🍂 شکنجه مرغی
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
در زمان اسارت، چهارشنبهها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ میدادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمیخورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش میآید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجهدار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمیآید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم میآید نه از زیاد آن! مگر میشود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟!
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 "التماس دعا"
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
در ماموریت شرهانی بسر می بردیم. این ماموریت از هر لحاظ ماموریت خاصی شده بود. آتش دشمن، هوای سرد، فضای متفاوت و....
سنگر گرم و نرمی برای خود درست کرده بودیم و در آن هوای یخ زده حکم هتل 5 ستاره را به خود گرفته بود.
مخابرات گردان بودم و ضرورت ماندن در کنار بی سیم. دوست هم سنگرم برای خواندن نماز شب از جای خود حرکت کرد تا گرمای لذت بخش سنگر را به آب و هوای سرد زمستان بدهد و وضویی بگیرد.
در همان حال که سر را مقداری از زیر پتو بیرون می آوردم به او گفتم:"التماس دعا دارم!"
لحظه ای در جای خود ایستاد و سر را به طرفم چرخاند و با کمی اخم 😉 گفت:"دندت نرم! خودت بلند شو و برای خودت دعا کن".
مانده بودم در برابر پاسخ تند و غافلگیرانه اش چه بگویم جز مبادله لبخندی😄😄😄
محمد رضا خرم پور
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 جارو کردن گالیورها
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
کم و بیش خیلی از اسرا گال را تجربه کرده اند و صد البته درمان شگفت انگیز و پیشرفته عراقی ها را برای معالجه این مرض پوستی!
راستی مروری کنیم این روش پیشرفته رو.
باید ساعت ها لخت بشی و در مقابل آفتاب سوزان بنشینی
حالا تصور کنید، یک اسیر در حال معالجه رو یک جارو هم بهش بدن و بگن باید جارو کنی . حالا ده نمکی چجوری این صحنه رو به تصویر بکشه؟!
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 نظام آقا عادل
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
در اردوگاه نوعی نظام به نام «نظام آقا عادل» داشتیم. عادل از درجه داران عراقی بود که در حد جانشین اردوگاه به حساب می آمد. او بسیار متکبر و مغرور بود و دوست داشت همه او را تحسین کنند. البته این تکبر و غرور از حماقتش نشات می گرفت. عادل معتقد بود به هنگام پا کوبیدن باید آنچنان پاها را محکم کوبید که تمام چیزهایی که روی طاقچه ها هست به زمین بریزد!
یک بار وقتی وارد آسایشگاه ما شد، ارشد آسایشگاه برپا داد و بچه ها طبق معمول پا کوبیدند. عادل با حالتی تحقیرآمیز سرش را تکان داد و خودش پا کوبید و گفت: دیدید؟ می بایست به این صورت پا کوبید. و مجددا همان جمله همیشگی اش را که باید تمام چیزها از روی طاقچه به زمین بریزد، تکرار کرد.
تا آن موقع نشنیده بودیم که او از پا کوبیدن افراد یک آسایشگاه راضی بوده باشد. لذا به اتفاق برادران نقشه ای کشیدیم و قرار گذاشتیم وسایل شخصی مان نظیر لیوان، ریش تراش و کاسه را روی هشت طاقچه آسایشگاه بگذاریم و به هر کدام از آن وسایل نخهایی وصل کنیم و سرنخها را در مسیری که به سادگی قابل رویت نبود به دست سرگروه هر ردیف بدهیم. سرگروه ها هم موظف شدند به محض پاکوبیدن، این نخ ها را بکشند.
همین کار را هم کردیم. وقتی عادل وارد آسایشگاه شد و ما پاکوبیدیم، تمام آن وسایل از روی طاقچه ها به زمین ریخت و او هاج و واج از ارشد پرسید: این چه وضعی است؟
ارشد جواب داد: نظام سیدی!، نظام آقا عادل.
عادل که تازه فهمیده بود موضوع از چه قرار است، فکر کرد واقعا ضربه پای ما بوده که باعث ریختن آن وسایل روی زمین شده است، به همین سبب با خوشحالی و رضایت گفت: احسنت، احسنت...
از آن به بعد آسایشگاه ما در کوبیدن پا نمونه شناخته شد، بطوریکه عادل از آن بسیار تعریف می کرد.
