🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۲۵
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 حرفهای حاج شیخ محمود نرمم کرد. از همان روز قرآن را با صوت خواندم ولی هیچ وقت حنجره ام آهنگاش را عوض نکرد.
تو دبیرستان خرد بود که پوست انداختم. آن هم چه پوست انداختنی. خیلی عوض شدم. نه این که شیطنتهایم را کنار بگذارم، نه. تحولی تو درونم ایجاد شد. یک تحول ریشه ای و عمیق. آقای فقهی در این تحول تأثیر زیادی داشت. دبیر ادبیات وقفه بود. خیلی با او جور بودم. حرف هایش را میفهمیدم. در حرف هایش ریز میشدم. سوال بود که تو مغزم چنگ می انداخت. میپرسیدم جواب میداد. روشن و ساده. هر روز بیشتر از روز گذشته به طبیعت انسانی که پر بود از رازهای عجیب پی میبردم. غذایی که آقای فقهی و دبیرستان حاج شیخ محمود به من میداد سالم و داغ بود. من هم خیلی گرسنه بودم. تندتند میخوردمش. انگار که از قحطی رسیده بودم. معلوم است که تو قحطی بودی .... آدم از مهدی پنج شای و قاسم گاوکش، مهدی موش،(از اراذل اوباش منطقه شاپور) تو محله شاپور و چهارراه معین السلطان و خیابان مهدی خانی چه آموزش میبیند؟
من دیگر آن آدم سابق نیستم. آن اسدالله شرور با آن شرارتش. میدانم اگر عوض نشوم کارم ساخته است. این حال را که خدا به من داده مجانی است. این آن چیزی است که باید مال خودم بکنم. حس میکردم در جایی که هیچ انتظار نداشتم ناگهان آیینهای جلویم گذاشته بودند و من توی آینه داشتم خودم را میدیدم. اسدالله توی آینه هیچ شبیه اسداللهای که با آن زندگی کرده بودم نبود.
- هاااای اسدالله.... آهاااای.... اسدالله
-بله؟
- کجایی پسر....؟
- همینجا....پیش شما آقا...
- مطمئنی؟
- بله آقا.... مطمئنِ مطمئن...
با آن موج عظیم چنان دیوانه وار از جا کنده شده بودم که دیگر خودم هم خودم را نمیشناختم. دوست هم نداشتم بشناسم. آدم تازه شده بودم تازه تازه آن روزها برایم کافی بود. بیشتر از کافی!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
بدجوری زخمی شده بود..
رفتم بالای سرش ،
نفس نفس میزد ..
بهش گفتم زنده ای؟؟!
گفت: هنوز نه!
خشکم زد!
تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره..!
اون زنده بودن رو
توی شهادت می دید و دیدار محبوب
.... و من ..........
@defae_moghadas
🍂
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮
🍂 روزشمار عملیات بیتالمقدس
برشی از جلسه امروز فرماندهان
۱۳۶۱ اردیبهشت ۳۱
۱۴۰۲ رجــــــب ۲۷
1982 مــــــــه 21
🔸باوجود گذشت دو روز از تصویب طرح مانور مرحله چهارم عملیات بیتالمقدس، هنوز هیچیک از قرارگاههاى عملیاتى براى اجراى آن اعلام آمادگى نکردهاند. ازاینرو، بعدازظهر امروز، فرماندهان پس از بررسى علل این موضوع و نیز بررسى مجدد طرح مانور
سپاه و ارتش گردهم آمدند.
قرارگاههاى عملیاتى، تصمیم گرفتند این مرحله از عملیات را در ساعت ۲۱:۳۰ فردا آغاز کنند. در این جلسه که از ساعت ۱۷:۴۰ در قرارگاه نصر آغاز شد، ابتدا حسن باقرى از توجیه تیپهاى قرارگاه نصر و اعزام گشــتىهاى آن براى شناسایى راههاى نفوذ به مواضع دشمن خبر داد.
رئیسستاد مشترك ارتشجمهورى اسلامى ایران به دستور جزءبهجزء شــماره ۹ قرارگاه کربلا، اشکال وارد کرد. سرتیپ قاسمعلى ظهیرنژاد حمله مستقیم به خرمشهر را خطا و همراه با تلفات بسیار دانست و ضمن توصیه به محاصره خرمشهر ازسمت غرب، تأکید کرد که با کنترل جادههاى ارتباطى بین خرمشهر و تنومه، نهتنها خرمشــهر آزاد مىشود، بلکه احتمالا سرنگونى حکومت صدام نیز فراهم خواهد شد...
در پایان جلســه، پس از اینکه حاضران موافقت خود را با ســاعت ۲۱:۳۰ بهعنوان زمان آغاز درگیرى با دشمن اعلام کردند، محسن رضایى اظهار داشت: «فردا ساعت نهونیم شب ما عملیاترا شروع مىکنیم.»
----------------
این جلسه با حضور محسن رضایى و سرهنگ على صیاد شیرازى فرماندهان قرارگاه کربلا، سرهنگ، قویدل، صفوى، حسن باقرى، سرهنگ حسنىسعدى، منفردنیاکى، رشید، بقایى، اسلوبى، غلامپور و دیگر مسئولان ستادى ارتش و سپاه تشکیل شد.
#روزشمار
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯
16.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حضور فرزندان غیور ترک آذربایجان
در عملیات بیت المقدس ۲
لشکر ۳۱ عاشورا / ۱۳۶۶
ماهوت، منطقه سلیمانیه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇
@defae_moghadas2
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد ۲ )
خاطرات علی مرادی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 روز ۱۴ خرداد ۱۳۶۷ که شروع مسیر سیاه و سختی در سرنوشت من بود فرا رسید. از بالکن های طبقه دوم ساختمان های اردوگاه مشخص بود تعدادی افراد غیر عراقی با لباس ها و یونیفرم سبز یک مدل وارد منطقه فرماندهی اردوگاه شدند. اطراف مقر فرماندهی کاملا فنس کشی شده و حفاظت شده بود. ورود این افراد مقداری شک برانگیز بود و توجه اکثر اسرای کمپ ما را به خود جلب کرد.
بعد از نیم ساعت تعدادی از ماموران حفاظت عراقی وارد اردوگاه شدند و با در دست داشتن لیست اسامی، افراد را برای بیرون بردن فرا خواندند. اما در جمع اسرا اسمی از سازمان مجاهدین نیاوردند، در حالیکه همه متوجه موضوع بودند و افراد از قبل برای پیوستن اعلام آمادگی کرده بودند و تقریبا منتظر چنین اقدامی بودند.
من هم برای نجات از اردوگاه اسرا و رفتن به مکان جدیدی با ذهنیت “از این ستون تا اون ستون فرج است” و با این انگیزه که بالاخره از اسارت رها میشویم و سازمان مجاهدین خلق ما را به اروپا میفرستد، از قبل اعلام آمادگی کرده بودم و برای بیرون رفتن آماده شدم .
لحظه جداشدن از دوستان و هم اسارتی هایی که نزدیک به ۹ سال تمام رنج و مشقات مشترک را با هم تحمل کرده بودیم، خاطرات زندگی و خانواده ها را برای هم چندین بار تکراری تعریف کرده بودیم، چه کتک هایی با هم خورده بودیم و … حقیقتا سخت و طاقت فرسا بود. در این میان بین کسانی که در اردوگاه ماندگار بودند و کسانی که میخواستند از اردوگاه خارج شوند نظرهای مختلفی وجود داشت. اما هرچه بود همه ایرانی، همه اسیر و همه درد مشترک داشتیم و جدایی برایمان بسیار سخت بود. با گریه و بغض های فروخورده از هم جدا شدیم. اگر چه همه دوستانی که در اردوگاه باقی ماندند این حرکت و اقدام ما را قبول نداشتند. حال اعتراف می کنم که آنها راه درست را انتخاب کردند و من اشتباه کردم و در مسیر کج و نادرست قرار گرفتم و البته تاوان آن را نیز با عمر و جان و روح و روان خویش پرداختم و هنوز هم میپردازم. زیرا تاثیرات این تصمیم غلط هنوز در زندگی روزمره من قابل مشاهده است .
من دارای گرایشات فکری چپ و مارکسیستی بودم و همین موضوع رفتن من به نزد مجاهدین خلق و پناه بردن به آنها را خیلی برایم دشوار کرده بود. به هر حال در میان اشک و گریه و جداشدن از دوستان اردوگاه از یک طرف و خوشحالی رهایی از سیم های خاردار خسته کننده و تنفر انگیز و تکراری بعثی ها از طرف دیگر، به بیرون مشایعت شدیم. به مقر فرماندهی عراقی اردوگاه رسیدیم و در آنجا مورد استقبال گرم نمایندگان مجاهدین خلق قرار گرفتیم . ابتدا سرهنگ عراقی توضیحات مقدماتی را داد و سپس اعضاء سازمان مجاهدین به ترتیب به سرپرستی مهدی ابریشمچی خود را معرفی کردند.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد ..
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 «فرمانده»
یکی دو روز مانده بود به فتح خرمشهر. در آن گیرو باگیر چشمم افتاد به رزمنده ای که آر پی جی به دوش می رفت. از هیبت و راه رفتنش خوشم آمد. بلند فریاد زدم خدا قوت برادر...
چرخید به سمتم. صورتش پوشیده از گرد و غبار بود. لباس سبزش از عرق و خاک به سیاهی می زد... تا مرا دید خندید و گفت سلام برادر اسدی...
لبخند زیبایش، دندان های سفیدش که تنها جایی بود که از خستگی در امان مانده بود. شناختمش، سید محمد کدخدا بود...
ساعتی بعد که حاج نبی را دیدم غر زدم، مگه سید محمد فرمانده نیست؟! چرا آرپی جی دستشه!
حاج نبی، دستش را به قنداق ژ س اش زد و گفت: ای برادر، تو این گیرو واگیر کی سرجاشه که سید محمد سر جاش باشه...
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خرمشهر
@defae_moghadas لینکعضویت
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلوهفتم
هرچی فریاد میزنم پرستار پرستار هیچ جوابی نمیشنوم.
یکی از مجروحینِ اتاق روبرو داد زد،
: رفتن تِریا!!!
؛ تریا کجاست؟
: از همین پله ها باید بری پائین.
با ویلچر رفتم کنار پله ها و با تمام توان فریاد زدم پرسسسسستتتتتتار
صدای دمپایی هایِ سرپرستار را شنیدم.
محکمتر داد زدم.
سرپرستار و دو تا پرستارِ مرد، سلانه سلانه از پله ها اومدن بالا.
هر چقدر من هیجان زده هستم، اونها خونسرد و بیخیال.
وارد اتاق بیمار شدن، حالا فهمیدن قضیه جدیه.
بُدو بُدو یکی دنبال دستگاه شوک قلب، یکی دنبال آدرنالین، یکی دنبال ساکشن، سرپرستار هم با تلفن پزشک کشیک را پیج میکنه.
کنار میز پرستاری منتظر نشستم. یه آقایی که ظاهرا پزشک کشیک هست از درب روبه رو وارد بخش میشه. خیلی آروم و آهسته قدم برمیداره.
اعصابم بهشدت متشنج شده، با داد وفریاد بهش فهموندم قضیه مرگ و زندگیه.
یهویی دوید و بهسرعت خودش را به اتاق رسوند.
خیلی سریع پرستارها را کنار زد و با تسلط و سرعت دست بکار شد.
چند دقیقه ای طول نکشید که ماُیوس شد و دست از کار و تلاش کشید. تلخیِ عجیبی توی چهرهاش موج میزنه.
سرپرستار میخواد یه سرنگ آدرنالین توی سُرُم بیمار که الان تبدیل به متوفا شده، خالی کنه، دکتر با غضب دستش را میگیره و با خشم و غیظ بهش میگه،
؛ الان؟
الان دیگه دیر شده، اینکار باید ده دقیقه قبل انجام میشد.
شماها کجا بودید؟ وقتیکه بیمار بهوش اومده،
وقتیکه از تخت افتاده،
حداقل ۱۵ دقیقه وقت هدر رفته، کجا بودید؟
چرا وقتی پزشک کشیک را پیج کردید نگفتید وضعیت اورژانسیه؟ من نفهمیدم اتفاق حادی پیش اومده. اگر این مجروح فریاد نمیزد هیچوقت نمیفهمیدم اتفاقی به این شدت پیش اومده.
سرپرستار و دو پرستار مرد، ساکت و سر به زیر ایستادن.
من جواب دکتر را دادم،
: آقای دکتر، هر سه تاشون رفته بودن تریا.
اینقدر عربده کشیدم تا فهمیدن. هیچکدوم از بیمارها پا نداشتن بروند پائین، تنها کاری که میشد انجام داد فریاد زدن بود.
پزشک با حالت تعجب ازشون پرسید،
؛ سه نفری رفته بودید تریا؟
شماها چه جور پرستاری هستید، کجا کار کردید که نمیدونید نباید بخش را خالی گذاشت، حتی اگر یکنفر بیمار توی بخش باشه، باید پرستار توی بخش حاضر باشه.
گزارش این تخلف و صورتجلسه فوت بیمار را مینویسم. مقصر اصلی شما سه نفر هستید.
عجب شب تلخی!!!
شیفت صبح که اومد، اجازه ندادن پرستارهای شیفت شب مرخص شوند.
رئیس بیمارستان، پزشک جراح و پزشک کشیک اومدن و طی یه جلسه کوتاه و استماع گزارش پزشک کشیک، با دستور رئیس بیمارستان هر سه پرستار را به انتظامات بیمارستان و کلانتری محل تحویل دادن.
روزمون با تلخی شروع شد. ان شالله در ادامه شیرین بشه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دو تن از اسرای ایرانی در حال استراحت در آسایشگاهی که شامل کمترین امکانات رفاهی بود.
بعضی از اسیران ایرانی ده سال در مثل این محیط به حالت اسارت بسر بردند ولی کوچکترین تزلزلی در افکار آنها از جهت وطن دوستی و اسلامخواهی رخ نداد.
#خاطرات_آزادگان
#عکس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۲۶
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 - هزار و چهارصد تومان؟ من از کجا این پول را پیدا کنم؟.... مگر گردنه بگیرم... فکر کردی رو گنج نشستم... خواب دیدی خیر باشد. مغازه مرا جارو کنم یک، یک قرانی تویش پیدا نمیشود. اصلا مگر خود مغازه هزار و چهارصد تومان می ارزد... مدرسه خرد چهاش است؟... مگر مدرسه با مدرسه فرق می کند..
آمدم دهان باز کنم که خانم خانمها پرید تو حرفم پدرم.
- چه خبر است؟ چرا خانه را رو سرت گذاشتهای؟.... همسایه ها چه می گویند؟.... مدیر گفته... حاج شیخ محمود چیزی می دانست که گفته مدرسه عوض کند. خودش هم واسطه شده... هزار و چهارصد تومان هم نمیخواهد بدهی.... همهاش صد و چهل تومان است.
- کم است؟ صد و چهل تومان کم است؟
با پارتی بازی که حاج شیخ محمود کرد دوباره برگشتم دبیرستان رازی. حاج شیخ محمود میگفت تو دبیرستان رازی امکانات بیشتر است. حیف است آنجا را از دست بدهی. دبیر فرانسوی و آزمایشگاه کامل و سینما چیزی نیست که تو هر دبیرستان بشود پیدا کرد.
قبول کردم و تو دبیرستان رازی نام نویسی کردم. باز با بچه های سوسیال دموکرات آن روزها قاطی شدم. البته جسمم قاطی شد. نه روحم. روحم به دبیرستان خرد تعلق داشت. دست نخورده نگهش داشتم. حتی نگذاشتم یک خط کوچک رویش بیفتد. تو خودم بودم. دیگر مدیر مدرسه پروفسور آندره هم کاری با من نداشت. نزدیک بود شاخ در بیاورد. باورش نمیشد اسدالله عوض شده باشد. - اسدالله خالدی تو هستی؟
- بله آقا؟
- فکر نمیکنم. اسدالله خالدی یکی دیگه بود. تو او نیستی. نه، نه.
- بابا به خدا من خود اسدالله خالدی هستم. فقط عوض شدم. می گویی نه. برو از تو پرونده عکس مرا نگاه کن.
این ها را تو دلم میگفتم. جرات میخواست سر پروفسور آندره داد کشید. مگر به سر سالم دستمال می بندند بچه... بگذار تو را یکی دیگر بداند. چه فرقی میکند. خودت که میدونی چه کسی هستی.
- چرا فراق می کند... من نمی خواهم دیگر آن اسدالله شرور باشم. بس از دیگر...
نمیدانم چطور شد که شروع کردم. ولی شروع کردم. البته اوئل زیاد تو حزب و حزب بازی نبودم. مسائل مذهبی بود که من را به مخالفت با رژیم می کشاند. در همان جلسات آموزش قرآن بیآنکه هاشم آقا چیزی بگوید یاد گرفته بودم عمق ریشه هر چیزی را بیابم. باید از هر چیزی که دوروبرم اتفاق می افتاد سر در می آوردم. چیزی طول نکشید که احساس کردم راهم را پیدا کردهام. مثل خطی راست و روشن جلوی رویم بود. زندگی واقعی شروع شده بود. آرامش عمیقی در این زندگی حس میشد که تا آن روز احساسش نکرده بودم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮
🍂 روزشمار عملیات بیتالمقدس
برشی از جلسه امروز فرماندهان
شنبــــــــــــــــــــــه
1361 خــــــرداد 1
1402 رجــــب 28
1982 مــــــــه 22
🔸 در بیستوســومین روز عملیات بیتالمقدس، رزمندگان ایران چهارمین مرحله این عملیات را با هدف محاصره و ســپس آزادسازى خرمشــهر آغاز کردند و در نخستین ساعات آن موفق شدند علاوه بر تصرف مواضع نیروهاىعراقى در شمال جاده شلمچه - خرمشهر به قسمتى از این جاده ۱۵ کیلومترى در محور شلمچه دست یابند.
از صبح امروز درحالىکه تبادل آتش در منطقه عملیاتى بیتالمقدس ادامه دارد، یگانهاى قرارگاههاى عملیاتى فتح، فجر، نصر و قدس که در مرحله چهارم عملیات، باید آخرین اقدامات لازم براى کسب
آمادگى خود را بهعمل آورند و با فرار رسیدن شب (حدود ساعت ۱۹:۳۰) آماده عزیمت بهسوى نقاط رهایى براى آغاز درگیرى با نیروهاى عراقى شوند.
🔸 رزمنــدگان هر چهار قرارگاه عملیاتى حرکت خود را پس از اقامه نماز مغرب و عشا آغاز مىکنند. در جناح چپ (حد فاصل جاده اهواز - خرمشهر و نهر عرایض)، قرارگاه فتح با دو تیپ ۸ نجف و ۱۴ امام حسین(ع) سپاه پاسداران وارد عمل مىشود....و با حرکت بهطرف شرق (رو به خرمشهر) آماده ورود به داخل خرمشهر شوند.
🔸 در جناح میانى (محدوده سه کیلومترى غــرب نهر عرایض)، قرارگاه فجــر با دو تیپ۳۳ المهدى (عج) و ۳۵ امام ســجاد(ع) ســپاه پاسداران و تیپ۳ پیاده لشکر ۷۷ ارتش از شمال سیلبند عرایض وارد عمل مىشود و ضمن دستیابى به پل نو و سایر پلهاى نصب شده عراقىها روى این نهر، تا اروندرود ادامه مسیر دهند.
🔸 امروز شمار دیگرى از اسیران عراقى عملیات بیتالمقدس به تهران منتقل شدند. بهگزارش خبرنگار روزنامه اطلاعات ۳۲۲ نظامى ارتش عــراق که در عملیات بیتالمقدس اسیر شدهاند، ظهر امروز با قطار به تهران منتقل و سپس اردوگاههاى اسیران جنگى اعزام شدند. به این ترتیب، از زمان آغاز این عملیات تاکنون حدود ۵ هزار اسیر عراقى به تهران انتقال یافتهاند.
🔸حکومت عراق که هنوز هیچیک از خواستههاى جمهورى اســلامى ایران یعنى عقبنشــینى متجاوزان از خاك ایران، پرداخت غرامت، تعیین متجاوز و بازگشــت آوارگان عراقى به سرزمین خود را نپذیرفته و همچنان بر حقوق ادعایى خود بهویژه در اروندرود اصرار مىورزد، خواهان تشدید فشارهاى بینالمللى بر ایران شده است تا این کشور را به سازش وادار کند.
#روزشمار
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯
شما برههای از تاریخ بهظهور رسیدید
که انسان در اوج سقوط بود و رذالت
و چه خوب الگو شدید و
در نهان رفتید.
خوشا به آنان که شما را یافتند
و بدا به آنان که از شما غافل ماندند و راه خود رفتند.
#عکس
#بیت_المقدس
@defae_moghadas
🍂
لحظه شماری می کند لشکر صاحب الزمان.mp3
2.11M
🍂 نواهای ماندگار
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
🔹 لحظه شماری می کند
لشکر صاحب الزمان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
یادبود سالهای عاشقی
#نواهای_صوتی_ماندگار
#بیت_المقدس
#خرمشهر
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد ۳ )
خاطرات علی مرادی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 آنها در توضیحات خود اعلام کردند که سازمان بعنوان یک سازمان ایرانی در طی این سالیان تلاش کرده تا شما را بعنوان هموطن از اسارت نجات بدهد اما تا کنون صلیب سرخ مانع این کار شده است . حال که آتش بس برقرار شده ما موفق شدیم تا شما را از اسارت نجات دهیم و در طی سه ماه هر کدام تقاضا داشتید مشکلات انتقال شما به اروپا را حل می کنیم و سپس شما را به اروپا می فرستیم و هرکدام هم داوطلب بودید نزد خود ما میمانید .
من هم در آن لحظه اگر چه بابت رهایی از بند و اسارت سر از پا نمیشناختم اما انگار در برزخ بودم و نمیدانستم در کدام مسیر در حرکت هستم. تقاضا کردم و با مهدی ابریشم چی صحبت کردم. وضعیت و عقاید خودم را به او گفتم و از او خواستم مرا به سازمان چریکهای فدایی تحویل دهد. او پاسخ داد که ما هیچ ارتباط نیرویی با هم نداریم و این کار را نمیکنیم. شما میتوانی منتظر بمانی تا کار انتقال به اروپا را برایت دنبال کنیم.
من هم در همان فرم ها و تقاضا نامه ها به صراحت نوشتم که من نه مجاهد هستم و نه مسلمان و بعنوان ناظر و مهمان به سازمان میروم و تقاضای رفتن به اروپا را دارم. نامه را تحویل دادم. مهدی ابریشم چی به هر ترفندی میخواست ما را از اردوگاه بیرون ببرد و ما نیت و اهداف شوم و پلید آنها را بعد از ماهها و سالها متوجه شدیم!
این نامه و قرار داد اولیه بعدا توسط سازمان مجاهدین خلق در سایت ایران افشاگر چندین بار علیه من استفاده شد و به زعم سازمان بعنوان سند علیه من استفاده گردید و حتی حسین مدنی عضو ستاد روابط عمومی مجاهدین در مصاحبه ای علیه اینجانب بعد از جدایی و بازگشت من به ایران، همین سند را جلوی دوربین نشان داد.
🔸 بعد از ۹ سال اسارت سخت و طاقت فرسا، حال به همراه “هموطنان ایرانی” که خیلی هم مهربان و خوش برخورد و با محبت بودند در اتوبوس های شیک و مجلل بهسمت مقر سازمان در پادگان اشرف رفتیم.
کاروان اسرای آزاد شده در اتوبوس های اجارهای مجاهدین از پادگان (اردوگاه) رمادیه حرکت کردند، دیگر از چشم بند و دست بند خبری نبود. اسرا در طول دوران اسارت به ندرت فقط برای بیمارستانهای داخل شهری یا بغداد یا رمادی از اردوگاه خارج شده بودند.
در مسیر حرکت خوشحال و شاداب، سر از پا نمیشناختیم و با نمایندگان مجاهدین که همراه ما بودند گرم خوش و بش بودیم. تا اینکه بعد از طی مسافتی نسبتا طولانی به ورودی پادگان اشرف رسیدیم. در قسمت ورودی کمپ اشرف زنان و مردانی تجمع کرده بودند و منتظر رسیدن ما بودند تا از ما استقبال نمایند...
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد ..
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
مسجد را که زدند، تا اومدیم به خودمان بجنبیم انفجار ها شروع شد.
کامیون جلوی مسجد بود. دویست سیصدتایی کپسول پر داشت.
چهل و پنج دقیقه طول کشید تا تمام کپسولهای گاز منفجر شد.
از بیرون شهر شعله های آتش را دیده بودند و راه های غربی شهر را بسته بودند.
▪︎
فکر کرده بودند دشمن به شهر رسیده.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت چهلوهشتم
ناهید خانم بدجوری دور و برم میچرخه، یه دفتر آورده و اصرار داره خاطرات و دلتنگی هام یا هر چیزی دوست دارم را توی اون دفتر بنویسم. بهعلت رودربایستی و خجالت و اینکه فعلا روی تخت افتادم و احتیاج به پرستار دارم، نمیتونم چیزی بگم. سید محمد حسین هم خیلی سربهسرم میگذاره، گاهی هم یه کنایه هایی به او میگه.
وقت صرف ناهار بهش اصرار کردم اجازه بده خودم غذا بخورم، دست چپم فعالتر شده، قبول نکرد.
خانم سرپرستار مهربون که در این مدت خیلی باهم دوست شدیم و گاه وبیگاه میاد کنار تختم مینشینه و باهم صحبت میکنیم و منم به چندین دلیل احترام خاصی براش قائلم، اومد کنارم نشست و با کمی حجب و حیا گفت،
: آقای نصاری، مراقب رفتارهاتون باشید.
؛ چه رفتاری، مشکلی پیش اومده؟
: آره، مریضها و مجروحان اتاق روبرو به رفتارهای ناهید خانم با شما بهشدت اعتراض دارند.
؛ والا خودمم مایل به اینجور چیزها نیستم ولی خجالت میکشم چیزی بگم.
: نه نه، منظورم این نیست که باهاش دعوا کنید فقط بهش بگید، وقتی میاد کنار شما مینشینه، درب اتاق را ببنده تا دیده نشید!!! بالاخره خودم هم این دوران خوشِ عشق و عاشقی را گذروندم و میدونم چقدر شیرینِ!!!
ای بابا، منِ ساده دل فکر میکردم حالا کمکم میکنه یه جوری از دست ناهید خانم نجات پیدا کنم!!!
اون بیمارِ شمالیِ که خیلی اذیت و آزار میرسوند، مرخص شد و رفت.
اون مجروح جنگی که ضربه مغزی شده، جمجمه اش را عمل کردن و دورتادور سرش را باند پیچی کردن.
چند دقیقه ای یه بار بهوش میاد و فورا تیمم میکنه و نماز میخونه.
یادم افتاد به روزی که پشت درِ اتاق عمل نماز میخوندم.
ناهید خانم رفت بالای سرش بهش دارو بده، خواب بود، بیدارش کرد.
به محض بیدار شدن سیلی بسیار محکمی به ناهید خانم زد، اینقدر محکم که عینک بنده خدا پرت شد کف اتاق.
خیلی دلم سوخت، یه بار مشت مرا تحمل کرده ایندفعه هم سیلی این مجروح را.
اومد کنارم نشست و هق هق گریه کرد، بجز دلداری کاری از دستم برنمیاد.
روز چهارم و پنجمِ غذا خوردنم هم با همون قضایای ناهید خانم سپری شد با این فرق که حالا دیگه درب اتاق را میبنده تا از بیرون دیده نشیم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 علی ابلیس!
علیرضا صادقزاده
اسمهایی که برای نگهبانان انتخاب شده بود براساس شخصیت آنها بود مثلا به یکی از این نگهبانها که اسمش علی بود می گفتیم علی ابلیس.
ابلیس بهترین واژهای بود که برای آن نگهبان انتخاب شد و با تمام خصوصیات او منطبق بود. یعنی آرام بود و در حین آرامش باعث شقیترین کارها میشد. مهمترین کار او انگیزه بخشی و رم دادن نگهبانان بود.
رو به اسرا میخندید و با خنده، نگهبانان احمق را برای تنبیه جهت میداد. در ضمن خودش را عقل کل میدانست و مهربانانه نصیحت میکرد ولی فقط سرزنش میکرد، در واقع کارش نصیحت نبود بلکه مشخص بود قصدش کوچک شمردن ارزشهای اسرا بود.
