eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 خاطرات مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد /۱ نام: محمد صادق نام خانوادگی: خاکساری سال تولد: ۱۳۳۸ شهر: مشهد مسئولیت : مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد نام لشکر: لشکر ۷۷ ثامن الائمه(ع) گردان تانک/ مدت مسئولیت: ۱۰ سال. 🔹🔸🔹 مسعود که اسیر شد، پایش تیر خورده بود و جراحت های عمیقی نیز بر دل داشت. روزهای آخر کوچش زخم چرکی سر باز کرده و تب شدیدتر شده بود، به همین دلیل عطش داشت اما مداوا و رسیدگی به حال مجروح را کجای مرام نامه بعثی ها نوشته بودند؟ مسعود چشمانش را بسته بود و دست سالار شهیدان را روی پیشانی عرق کرده اش حس می کرد. سرش را به طرف نگهبان چرخاند و کلمات آهسته از زیر لب های خشک و ترک خورده اش بیرون خزید: « ماء »   نگهبان به خواسته زندانی اش تنها خندید و شیشه آبی روبه رویش سر کشید. مسعود و لب های تشنه اش این سو و بعثی قسی القلبی آن سو، چکمه اش را روی زخم می گذاشت و فشار می داد. مسعود ناله می کرد، و او با فشار بیشتر چکمه ها نعره های خوشحالی اش را حواله آسمان می کرد... . این فقط قسمتی از خاطره یکی از رزمندگان ایرانی اسیر در دست بعثی هاست که از زبان آزادگان بازگشته به وطن بازگو شده است. ولی دفترها می خواهد کتابت ظلم ها و جنایات آن روزها... .    اما روی دیگر سکه چیست؟ روزهای اسارت بر اسرای عراقی در ایران چطور می گذشت؟  به سراغ کسی می رویم که می تواند این حلقه مفقوده و واقعیت پنهانی را که کمتر از آن صحبت شده است بازگو کند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🌹السَّلامُ علیکِ یا تالِی المَعصوم السَّلام علیکِ یامُمتَحَنَةً فِی تَحَمُّلاتِ المَصائِبِ السَّلام علیکِ یا زِینَب الکُبری(س)🌹 🌷یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین بشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: (( من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد)). از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.🌷 ✍سیده فاطمه موسوی پرستاردوران دفاع مقدس ✨سالروزولادت مظهر علم،شجاعت وحیا حضرت زینب کبری(س)وروزپرستار مبارک باد✨
دردِ دلِ بیمار به هرکس نتوان گفت این جنس گران را به پرستار فروشند ... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۳ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ خیلی نگران پدر بزرگ و مادر بزرگ‌هایم بودم. همه در خانه شان در سوسنگرد محاصره شده بودند و خبری از آنها نداشتیم. آنها را خیلی دوست داشتم. بسیار مهربان، صادق و با حوصله بودند. بچه تر که بودم پدر بزرگم برای هر نمره بیستم یک جایزه می‌داد. برای همین در طول هفته نمرات بیستم را جمع می‌کردم و برای گرفتن جایزه به پدربزرگ نشان می‌دادم. او هم برای هر بیست، بسته به اوضاع مالی‌اش از پنج ریال می‌داد تا بیشتر. البته هفته هایی که بیست نداشتم نمره های بالای نوزده ام را می بردم اما پدر بزرگ چون سواد نداشت این نمرات را نمی شناخت و به آنها پولی نمی داد. او فقط بیست را می‌شناخت و به آن جایزه می‌داد. هر چه می گفتم: «یدی! هذا مثل ذاک» یعنی بابابزرگ این نمره هم مثل آن یکی است، توی گتش نمی رفت؛ خصوصاً وقتى اوضاع مالیاش تعریفی نداشت. مسیر سه راه خرمشهر به سوسنگرد توسط نظامیان بسته شده بود و فقط کسانی که مجوز داشتند می‌توانستند رفت و آمد کنند. یک بار برادرم علی با تلاش زیاد توانست خودش را به سوسنگرد برساند. او تعریف می‌کرد که در مسیر برگشت ماشین گیرش نیامده و مجبور شده بود مسافتی را پیاده طی کند. علی می‌گفت که از فاصله دور در جنوب جاده به راحتی می‌شد تانک‌های عراقی را دید‌. آنها شهر را دور زده بودند و می‌خواستند با بستن جاده اهواز- سوسنگرد، محاصره سوسنگرد را کامل کنند. تعداد کمی اتومبیل هم که هر کدام تعدادی از مردم شهر را سوار کرده بودند به سرعت از تیررس تانکهای عراقی فرار می کردند. علی می گفت: با بدبختی تونستم سوار یک ماشین بشم و از مهلکه فرار کنم». علی خبر سلامتی پدر بزرگ و مادر بزرگ‌هایم و حسن آقا، پسر عمه ام را که در سوسنگرد پاسدار بود برایمان آورد. هیچ یک از آنها حاضر به ترک سوسنگرد نشده بودند. پدربزرگ گفته بود: «ما یه پامون لب گوره، کجا رو داریم بریم! حسن هم برای مقاومت و حفاظت از مردم داخل شهر مانده بود. خوشبختانه ژاندارمری درب اسلحه خانه ها را قبل از آن که به دست عراقی ها بیفتد باز کرده بود و تعداد زیادی از سلاح های مختلف دست مردم افتاده بود و با ورود عراقی‌ها به شهر آنها را از پشت بامها هدف قرار می دادند. این مقاومت مردمی به همراه مقاومت پاسداران شهر و حمله شهید چمران باعث شد سوسنگرد پس از سه روز اشغال آزاد شود. پدربزرگم از روزهای اشغال روایت‌های جالبی تعریف می کرد. می گفت: «همون روز اول اشغال عراقيا اومدند در خونه رو کوبیدند در رو باز کردم و گفتم چی می خواید؟ گفتند باید مغازه ات رو باز کنی و مواد غذایی به ما بدی گفتم: مغازه من مواد خوراکی نداره، برا چی بازش کنم؟ آنها پس از اطمینان از گفته ایشان دست از سرش بر می‌دارند و می‌روند. پدر بزرگ می‌گفت تمام مدت سه روز اشغال، حسن می‌خواست از پشت بام با عراقیا درگیر بشه، بهش گفتم: حسن! تو که به تنهایی نمی‌تونی از پس‌شون بربیای، بعد از رفتن تو میاند و اهل خونه را می‌کشن». حسن و بسیاری از جوانان شجاع سوسنگردی که هسته اولیه سپاه سوسنگرد را تشکیل داده بودند در تمام مدت محاصره با عملیاتهای محدود چریکی‌شان خواب راحت را از بعثی ها گرفته بودند. آنها چون به کوچه پس کوچه های سوسنگرد آشنائی کامل داشتند بعد از انجام عملیات به سرعت از دست بعثی ها فرار می کردند. جمله "آنه عُربی، ایرانی احب وطنى احب قائدى " یعنی؛ من یک عرب ایرانی‌ام، وطنم را دوست دارم، رهبرم را دوست دارم را بارها بعثی ها از زبان پیران و کودکان سوسنگردی در مدت سه روز اشعال شنیدند. البته در تمام این سه روز کمتر جوانی در خیابانهای سوسنگرد پیدا می‌شد چون به احتمال زیاد بعثی ها دستگیرش می کردند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 پرستاران زینبی مجروحین عاشورایی بیمارستانی در اهواز، حین عملیات ع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خاطرات برادر آزاده                  مسعود سفیدگر از کربلای ۴ 🔹قسمت یازدهم کوزه‌ آب به نام موشک عراقی ما در اردوگاه آب خنک نداشتیم. یک روز عراقی‌ها آمدند و گفتند می‌خواهیم برایتان آب سردکن بیاوریم. بسیار خوشحال شدیم . در ذهنمان آب خوردن از آب سردکن را تصور می‌کردیم تا اینکه روز موعود فرا رسید و بعد از آن دیدیم یک کوزه سفالی برایمان به آسایشگاه آوردند و گفتند این آب سردکن است. همه ما متوجه شدیم البته همین هم غنیمت بود، آن را زیر باد پنکه قرار می‌دادیم و آب کمی سرد می‌شد. یک شب یکی از بچه‌ها در حال راه رفتن بود که ناگهان با این کوزه برخورد کرد و شکست. روز بعد آن را با وسایلی که داشتیم ترمیم کردیم و بعد اسمش را «صاروخ ۱۰» گذاشتیم چرا که در آن زمان صدام موشک‌هایی با این اسم را تولید می‌کرد. عراقی‌ها متوجه این نامگذاری شدند و برای همین به این بهانه که آنها را مسخره کرده‌ایم ما را تنبیه کردند. داستان آزادی ما هم جالب است. اردوگاه تکریت ۱۱ اردوگاه خاصی بود. هیچ کدام از اسرای این اردوگاه توسط صلیب سرخ ثبت‌نام نشده بودند، برای همین تا آخرین روزهایی که قرار بود اسرا آزاد شوند اطلاعی از آزادی نداشتیم. حدود سه روز مانده بود که زمزمه ‌های آزادی در میان اسرا پیچید. یک روز آمدند و صلیب سرخ اسم همه ما را نوشت و ما را بعد سوار اتوبوسی کردند و از مرز خسروی به ایران آمدیم. سه روز در قرنطینه بودیم. یکی از افرادی که آنجا بود آقای «بزرگی» نام داشت. من را شناخت و از من پرسید که می‌خواهی با پدر و مادرت تلفنی صحبت کنی؟ پذیرفتم. بیشتر سخنانم در شب با پدر و مادرم اشک‌ریزان بود. چند روز پیش از آزادی اسرا، منافقین گفته بودند که من شهید شده‌ام و اخبار ضد و نقیضی از زنده بودنم به پدرم می‌دادند و پدرم همه چیز را به خدا واگذار کرده بود تا اینکه شهریور ماه ۶۹ آزاد شدیم.     پایان کانال حماسه جنوب،  خاطرات http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 طنز جبهه •┈••✾💧✾••┈• 🔹 شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم. شب مهتابی زیبایی بود فرمانده اومد توی سنگر و گفت: این‌قدر چرت نزنین ، تنبل می‌شین، به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین. بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود. بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن . مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه کله آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن . ما هم خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله رزمنده هاست. رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست. یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید . •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