eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 طنز جبهه شهید حاتمی / یادمان هویزه •┈••✾✾••┈• 🔹 از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ... ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ... جلوے درش کفشاشو👟👞 میگیرن و واڪس میزنن ... از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈شهید علے حاتمے پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️ گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔 رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ... ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 💑 هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂 ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم ... یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها ... زن نمیده به ڪسے 😂 یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم ..🌅 البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج 🎊🎉 هم ڪردن . 🔸اقایون و خانمایـے ڪہ راهیان میرید مزار تو فراموش نشہ •┈••✾💧✾••┈• نشر دهنده باشیم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 طنز جبهه مداحی با اعامل شاقه •┈••✾✾••┈• 🔹 بعضی از مداح هـای عزیـز خیلـی بـه صـدای خودشـان علاقه داشـتند و وقتـی شروع مـی کردنـد بـه دم گرفتـن دیگـر ول کـن نبودنـد. بچه‌هـا هـم کـه آمـاده شـوخی و سربـه سر گذاشـن بودنـد، گاهـی چـراغ قـوه شـان را از مقابـل شـان برمـی داشـتند و آن وقـت مـی دیـدی مـداح زبـان گرفتـه، بـا مشـت بـه جـان اطرافیانـش افتاده و دنبــال چــراغ قــوه اش می‌گشــت. یــا اینکــه مفاتیــح را از جلویــش برداشــته و بــه جــای آن قــرآن می‌گذاشــتند. بنــده خــدا در پرتــو نـور ضعیف چــراغ قــوه چقــدر ایـن صفحـه آن صفحـه مـی کـرد تـا بفهمـد کـه بلـه، کتـاب روبرویـش اصـلا، مفاتیـح نیسـت. یـا اینکـه سـیم بلنـد گـو را قطـع مـی کردنـد تـا او ادب شـود و ایـن قـدر بـه حاشـیه نپـردازد... بچه‌هـا داشـتند دعـای کمیـل مـی خواندنـد و مـداح می‌گفـت: خدایـا شـب جمعه است و یک مشـت گنه کار آمده اند.. یـک دفعـه ای وسـط مجلـس فریـبرز ظاهـر شـد و خیلـی سریـع و بـا خنـده گفـت: غلـط کردیـد گنـاه کردیـد، الان اومدیـد اینجـا و گریـه مـی کنیـد. خدایـا یـک مشـت گنـه کار آمده انـد، می‌خواسـتید گنـاه نکنیـد. مگـه دسـت شمـا رو گرفتنـد و گفتنـد گنـاه کنیـد. حرفـش تمـام نشـده بـود کـه چنـد نفـر از بچه‌هـا بـا دمپایـی دنبالـش کردنـد و فریبـرز هـم، فـرار... •┈••✾💧✾••┈• نشر دهنده باشیم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
هدایت شده از ایتایار
🍂 طنز جبهه «آموزش نظامی فریبرز» •┈••✾✾••┈• 🔹 روز اول استقرارمان در پادگان به پایان رسیده بود که معــاون فرمانده آمد و گفت: بچه‌ها شما آموزش دیده اید؟ همــه بــا صدای رسا گفتند: بله! اما فقـط فریبـرز بـود کـه چنـد روزی در پادگان آموزش دیده بـود. آن هـم فقـط کار با اسلحه و یک سیر مطالب تئوری و... را بلد بود. جناب معاون گفـت: خوبـه خوبه! به نوبت بروید و از اسلحه خانه، اسلحه خود را تحویل بگیریــد. به ترتیب و مثل بچه مدرسه ای ها در صف ایستادیم و هر کدام یک ژ-3 با مقداری فشنگ تحویـل گرفتیـم. وارد آسایشـگاه پادگان شدیم کـه تعدادی اتاق داشـت... بسـیاری از بچه‌هـا اسـلحه ندیده بودند و بـا ترس و احتیاط با اسلحه شان ور می‌رفتنـد. یکی از بچه‌هـا گفـت فریبـرز تـو که آموزش دیدی بایـد بـه ما هـم یاد بدهى، ما هیچی از ایـن تفنـگ هـا سر در نـمی‌آوریم. فریبـرز سرش را خاراند و گفت: باشه بچه‌هـا از فردا آمـوزش نظامـی شروع میشه، البتـه پنهانـی... زشـته بقیـه بفهمنـد مـا هیچی بلد نیسـتیم... مـا حال و حوصلـه آمـوزش نظامی نداشـتیم و فریبـرز خیلـی بی خیـال داشـت با اسلحه ور می رفـت. ایـن را مـی دانست که باید سر اسلحه را بـالا بگیـر و تسـت کند. آنقدر ذوق زده بـود کـه همـان داخل سوله سر اسلحه را بـالا گرفـت و بـا یـک ژسـتی جلـوی بچه‌هـا ماشـه را چکاند...