eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 از سینه زدن تا شهادت ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ در عملیات بیت المقدس هفتاد هزار‌ نیرو‌ی مردمی آمده بودند. سید یکی از آن‌ها بود. افتاده بود در میدان مین دشمن. هر دو پایش از بالای زانو قطع شده بود؛ نه آهی می‌کرد نه ناله‌ای. آنقدر حسین حسین گفت و به سینه زد تا شهید شد. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۰ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸    از همان ابتدای حرکت با پد خندق که برادر حیدرپور در آنجا مستقر بود، تماس گرفتم و او از آتش شدیدی خبر داد. از آنجا که می‌دانستم دشمن بی سیم های ما را شنود می‌کند به ایشان گفتم: «اصلا نگران نباشید، خودم دارم می آیم. دو گردان نیرو از لشکر ۸ نجف هم به طرف شما می آیند!» ساعت حدود هشت به پد خندق رسیدم. وارد جاده خندق شدم. در ابتدای جاده خندق سراغ فرمانده تیپ برادر حیدرپور را گرفتم. قرارگاه تاکتیکی کوچکی در ابتدای جاده خندق راه اندازی شده بود. چشمم به سنگری افتاد. حدود دو در سه متر که سقف آن را با چوب پلیت و یک ردیف گونی پر از خاک پوشانده بودند. حیدرپور به همراه سه، چهار، نفر و دو سه دستگاه بی سیم در آنجا بود. آتش دشمن سنگین بود و مرتب اطراف جاده را می‌زد. تک گلوله هایی هم روی جاده اصابت می‌کرد. گلوله های توپ‌های دشمن که در کناره های جاده داخل نیزار به زمین می خوردند و منفجر می شدند، آب، گل ولای و نی را به هوا و اطراف پرتاب می‌کردند. تا از ماشین پیاده شدم و به طرف سنگر رفتم سر و صورت و لباسم پر شد از لجن های کف هور . حیدرپور از سنگر بیرون آمد و مرا به داخل کشید و با ناراحتی گفت اصلاً شرایط خوبی نداریم. او آخرین وضعیت جادۀ خندق و دژ یا محراب را برایم توضیح داد تا این ساعت دشمن هنوز روی جاده خندق نیامده بود. کمین‌های اطراف مستقر بودند و مقاومت می کردند. چند روز پیش از این یک دسته تانک (چهار دستگاه تانک و دو نقربر) را برای تقویت خط وتقویت روحیه نیروهای مستقر روی پد و جاده خندق به تیپ ۲۸ فتح مامور کرده بودیم. سراغ تانک ها را گرفتم. حیدرپور گفت: یک دستگاه تانک خراب شد. راننده یک دستگاه دیگر هم دستپاچه شده و تانکش در کنار جاده گیر کرده است! تانک ها و تنفربرها را برای اینً می‌خواستیم تا اگر دشمن در مقطع ای از جاده بالا آمد با تیربار تانک و حتی در صورت لزوم توپ تانک سرکوب شود. مرتب با نیروهای مستقر در دژ یا محراب در تماس بودیم. دژ یک سنگر بزرگ و محکم بود که صد نفر گنجایش داشت. این دژ نقطه قوت پد خندق بود و دشمن جرئت نزدیک شدن به آن را نداشت. به نفربرها و تانک‌ها گفته شد روی جاده حرکتی داشته باشند و در صورتی که قایق‌های دشمن را داخل هور یعنی چپ و راست جاده مشاهده کردند بدون فوت وقت با تیربار تانک آنها را از بین ببرند. حدود ساعت نه ونیم با غلام پور و علی هاشمی تماس گرفتم و آخرین وضعیت جاده و در خندق را برایشان گزارش کردم ما آن روز با کد و رمز صحبت نمی کردیم، بلکه از یک نوع زبان زرگری استفاده می‌کردیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 طنز جبهه «سوالات شرعی نگهبان عراقی» •┈••✾✾••┈• 🔹 یک روز شجاع، ( سرباز عراقی )از من سئوال شرعی پرسید: - محسن؟! -بله. - اِنّی اُصَلّی، دقّ الباب، من نماز می خوانم، در می زنند. می روم در را باز می کنم... صَحیحُُ صلواه؟ - مو صحیحُُ، درست نیست، باطل! خواستم به او بگویم می توانی در این وقت صدای اذکار را بلند کنی، یادم افتاد که این بیچاره ها نماز خوان بودنشان را از همدیگر پنهان می کنند. گفتم: لا. صلوه تجدید. یعنی دوباره بخوان! گفت: شکراً. رفت و دوباره آمد پرسید: محسن، نماز را قطع کردم، وضو هم باطل؟ وضو را عوض کنم؟ لا باطل. نباید عوض کنی. و مبطلات وضو را یادش دادم. رفت نمازش را خواند و دوباره آمد. الکی الکی شده بودم حجت الاسلام و مسئله ها را جواب می دادم. با عرض معذرت! با دهانش صدایی درآورد و پرسید: این هم وضو باطل؟! با خنده گفتم: بله باطل، ناجور باطل! پرسید: آن یکی هم باطل؟ گفتم: بله، آن یکی هم باطل! □ من جواب سئوالات شرعی پسر شجاع را می دادم و این شش نفر هم‌اتاقی من که چهار نفرشان بچه شمال بودند و همه دست و پا تیر خورده و شکسته، قاه قاه می خندیدند و ریسه می رفتند. •┈••✾💧✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ حسینی من را تو اتاق دژبانی به سروان جوانی سپرد و خودش رفت تا دلی از عزا در بیاورد. - نظامی هستی؟ - نخیر - تازه دستگیر شدی؟ - نخیر ... یک ماه بیشتر است. - پس مزه زندان را چشیده ای؟ - بله ... - نباید اذیت شده باشی ... به قیافه ات که نمی آید ... اینجا سر حالت می آورند ... نظامی جماعت می‌داند چه کار کند ... هاج و واج نگاهش کردم. به قیافه اش نمی آمد آنقدر بی رحم باشد. تا حسینی برگردد سرپا ماندم. کله ام از فکر و خیال در حال انفجار بود. گفتم الان است که بترکد و مغزم متلاشی شود. تکه های گوشت و خون را رو صورت کشیده سروان دیدم. چندش آور شده بود. به آدم جهنمی می‌ماند. با صدای چند گلوله به خودم آمدم. ترس تو جانم چنگ انداخته بود. دور و برم را نگاه می‌کردم. سروان بی تفاوت زل زده بود به مجله رومیزش، انگار اصلا صدایی نشنیده بود. صدا از جوخه اعدام بود ... - از این به بعد زیاد می‌شنوی. عرقی را که روپیشانی‌ام نشسته بود با پشت دست گرفتم. دیگر باید فاتحه گروه ترور را خواند ... دارند نفس همه را می‌گیرند ... تا چند وقت دیگر همه از زندان ها سر در می آورند. مطیعی و محتشم و اعظمی و آتشکار را دیدم که با دست‌های بسته ردیف شده بودند. بی دیوار صف نظامی ها هم روبه رویشان آماده شلیک بودند. همه شان شکل جلادها را داشتند. پشتم لرزید. آب نداشته دهانم را قورت دادم. انگار تو گلویم چنگ انداختند. سر و کله دژبانی دراز و دیلاق پیدا شد. نگاهی به سرتاپای من انداخت. روبه روی سروان ایستاد و پاشنه پوتین‌هایش را به هم چسباند. انگار نارنجک دستی تو اتاق ترکاندند. حسینی گفت .... - گفتند ببرمش . دهان باز کردم بگویم کجا که دژبان با آن قد درازاش راه افتاد. بی حرف و بی هیچ نگاهی به سروان دنبالش راه افتادم. زندان جمشید آباد زیر نورافکن‌ها وهم انگیزتر به نظر می‌رسید. ساختمان‌ها به اشباح گنده ای می‌ماندند که به زمین میخ‌شان کرده باشند. از بعضی اتاق‌ها نور زرد تیزی بیرون می‌زد. پراکنده و زشت به آدمی می ماندند که جای چشم‌هایشان را عوض کرده باشند. - پاتند کن ... مگر نان نخوردی؟ - نه ... از دیشب چیزی نخورده ام. دست کرد تو جیب‌هایش و بیرون کشید. کف دست‌هایش خالی بودند. نگاه کردم به صورتش، بی حالت بود. نزدیک دو ساختمان دو طبقه ایستادیم. دژبان بی آن که نگاهی به من بیندازد، گفت: اون ساختمان، زندان سربازها است روبه رویی اش شماها را تو آن می‌چپانند. چشم چرخاندم حسینی را ببینم، نبود. دژبان مچ دستم را گرفت و کشید داخل ساختمان. مثل لانه زنبور سلول سلول بود. با این تفاوت که سلول‌ها چهارگوش بودند، نه شش گوش. در سلول که باز شد زندانی‌ها جمع شدند جلو در دژبان با کف دست هوام داد تو. در اولین نگاه یکی