eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آن روز دیگر امکان حرکت نبود. اولا ساعت جذر شروع شده بود، ثانیا امکان این که دوباره بخواهیم کامیون را بگوییم بیاید و اسبابها را بار بزنیم، وجود نداشت. ناهار مختصری خوردیم و همراه سروان ابراهیم خانی با جیپ عازم چویبده شدیم تا به ناخدا عباسی که بی صبرانه منتظر ما بود، علت تأخیر را خبر بدهیم. ناخدا عباسی خیلی بی قرار بود. از این که پنج روز علاف و بی کار منتظر ما شده، سخت عصبانی بود. پس از شرح وقایع کمی آرام شد. گفت: «من هم با اجازه شما با وجودی که لنج را در بست گرفته بودید، یک مسافر دیگر به جمع شما اضافه کردم که ضرر و زیان چند روز تأخیر جبران شود. یکی از مهندسین شرکت نفت است.» ما هم گفتیم به شرطی که جا به حد کافی برای اسباب اثاثیه ما باشد، مانعی ندارد. ناخدا گفت: «خاطرتان جمع باشد خن به حد کافی بزرگ است.» گفتم: «ما فردا صبح زود شروع به اسباب کشی می کنیم و به او ملحق می‌شویم.» گفت: «شما را به خدا قبل از این که جذر شروع شود، حداقل دو ساعت قبل از آن، اینجا باشید.» شب به رئیس امور مسافرت زنگ زدم و گفتم فردا ساعت هفت صبح برای ما کامیون بفرستد. او هم که یکی از دوستان ما بود قول داد رأس ساعت هفت کامیون جلوی در خانه دکتر غانم باشد. صبح با یکی دو نفر از کارگران اتاق عمل به خانه ی دکتر غانم رفتیم. سروان ابراهیم خانی، محمد و چند نفر از پرسنل او برای کمک آمده بودند. به سرعت اثاثیه دکتر غانم را بار زده و سپس به منزلم رفتیم. مقداری اسباب اثاثیه را در کامیون جا دادیم. بقیه را داخل کامیونی که سروان ابراهیم خانی تدارک دیده بود، بار زدیم و عازم چویبده شدیم. قرار بود سایر افراد هم خودشان توسط دوستان و شوهرانشان که در تهران بودند، کامیون دیگری را از اداره حمل و نقل گرفته به چویبده بیایند. فقط دو نفر از پزشکان مانده بودند که قرار بود مبلغی اضافه به راننده بدهیم، یک بار دیگر به آبادان برگردد و اثاثیه آنها را هم بیاورد. بار زدن و رسیدن به چویبده حدود سه ساعت طول می کشید. همه کامیون ها ساعت ده به چویبده رسیدند. باربرها که در آن منطقه ولو بودند به کامیون های ما آویزان شدند. ناخدا عباسی که منتظر ما بود و خودش گروهی از دوستان و اقوامش را آماده کرده بود، جلو آمد. آنها را کنار زد و گفت: «ما خودمان باربر داریم.» گفتم: «اول از همه وسایل من را خالی کنید، چون قرار است که کامیون برای آوردن اثاثیه دو دکتر دیگر برگردد.» کامیون تخلیه شد و فورا حرکت کرد. حدود یک ساعت طول کشید تا بار سایر کامیون ها را نیز تخلیه کردند و به داخل لنج بردند. مهندسی هم که قرار بود با ما همسفر شود با یکی از کارگرانش که جوانی قوی هیکل و جسور بود، قبل از ما رسیده و اثاثیه خود را به داخل لنج برده بود. اتفاقا آقای مهندس با من آشنا در آمد. چند سال قبل دخترش با یک نقص مادرزادی به دنیا آمده بود. از حال فرزندش پرسیدم. گفت حالش خوب است و یک دختر بچه زیبای چهار ساله شده است. پس از این که همه کامیون ها تخلیه شد، ناخدا عباسی گفت: «پس دو نفر دیگر چه شدند؟» همگی خود را به تجاهل زدیم. گفتم: «قرار بود همزمان با ما حرکت کنند. ما فکر کردیم زودتر رسیده اند و در بین راه هم آنها را ندیدیم.» ساعت حدود یک بعدازظهر شد ولی خبری از آنها نبود. کم کم ما هم نگران می‌شدیم که مبادا به موقع نرسند و جذر شروع شود. آنها می بایست حدود ساعت یک و نیم یا دو می رسیدند. ساعت دو شد و باز هم خبری از دوستان نبود. ناخدا هم شدیدا نگران بود و از ما می پرسید: پس چرا نیامدند؟» باز ما اظهار بی اطلاعی کردیم. بالاخره بیست دقیقه بعد سر و كله کامیون پیدا شد. راننده گفت: «کامیون