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 اتوبمببیل
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
سربازان عراقی نمیدانم به چه دلیل و برهانی، از هر وسیله و اسبابی برای شكنجه و آزار ما مدد میگرفتند، آن هم وسیله و اسبابی كه باور كنید به عقل هیچ تنابندهای خطور نمیكند.
برای انتقال ما به اردوگاه، وسیلهی نقلیهای را آوردند كه بیاغراق میتوان گفت مال حداقل پنجاه شصت سال پیش بود. این وسیلهی نقلیه، اتوبوس دوطبقهای بود كه صدایش غرشهای شیر را به یادم میآورد.
وقتی سوار شدیم دیدیم راننده و چند نفر سربازی كه همراه ما بودند، چیزهای سفیدی را از بغل پوتینشان درآوردند و در گوششان گذاشتند، ما تصور كردیم برای این است كه ناله و فریاد مجروحان را كه روی هم ریخته شده بودند، نشنوند؛ لیكن وقتی اتوبوس روشن شد، قضیه را كاملاً فهمیدیم چون صدایی مهیب و وحشتناك از اگزوز و بدنهی آن درمیآمد كه حقیقتاً بُرندهترین سوهان برای روح و فكر ما بود و آنوقت به حكمت آن پنبهها پی بردیم. ولی چارهای نبود و باید تحمّل میكردیم.
هنوز ساعتی از حركتمان نگذشته بود كه دیدیم از انتهای اتوبوس، دود بلند شده است. فهمیدیم كه این سوهان روح جوش آورده است. وقتی به سرباز عراقی جریان را گفتیم، خیلی عادی و خونسرد رفت و درِ صندوقی را كه به جای یكی از صندلیها تعبیه شده بود، باز كرد و از چندگالنی كه آنجا بود، یكی را برداشت و رفت پایین.
با دیدن گالنها و رفتار عادی و خونسرد سرباز عراقی فهمیدیم كه این قصه سر دراز دارد و همانطور كه حدس میزدیم، بارها به همین دلیل ماشین متوقف شد و بعد از نوشیدن چند جرعه آب، مجدّداً با غمزهی بیحد و بوق و كرنایی بیانتها حركت كرد اما این تكان آخری و صدای مهیبی كه به گوش رسید، دیگر از آن تو بمیریها نبود.
و هنگامی كه با دقت به عقب اتوبوس و وسط جاده نگاه كردیم با كمال تعجب میل گاردنی را دیدیم كه دراز به دراز توی جاده افتاده بود و به ما و سایرین دهنكجی میكرد.
راننده و سایر سربازها كه دیدند دیگر نمیشود كاری كرد، پیاده شدند و سربازها دورتادور اتوبوس را محاصره كردند و راننده هم جلوی ماشینهای عبوری را برای انتقال ما گرفت تا نهایتاً رانندهی مینیبوسی را با تهدید و ارعاب به كنار جاده كشید و ما را سوار كرد و خود به جای رانندهی بختبرگشتهی مینیبوس نشست و حركت كردیم.
به پشت سرمان كه نگاه كردیم در واقع آن «اتوبمببیل» را دیدیم كه درِ طرف رانندهاش باز و بسته میشد، گویی برای ما دست تكان میداد و از ما خداحافظی میكرد.
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 گلشن حسینی 😂
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
حاج صادق آهنگران
🔻 برای انجام کاری به دزفول رفته بودم بعد از انجام کارم برای تفریح به همراه تعدادی از دوستان مداح به کنار رودخانه دزفول رفتیم. در بین این دوستان یکی از مداحان قدیمی دزفول به نام ملا عبدالرضا هم همراهمان بود که حالا به رحمت خدا رفته است.
ملا عبدالرضا فردی بسیار شوخ و بذله گو و در عین حال از مداحان پیشکسوت و با صفای دزفول بود. با دوستان کنار رودخانه نشسته بودیم و صحبت می کردیم که ملا عبدالرضا به من گفت: راستی حاج صادق یه چیزی درباره ت شنیدم. پرسیدم چی شنیدی؟ گفت چیز خوبی نشنیدم بگم؟ گفتم دوست دارم بدونم چی شنیدی بگو تا یادت نرفته.
🔻 گفت: شنیدم آقای حسینی که برنامه اخلاق در خانواده رو توی تلویزیون اجرا می کنه یه دختری داره به نام گلشن. گفتم خب مبارکش باشه. گفت: اون که هست. اما شنیدم که تو خاطرخواه دخترش شدی.
