eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
بدجوری زخمی شده بود.. رفتم بالای سرش ، نفس نفس می‌زد .. بهش گفتم زنده ای؟؟! گفت: هنوز نه! خشکم زد! تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره..! اون زنده بودن رو توی شهادت می دید و دیدار محبوب .... و من .......... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮ 🍂 روزشمار عملیات بیت‌المقدس برشی از جلسه امروز فرماندهان ۱۳۶۱ اردیبهشت ۳۱ ۱۴۰۲ رجــــــب ۲۷ 1982 مــــــــه 21 🔸باوجود گذشت دو روز از تصویب طرح مانور مرحله چهارم عملیات بیت‌المقدس، هنوز هیچ‌یک از قرارگاه‌هاى عملیاتى براى اجراى آن اعلام آمادگى نکرده‌اند. ازاین‌رو، بعدازظهر امروز، فرماندهان پس از بررسى علل این موضوع و نیز بررسى مجدد طرح مانور سپاه و ارتش گردهم آمدند. قرارگاه‌هاى عملیاتى، تصمیم گرفتند این مرحله از عملیات را در ساعت ۲۱:۳۰ فردا آغاز کنند. در این جلسه که از ساعت ۱۷:۴۰ در قرارگاه نصر آغاز شد، ابتدا حسن باقرى از توجیه تیپ‌هاى قرارگاه نصر و اعزام گشــتى‌هاى آن براى شناسایى راه‌هاى نفوذ به مواضع دشمن خبر داد. رئیس‌ستاد مشترك ارتش‌جمهورى اسلامى ایران به دستور جزءبه‌جزء شــماره ۹ قرارگاه کربلا، اشکال وارد کرد. سرتیپ قاسمعلى ظهیرنژاد حمله مستقیم به خرمشهر را خطا و همراه با تلفات بسیار دانست و ضمن توصیه به محاصره خرمشهر ازسمت غرب، تأکید کرد که با کنترل جاده‌هاى ارتباطى بین خرمشهر و تنومه، نه‌تنها خرمشــهر آزاد مى‌شود، بلکه احتمالا سرنگونى حکومت صدام نیز فراهم خواهد شد... در پایان جلســه، پس از اینکه حاضران موافقت خود را با ســاعت ۲۱:۳۰ به‌عنوان زمان آغاز درگیرى با دشمن اعلام کردند، محسن رضایى اظهار داشت: «فردا ساعت نه‌ونیم شب ما عملیات‌را شروع مى‌کنیم.» ---------------- این جلسه با حضور محسن رضایى و سرهنگ على صیاد شیرازى فرماندهان قرارگاه کربلا، سرهنگ، قویدل، صفوى، حسن باقرى، سرهنگ حسنى‌سعدى، منفردنیاکى، رشید، بقایى، اسلوبى، غلامپور و دیگر مسئولان ستادى ارتش و سپاه تشکیل شد. @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ ╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯ ‎‌‌‌‌‌‎
16.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حضور فرزندان غیور ترک آذربایجان در عملیات بیت المقدس ۲ لشکر ۳۱ عاشورا / ۱۳۶۶ ماهوت، منطقه سلیمانیه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas2 ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد ۲ ) خاطرات علی مرادی عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 روز ۱۴ خرداد ۱۳۶۷ که شروع مسیر سیاه و سختی در سرنوشت من بود فرا رسید. از بالکن های طبقه دوم ساختمان های اردوگاه مشخص بود تعدادی افراد غیر عراقی با لباس ها و یونیفرم سبز یک مدل وارد منطقه فرماندهی اردوگاه شدند. اطراف مقر فرماندهی کاملا فنس کشی شده و حفاظت شده بود. ورود این افراد مقداری شک برانگیز بود و توجه اکثر اسرای کمپ ما را به خود جلب کرد. بعد از نیم ساعت تعدادی از ماموران حفاظت عراقی وارد اردوگاه شدند و با در دست داشتن لیست اسامی، افراد را برای بیرون بردن فرا خواندند. اما در جمع اسرا اسمی از سازمان مجاهدین نیاوردند، در حالیکه همه متوجه موضوع بودند و افراد از قبل برای پیوستن اعلام آمادگی کرده بودند و تقریبا منتظر چنین اقدامی بودند. من هم برای نجات از اردوگاه اسرا و رفتن به مکان جدیدی با ذهنیت “از این ستون تا اون ستون فرج است” و با این انگیزه که بالاخره از اسارت رها می‌شویم و سازمان مجاهدین خلق ما را به اروپا می‌فرستد، از قبل اعلام آمادگی کرده بودم و برای بیرون رفتن آماده شدم . لحظه جداشدن از دوستان و هم اسارتی هایی که نزدیک به ۹ سال تمام رنج و مشقات مشترک را با هم تحمل کرده بودیم، خاطرات زندگی و خانواده ها را برای هم چندین بار تکراری تعریف کرده بودیم، چه کتک هایی با هم خورده بودیم و … حقیقتا سخت و طاقت فرسا بود. در این میان بین کسانی که در