🍂 فساد دربار ۵
اسدالله علم
وزیر دربار پهلوی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸
چرا اسدالله علم؟
اما چه چیزی باعث شده بود تا علم بتواند چنین نقشی را در دوران پهلوی دوم بازی بکند. بر اساس نظریه سلطانیسم، حکومتهای سلطانی بر پایه خودکامگی، ریاکاری قانونی، شخص گرایی، مبهم بودن مرز میان دولت و نظام و فساد قرار دارند. این حکومتها بهظاهر به قانون پایبند هستند اما در عمل هر جا که حاکم اراده کند قانون ملغی میشود.
علم در دوران محمدرضا پهلوی وظایفی را انجام میداد که تبدیل حکومت به سلطانیسم را میسر میکرد. علم دستورات و خواستههای شاه را که با قانون در تضاد بود به مسئولان و مخالفان ابلاغ کرده و میخواست آنها اجرا شود. علم این امکان را فراهم میکرد که حکومت شاه بتواند ظاهر قانونگرایی خود را حفظ کند. او در این راه بهفرمان شاه حزبمردم را تشکیل داد تا نشان دهد در ایران دموکراسی بعد از کودتا همچنان وجود دارد. علم در این دوران در شخصیسازی حکومت برای شاه نقش زیادی داشت، بهطوری که بدون توجه به سلسلهمراتب دولتی با وزیران و مسئولان دولتی ملاقات کرده و نظرات شاه را به آنها گفته و از آنها گزارش کار برای شاه میگرفت.
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی
🔻اسدالله علم یار نزدیک شاه
•┈••✾✾••┈•
در بخشی از این روزنوشت آمده است: «شب مهمانی خصوصی، در باشگاه قایقرانی برای راکفلر، سفیر آمریکا، برگزار کردیم. آوازخوان و رقاص شکم داشتیم و خیلی به آنها خوش گذشت. با شاهنشاه قدری هم راجع به دختر خانمهایی که اینجا جای آنها بسیار خالی بود صحبت کردیم».
در نمونهای دیگر، زنی آمریکایی که در ایران معلم انگلیسی بود، در خاطرات خود از اغفالشدن توسط عَلم خبر داده و نوشته که وزیر دربار شاه او را به بهانه میهمانی به خانهاش دعوت کرده است. بعد از مدتی، علم او را به اتاق پذیرایی که هیچکس در آنجا نبود راهنمایی کرد. بلافاصله علم از اتاق بیرون رفت؛ در دیگری باز شد و شاه داخل آمد.
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
•┈••✾✾••┈•
#دشمن_شناسی
#پهلوی
#علم
@defae_moghadas
🍂
🍂 خورشید مجنون ۱۳
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 ما همچنان حدود صد نفر نیرو داخل در خندق و پشت آن داشتیم که مقاومت می کردند. حیدرپور مرتب به من فشار می آورد و می پرسید چه کار باید بکنم؟ در آن لحظات تصمیم گیری واقعاً برایم سخت بود. از طرفی نگران غلام پور و علی هاشمی بودم که نزدیک پانزده دقیقه میشد تماسم با آنها قطع شده بود و از طرفی وضع خودمان هم روی خندق و چپ و راست خندق تا منطقه ترابه که بچه های تیپ بدر و ۵۱ حجت (عج) در آن مستقر بودند، اصلا خوب نبود. نیاز به تماس با غلام پور یا علی هاشمی داشتم اما بی سیم جواب نمیداد. یک مرتبه کسی در قرارگاه تاکتیکی خودمان به من گفت: "برادر غلام پور حرکت کرده است، اما علی هنوز اینجاست! نمی دانم چرا علی هاشمی جوابم را نمی داد. احتمالاً در محوطه قرارگاه بود.
حدود ساعت دوازده و نیم یا کمی بیشتر صدایی از بیسیم شنیده شد که می گفت: «چند کبوتر در لانه نشسته اند.!.
منظورش را خوب متوجه نشدم. از بچه های مخابرات بود. از نیروهای مهدی نریمی، صدای او را شناختم مجدداً گفت: «با آنجایی که کار داری کبوترها نشسته اند.»
یک باره همه چیز را فهمیدم. احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد! معنی حرفش این بود که چند هلی کوپتر دشمن در قرارگاه تاکتیکی ما فرود آمده اند! با خودم گفتم: "خدایا، چه اتفاقی افتاده؟"
کسی در آن اطراف به من گفت: هلی کوپترهای زیادی در آسمان منطقه بین خندق و جزیره دیده شدهاند که به طرف شرق میروند. یعنی اینکه دشمن به طرف جادۀ همت و قرارگاه رفته است در آن دقایق واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم. حیدرپور هم مرتب می گفت: "بالاخره بگو چه کار کنم ؟!" خودم هم نیاز داشتم یکی از فرماندهان به من دستور بدهد که چه کاری انجام بدهم. همین طور که از طریق بی سیم غلام پور را صدا میزدم یک نفر با بی سیم به من گفت: "الان رسیده است به بلال!"
منظورش این بود که غلام پور به دکل بلال رسیده است. بلال محل دکل مخابرات در چهارراه هست. یعنی تقاطع جاده شهید همت با سیل بد شرقی هور بود. به حیدرپور گفتم: "تکلیف ما این است که تا هر مان که لازم باشد، اینجا بمانیم. شما همین جا باشید تا من برگردم!"