یک لحظه آمپر تعجبم چسبید و گفتم: والله من چیزی نمی دونم. این حرف رو الان دارم از تو می شنوم. اصلاً تو جریان چیزی که می گی نیستم. ادامه داد چطور خبر نداری؟ حالا که خبر نداری بشنو تا خبردار بشی از لحنش فهمیدم می خواهد شوخی کند.
🔻 خیالم راحت شد و با توجه گوش کردم ببینم چه می گوید. ملا عبدالرضا گفت: داستان از این قرار بوده که تو عاشق دختر آقای حسینی شدی اما چیزی به خانمت نگفتی. وقتی خانمت فهمیده که تو خاطرخواه شدی شری به پا شده و دعوا بالا گرفته خانمت کوتاه نیومده و بالاخره بزرگترهای خونواده یعنی پدر خانمت و پدر خودت و خود آقای حسینی جمع شدن و تصمیم گرفتن که برن خدمت امام و هر چیزی رو که امام گفتن گوش کنن و همون کار رو انجام بدن.
وقتی رفتین پیش امام و قضیه رو برای ایشون گفتین ایشون قاطعانه گفتن که آقای آهنگران باید گلشن رو بگیره و اونو به عنوان همسر دوم انتخاب کنه.
تو هم حسابی خوشحال شدی و وقتی از جماران به خونه می اومدی این رو می خوندی:
به سوی گلشن حسینی می روم
به فرمان امام خمینی می روم
😂😂
🔻 در عجب بودم از استعداد این ملا عبدالرضا که چطور این داستان رو سر هم کرده و بدون دست زدن به اصل نوحه برای آن طنز درست کرده بود.
🔻 بعدها که آقای حسینی را دیدم به ایشان گفتم آقای حسینی راضی باش این دوستان یه هم چین جوکی درست کردن. ایشان هم خندید و گفت: واله من گلشن ندارم. اگه داشتم تقدیم می کردم.
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 صاحب گناه
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
🔻 در مسجد شهرك دارخوین مراسم دعای كمیل بر پا بود.
شهید تورجی زاده، فرمانده گردان یا زهرا(س) ضمن خواندن دعا، قصۀ حضرت موسی(ع) را نقل كرد كه از خداوند طلب باران كرده و باران نازل نشده بود. بعد كه علت را جویا شدند معلوم شد فردی گناه كار در میان جمع است. حضرت موسی(ع) قبل از آن كه دوباره دست به استغاثه بردارد از شخص عاصی خواسته بود كه مانع رحمت نشود و جمع را ترك كند. در همان اثنا، باران بارید و دعای حضرت مستجاب شد. گویا معصیت كرده به توفیق توبه رسیده بود.
توریجی زاده به همان ترتیب استدعا كرد فردی كه خود را صاحب گناهی نابخشودنی می داند از میانه برخیزد و برود شاید به این وسیله خواستۀ حاضران منقلب در مجلس به نتیجه برسد.
صلابت سكوت اهل حال و سنگینی اخلاص در كلام شهید تورجی زاده تمركزی به جلسه داد و همه در حالت خلسه فرو رفتند. در چنین شرایطی یك نفر بخت برگشته كه ظاهراً در طول مدت دعا و راز و نیاز حواسش كاملاً جمع امور مربوط به خود بوده از قلب جمعیت برخاست! یك مرتبه همۀ سرها به سوی او برگشت. در همان نگاه نخست همه می دانستند كه او احتمالاً بی گناه ترین فرد آن مجموعه است و این وضع را بدتر كرد، در یك چشم به هم زدن، به خودش آمد، حالا نه راه پس داشت نه راه پیش، برود، چگونه برود؟ بماند و بنشیند جواب آن همه نگاه پر از شیطنت را چه بدهد؟
خودش را شل كرد روی زمین و خلایق منفجر شدند.
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔸 رحم الله والدیک
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
به اسارت كه درآمديم، همهمان را در يك جا جمع كردند. يكی از رزمندگان اسير كه در جبهه از خود شجاعت فراوانی نشان داده و تقريباً مسنترين افراد در آن جبهه بود، احساس تشنگی كرد و از سرباز عراقی كمی آب خواست. عراقیها در آن شرايط در به در دنبال ايرانیهای عرب میگشتند تا اطلاعات بگیرند.