کـه!؟ ناگهـان صدای مهیب شـلیک در گوشـم پیچیـد و لگـد اسـلحه فریبـرز را بـه عقـب پرتاب کرد و او به کناری افتاد. مهتابــی مســتطیلی بــالای سرمــان کنــده شــد و با گچ و خاک آمد پائین و خورد تـو سرمان.. فریبرز تـازه فهمیــد کــه فشـنگ داخل اسلحه را بیرون نیاورده اسـت. پیش خودمان گفتیم: بـه بـه چـه کسـی می خواهـد بـه ما آمــوزش بدهد!؟بچه‌هــا همه ترسیده بودند و می‌گفتند: چــه کار می کنی؟ نکشی ما را؟!... فریبــرز با آرامش و خونـسـردی گفــت: ای بابا یادم رفتـه فشـنگ را در بیـاورم. طـوری نشـده کـه حـالا!!... بعد از مدتی صـدای دو، سـه تـا شـلیک دیگـه از داخـل اتاق هـا شـنیده شـد. فرمانـده بـا داد و بیداد و دلهـره و تـرس وارد آسایشگاه شدند و به بقیـه نیروها گفتتنـد: بگیرید، جمـع کنید این تفنگ هـا را از ایـن هـا! زود جمـع کنیـد اسلحه هـا را... فردا فرمانده همه مـا تـازه واردهـا را جمـع کـرد و گفـت: از امـروز باید آموزش ببینیـد. خدا رحم کرد کـه کسی دیروز تیر نخـورد، شمـا کـه کار بااسـلحه را هنـوز بلـد نیسـتید چرا می‌گید آموزش دیدیم!؟ یک آموزشی بدهـم بهتان کـه حظ کنید. حدود ده روز دمـار از روزگار مـا درآوردنـد، انـواع آمـوزش هایـی کـه بلـد بودنـد روی مـا امتحـان کردنـد. همــه مقــر را فریبــرز می دانستند و شبها برای تلافی برایـش جشن پتو می‌گرفتیم. تقصیر خودمان بود ناشی گری اول، کار دسـت مان داده بـود... •┈••✾💧✾••┈• نشر دهنده باشیم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 طنز جبهه «دلبر قرمز» •┈••✾✾••┈• 🔹 تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس بفرستند مجروحین رو ببره بی سیم زدم به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف می زدیم گفتم: حیدر... حیدر ... رشید! چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد: - رشید به گوشم - رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز بفرستید! - هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟ - شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟ - رشید نیست. من در خدمتم - اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟ - برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ بد جوری گرفتار شده بودم از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم بازم تلاشمو کردم و گفتم: - رشید جان! از همون ها که چرخ دارند! - چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟ - بابا از همون ها که سفیده - هه هه. نکنه ترب می خواهی؟ - بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره - دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس می خوام دیگه! کارد می زدند خونم در نمی اومد هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا... •┈••✾💧✾••┈• نشر دهنده باشیم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 طنز جبهه «شوخ طبعی‌ها» •┈••✾✾••┈• 🔹شهردار گاهی می‌شد که آهی در بساط نداشتیم، حتی قند برای چای خوردن. شب پنیر،‌ صبح پنیر، ظهر چند خرما... در چنین شرایطی طبع شوخی بچه‌ها گل می‌کرد و هر کس چیزی نثار شهر دارِِِِِِِِ ِ آن روز می‌کرد. اتفاقا یک روز که من شهردار بودم و گرسنگی به آنها فشار آورده بود، یکی گفت: «ای که دستت می‌رسد کاری بکن!» من هم بی درنگ مثل خودشان جواب دادم: «می رسد دستم ولیکن نیست کار... کف دست که مو ندارد، اگه خودمو می‌خورید بار بندازم!» 🔸 التماس دعا بر خلاف همه اشخاص که موقع نماز و دعا، اگر می‌گفتی: «التماس دعا» جواب می‌شنیدی: «محتاجیم به دعا» به بعضی از بچه‌های حاضر جواب که می‌گفتی جواب‌های دیگری می‌گفتند. یکبار به یکی گفتم: «فلانی ما را هم دعا بفرما» فورا گفت: «شرمنده سرم شلوغه. ولی باشه،‌ چشم. سعی خودمو می‌کنم. اگه رسیدم رو چشام!» 🔹 سنگر یا سنگک؟ همیشه خدا توی تدارکات خدمت می‌کرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه می‌کرد. یک روز عصر، که از سنگر تدارکات می‌آمدیم، عراقی‌ها شروع کردن به ریختن آتش روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که که حاجی هنوز سیخ سیخ راه می‌رفت. فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و می‌گفت: «چی؟ سنگک؟» من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر، سنگر بگیر...!!» سوت خمپاره‌ای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم. ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد می‌گوید: «سنگک؟» زدم زیر خنده. حاجی همیشه همینطور بود از همه کلمات فقط خوردنی‌هایش را می‌فهمید. •┈••✾💧✾••┈• نشر دهنده باشیم http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 کمبود گیلاس تدارکات در دفاع مقدس برای خودش دنیایی داشت و تهیه و توزیع مواد غذایی که بخش زیادی از آن توسط کمک های مردمی به جبهه ها ارسال می شد از جمله وظایف سخت و حساس برادران تدارکات در دفاع مقدس بود . از برخی برادران رزمنده هم نمی شود گذشت، همان هایی که از جمله شلوغ های جبهه بودند و در فرصت های مناسب به انبارهای تدارکات پاتک زده و اقلام منحصر به فردی را شبانه و یا در اوقاتی که مسئولان تدارکات غفلت می کردند در جاهای مختلف مصرف می کردند. برخی از این خاطرات حتی تا پایان ماموریت ها و برخی دیگر تا پایان دفاع مقدس به صورت رمز و راز باقی ماند و عاملان آنها به هنگام اعزام به خط مقدم جبهه به صورت سربسته از مسئول تدارکات حلالیت می طلبیدند که وجود چنین برادرانی در یگان های عملیاتی خنده و شوق 😃 را بر لبان رزمندگان در لحظات سخت و حساس دفاع مقدس جاری می ساخت. کمپوت ها طرفداران بسیاری داشت و به هنگام ظهر در گرمای طاقت فرسای جبهه که عرق از سر و روی رزمندگان جاری بود این نوشیدنی خنک و به قول بچه ها تگری می توانست اندکی عطش را کاهش دهد. کمپوت ها در این بین جایگاه ویژه ای داشتند و خصوصا کمپوت گیلاس 🍒 به دلیل بالا بودن درخواست همیشه با کمبود مواجه می شد و هنگام توزیع، به نفرات آخر تنها کمپوت سیب، زردآلو و یا گلابی می رسید. 👇👇
🍂 طنز جبهه «شوخ طبعی‌ها» •┈••✾✾••┈• 🔹 خدا نکند کسی ولو از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم مرخصی مي‌رفت. مگر بچه‌ها ولش می کردند. وقتی پایش می رسد به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد. مثلا از او سوال می‌كردند: «فلانی پیدات نیست کجایی؟» دیگری به طعنه جواب می داد: «تو خط تهران - اندیمشک کار می کنه» و گاهی هم می گفتند: «مرخصی آمدی جبهه؟» 🔹 حرف‌ها كشيده شد به اينكه ما شهيد بشوم چه می‌شود. مثلا يكی كه روزه قضا بر گردنش بود می‌گفت: «مگه شما همت كنید وگرنه من اينقدر پول ندارم كسی را اجير كنم» خلاصه شوخی و جدی قاطی شده بود تا اينكه معاون گردان هم به حرف آمد و گفت: «من اگر شهيد شدم فقط غصه ۳۵ روز مرخصيم را می‌خورم كه نرفتم...» هنوز كلامش به آخر نرسيده بود كه يكی پريد وسط و گفت: «قربان دستت بنويس بدهند به من!» 🔹هميشه خدا توی تداركات خدمت می‌كرد. كمی هم گوش هايش سنگين بود. منتظر بود تا كسی درخواستی داشته باشد، فورا برايش تهيه می‌كرد. يك روز عصر، كه از سنگر تداركات می‌آمديم، عراقی‌ها شروع كردن به ريختن آتش روی سر ما. من خودم را سريع انداختم روی زمين و رساندم به گودالی. در همين لحظه ديدم كه حاجی هنوز سيخ سيخ راه می‌رود. فرياد زدم: «حاجی سنگر بگير!» اما او دستش را پشت گوشش گرفت و گفت: «چی؟ سنگك؟» من دوباره فرياد زدم: «سنگك چيه، سنگر، سنگر بگير...!!» سوت خمپاره‌ای دیگر آمد ولی هنوز می‌گفت: «ها...؟ سنگك؟» زدم زير خنده. حاجی هميشه همينطور بود. از همه كلمات فقط خوردنی‌هايش را می‌فهميد. •┈••✾💧✾••┈• @defae_moghadas 🍂