بعد از آن همه بمباران و آتش توپخانه جیپ ما سالم مانده بود. راننده آن را در جای امنی قرار داده بود. سریع به طرف دکل بلال حرکت کردم. حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید تا ابتدا به شط علی و بعد به چهارراه شهید همت برسم. در چهارراه شهید همت یکی از تانکهای تیپ ۷۲ محرم مستقر بود؛ یک تانک هم در پایین جاده قرار داشت. یک خودرو احتمالاً . جیپ استیشن برروی جاده، مقابل تانک پارک شده بود که برادران کریم هویزه و ابوالقاسم امیرجانی در آن نشسته بودند. سراغ غلام پور را گرفتم. گفتند: ،"در سنگر دکل نشسته است!"
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 من کنت مولا
و هذا علی مولا
میلاد زیبای خلقت و طلعت خورشید ولایت
علی بن ابیطالب علیه السلام مبارکباد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 لباس رزم
مرحوم چمران، همراهان زیادی با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند.
تعدادی لباس سربازی آوردند که اینها
بپوشند تا از همان شب اول شروع کنیم. یعنی دوستانی که در استانداری و لشکر بودند، گفتند: «الان میدان برای شکار تانک و کارهای چریکی هست.»
ایشان گفت: «از همین حالا شروع
میکنیم.» برای آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم و با شما بیایم؟»
گفت:« خوب است. بد نیست»
گفتم:«پس یک دست لباس هم به من
بدهید.» یکدست لباس سربازی آوردند،
پوشیدم که البته لباس خیلی گشاد بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن وقت لاغرتر هم بودم. خیلی به تن من نمیخورد.
چند روزی که گذشت، یکدست لباس
درجهداری برایم آوردند که اتفاقاً علامت رسته زرهی هم روی آن بود. بعد از این که چند ماه آنجا ماندم و با من مانوس شده بودند، گله میکردند که چرا لباس شما رسته توپخانه نیست؟ چرا رسته پیاده نیست؟ زرهی چه خصوصیتی دارد؟ لذا آن علامت رسته زرهی را کندم که این امتیازی برای آنها نباشد.
به هر حال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. من یک کلاشینکف دارم که شخصی است و ارتباطی به دستگاه دولتی ندارد. کسی یک وقت به من هدیه کرده بود.
کلاشینکف مخصوصی است که برخلاف
کلاشینکفهای دیگر، یک خشاب پنجاه تایی دارد. همان شب اول رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول کشید و این در حالی بود که من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازی کنم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#رهبری
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۷۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
دندانهایم را رو لب پایینیام فشردم. چنگ انداخت به یقه پیراهنم. صدای جر خوردن پارچه سکوت اتاق را درید. اسماعیلی فریاد کشید:
- مادر ... آن قدر میزنمت تا همه چیز را هوار بکشی..... مردی که تا آن لحظه دست به سینه ایستاده بود به طرفم هجوم آورد. کمربند را با تمام درازا به پاهایم کوبید. از درد تا شدم. مشتی به قفسه سینه ام کوبیده شد. به پشت افتادم رو تخت. مثل حیوان افتادند به جانم. لبه آهنی تخت تو رانم فرو رفت اسماعیلی باتوم را با تمام قدرت به ساق پایم کوبید. از ته دل هوار کشیدم مچاله شدم رو تخت. ضربه های کمربند از همه جا باریدن گرفت. مثل نیش عقرب با درد و سوزش همراه بود. بریده بریده فریاد کشیدم
- باور ... کنید ... چیزی برای گفتن .... ندارم ... همه چیز را ... گفتم ....
- انگار حرف حالیش نمیشود. دست و پاهایش را ببندید. با چند تا مشت و لگد درازم کردند رو تخت. تخت قالب هیکلام بود. انگار سفارشی ساخته بودندش. پاهایم را کشیدند رو لبه بلند تخت و طناب پیچ کردند. جفت دستهایم را هم با کمربند به تخت بستند. میخکوب شدم به تخت. برای لحظه ای تنم یخ بست.
عینهو مرده های سردخانه.
- به قصد کشت بزنیدش...
هنوز حرف از دهان کف کرده اسماعیلی بیرون نریخته بود که چوب و باتوم برقی کف پاهایم کوبیده شد. هوار میکشیدم و خدا را صدا میزدم. نفسام از درد بریده میشد و دوباره برمیگشت. خیس عرق شده بودم. عرق داغ و سردِ تنم با هم قاطی شده بود. کف پاهایم به طبل پوست نازکی میماند. صدایش دلخراش بود. از درد سرم را به تخت میکوبیدم، افاقه نمیکرد. درد و سوزش مثل مار تو تنم می خزید. جلو چشمانم را انگار پارچه سیاهی کشیده بودند. بالش را رو دهانم فشار دادند. با تمام دهان گازش گرفتم. طاقتم بریده بود. احساس کردم پوست کف پاهایم ترکید. داغی خون را حس میکردم. چنگ انداختند به پیراهنم. در یک چشم به هم زدن از تنم کنده شد. سرمای اتاق خالی رو پوستم نشست. لرزم گرفت. فکم به شدت میکوبید. گفتم الان است که دندانهایم خرد شود. تو حلقام دوباره بالش را گاز زدم. چنان که تکه پاره شد. از هجوم پر توی بالش نزدیک بود خفه شوم.
- شلوارش را بکشید پایین ...تا نشانش دهم.
با شنیدن این حرف انگار سنگ شدم دیوانه وار فریاد کشیدم. مردها چنگ انداختند به شلوارم. با تمام جانی که در بدن داشتم به تخت چسبیدم. مقاومت بی فایده بود. کمربندم را باز کرده و زیپ شلوارم را پاره کرده بودند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