اردوگاه ماندگار بودند و کسانی که می‌خواستند از اردوگاه خارج شوند نظرهای مختلفی وجود داشت. اما هرچه بود همه ایرانی، همه اسیر و همه درد مشترک داشتیم و جدایی برایمان بسیار سخت بود. با گریه و بغض های فروخورده از هم جدا شدیم. اگر چه همه دوستانی که در اردوگاه باقی ماندند این حرکت و اقدام ما را قبول نداشتند. حال اعتراف می کنم که آنها راه درست را انتخاب کردند و من اشتباه کردم و در مسیر کج و نادرست قرار گرفتم و البته تاوان آن را نیز با عمر و جان و روح و روان خویش پرداختم و هنوز هم می‌پردازم. زیرا تاثیرات این تصمیم غلط هنوز در زندگی روزمره من قابل مشاهده است . من دارای گرایشات فکری چپ و مارکسیستی بودم و همین موضوع رفتن من به نزد مجاهدین خلق و پناه بردن به آنها را خیلی برایم دشوار کرده بود. به هر حال در میان اشک و گریه و جداشدن از دوستان اردوگاه از یک طرف و خوشحالی رهایی از سیم های خاردار خسته کننده و تنفر انگیز و تکراری بعثی ها از طرف دیگر، به بیرون مشایعت شدیم. به مقر فرماندهی عراقی اردوگاه رسیدیم و در آنجا مورد استقبال گرم نمایندگان مجاهدین خلق قرار گرفتیم . ابتدا سرهنگ عراقی توضیحات مقدماتی را داد و سپس اعضاء سازمان مجاهدین به ترتیب به سرپرستی مهدی ابریشمچی خود را معرفی کردند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد .. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 «فرمانده» یکی دو روز مانده بود به فتح خرمشهر. در آن گیرو باگیر چشمم افتاد به رزمنده ای که آر پی جی به دوش می رفت. از هیبت و راه رفتنش خوشم آمد. بلند  فریاد زدم خدا قوت برادر... چرخید به سمتم. صورتش پوشیده از گرد و غبار بود. لباس سبزش از عرق و خاک به سیاهی می زد... تا مرا دید خندید و گفت سلام برادر اسدی... لبخند زیبایش، دندان های سفیدش که تنها جایی بود که از خستگی در امان مانده بود. شناختمش، سید محمد کدخدا بود... ساعتی بعد که حاج نبی را دیدم غر زدم، مگه سید محمد فرمانده نیست؟! چرا آرپی جی دستشه! حاج نبی، دستش را به قنداق ژ س اش زد و گفت: ای برادر، تو این گیرو واگیر کی سرجاشه که سید محمد سر جاش باشه... ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas لینک‌عضویت 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهل‌و‌هفتم هرچی فریاد می‌زنم پرستار پرستار هیچ جوابی نمی‌شنوم. یکی از مجروحینِ اتاق روبرو داد زد، : رفتن تِریا!!! ؛ تریا کجاست؟ : از همین پله ها باید بری پائین. با ویلچر رفتم کنار پله ها و با تمام توان فریاد زدم پرسسسسستتتتتتار صدای دمپایی هایِ سرپرستار را شنیدم. محکمتر داد زدم. سرپرستار و دو تا پرستارِ مرد، سلانه سلانه از پله ها اومدن بالا. هر چقدر من هیجان زده هستم، اونها خونسرد و بی‌خیال. وارد اتاق بیمار شدن، حالا فهمیدن قضیه جدیه. بُدو بُدو یکی دنبال دستگاه شوک قلب، یکی دنبال آدرنالین، یکی دنبال ساکشن، سرپرستار هم با تلفن پزشک کشیک را پیج می‌کنه. کنار میز پرستاری منتظر نشستم. یه آقایی که ظاهرا پزشک کشیک هست از درب روبه رو وارد بخش می‌شه. خیلی آروم و آهسته قدم برمی‌داره. اعصابم به‌شدت متشنج شده، با داد وفریاد بهش فهموندم قضیه مرگ و زندگیه. یهویی دوید و به‌سرعت خودش را به اتاق رسوند. خیلی سریع پرستارها را کنار زد و با تسلط و سرعت دست بکار شد. چند دقیقه ای طول نکشید که ماُیوس شد و دست از کار و تلاش کشید. تلخیِ عجیبی توی چهره‌اش موج می‌زنه. سرپرستار می‌خواد یه سرنگ آدرنالین توی سُرُم بیمار که الان تبدیل به متوفا شده، خالی کنه، دکتر با غضب دستش را می‌گیره و با خشم و غیظ بهش می‌گه، ؛ الان؟ الان دیگه دیر شده، اینکار باید ده دقیقه قبل انجام می‌شد. شماها کجا بودید؟ وقتی‌که بیمار بهوش اومده، وقتی‌که از تخت افتاده، حداقل ۱۵ دقیقه وقت هدر رفته، کجا بودید؟ چرا وقتی پزشک کشیک را پیج کردید نگفتید وضعیت اورژانسیه؟ من نفهمیدم اتفاق حادی پیش اومده. اگر این مجروح فریاد نمی‌زد هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم اتفاقی به این شدت پیش اومده. سرپرستار و دو پرستار مرد، ساکت و سر به زیر ایستادن. من جواب دکتر را دادم، : آقای دکتر، هر سه تاشون رفته بودن تریا. اینقدر عربده کشیدم تا فهمیدن. هیچکدوم از بیمارها پا نداشتن بروند پائین، تنها کاری که می‌شد انجام داد فریاد زدن بود. پزشک با حالت تعجب ازشون پرسید، ؛ سه نفری رفته بودید تریا؟ شماها چه جور پرستاری هستید، کجا کار کردید که نمی‌دونید نباید بخش را خالی گذاشت، حتی اگر یکنفر بیمار توی بخش باشه، باید پرستار توی بخش حاضر باشه. گزارش این تخلف و صورتجلسه فوت بیمار را می‌نویسم. مقصر اصلی شما سه نفر هستید. عجب شب تلخی!!! شیفت صبح که اومد، اجازه ندادن پرستارهای شیفت شب مرخص شوند. رئیس بیمارستان، پزشک جراح و پزشک کشیک اومدن و طی یه جلسه کوتاه و استماع گزارش پزشک کشیک، با دستور رئیس بیمارستان هر سه پرستار را به انتظامات بیمارستان و کلانتری محل تحویل دادن. روزمون با تلخی شروع شد. ان شالله در ادامه شیرین بشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دو تن از اسرای ایرانی در حال استراحت در آسایشگاهی که شامل کمترین امکانات رفاهی بود. بعضی از اسیران ایرانی ده سال در مثل این محیط به حالت اسارت بسر بردند ولی کوچکترین تزلزلی در افکار آنها از جهت وطن دوستی و اسلام‌خواهی رخ نداد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۲۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 - هزار و چهارصد تومان؟ من از کجا این پول را پیدا کنم؟.... مگر گردنه بگیرم... فکر کردی رو گنج نشستم... خواب دیدی خیر باشد. مغازه مرا جارو کنم یک، یک قرانی تویش پیدا نمی‌شود. اصلا مگر خود مغازه هزار و چهارصد تومان می ارزد... مدرسه خرد چه‌اش است؟... مگر مدرسه با مدرسه فرق می کند.. آمدم دهان باز کنم که خانم خانم‌ها پرید تو حرفم پدرم. - چه خبر است؟ چرا خانه را رو سرت گذاشته‌ای؟.... همسایه ها چه می گویند؟.... مدیر گفته... حاج شیخ محمود چیزی می دانست که گفته مدرسه عوض کند. خودش هم واسطه شده... هزار و چهارصد تومان هم نمی‌خواهد بدهی.... همه‌اش صد و چهل تومان است. - کم است؟ صد و چهل تومان کم است؟ با پارتی بازی که حاج شیخ محمود کرد دوباره برگشتم دبیرستان رازی. حاج شیخ محمود می‌گفت تو دبیرستان رازی امکانات بیشتر است. حیف است آنجا را از دست بدهی. دبیر فرانسوی و آزمایشگاه کامل و سینما چیزی نیست که تو هر دبیرستان بشود پیدا کرد. قبول کردم و تو دبیرستان رازی نام نویسی کردم. باز با بچه های سوسیال دموکرات آن روزها قاطی شدم. البته جسمم قاطی شد. نه روحم. روحم به دبیرستان خرد تعلق داشت. دست نخورده نگهش داشتم. حتی نگذاشتم یک خط کوچک رویش بیفتد. تو خودم بودم. دیگر مدیر مدرسه پروفسور آندره هم کاری با من نداشت. نزدیک بود شاخ در بیاورد. باورش نمی‌شد اسدالله عوض شده باشد. - اسدالله خالدی تو هستی؟ - بله آقا؟ - فکر نمی‌کنم. اسدالله خالدی یکی دیگه بود. تو او نیستی. نه، نه. - بابا به خدا من خود اسدالله خالدی هستم. فقط عوض شدم. می گویی نه. برو از تو پرونده عکس مرا نگاه کن. این ها را تو دلم می‌گفتم. جرات می‌خواست سر پروفسور آندره داد کشید. مگر به سر سالم دستمال می بندند بچه... بگذار تو را یکی دیگر بداند. چه فرقی می‌کند. خودت که می‌دونی چه کسی هستی. - چرا فراق می کند... من نمی خواهم دیگر آن اسدالله شرور باشم. بس از دیگر... نمی‌دانم چطور شد که شروع کردم. ولی شروع کردم. البته اوئل زیاد تو حزب و حزب بازی نبودم. مسائل مذهبی بود که من را به مخالفت با رژیم می کشاند. در همان جلسات آموزش قرآن بی‌آن‌که هاشم آقا چیزی بگوید یاد گرفته بودم عمق ریشه هر چیزی را بیابم. باید از هر چیزی که دوروبرم اتفاق می افتاد سر در می آوردم. چیزی طول نکشید که احساس کردم راهم را پیدا کرده‌ام. مثل خطی راست و روشن جلوی رویم بود. زندگی واقعی شروع شده بود. آرامش عمیقی در این زندگی حس می‌شد که تا آن روز احساسش نکرده بودم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