اواخر دی ماه بود که به مرخصی رفتیم. هنگام مرخصی در تهران به دیدن دکتر غانم رفتم. پول و سایر چیزهایی که برای او آورده بودم را به او تحویل دادم. وقتی قصه اسباب کشی و تخلیه منازل را شنید از من خواهش کرد که اگر ممکن است، اثاثیه منزل او را هم برایش بیاورم. من هم قول دادم، اگر توانستم این کار را انجام دهم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ آمریکایی ها با درکی که از روند تحولات داشتند به دلیل احتمال پیروزی ایران، ضمن مخالفت با طولانی شدن جنگ، به طور تلویحی اعلام کردند که کمک به عراق برای آمریکا منافع زیادی در بر دارد. یک مقام بلند پایه وزارت دفاع آمریکا در این باره گفت: «آمریکا قصد دارد بی طرفی خود را در جنگ ایران و عراق حفظ کند و در برابر فشار دولت های عرب برای جانب داری از عراق مقاومت نماید. با این حال ما با این نکته موافق هستیم که کمک به عراق - که نیروهایش در جنگ با ایران ناکام ماند ه‌اند - برای واشنگتن در جهان عرب منافع زیادی به همراه خواهد داشت. راديو اسرائیل نیز طی تحلیلی درباره علت تغییر مواضع آمریکا چنین گفت: «برای دولت واشنگتن کمال مطلوب آن است که جنگ کنونی بدون پیروزی یکی از طرفین پایان یابد و برای رژیم کنونی ایران که آمریکا را شیطان بزرگ لقب داده، در صورت پیروزی در جنگ برای صدور انقلاب خود گستاخ تر خواهد شد. روی این اصل تا هنگامی که ایران در آستانه تجزیه قرار نگرفته و رژیمی که بر سر کار است می تواند از تسلط کمونیزم و پیشروی شوروی جلوگیری کند. ادامه جنگ ایران و عراقی موجب نگرانی نخواهد بود و دولت واشنگتن به روش بی طرفی در این نزاع ادامه خواهد داد.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 «توجیه منطقه عملیاتی» •┈••✾💧✾••┈• در عملیات مرصاد حوالی اسلام آباد غرب مستقر بودیم، شبی دور هم نشسته بودیم، برادر سید حسن فردبایی، مسئول گروهان، ما را نسبت به اوضاع و احوال منطقه توجیه می كرد؛ از سوابق منافقان می گفت و این كه آن ها با چه طمعی به میدان آمده اند. یكی از برادارن كه احساساتش برانگیخته شده بود برخاست و با صدای بلند گفت:«درسی به آن ها بدهیم كه در تاریخ بنویسند». سید حسن از او خواست كه بنشیند بعد توضیح داد كه به قول برادران باید درسی به آن ها بدهیم كه در تاریخ كه سهل است، در جغرافیا هم بنویسند!» •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
ی شده با خودشان سوغات ببرند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۶) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آقای نوریه، مدیر کل، به من پیشنهاد مسئولیت ستاد پشتیبانی جنگ آموزش و پرورش را داد! اما من هیچ ارتباط و آشنایی با این مجموعه نداشتم. او گفت: کار سختی نیست. جمع آوری کمک های دانش آموزان و دبیران و کارکنان اداره برای جبهه است. تازه قرار است مجتمع آموزشی رزمندگان هم دایر شود. شما می توانی در خدمت دانش آموزان رزمنده باشی و عقب ماندگی تحصیلی شان را پیگیری کنی... امور مجتمع آموزشی رزمندگان اسلام پیچیدگی های خودش را داشت. این مرکز با توجه به طیف حضور دانش آموزان در جنگ، شامل دوره های راهنمایی و متوسط می شد. گاهی تا شش صد نفر دانش آموز رزمنده داشتیم و ترکیب درسی بسیار مختلف. یکی فیزیکش مانده بود، یکی ریاضی اش، یکی ادبیاتش... طبق بخشنامه اگر کسی یک ماه در جبهه بود می توانست یک نوبت بیشتر امتحان بدهد. اگر دو ماه بود دو نوبت و اما سه ماه محدودیتی نداشت. این کثرت و قِّلت، مرتب در نوسان بود و برنامه ریزی را مشکل می کرد، بنابراین ساعات حضور دانش آموزان کاملاً متفاوت بود، ولی خوبی کار این بود که دانش آموزان ما همه رزمنده بودند و مشکل اخلاقی و بی انضباطی در کار نبود. مدیریت مجتمع در ابتدا به عهده آقای ناظمی ( پدر شهید حسن ناظمی) و سپس آقای هادی ترکمان بود که هر دو از مردان نیک بودند. درباره کار و موضوع که توجیه شدم، به آقای نوریه گفتم: قبول، ولی یک شرط دارم، هر وقت عملیات شد، بروم! با اینکه از سال ۵۸ با هم آشنا و دوست بودیم، گفت: نیامده داری چک و چانه می زنی! تو که هر وقت دلت خواسته رفته ای، حالا داری وسط دعوا نرخ تعیین می کنی؟ در ابتدا کار و محیط برایم خسته کننده بود.‌ صبح و ظهر باید دفتر حضور امضاء می کردی. زیربار این حرف ها نرفتم، اما از ساعات موظفی بیشتر می ماندم و کارها را به خوبی سر و سامان دادم. یک روز صدای مسئول کارگزینی درآمد که: پسر خوب! هرروز امضاء نمی زنی، لااقل هفته ای امضاء بزن که بدانیم هستی! گفتم: وقتی من هستم دیگر چه نیازی به امضاء هست؟ تازه می شود امضاء کرد و نبود! آن موقع امضاء نبود، ولی می دیدیم که خدا ما را می بیند. کارها و قوانین در دستم بود و مشکلی نداشتن. به رفقا در سد اکباتان هم سر می زدم و در قید و بند ساعت و امضاء نبودم. گاهی دو سه شبانه روز سرکار می ماندم.‌ برای جمع آوری کمک ها بعد از ظهر ها به مدارس می رفتم و انواع ترشی و مربا و لباس های بافتنی و کمک های دیگر را جمع می کردم و می آوردم ستاد اداره. بعضی مدیران در این زمینه خیلی فعال بودند و مدرسه شان یک پا ستاد پشتیبانی بود. برادر محمد سموات، خانم پیربان و خانم بهادر بیگی، خواهر شهیدان بهادر بیگی، از جمله ی این افراد تلاش گر بودند. گاهی کمک ها را از تولید به مصرف، مستقیم می بردم تیپ انصارالحسین . ستاد پشتیبانی استان به من خرده گرفت که کمک های آموزش و پرورش همدان فقط برای تیپ انصار نیست! پرسیدم: پس برای کجاست؟ گفتند: برای شهرهای دیگر هم هست، ایلام، سنندج و کرمانشاه. موظفیم به آنها هم کمک کنیم. گفتم: اولویت تیپ است که متعلق به استان است. من با شهرهای دیگر کار ندارم! زور آنها چربید، اما من زیر آبی می رفتم و بی خبر و بی صدا بخشی از کمک ها را به تیپ و مخصوصاً به واحد اطلاعات در جبهه می رساندم. کم کم مجتمع های آموزشی دیگری در پادگان ها راه اندازی شد. دبیران داوطلب را اعزام می کردیم تا در پادگان درس بدهند. از چادر شروع کردیم و به کانکس های بزرگ رسیدیم. کانکس ها به سفارش ستاد مرکزی آموزش و پرورش در کرمانشاه ساخته می شد. ما می خریدیم و در پادگان نصب می کردیم. در گام دیگر کلاس های درس را حتی به جزیره مجنون، سد گتوند دزفول و خرمشهر بردیم، اما کانون اصلی، پادگان شهید مدنی دزفول بود. با گسترده شدن کار، در تامین دبیر به خصوص در دروس پایه مشکل داشتیم. برای حل آن پیش معاون آموزشی اداره ی کل استان رفتم. گفت: اگر ما بخواهیم دبیر بفرستیم، بچه های خودمان را چه کار کنیم؟! عصبانی شدم و گفتم: مگر آنها بچه های شما نیستند؟ آنها از سر کلاس های درس شما از همین دبیرستان ها رفته اند جبهه تا من و شما اینجا آسوده باشیم. از آمریکا که نیامده اند! بنده خدا که متوجه شد حرف خوبی نزده است، پرسید: حالا پیشنهاد شما چیه؟ گفتم: شما باید برنامه ریزی کنید تا ادارات به نوبت به مجتمع های رزمندگان دبیر بفرستند. قول بررسی و اقدام داد، ولی گفت کار مشکلی است. به معاون اکتفا نکردم. رفتم پیش مدیر کل و طرح موضوع کردم. پیشنهاد دادم روسای ادارات آموزش و پرورش از مناطق و مجتمع ها بازدید کنند تا اهمیت موضوع را از نزدیک لمس کنند. مقبول افتاد و ایشان خوشحال و دست و دلبازانه گفت: خیلی خوب، ولی خوب نیست دست خالی برویم. چیزی داریم؟ گفتم: بله. و پیشنهاد دادم از مواد خوراکی و پوشاکی و پولهای جمع آور
13.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سخنان برادر محسن رضایی در خصوص روحیه و حضور زرمندگان در جبهه ها https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا