eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 توسل رزمندگان به سیدالشهدا علیه السلام در جبهه‌ها ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 8⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 زندان های جداشدگان: مکان هایی که سازمان از آن ها به عنوان زندان برای نیروهای جداشده خود استفاده می کرد به قرار زیر بود: – زندان کنار آرامگاه (مهمان سرای مزار) – زندان بنگالستان واقع در کنار اتوبان – زندان دانشکده عارفی و ساختمان رادیو – عارفی اصطلاحی بود که در سازمان بجای کلمه عراقی استفاده می شد. – مقرهای لشگر ۱۵ و ۹۳ زندان اسکان مجموعه های A,F,G که مختص زن ها و خانواده های جداشده بود. – زندان کنار تصفیه خانه که زندان رسمی سازمان است. در سال ۷۰ تعدادی از خبرنگاران خارجی را به این زندان آوردند تا چند اسیر ایرانی را که در جنگ های مرزی شهر خانقین دستگیر شده بودند به آن ها نشان دهند و مسیرهای ورودی مجموعه های اسکان و اسکان H را بستند تا خبرنگاران خدای نکرده هوس نکنند به آن طرف ها سری بزنند که رسوایی بزرگی پیش خواهد آمد! زندان اسکان مجموعه H که قبلاً مجموعه آخر اسکان قرارگاه اشرف بود و در سال ۷۰ به صورت قلعه ای نظامی با دیوارهای بلند پیش ساخته بتونی به ارتفاع ۵ متر محصور شد. به علت بلند بودن دیوار زندان H و سیم های خاردار چند لایه و برج های دیده بانی بلند و سیم های خاردار اطراف آن این محل شبیه قلعه نظامی خاصی شده بود که از بیرون چنین به نظر می رسید که پایگاه یا تأسیسات مهم اتمی و استراتژیکی در این محل نگهداری می شود، به همین دلیل در زمستان سال ۷۰ تعدادی از بازرسان بین المللی سلاح اتمی که از منطقه خالص بازدید می کردند متوجه زندان H می شوند و برای بازرسی آن از ارتفاع پایین با هلی کوپتر (سفید UN) چند بار روی آن گشت می زنند و متوجه زندانیان می شوند و سپس آنجا را ترک می کنند. همین موضوع در مورد زندان رسمی کنار تصفیه خانه آب نیز در سال ۷۱ اتفاق افتاده بود و هلیکوپتر آن قدر در ارتفاع پایین روی زندان گشت زد که یکبار نزدیک بود با تیر یکی از دکل های برق تصادف کند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
تشییع جنازه شهید بود و چند نفر روی پل قدیم. هواپیما که آمد دو جا را بیشتر نزد، اولِ پل و آخرش را خیلی‌ها را آب با خودش برد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 هیات اعزامی به لبنان ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ محســن رضایى فرمانده کل سپاه پاسداران و عضو دیگر هیئت، در مصاحبه‌اى با اشاره به اینکه لزوم شتاب ایران براى کمک به لبنان در جلسه روز ۶۱/۳/۱۶ سران سه قوه، به تصویب رســید و امام خمینى از این مصوبه اطلاع نداشــتند، درباره این سفر گفت: «ما به سوریه رفتیم و مذاکراتى در آنجا انجام شــد. در همانجا به این نتیجه رسیدیم که چون ما باید به جنگ با عراق برویم، امکان اینکه سرمایه‌گذارى فراوان در لبنان بکنیم، نیست.» @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پل شناور خضـر عمليات والفجرِ هشت ، زماني كه هنوز «پل بعثت» احداث نشده بود، نیروهای مستقر در منطقة «فـاو» نیازمند پشتیبانی و تدارکات بودند. غذا، سوخت و مهمّات براي آن‌ها حیاتی بود. در اثر بمباران‌هاي مكرّر شیمیایی، آب سالم در فـاو پيدا نمي‌شد و جبهه فـاو به جبهه خیلی سختی تبدیل شده بود. پشت سرِ رزمندگان خط مقدّم، رودخانه خروشان «اروندرود» بود. عرض اروند حدود 900 متر است. انجام تدارکاتِ سنگین با قایق، بسیار سخت و کُند بود. مهندسین پشتیبانی و مهندسی جنگ چند پل روی اروند پیش‌بینی و نصب کردند ولی هواپیماهای عراقی و بعضاً سرعت حرکت آب، آن پل‌های به زحمت نصب ‌شده را از بين برد. نیاز به تدارکات سنگین ، به شدّت به فرماندهان جنگ فشار مي‌آورد ولی راهی برای برقرای ارتباط نمانده بود. شرایط نيروهایی که در فـاو مستقر بودند روز به روز سخت‌تر می‌شد. مهندسین جوان جنگ، در نهایت برای حلّ مشکلِ بزرگِ عبور از اروند، «پل خضـر» را طراحی و اجرا كردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نمایی از پل خضر از شاهکار های مهندسی جنگ جهاد سازندگی در عملیات والفجر ٨ ••••• اين پل از یک صفحه بزرگِ شناور به وزن حداقل ۹۰ تُن كه «دوبّـه» نام داشت تشكيل شده بود كه به وسيله سه رشته سیم ‌بکسل كه به موازات هم در امتداد عرض رودخانه قرار داشته و در ساحل‌هاي دو طرف رودخانه محكم شده بودند، مهار گرديده بود. نیروی جلوبرنده خضـر، یک دستگاه تراکتور بود که روی نقطه خاصّی از دوبّـه جاسازي شده بود. پل خضـر توانست ماشین‌آلات و تدارکات سنگین را به رزمندگانی که در فـاو بودند برساند. بعدها برای راحت‌تر شدن رفت و آمد به فـاو، مهندسین پشتیبانی جنگ جهاد، پل عظیم «بعـثت» را بر روی اروندرود احداث کردند ولي نقش پل خضـر در تثبیت نیروها در فـاو، بسیار تعیین‌کننده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۵۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ دست و پایم را جمع کردم و پشت چسباندم به دیوار. باید خونسردی ام را حفظ می‌کردم. نمی‌شد که نمی‌شد. تا آن روز مزه دستگیری را نچشیده بودم. تلخی‌اش دل و روده ام را به هم ریخته بود. حس بدی داشتم. احساس می‌کردم به‌ام توهین شده است. با صدای پاره شدن جلد یکی از کتابها خونم به جوش آمد. مامورها مثل آدم بیسوادی مات مات کتابها را نگاه می‌کردند. دهان باز کرده بودم چیزی بگویم که زنگ گوشخراش خانه چنگ انداخت تو وجودم. یکهو خیس عرق شدم. قلبم شدت ضربانش را تندتر کرد. پشت از دیوار کندم و رفتم طرف در اتاق. دست یکی از مأمورها پشت پیراهنم را چنگ انداخت. هفت تیرها بیرون کشیده شد. یکی به طرف من و یکی به طرف در حیاط - کجا؟ ... برو سر جات ... صدایت هم در نیاید ... فهمیدی؟ در حالی که به حیاط نگاه می.کردم با سر جواب مأمور را دادم. مأمور بیسیم به دست تا جلو در رفت و تندی برگشت. درست مثل دزدهای حرفه ای قدم بر می‌داشت. آهسته و شمرده - باید مرد باشد ... تنها است. صدای زنگ دوباره بلند و کشیده تو خانه چرخ زد. مأمور بیسیم به دست رو به همکارش کرد و خفه گفت: - با احتیاط برو جلو در ... حواست باشد یارو فرار نکند ... در را باز کن و کنار بکش ... داخل که شد هفت تیر را بگذار رو شقیقه اش ..... برو ... برو ببینم چه کار می‌کنی؟ جمله آخر مرد پشتم را لرزاند. از پدرزنم می‌ترسیدم. بیچاره مرد سکته می کرد. کجا هفت تیر دیده بود. کجا مأمور امنیتی ساواک دیده بود. سیاست و مبارزه با رژیم اصلا راست کار آن خانواده نبود. من اشتباهی با آنها فامیل شده بودم. یکهو شک برم داشت که نکند زنم از سرکار برگشته و بی کلید مانده است. خیلی وقت‌ها کلید را همراه خودش نمی‌برد. بهانه می آورد که هدیه آنقدر اذیت می‌کند که یادش می‌رود کلید را تو کیف‌اش بگذارد. دلم به حال هدیه سوخت. دخترک یک سال و نیمه باید از آن روز به بعد پدرش را از پشت میله های زندان می‌دید. مرد رفته بود پشت در حیاط. سایه‌اش مثل سایه درخت کج و کوله ای تو حیاط دراز شده بود. هفت تیراش تو دستش بالا و پایین می‌شد. انگار تعادل اش را از دست داده بود. با اشاره مرد بیسیم به دست در را باز کرد. برای لحظه ای سکوت ترسناکی حاکم شد. کسی که پشت در باز بود در را هل داد و یا الله کنان داخل شد. با شنیدن صدای آشتیانی وا رفتم. مانده بودم تو آن موقع از روز در خانه ما چه کار می‌کند. نه قراری بود و نه کاری. بعدها فهمیدم بعد از دستگیری من به اداره تلفن زده بود و از من خبر گرفته بود. منشی فقط گفته بود رفته خانه». - بی حرکت ... جنب بخوری سرت را می‌پکانم ... حواست به هفت تیر است. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔸 پولدارترین اسیر احمد چلداوی من به جهت اینکه دو ماه را در اردوگاه نبودم و برای توجیه عرب زبان‌ها ما را که عرب بودیم به زندان حسن غول بغداد برده بودند پول ماهانه ما را نداده بودند. حقوق دو ماه‌ام را که سه دینار می‌شد، یکجا گرفتم. حالا من پول‌دار آسایشگاه ۲ بودم. تقریباً یک سوم قوطی شیر خشک یا سی عدد نان صمون خریدم. همه پولم را خرج خرید شیره خرما و شیر خشک و خوراکی‌های دیگر کردم و با بچه‌ها خوردیم. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺عملیاتی از جنس دفاع مقدس در دل تیرانا آواره شدن دوباره منافقین 🔹قبلا از اسائه ادب این جماعت به رهبر انقلاب عذرخواهی می کنیم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 9⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 همانطور که قبلاً اشاره شد تعدادی از نیروها که از تابستان ۶۹ در زندان های سردار و دبس منتظر تعیین تکلیف یا اعزام به خارج بودند، مجدداً به زندان های قرارگاه اشرف آورده و به بهانه های مختلف برای جلوگیری از افشای جنایات سازمان در منطقه کردنشین عراق، در قرارگاه نگهداری شدند. رجوی برای توجیه این رسوایی بزرگ و تغییر جو زندان ها، نشستی در قراگاه برگزار کرد و طی نظر خواهی از مسئولان، خواست که تکلیف این «کوفیان!» مشخص شود. تعدادی از نفرات و مسئولان (از جمله رسول مهدلو) به دلیل اینکه این افراد در زمان جنگ به سازمان پشت کرده بودند خواهان اعدام آن ها شدند. نوار این نشست را بعداً برای ترساندن جداشدگان و سایرین به همه نشان دادند تا شاید بدین طریق جلوی اعتراضات و اعتصابات زندانیان را بگیرند. رجوی، این بار نیز با مظلوم نمایی و دو رنگی که شیوه همیشگی کارش بود، مدعی شد که ما هرگز کسی را اعدام نمی کنیم ولی این افراد برای حفظ اسرار سازمان و همچنین حفظ جان رزمندگان در اینجا نگهداری می‌شوند و بدین طریق به مسئولان پرسنلی در قرارگاه اجازه داد بیش از ۱۰۰۰ نفر از افراد را زندانی کنند. در خرداد سال ۷۰ پس از اینکه ارتش عراق جنبش مردم عراق را سرکوب کرد، قرارگاه دبس در کرکوک مجدداً در اختیار سازمان قرار گرفت. سازمان نیز زندانیان خود را با وعده اعزام به خارج مجدداً به وسیله اتوبوس و کامیون به زندان دبس منتقل و تعدادی از متأهلین را در مجموعه اسکان H و تعدادی از خانم های جداشده را نیز در مجموعه های F و G مستقر کرد. مابقی را که غالباً سربازان اسیر زمان جنگ ایران و عراق بودند و به سازمان پیوسته بودند با چند دینار پول عراقی روانه اردوگاه شهر رمادیه عراق کرد تا از طریق UN درخواست پناهندگی کنند. تعدادی از همین افراد هنگام درد دل با خود من در زندان می گفتند چند سال است که در زندان دبس به سر می بریم ولی تا به حال هیچ اقدامی برای اعزام ما نکرده اند. تعدادی از آنها می گفتند که چون ما جزء آن دسته “اسرای پیوسته” از اردوگاه عراقی هستیم که اسم مان در لیست صلیب سرخ (UN) نیست و کارت اسارت نداریم، سازمان به دلیل ترس از لو رفتن این قضیه ما را آزاد نمی کند. یکی از آن ها می گفت ما تا به حال چندین نامه برای رجوی نوشتیم و خواستار تعیین تکلیف مان شدیم ولی هر بار پاسخ این بود که اگر مایل نیستید در “مهمان سرای” سازمان بمانید، می توانید به اردوگاه قبلی خود (یعنی اردوگاه عراقی) بروید. او می گفت رفتن ما به معنی نابودی ما است. برای همین قبول نکردیم و از ترس مرگ به تب راضی شدیم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
شکارچیان تانک . . . از شجـاع‌ترین رزمندگان بودند ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 تبریزی که اهواز شد!! یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یک روز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات. پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی. گفت: درست است، اما حقیقت اش این است که خانواده ام موافقت نمی‌کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمی‌روم، می‌روم برای کار. ....پرسیدم: حالا می‌خواهی چه کنی؟ گفت: می‌رویم مخابرات شماره می‌دهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریز هستیم و با هم کار می‌کنیم، من نتوانسته ام بیایم، بعداً خودم تماس می‌گیرم. آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنید! گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر کار خودت است😂😂 🔸 کتاب "فرهنگ جبهه" جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 حکایت دلدادگی کبری عارف زاده ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ در یک شرکت آمریکایی مستقر بودیم. یک شب که برادران سپاه می‌خواستند مهمات را با لنج از ماهشهر به آبادان بیاورند من به شهید قاسم داخل زاده گفتم من هم می‌خواهم با شما بیایم. با آقای جهان آرا کار دارم. ایشان گفتند مشکل است که شما را با خودم ببرم، چون می‌خواهیم مهمات را ببریم ممکن است مسئله‌ای اتفاق بیفتد. گفتم من حاضرم همه این خطرات را به جان بخرم ولی آقای جهان آرا را ببینم. من و خواهر نوشین نجار به بندر امام خمینی رفتیم. مهمات را در اتاقکی گذاشتند که پایین لنج بود من و خواهر نجار هم دماغه لنج را گرفتیم و آنجا نشستیم. وقتی که به چوئبده رسیدیم لندکروز را پایین آوردند و ما سوار آن شدیم. به پرشین هتل رفتیم که مقر بچه های سپاه بود. در آنجا به شهید جهان آرا گفتم فکر می کنم نیرو و مهمات به اندازه کافی رسیده. اگر ممکن است خواهران را به واحدهای پشت جبهه منتقل کنید. شهید جهان آرا پذیرفتند و نامه ای نوشتند و گفتند که خواهران خودشان را به واحدهای پشت جبهه معرفی کنند. بعد از آن خواهران یک دوره دو ماهه امداد در اصفهان گذراندند. تعدادی در بیمارستان طالقانی که بین آبادان و خرمشهر بود مستقر شدند. در ابتدای جنگ دو تن از خواهران خوب، مومن و فعال شهر به نام شهناز حاجی شاه و شهناز محمدی‌زاده که فعالیت‌های آنها زبانزد خاص و عام بود به شهادت رسیدند. شهادت برای آنها مقدر شده بود و می دانستند که شهید می شوند. •┈••✾○✾••┈• از کتاب شهرم در امان نیست @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۵۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ آشتیانی مات و حیران دست‌هایش را بالا برد - معلوم است جلسه چیزی داشتید ... خیلی به موقع آمدید. مهندس منتظرتان بود ... البته نه تنهایی ... آشتیانی یک طرف اتاق ایستاده بود و من طرف دیگر آن. چشمم که به چشمش افتاد با سر اشاره کردم چه کار کنیم. شانه بالا انداخت و نگاه کرد به هفت تیر مرد بیسیم به دست. یکهو صدای زنگ در خانه جیغ کشید. مثل برق گرفته ها لرزیدم. مردها کتابهایی که جمع کرده بودند چپاندند تو چمدان ها. هفت تیرها را به طرف ما گرفتند و با چشمان از حدقه درآمده زل زدند به ما - انگار بقیه هم سررسیدند ... عجب روز خوبی! تشویقی رو شاخ اش است..... این بار مرد بی سیم به دست برای باز کردن در رفت. برای لحظه ای به سرم زد بپرم سر مرد و اسلحه اش را بقاپم ولی قبل از این که حرکتی بکنم مرد پرید جلو در اتاق و لوله اسلحه اش را به طرف ما گرفت. انگار فکرم را همان لحظه خوانده بود. مرد بیسیم به دست با طاها برگشت. طاها یکی از بچه های گروهمان بود. بیچاره رنگ به صورت نداشت. رو دست خورده بود. مرد بیسیم اش را جلو دهانش گرفت و چیزی گفت که فقط خودش فهمید. صدای آن طرف بیسیم قطع و وصل شد. طاها را چمباتمه در حالی که دستهایش پشت گردنش بود نشاندند روی زمین. زیر چشمی نگاهی به هم انداختیم. تو چشم‌های گردش پر از سوال بود. فقط نگاهش کردم. انگار که جوابش را گرفته باشد پلک‌هایش را به هم زد و سرش را پایین تر گرفت. صدایی از پشت بی سیم بیرون ریخت. - جدا جدا بیاوریدشان. چند تا مأمور می‌فرستم به محل ... چند دقیقه دیگر آنجا هستند. تا مکالمه تمام شد مامورها ریختند تو خانه، انگار پشت در قایم شده بودند. اول از همه من را سوار ماشین کردند. با چشم‌های بسته و دو چمدان پر از کتاب. از آن لحظه به بعد منتظر بازجویی و چک و لگد مامورها بودم ولی دست هیچ کدام تنم را نکوبید. دستمال رو چشمم اذیتم می‌کرد. انگار خانم خانما تپانده بودم تو آب انبار خانه بن بست ایرج. قلبم از آن همه تاریکی می‌گرفت. نگران زن و دخترم بود. می‌دانستم وقتی خانه را به آن حال و روز ببینند وحشت می کنند. ماشین مسافت زیادی را طی کرد. صدای هیچ کدام از مأمورها در نمی آمد. لالمانی گرفته بودند. فقط صدای خرخر بیسیم بود که سکوت را می‌شکست. دلم می‌خواست فریاد بکشم. داشتم می‌ترکیدم. هیچ وقت خودم را آن همه دست و پا بسته ندیده بودم. یکهو یکی از مأمورها نیشخندکنان داد زد: - دستت درد نکند ... خوب همکاری کردی .... معلوم است خیلی عاقلی. خونم به جوش آمده بود. دلم می‌خواست می‌توانستم با جودو به جانش بیفتم. جودو کار کرده بودم زیر دست آقای محمدی تمرین کرده بودم تو میدان ۲۵ شهریور تو زیرزمین یکی از خانه های اطراف میدان. آقای