eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۲۴ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈•   بعد از ظهر همان روز احمد غلام پور پیغام داد که با من کار دارد. در حدود ده کیلومتری شمال پادگان حمید یک قرارگاه تاکتیکی داشتند. به آنجا رفتم. ایشان گفت: «آماده باشید فردا اول صبح به گُلف، (پادگان شهید محلاتی) بروید. در آنجا باید یک گزارش کامل از هجوم دشمن به هور و آخرین وضعیت سپاه ششم خدمت آقای هاشمی رفسنجانی بدهید.» - شما فرمانده قرارگاه کربلا هستید. فرمانده همۀ ما شما هستید، چرا من باید گزارش بدهم؟ منطقه هور خط حد سپاه ششم بوده است و الان بعد از علی هاشمی شما باید گزارش بدهید. دلم شکست! برادر غلام پور خجالت می‌کشید در آن جلسه حاضر شود و گزارش بدهد. برای فرماندهی مثل ایشان سخت بود بعد از این عقب نشینی و تلفات نسبتاً زیاد در جلسه حاضر شود و گزارش بدهد. از آنجا که احمد غلام پور خیلی برای من عزیز بود، دیگر چیزی نگفتم. هردوی ما از مفقود شدن علی هاشمی ناراحت و نگران بودیم. هرچه زمان نبودن علی طولانی تر می شد به ناراحتی ما افزوده می شد. غلام پور فرمانده باظرفیتی بود و در حضور من گریه نمی‌کرد. اما مطمئن بودم ایشان هم مثل من در خفا و زمانی که تنها بود اشک می‌ریخت. لحظه‌ای نبود که علی از ذهنم دور شود. خجالت می‌کشیدم به منزل‌شان سربزنم. اصلاً جرئت نداشتم با خانواده او، به خصوص مادرش روبه رو شوم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮ 🍂 روزشمار سالهای دفاع مقدس شنبــــــــــــــــــــــــه ۱۳۶۱ تیـــــــــــــر ۲۶ ۱۴۰۲ رمضـــــان ۲۵ 1982 ژوئــــیه 17 ┄❅✾❅┄ در چنین روزی 👇 🔸 وقايع مرحله دوم عمليات رمضان تا ساعت ۲۴ ديشب در خبرهـای روز ۱۳۶۱/۴/۲۵ آمـده: "نصر ۶"كه با شكستن خط مقدم دشمن شروع موفقی داشت، با مقاومت نيروهای مسـتقر در خطوط بعدی و براثر آتش شديد توپخانه‌های آنها، نتوانست مثلثی اول را تصـرف كنـد و با آنكه مقداری از خاكريز مورد نظر (از مثلثی اول تا كانال ماهی) احداث شـد، ولـی فشـار دشمن ـ كه با روشنايی هوا شديدتر می‌شد ـ ادامه كار را ناممكن ساخت و نصر ۶ به ناچار بـه پشت جاده بوبيان ـ زيد بازگشته است. 🔸 "نصر ۴"در آخرين ساعات روز گذشته مجبور شد در محـور "تيـپ ۷ ولـيعصـر (عـج) يك گردان ديگر وارد كند ولی اين گردان نتوانست اقدام مثبتی انجـام دهـد و بـه محاصـره دشمن درآمد. با پيش آمدن اين وضعيت، دو گروهان از نيروهـای"تيـپ ۸ نجـف" كـه در احتياط بودند ـ به منظور كمك به نيروهای در عمق و انهدام دشمن ـ وارد عمـل شـدند و اگرچه چندين تانك و نفربر را منهدم و شماری از نيروهای دشمن را هلاك يا اسير كردند، ولی اين عمل نيز در وضعيت قرارگاه "نصـر ۴ "تـأثيری نداشـت و نيروهـای ايـن قرارگـاه همزمان با فشارهای شديد دشمن، به ناچار عقب نشـينی كردنـد در حالی كـه شماری از نيروهای يك گروهان از تيپ ۷ وليعصر (عج) در محاصره دشمن بودند. 🔸 در محور "نصر ۷،" تيپ ۱۴ امام حسين(ع) كه سريع خود را به كانال ماهی رسانده بود، در زير انبوهی از آتش انواع سلاح‌های دشمن، برای پدافند از مواضـع متفرقـه مشـغول اقـدامات مهندسی شد ولی عدم الحاق با جناح راست و نفـوذ دشـمن سـبب شـد تـا قرارگـاه دسـتور عقب‌نشينی بدهد. در محور "نصر ۸،" تيپ ۲۵ كربلا نيز كه با تأخير وارد عمل شده بود، موفـق شـد بسـياری از تانك‌های دشمن را منهدم كند ولی با توجه بـه اوضـاع كلـی عمليـات، ناچـار بـه پشـت جـاده بوبيان ـ زيد عقب نشست. بدين ترتيب مرحله دوم عمليات رمضـان نيـز بـدون دسـتيـابی بـه اهداف مورد نظر به پايان رسيد، هرچند آسيب‌های جدی به نيروها و ادوات دشمن واردشد. 🔸 در آخرين اقدام، بعدازظهر امروز چند دسته آر.پی.جی. زن برای شكار تانكهای دشمن بـه جلو اعزام شدند كه چندين دستگاه تانك و نفربر را منهدم كردند. در اين مرحله از عمليات ۱۷۰۰ تن از نيروهای دشمن كشته يا مجروح شدند و ۱۱۵ تانـك و نفربر و ۱۵ خودرو منهدم شد و ۱۰ تانك نيز به غنيمت گرفته شد، همچنين حدود ۲۰ تن نيز به اسارت نيروهای خودی در آمدند. 