بین را خراب شد. تا از اداره کل حمل و نقل مکانیک بیاد و درست کنه، طول کشید.» خلاصه کارگران با عجله اثاثیه دوستانمان را تخلیه و وارد لنج کردند. راننده از ما خداحافظی کرد و عازم آبادان شد. ناخدا هم گفت: شانس آوردید، اگر نیم ساعت دیرتر می رسیدند، مجبور بودیم تا ده شب منتظر بمانیم. چون جذر در حال شروع شدن است.» بالاخره لنج حرکت کرد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مثل چمران بمیرید ! چمران شرف را بیمه کرد 🔻 ۳۱ خرداد سالگرد شهادت «عقل عاشق» دکتر مصطفی چمران ، عارف عاشق و مجاهد بزرگ جهان اسلام روحش شاد و یادش گرامی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 آغاز اسارت «عراقی ها آمدند بالای سر ما . يكی از آن ها آمد جلو كه دستم را بگيرد ، دستم را كشيدم و گفتم تو نامحرمی . تا چند ساعت فكرم كار نمی كرد . فرار كه نمی توانستم بكنم ، بهترين اتفاق مرگ بود. با هر صدای انفجاری خودم را بالا می كشيدم كه تركش به من بخورد . ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود . دعا كردم بميرم . استغفار كردم، اشهدم را گفتم ، اما يادم افتاد چند روز پيش ، نماز امام زمان نذر كرده بودم . روی زانوهايم نشستم و نذرم را ادا كردم . بعد از نماز آرام تر شده بودم ؛ اما وقتی ياد نگاه های عراقی می افتادم ، بدنم می لرزيد ، اما خودم را سپردم دست خدا وبه او توكل كردم .» از کتاب "دوره درهای بسته" فاطمه ناهیدی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 نگرانی درباره آثار ناشی از پیروزی های رو به گسترش ایران در منطقه، به ویژه در صورت سقوط رژیم صدام و تأثیرات فزاینده آن بر تهدید منافع آمریکا و غرب، مهم ترین مسئله ای بود که در رسانه ها به آن اشاره می شد و محور تلاش های دیپلماتیک کشورهای منطقه، آمریکا و غرب محسوب می گردید؛ لذا علاوه بر حمایت سیاسی - تبلیغاتی از رژیم صدام، تدابیری برای کمک به این کشور اتخاذ شد که از جمله آنها، اعزام نیرو از مصر و اردن برای یاری رساندن به صدام بود. به موازات این اقدامات، تلاش برای بازگرداندن مصر به جهان عرب و ايجاد تشکل عربی در حمایت از صدام به همراه آمادگی برای رویارویی با تحولات غیر منتظره در عراق و منطقه در دستور کار حامیان عراق قرار گرفت. ابوغزاله وزیر دفاع مصر از آمریکا درخواست کرد تا برای خنثی کردن نتایج احتمالی پیروزی های اخیر ایران در جبهه جنگ با عراق، اقدامات لازم را به عمل آورد. حبيب شطی دبیر کل سازمان کنفرانس اسلامی نیز گفت: «اوضاع خاورمیانه به مرحله بسیار جدی و خطرناکی رسیده است.» پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• صدای رگبار پدافند هوایی و به دنبالش بمباران منطقه و ترمز سنگین ماشین ما را به خود آورد. چفیه ها را کنار زدیم. راننده به سمت بیابان دوید. ما هم پایین پریدیم و در بیابان پخش شدیم. هواپیماهای عراقی مقر ارتش در دور دست را بمباران می کردند. بمباران که تمام شد، احساس گرسنگی کردیم و رفتیم به مقر ارتش تا شاید نانی، غذایی بگیریم. برادری کردند و تحویلمان گرفتند. به سر و وضع جنگ زده ما که نگاه کردند گفتند: اینجا نمانید و بروید دورتر غذا بخورید. چلو مرغ خوش مزه ای بود. ظرف های غذا را تحویل دادیم و تشکر کردیم و رفتیم تا سوار کمپرسی بشویم که راننده گفت: کجا؟ - بالای ماشین! - این سه نفر با من بودند و بعد اشاره کرد به من و سه نفر دیگر، یعنی اینها را نمی شناسم. - ما هم با شما بودیم. - کجا بودید؟ - روی بار، روی ماسه ها! بیچاره هاج و واج مانده بود. پرسید: شما چهارنفری روی بار من، روی این ماسه ها بودید؟ - خوب بله. - من نمی روم. والسلام! - چرا؟ - اگر از آن بالا افتاده بودید، چه خاکی به سرم می کردم؟ اصلاً شما کی سوار شدید؟ منعش نمی کردی گریه هم می کرد. بیچاره تقصیر نداشت. خود ما هم تعجب کردیم که چه جوری تا اینجا از روی ماسه ها نیفتاده بودیم. گفتیم: اگر افتادنی بودیم تا الان صدبار افتاده بودیم، مگر ما بچه ایم، ناسلامتی رزمنده ایم. اما او تصمیمش را گرفته بود، نمی خواست راه بیفتد. مثل اینکه عجله هم نداشت. قرص سه خورده بود، ترجیح بندش سه بود، سه نفر، فقط سه نفر. خوب ما هفت نفر بودیم، هفت سامورایی در راه مانده! باید دلش را به دست می آوردیم. سر و رویش را بوسیدیم. قربان صدقه اش رفتیم و با چرب زبانی که ما اصلاً کمپرسی سواری خوراکمان است. اصلاً ما نیروی پشت ماشینی هستیم، کسی ما را جلو سوار نمی کند و.... آنقدر گفتیم که او هم گیج شد. او هم مسافتی آمد و از جاده ای فرعی به سمت خرمشهر ما را از ماشین پیاده کرد و نفس راحتی کشید و رفت. دوباره زدیم به جاده، یکی آمد و ویژ خاک پاشید سرمان و رفت. ناامید به چپ نگاه می کردیم که آمبولانسی از دور پیدا شد. در کمتر از یک ثانیه نصرت نائینی گفت: من می خوابم وسط جاده، زخمی ام! فقط مواظب باشید مرا زیر نگیرد. با دست و پا و سر و داد و فریاد به راننده فهماندیم که مجروح داریم و نقشه نصرت گرفت و ماشین نگه داشت. یک آمبولانس خالی و هفت نفر آدم پیاده خسته. بهتر از این نمی شد. از شادی یادمان رفت بپرسیم به کجا می رود؟ سرباز راننده پرسید: کجا می روید؟ - هر جا تو می روی عزیز جان! زخمی ها را در اهواز تخلیه کرده بود و داشت برمی گشت منطقه. دل پر خونی داشت. گفت: از صبح تا شب گرسنه و تشنه جان می کنم. زخمی ها را می برم عقب. یکی نیست بگوید سرباز بدبخت، گرسنه ای، تشنه ای؟ ولی تا عراقی ها را اسیر می کنند، کمپوت و آب و غذا می ریزند گلویشان، ولی انگار نه انگار که من هم آدمم، گرسنه می شوم، خسته می شوم. نصرت که تعصب انقلابی اش در این گیر و دار گل کرده بود، گلایه های سرباز بیچاره را حرف های ضد انقلابی تلقی کرد و به لهجه مریانجی اش به او گفت: حرف مفت نزَن، یی لَقَد مِزنم اَ ماشین لِرِت می دم دَرا. ماشینَتَم ورمَ داریم می وَریم.( یک لگد می زنم، از ماشین به بیرون پرتابت می کنم. ماشینت را هم بر می داریم و می رویم) سرباز بیچاره که دید هوا پس است، سکوت کرد و فرمان به دست زل زد به جاده و لام تا کام دیگر حرف نزد، ولی حتم دارم تو دلش داشت به ما و خودش و نصرت بد و بیراه می گفت. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
21.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 « ای حيات ! با تو وداع می كنم ، با همه مظاهر و جبروتت. ای پاهای من ! می دانم كه فداكاريد ، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حركت در می آييد ؛ اما من آرزويی بزرگتر دارم . به قدرت آهنينم محكم باشيد. اين پيكر كوچك؛ ولی سنگين از آرزوها و نقشه ها و اميدها و مسئوليت‌ها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانيد. دراين لحظات آخر عمر ، آبروی مرا حفظ كنيد . شما سالهای دراز به من خدمت ها كرده ايد. از شما آرزو می كنم كه اين آخرين لحظه را به بهترين وجه ، ادا كنيد . ای دست های من ! قوی و دقيق باشيد. ای چشمان من ! تيزبين باشيد . ای قلب من! اين لحظات آخرين را تحمل كن. به شما قول می دهم كه پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عميق و ابدی آرامش خود را برای هميشه بيابيد. من چند لحظه بعد به شما آرامش می دهم ؛ آرامشی ابدی. چه ، اين لحظات حساس وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ بايد زيبا باشد » http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