وقتی رزمنده پير گفت ماء، عراقیها دور او جمع شدند. يكی از آنها كه چند كلمه فارسی میدانست، گفت: انت عربی دانست؟ پيرمرد گفت: نه به خدا؛ تنها همين يك كلمه را دانست. بعد از كمی جرّ و بحث افسر عراقی دستور داد كمی آب برايش آوردند.
وقتی پيرمرد آب را نوشيد، رو به عراقی ها كرد و گفت:«رَحِمَ الله والِدَيْكَ» (رحمت خدا بر پدر و مادرت ) اين جمله را پيرمرد از مجالس فاتحه و روضه ياد گرفته بود. در اين جا بود كه افسر عراقی با خشم فرياد زد: « والله انت عرب » پيرمرد دستپاچه جواب داد: باور كنيد تنها همين را دانست. بعد حسابی او را كتك زدند تا اقرار كند. ولی وقتی با انكار پيرمرد روبه رو شدند، او را رها كردند. يكی از برادران به شوخی به او گفت: تو را به خدا تا همه ما را به كشتن ندادهای، اين قدر عربی حرف نزن. پيرمرد كه حسابی از جريان پيش آمده و حرف برادرمان ناراحت شده بود، تا شهر العماره عراق كلامی نگفت و جان همه ما را نجات داد.
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خواب دیدن ممنوع!
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
🔻 شب هنگام بود که یکی از برادران آسایشگاه از خواب پرید. سرباز عراقی هم که پشت در بود، بلافاصله داد زد: چی بود؟ آن برادر گفت: هیچی، خواب دیدم! سرباز عراقی اسم او را پرسید و روی یک برگه کاغذ نوشت. فردای آن روز به سراغ آن بنده خدا آمدند و سایر برادران آزاده را هم جمع کردند و از او پرسیدند: شما به چه حقی خواب دیدهاید؟! برادر اسیرمان گفت: دست خودم نبود، خواب میدیدم که از خواب پریدم! درجهدار عراقی که عصبی و ناراحت بود، با حالتی تهدیدآمیز گفت: از این به بعد احدی حق خواب دیدن ندارد و اگر هم خواب دید، حق ندارد وسط خواب بپرد! با اعلام دستور جدید، یعنی «خواب دیدن ممنوع!» همه بچهها خندیدند و تا مدتها بعد هم این موضوع اسباب تفریح و سرگرمی ما بود.
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 دعا و پست و....
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
دعای کمیل از بلند گو پخش می شد ، در گوشه و کنار هر کس برای خودش مناجاتی داشت.
آن شب میرزایی و جعفری بالای تپه نگهبان بودند. میرزایی حدود دو کیلو انار با خودش آورده بود بالای تپه تا موقع پست بخورد. هنگام دعا که عبارت خوانی می کردند او هم انارها را فشرده می کرد و ضمن همراهی با ذکر مصیبت و گریه، آنها را یکی یکی همانطور که سرش پایین بود می مکید! کاری که گمان نمی کنم تا به حال کسی کرده باشد.
به او می گفتم بابا یا بخور یا گریه کن هر دو که با هم نمی شود. ولی او نشان می داد که نه.... انگار می شود! ☺️
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 بزغاله
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
رفته بودیم رزم شبانه،
یك مرتبه دیدم ته ستون همهمه است و ستون كش با یكی از برادران بگو مگو می كند.
قضیه را جویا شدم معلوم شد سر ستون ایشان پیام داده كه "پیش روی ما دره است مواظب باشید"،
بعد پیام در وسط ستون شده بود "پیش روی ما بره است مواظب باشید".
و جالب تر این كه همین بره را هم در آخر ستون بچه هایی كه منتظر فرصت های طلایی بودند تبدیل كردند به "بزغاله!"
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 چاه کن
•┈••✾💧✾••┈•
در منطقۀ ما یكی، دو متر برف روی زمین نشسته بود و این عملاً موجب می شد ما هیچ وقت دست شویی نداشته باشیم، جز آنچه بر اثر اصابت گلوله های توپ و خمپارۀ صدام ایجاد می شد.
وقتی دیگران از اوضاع و احوالمان می پرسیدند و می گفتند:«با برادر صدام چه می كنید؟»
می گفتیم:«راضی هستیم، فعلاً دستور داده ایم برای ما چاه مستراح بكند. خواستیم زمستانی بی كار نباشد. بعد هم خدا بزرگ است».
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