محمدی قفل و کلید و پیچ و مهره می‌ساخت تو بازارچه مروی. بعد از ظهرها هم به ما آموزش جودو می‌داد. حتما عقل‌ات را از دست دادی. کی را دیدی تو ماشین جودو کار کند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺نماهنگ زیبای بی سیم چی 🔸 حامد زمانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 🔟 عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 تعدادی [از اسرای ملحق شده] که فهمیده بودند من عضو سابق سازمان هستم با دخیل بستن به من می گفتند تو نامه ای برای رجوی بنویس و از او بخواه که تکلیف مان را روشن کند، غافل از اینکه من نیز مانند آنها بودم و به کسی نیاز داشتم تا شفاعتم را بکند. در همین دوران، زندانیانی که مجدداً به دبس برگردانده شده بودند در حرکتی دسته جمعی خواهان اعزام به خارج شدند و به صورت دسته جمعی در محوطه زندان دست به تحصن زدند. مسئولان زندان که از این حرکت به وحشت افتاده بودند، تصمیم گرفتند تحصن آن ها را بشکنند و به دستور مستقیم «محسن رضایی» مسئول ستاد پرسنلی سازمان در سال ۷۰، خودروی جیپ لندکروزی با سرنشینی زنی به نام مریم با سرعت به میان آن ها رفت و بدین طریق جواب اعتراض زندانیان داده شد. این افراد نیز غالباً از افراد مجرد یا متأهل و از اعضا یا فرماندهان دسته – گردان ارتش سازمان بودند که اغلب بر سر مسئله انقلاب و طلاق مسئله دار و با شروع حمله عراق به کویت و به بن بست رسیدن کامل استراتژی جنگ و صلح رجوی از سازمان جدا شده بودند. در ماه های بعد نیز تعدادی از زندانیان و خانواده هایی که حاضر نشده بودند بچه های کوچک خود را به خارج اعزام کنند به شهر رمادیه عراق فرستاده شدند تا شاید زیر فشار ناشی از تحریم اقتصادی و مالی بر سر عقل آیند و به سازمان بپیوندند. بنا به گفته یکی از اعضای سابق سازمان به نام “محسن ساری اصلانی” که خود مدتی در شهر رمادیه عراق آواره بود، تعداد زیادی از این افراد به دلیل فقر مالی و بیکاری موفق به تأمین معاش خود نمی شدند و موارد زیادی مشاهده می شد که برای تأمین غذای بچه های خود از سطل آشغال پوست پرتقال جمع می کردند یا به همراه زن و بچه های شان در کنار خیابان سیگار می فروختند تا محتاج نامردمانی چون رجوی نشوند. گروهی نیز از طریق مرز کشور اردن به اسرائیل پناهنده شدند که در مسیر رفت یک نفر در اثر تیراندازی سربازان اسرائیلی کشته شد و خود رسوایی دیگری در همان موقع برای سازمان به جا گذاشت. رجوی در موضع گیری خود گفت که آن ها از ما نیستند. ما را با اسرائیل چه کار؟ در صورتی که من خود در زندان دانشکده با آن ها هم اتاق بودم. آن ها از بهترین بچه های لشگرها بودند. تعدادی از آن ها نیز مدت ها به جرم هواداری از سازمان در ایران زندانی بودند. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 روزهای آخر سردار گرجی زاده ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ «هوای جزیره گرم و شرجی بود. عرق از سر و رویم می ریخت. آرام از پله های قرارگاه پایین رفتم. پس از سلام و احوال پرسی با بچه ها، وارد سنگر علی هاشمی شدم. دیدم عده ای از بچه های عملیات، مخابرات و اطلاعات کنارش نشسته اند. با دیدن من خداحافظی کردند و رفتند. وقتی با علی تنها ماندم، احساس کردم خسته است. چشم هایش از بی خوابی گود افتاده بود. درباره