🔹 تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۲۷
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 روز ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ مثل همیشه بعد از فروختن سنگکهای نانوایی داداش عباس ام و روزنامهها به طرف مغازه پدرم در امیرآباد شمالی به راه افتادم. قبل از رفتن سری به شاباجی زدم. جلو در زیرزمین چمباتمه نشسته بود. با دیدن من لبهایش را به خنده کش داد و قطره اشکی را که همیشه در گوشه چشمان پیر شده اش برق میزد گرفت. دوباره آمده ام دنبال گالشها. .... هنوز گیوه نخریده ام .... تا امیرآباد خیلی راه است. آدم با گالشهای شما خسته نمیشود.
- آنجا هستند... گوشه زیرزمین..... بردارشان...من که جایی نمی روم مادر. ..
با یک خیز گالشها را برداشتم و به پا کردم. قالب پاهایم بود. ماچی از گونه های چروکیده شاباجی گرفتم و از خانه زدم بیرون. هوا چنان داغ بود که انگار صورتم را گرفته بودم. رو چراغ سه فتیله خانم خانما. سر کوچه دودل ایستادم. مانده بودم ولخرجی کنم یا این که پیاده تا امیرآباد شیلنگ بیاندازم. دست تو جیب شلوارم میکردم و بعد تند بیرون میکشیدم. برای پولهایی که تو جیبم بود عرق زیادی ریخته بودم.
- بدبخت خسیس ... دلت به حال خودت بسوزد ... تا امیر آباد میپزی
- به جهنم. بهتر از این است که پول اتوبوس بدهم.
- برای خودت شخصیت قائل شو.
- شخصیت داشتن مگر به اتوبوس سوار شدن است؟
- نمیشود دو کلام مثل آدم حسابیها حرف زد... تو را چه به شخصیت. خودت میدانی.... هر کاری دوست داری بکن... پیاده برو تا جانت در بیاید.
- جان خودت در بیاید.
نمیدانم چه طور شد که پا تند کردم به طرف ایستگاه اتوبوس. شاید قصد رو کم کنی داشتم. اتوبوسهای میدان ٢٤ اسفند(میدان انقلاب فعلی) را سوار شدم. داخل اتوبوس مثل تنور سنگکی داداش عباس داغ بود. تو آخرین ایستگاه قبل از همه از اتوبوس زدم بیرون. میدان و خیابان های اطرافش از پاسبان پر بود. مردم مثل این که خل شده باشند با خودشان حرف میزدند. چشم و گوشم را تیز کردم تا شاید چیزی دستگیرم شود. حال و هوای میدان و خیابانهای اطراف به روزهایی میماند که در دبیرستان پیرنیا بچه ها دست به اعتصاب و شلوغی زده بودند. در بعضی از این اعتصابات شرکت کرده بودم. حالا اعتصاب برای چه بود برایم خیلی فرق نمیکرد.
- وسط خیابان نایست.
سماجت به خرج دادم دورتر از پاسبان جوان ایستادم. چشم های پاسبان جر خوردند و تو صورتم دوخته شدند. نیش خندی زدم و به طرف امیرآباد راه افتادم. خیابانهای بالا خلوت تر بود.
پدرم تو مغازه رو چارپایه نشسته بود و داشت چرتکه میانداخت.
- چرا این قدر دیر؟ میگذاشتی یک دفعه شب می آمدی؟
بی جواب رفتم پشت دخل ایستادم و زل زدم به خیابان. تمام فکرم به میدان ٢٤ اسفند و پاسبانها بود.
- چه ات شده... مگر کشتی هایت غرق شدند؟ برای چه ... لالمانی گرفتی...
- تو میدان ٢٤ اسفند پر از پاسبان بود ...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
26.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مستند عملیات بیت المقدس
ماجرای آغاز جنگ علیه ایران و تصرف #خونین_شهر توسط ارتش متجاوز عراق
. . . و پیروزی بزرگ رزمندگان اسلام و بازپس گیری #خرمشهر قهرمان از چنگال بعثیون کافر (سوم خرداد ۱۳۶۱)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#مستند
#زیر_خاکی
هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