از بچه‌های مبارز انقلاب اسلامی را دیدم. تو دلم هری پایین ریخت. ترسیدم. اگر آشنایی می‌داد کارم زار می‌شد. سعی کردم اسمش را به یاد بیاورم. دکتر میلانی بود. از دوستان عظیمی. برگشتم و نگاه کردم به دژبان. زلزل نگاهم می‌کرد. انگار گفته بودند مراقبم باشد. لبم را کش دادم. همان طور اخمو نیشش را تا بناگوش باز کرد و رفت. خودم را رساندم به میلانی. خفه گفتم: - آشنایی نده ... در جوابم، پلک‌هایش را روهم گذاشت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
شب است و سکوت است و ماه است و من فغان و غم اشک و آه است و من شب و خلوت و بغض نشکفته‌ام شب و مثنوی‌های ناگفته‌ام شب و ناله‌های نهان در گلو شب و ماندن استخوان در گلو من امشب خبر می‌کنم درد را که آتش زند این دل سرد را بگو بشکفد بغض پنهان من که گل سرزند از گریبان من مرا کشت خاموشی ناله‌ها دریغ از فراموشی لاله‌ها کجا رفت تأثیر سوز و دعا؟ کجایند مردان بی‌ادّعا؟ کجایند شور‌آفرینان عشق؟ علمدار مردان میدان عشق کجایند مستان جام الست؟ دلیران عاشق، شهیدان مست همانان که از وادی دیگرند همانان که گمنام و نام‌آورن هلا، پیر هشیار درد آشنا! بریز از می صبر، در جام ما من از شرمساران روی توام ز دُردی‌کشان سبوی توام غرورم نمی‌خواست این‌سان مرا پریشان و سردرگریبان مرا غرورم نمی‌دید این روز را چنان ناله‌های جگر‌سوز را غرورم برای خدا بود و عشق پل محکمی بین ما بود و عشق نه، این دل سزاوار ماندن نبود سزاوار ماندن، دل من نبود من از انتهای جنون آمدم من از زیر باران خون آمدم از آن‌جا که پرواز یعنی خدا سرانجام و آغاز یعنی خدا هلا، دین‌فروشان دنیا‌پرست! سکوت شما پشت ما را شکست چرا ره نبستید بر دشنه‌ها؟ ندادید آبی به لب تشنه‌ها؟ نرفتید گامی به فرمان عشق نبردید راهی به میدان عشق اگر داغ دین بر جبین می‌زنید چرا دشنه بر پشت دین می‌زنید؟ خموشید و آتش به جان می‌زنید زبونید و زخم زبان می‌زنید کنون صبر باید بر این داغ‌ها که پر گل شود کوچه‌ها، باغ‌ها ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
Ahangaran (17).mp3
2.01M
🍂 مثنوی شهادت 🔸 شب است و سکوت است و ماه است و من فغان و غم و اشک و آه است و من 🔅 حاج صادق آهنگران شعر: علیرضا قزوه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۲ اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ آغاز ارتباط اسدالله علم با دربار و محمدرضا پهلوی به اواخر سلطنت رضاشاه بازمی‌گردد؛ زمانی که در سال ۱۳۱۸ به توصیه رضاشاه با ملک‌تاج، دختر قوام‌الملک شیرازی، ازدواج کرد. برادر ملک‌تاج نیز مدتی پیش از او، با اشرف پهلوی ازدواج کرده بود.  علم بیش از ده سال وزارت دربار را به عهده داشت و از بسیاری از اقدامات پیدا و پنهان و منویات محمدرضا پهلوی آگاه بود. وی در این بازه زمانی، هم شاهد تحولات مختلف سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است و هم به خاطر رابطه نزدیک خود با شاه بسیاری از افکار و صحبت‌های خصوصی محمدرضا را در خاطرات خود منعکس کرده است. در دوران سلطنت ۳۷ ساله محمدرضا پهلوی افراد زیادی به‌عنوان کارگزار و مقامات سیاسی، لشکری و کشوری به او خدمت کردند، اما در بین آنها فقط چند نفر انگشت‌شمار توانسته بودند به حلقه نزدیکان شاه اضافه شوند و در بین آنها فقط اسدالله علم توانسته بود اعتماد شاه را به حدی جلب کند که بر روی بسیاری از تصمیم‌گیریهای اساسی او تأثیرگذار باشد. از طرفی شاه نیز به او به حدی اعتماد داشت که نه‌تنها در مسائل سیاسی از او به‌عنوان واسط و ابلاغ کننده سیاست‌های خود به دولتمردان و حتی مخالفان استفاده می‌کرد، بلکه حتی او را از برخی مسائل شخصی و خصوصی خود آگاه کرده و علم سالها برای شاه نقش محرم اسرار ــ من‌جمله در باره ارتباط نامشروع با زنان ــ را ایفا می‌کرد؛ اما اینکه چرا در بین دولتمردان شاه، شخص علم توانسته بود به چنین جایگاهی دست بیابد و راز حفظ این جایگاه در طول مدت سلطنت محمدرضا چه بود، مسئله‌ای است که این نوشتار درصدد پاسخ به آن است.   