وضعیت جزیره، موقعیت نیروهای عراقی، و تصمیماتش سؤال کردم. در حالی که پتویی را پشت کمرش قرار می داد گفت: «گرجی، از بیرون که وارد جزیره شدی بوی شیمیایی را حس نکردی؟» گفتم: «چرا، اتفاقاً خیلی حس کردم.» لحظه ای چشمانش را بست و گفت: «عراق امروز، اول صبح، یک آتش تهیه سنگین روی سرمان ریخت. بعد هم جزیره را از زمین و هوا شیمیایی زد. بچه های همه یگان ها در جزیره شیمیایی شده اند. آن قدر مجروح شیمیایی داریم که امکان تخلیه آنها نیست. یگان های توپخانه ۶۴، الحدید و تیپ سوم شعبان که وظیفه اجرای آتش را داشتند، در همان ساعت اول حمله، شیمیایی شدند. بیشتر توپچی ها به شهادت رسیدند یا مجروح شدند. آن هایی که سالم مانده بودند قبضه های توپ را رها کردند. البته حق هم داشتند. چون اگر می ماندند، کاری از دستشان برنمی آمد.» •┈••✾○✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
❣ محمد حسین اولین شهید روستای کلاته میمری بود. بعد از تشییع در سبزوار پیکرش را سوار ماشین کردیم تا برای تدفین به زادگاهش ببریم. نزدیک روستا مردم به استقبال شهید آمدند. یک گله گوسفند هم در حال عبور از جاده بود. ایستادیم تا گله رد شود. یکی از گوسفند ها از گله جدا شد و خودش را به ماشین رساند. چوپان هرچه تلاش می کرد گوسفند دوباره به سمت ماشین برمی‌گشت. به یکباره انگار که حالتی بر چوپان ها شود، گوسفند را همانجا خواباند و جلوی پیکر شهید قربانی کرد. مردم همه متوجه موضوع شدند و با صلوات های مکرر جنازه شهید را به داخل روستا و محل تدفین همراهی کردند. پدر شهید محمد حسین رضایی شهادت ۸ مرداد ۱۳۶۲ مهران کانال شهدا، حماسه جنوب 👇👇👇 @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خورشید مجنون ۱ 🔸 حاج عباس هواشمی       از کتاب قرارگاه سری نصرت                         •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 دهه اول خردادماه ۱۳۶۷ بعضی از شب‌ها را به اتفاق علی هاشمی به نیروهای مستقر در منطقه به خصوص جزایر و پد یا جاده خندق، سرمی زدم. در آن روزها تغییراتی در حالت‌های علی هاشمی احساس می‌کردم. با سوز صحبت می کرد و مرتب آه می‌کشید. مشکلات و نارسایی ها زیاد بود. منطقه به تسلیحات و مهمات و امکانات بیشتری نیاز داشت، اما به دستمان نمی رسید. نداشتند یا نمی‌دادند. با مسئولان لشکری و کشوری جلسات زیادی داشتیم. اما نتیجه مطلوبی نداشت. درخواست‌ها و تماس ها گاهی سبب ناراحتی و تندی می‌شد و درنهایت یک طرف صحبت با ناراحتی، مکالمه یا تماس را‌ قطع می کرد. در همین روزها یک شب که هم بالا آمدن آب اذیتمان کرده بود و هم احتمال تهاجم دشمن را می‌دادیم حدود ساعت دو شب با یکی از مسئولان در استانداری خوزستان تماس گرفتم. گفتند ایشان در منزل هستند. درخواست‌هایی داشتم. به منزلشان زنگ زدم ، با ناراحتی پاسخ داد، الان وقت تماس گرفتن است؟ از برخوردش ناراحت شدم. با برافروختگی گفتم: راست می‌گویید به ظاهر از نیمه شب گذشته است و الان مردم باید خواب باشند اما چه کار کنیم؟ جنگ است و ما هم برای اداره کردن بخشی از این جنگ مسئولیت داریم و امور مربوط به جنگ هم شب و روز نمی‌شناسد. دشمن منتظر نمی ماند تا مسئولان از خواب بیدار شوند و بعد اقدام کند در آخر صحبت، قدری آرام شد و با ملایمت صحبت کرد. قرار شد درخواست ما را صبح روز بعد پیگیری کند. برای نارسایی ها حتی با برادران خودمان در سپاه ششم هم جرو بحث داشتیم به آنها فشار می آوردیم و آنها در خیلی از موارد دستشان به جایی نمی رسید و همین امر گاهی باعث مشاجره بین ما و آنها می شد که عمدتاً یک طرف مشاجره خودم بودم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۰ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ - دارم دیوانه می‌شوم ... داش اسدالله و این همه سکوت. الان است که لیچار بارم کنند ... تا حالا اجازه نداده بودم کسی بیشتر از دهانش حرف بارم کند. - حالا دیگر فرق می‌کند ... تو زندانی هستی و آنها زندان بان .... آن هم چه زندان بانی ... ساواکی ... یک عالمه دوره دیده ... مطمئن باش جودو هم کار کرده‌اند.... می‌گویی نه، امتحان کن .... - زکی! عجب قاضی ای ... عوض آن که جدامان کند. دعوامان می اندازد. سکوت خواب آلودی تو فضای بسته فولکس پرشده بود. سرم به دوران افتاده بود. پلک هایم را به زور رو هم فشردم. شکل‌های عجیب و غریب جلو نگاهم صف کشیدند. یکهو ماشین سر جایش میخکوب شده باشد با سر کوبیده شدم به گرده راننده. هوار راننده بلند شد. یکی از مامورها سرش فریاد کشید: - خفه شو... با این ترمز گرفتن ات ..... بعد چنگ انداخت به لباسم و کشید به طرف خودش. فهمیدم که آخر راه است و رسیده ایم. پیاده شدم. سرگیجه امانم را بریده بود. رو پا بند نبودم، ولی نگذاشتم مامورها چیزی بفهمند. نمی‌خواستم فکر کنند ترسیده ام. شنیده بودم بیشتر اذیت می‌کنند. سیخ شدم روپاهایم. چشمهایم از تب می‌سوخت. باور کردنی نبود، زندان پر از زندانی بود. سلول ها و بندها پر بودند. جا برای ما که جزو آخرین نفرها بودیم نبود. تو حیاط چادر زده بودند. عین الله آشتیانی را دیدم که هل‌اش می‌دادند توی یکی از چادرها. مرد بیچاره عینهو خودم بهت زده بود. مثل گونی شنی هل‌ام دادند تو اولین چادر خالی. از همه جا صدا شنیده می‌شد. نعره و خنده و گریه قاتی هم شده بود. انگار داشتند سرود جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را تمرین می‌کردند. شوخی نیست ... جشن‌های ۲۵۰۰ ساله نشانه قدرت شاه ایران است. ... نباید فضای جشن که پر از اجنبی است مسموم شود. - زکی! ... این همه خرج کرده‌اند که جلو خارجی‌ها پز بدهند. - راست می‌گویند حلبی آبادها را سروسامان دهند. - اگر قرار بود حلبی آبادها سروسامان پیدا کنند الان من و تو اینجا نبودیم. - چه می‌دانم حتما تو راست می‌گویی. زانوهایم را تو بغل فشردم و زل زدم به درز در چادر نگهبان‌ها. جلو چادرها نگهبانی می‌دادند. صدای قدم‌هایشان مثل سوهان آهن مغز آدم را می سایید. - با تو هستم ... به چی فکر می‌کنی؟ ... پاشو دنبالم بیا. نگاه کردم به صورت نگهبان. پر از چین و چروک بود. هیچ با جوانی‌اش جور در نمی آمد. بی حرف به دنبالش راه افتادم. نورافکن‌ها حیاط پر از چادر را مثل روز روشن کرده بود. صداها خفه به گوش می‌رسید. بیشتر به ناله نیمه شب می‌ماندند. همراه نگهبان داخل اتاقی شدم. دور تا دور اتاق را کمدآهنی چیده بودند. - بگیر ... لباس‌هایت را در آور و این‌ها را بپوش. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سردار شهید علی هاشمی 🔸 با صدای محمد اصفهانی به‌یادت داغ بر دل می نشانم.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