🔸 مرحله دوم عمليات رمضان امروز به پايان رسيد و وضعيت بوجودآمده عليرغم پيش‌بينی‌های قبلی پيروزی قاطع نظامی را در بر نداشـته اسـت. آقای محسن رضايی فرمانده سپاه در مصاحبه‌ای ضمن برشماری برخی معذوريت‌ها و محدوديت‌هـا، در تشـريح اهـداف عمليـات و‌اوضاع كنونی گفت: «خودداری ما از دست زدن به كارهايی است كه ديگران آن را در جنگ اجتناب ناپذير مي‌دانند، ولی به دليل اعتقاد اسلامی، ما نمی‌توانيم آن كارها را انجـام دهيم و ملزم به رعايت اصول اسلامی هستيم. حضور ما در ۱۰ كيلومتری بصره كه بارها اتفاق افتاده، هر وقت بخواهيم می‌توانيم آنجا باشيم. @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ ╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯ ‎‌‌‌‌‌‎
یادمان شهدای عملیات رمضان
🍂 آزاده سرافراز اردوگاه تکریت ۱۱ آقای خسرو میرزایی در توضیح این تصویر می نویسد: ✍ پرچم ایران ساخته شده در آسایشگاه ۶ بند ۲ اردوگاه ۱۱ تکریت که قرار بود هنگام آزادی بر روی سینه‌مان زده شود که تعدادی از عزیزان موفق به این‌کار شدند. قسمت سبز این پرچم از نوار پتو و قسمت سفید از زیر پيراهن که قسمت قرمز رنگ شده است. 🇮🇷✌️ 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۸۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ موتور جلو در ساختمان ما ترمز کرد و چند لحظه ای همان طور ماند. سعی کردم حرفهایشان را بشنوم. صدای اگزوز موتور گوش را کر می‌کرد. از خیرش گذشتم. خمیده خمیده دویدم طرف دیوار دانشکده. نامجو پشت دیوار ایستاده بود. ابروهایش گره شده بودند به هم. پیشانی‌اش پر از خط ریز و درشت بود. صورتش به کبودی می‌زد. ترسیدم سکته کند. آهسته و خفه صدایش زدم. هول سر بلند کرد. - کسی را فرستادم دنبال بچه ها ... باید الان پیداشان شود - خدا کند ... دلم شور می‌زند ... نه برای خودم ... برای دانشکده. میدانی چه قد مهمات تو انبارها است؟ کافی است بیفتد دستشان... آن وقت خدا می‌داند چه می‌شود... به کسی رحم نمی کنند ... بیچاره مردم... حرف‌های نامجو می‌ترساندم. به گمانم رسید اگر جلو منافقین گرفته نشود به جای آب فرمانفرما، جوی خون از زیر ساختمان‌ها رد خواهد شد. دویدم سراغ تلفن و علی اکبر گل آور، پدرش گوشی را برداشت. از آن ارتشی‌های مذهبی تیز بود. موقع صحبت با تلفن هم خبردار می ایستاد. گفت - علی رفته دنبال بچه های مسجد. الان وقت بدی است علی اصغر و حسن هم رفته اند. پسرهایش را می‌گفت. همه شان پارتیرزان بودند. گوشی را تازه گذاشته بودم که صدای زنگ خانه، نه یک بار بلکه پشت سرهم بلند شد. در را که باز کردم علی اکبر جلوتر از بقیه دوید تو. پشت سرش بچه‌های مسجد ریختند تو خانه. خیلی بودند، همه شان را می‌شناختم. بعضی هاشان را درس قرآن داده بودم و آموزش اسلحه - تفنگ کو؟ بدون تفنگ که نمی‌شود ... داش اسدالله - تفنگ تا دلتان بخواهد هست ... باید از پشت بام بپرید تو دانشکده. سرهنگ نامجو انتظار شما را می‌کشد. دسته جمعی رفتیم رو پشت بام. نامجو همانجا سرجایش ایستاده بود. بچه ها را که دید صورتش پرخنده شد. بچه ها یکی یکی پریدند تو دانشکده. چنان حرفه‌ای که انگار برای هزارمین بار بود از آنجا داخل دانشکده می‌شدند. من و علی اصغر و علی اکبر و حسن ماندیم رو پشت بام. آسمان پرشده بود از ابر اما از باران خبری نبود. خمیده خمیده پشت بام را دور می‌زدیم و به همه جا نگاه می‌کردیم و برمی‌گشتم. به طرف دانشکده اگر قرار بود حمله ای باشد از آنجا بود. نامجو و نیروهایش دانشکده پراکنده شده بودند. رگه های سیاه و کبود رو آسمان کشیده شده بود که صدای فریاد چند نفر تو خلوتی خیابان پیچید با احتیاط سرک کشیدم تو خیابان. چند نفر داشتند از دیوار دانشکده بالا می‌کشیدند. به طرفشان شلیک کردم. گلوله کوبیده شد به لبه دیوار و سوت کشید. مردها پریدند پایین و جا عوض کردند. از داخل دانشکده صدای گلوله آمد. بعد صدای دویدن چند نفر به طرف ساختمان ما. نامجو جلوتر از بقیه بود. - چند نفر هستند؟ - نمی دانم. - چند تاشان را دیدم ... باید زیاد باشند. - مواظب دیوارها باشید. می‌خواهند داخل دانشکده شوند. فریادشان برای گول زدن ما بود. نامجو سر چرخاند طرف نیروهایش فریاد زد - آماده یکهو همه دویدند سر جاهایشان. زیر لب گفتم نبرد آغاز شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