اسدالله علم در سال ۱۲۹۸ در بیرجند به دنیا آمده بود. پدرش محمدابراهیم علم معروف به شوکت الملک بود که این لقب و امیری قائنات را در زمان سلطنت مظفرالدین شاه از برادر بزرگترش امیر اسماعیل‌خان علم به ارث برده بود. پدر علم سالها با انگلیسی‌ها ارتباط خوبی داشت و در سرکوب محمدتقی پسیان نقش زیادی ایفا کرد، همین مسئله ازجمله عوامل نزدیکی او به رضاخان بود. نفوذ رضاخان بر علم به حدی بود که او پسرش اسدالله را به‌جای فرستادن به اروپا برای تحصیل به توصیه رضاخان در ایران به دانشگاه فرستاد و همچنین همسر او توسط رضاشاه انتخاب شد. سال ۱۳۲۷ را می‌توان سرآغاز نزدیکی علم به شاه عنوان کرد. شاه در این سال، بعد از اتفاقاتی مانند ترور او و تشکیل مجلس مؤسسان و افزایش اختیاراتش، علم را به‌عنوان یکی از وزرای تحمیلی به ساعد معرفی کرد. علم در ابتدا وزیر کشور و بعد وزیر کشاورزی می‌شود. در همین زمان علم نقش چشم و گوش شاه در کابینه را بازی می‌کرد و همین مسئله سبب شد تا در زمانی که رزم‌آرا نخست‌وزیر می‌شود ابتدا از پذیرش او به‌عنوان وزیر خودداری کند اما با اصرار شاه درترمیم کابینه، علم باز وزیر می‌شود. علم در این زمان با فراهم کردن مقدمات ترور رزم‌آرا یکی از بزرگ‌ترین خدمتها را به شاه می‌کند و همین مسئله سبب رشد و ارتقای سیاسی او در سالهای آینده می‌شود. علم در این دوران در کنار مناصب رسمی که بر عهده می‌گرفت، شروع به انجام برخی وظایف به‌صورت غیررسمی کرد که همین مسائل در نزدیکی او به شاه مؤثر بود. به‌عنوان‌مثال بعد از برکناری مصدق در سال ۱۳۳۱ و انتخاب چندروزه قوام به‌عنوان نخست‌وزیر، شاه علم را برای فرستادن پیام نزد قوام فرستاد تا این اطمینان را از او بگیرد که از او به‌عنوان عامل تیراندازی به مردم یاد نمی‌شود. ◇ نشر در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻اسدالله علم یار نزدیک شاه •┈••✾✾••┈• اسدالله علم موقعیتی ویژه و استثنایی نزد شاه داشت. در بین رجال سیاسی و اطرافیان محمدرضا پهلوی، شخص دیگری از این حیث هم‌تراز او نبود. خود او بارها در یادداشت‌هایش به این دوستی نزدیک اشاره کرده است؛ از جمله در روزنوشت ۷ اردیبهشت ۱۳۵۶ و در آستانه کناره‌گیری از وزارت دربار می‌نویسد: «نزدیک سه ماه است که در اروپا مشغول معالجه و استراحت و گذراندن دوران نقاهت هستم. در این زمینه عریضه به شاهنشاه عرض کردم. به‌هرحال باید این تک‌مضراب‌ها یکی دو دفعه چه با تلفن و چه با عریضه، بزنم شاید شغل مرا عوض بفرمایند. ... می‌دانم که نبودن من به او صدمه روحی زیادی می‌زند؛ به این معنی که او هم فولاد نیست و ناچار باید حرف خودش را تا حدی به یک شخصی بزند و می‌توانم ادعا کنم که آن شخص فقط من هستم؛ زیرا اگر [به من] اعتماد صد درصد نباشد، ۹۹ درصد اعتماد او را دارم». او در ادامه موضوع مکالمات خود و محمدرضا پهلوی را این گونه بیان می‌کند: «از سیاست خارجی تا مسائل خانودگی و مسائل کشوری و دختربازی و غیره و غیره همه‌جوره صحبت هست». ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 🍂