🍂 تبریزی که اهواز شد!! یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یک روز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات. پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی. گفت: درست است، اما حقیقت اش این است که خانواده ام موافقت نمی‌کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمی‌روم، می‌روم برای کار. ....پرسیدم: حالا می‌خواهی چه کنی؟ گفت: می‌رویم مخابرات شماره می‌دهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریز هستیم و با هم کار می‌کنیم، من نتوانسته ام بیایم، بعداً خودم تماس می‌گیرم. آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنید! گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر کار خودت است😂😂 🔸 کتاب "فرهنگ جبهه" جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه «سوالات شرعی نگهبان عراقی» •┈••✾✾••┈• 🔹 یک روز شجاع، ( سرباز عراقی )از من سئوال شرعی پرسید: - محسن؟! -بله. - اِنّی اُصَلّی، دقّ الباب، من نماز می خوانم، در می زنند. می روم در را باز می کنم... صَحیحُُ صلواه؟ - مو صحیحُُ، درست نیست، باطل! خواستم به او بگویم می توانی در این وقت صدای اذکار را بلند کنی، یادم افتاد که این بیچاره ها نماز خوان بودنشان را از همدیگر پنهان می کنند. گفتم: لا. صلوه تجدید. یعنی دوباره بخوان! گفت: شکراً. رفت و دوباره آمد پرسید: محسن، نماز را قطع کردم، وضو هم باطل؟ وضو را عوض کنم؟ لا باطل. نباید عوض کنی. و مبطلات وضو را یادش دادم. رفت نمازش را خواند و دوباره آمد. الکی الکی شده بودم حجت الاسلام و مسئله ها را جواب می دادم. با عرض معذرت! با دهانش صدایی درآورد و پرسید: این هم وضو باطل؟! با خنده گفتم: بله باطل، ناجور باطل! پرسید: آن یکی هم باطل؟ گفتم: بله، آن یکی هم باطل! □ من جواب سئوالات شرعی پسر شجاع را می دادم و این شش نفر هم‌اتاقی من که چهار نفرشان بچه شمال بودند و همه دست و پا تیر خورده و شکسته، قاه قاه می خندیدند و ریسه می رفتند. •┈••✾💧✾••┈• @defae_moghadas 🍂
🍂 «پیرمرد تلفن لازم» به نقل از شمس الدین مغزپور •┈••✾✾••┈• 🔹 یکی از بچه‌های متاهل که چند ماه تو خط بود و نتونسته بود بره عقب تا از مخابرات با خانواده اش تماس بگیره، اومد گفت یه کاری کن یه خط بدن من یه خبر از خانوادم بگیرم. از خط مقدم فقط با خط FX قرارگاه امکان برقراری تماس بود. یک قرارگاه بود و ده تا لشکر زیر مجموعه! به این راحتی خط در اختیار کسی قرار نمی‌دادند. فقط برای ضرورتها به درخواست فرماندهان لشکر می‌دادند. خط رفتم سنگر فرماندهی سراغ حاج على فضلى فرمانده لشکر. گفتند نیست. به معاونش گفتم یه خط برا ما درخواست کن این بنده خدا جریانش اینطوریه خیلی وقته خانوادش بی خبرند. گفت: نمی‌شه، ستاد نیاز داره. دست از پا درازتر اومدم بیرون. تو این فکر بودم چه کار کنم برا این بنده خدا. سیم اف ایکس که از سنگر مخابرات می‌رفت به فرماندهی رو قطع کردم، وصل کردم به قورباغهای (یه نوع تلفن هندلی) که وقتی زنگ می‌خورد قور قور می‌کرد. زنگ زدم قرارگاه. یک نفر که از بچه های لشكر عاشورا بود با لهجه ترکی گفت بفرمایید. از استعداد تغيير صدایم استفاده کردم و با صدای لرزون پیر مردهای زهوار در رفته که صداشون از ته چاه سینه با گرفتگی در میاد گفتم :"پسرم عزیزم قربونت برم من خیلی وقته از بچه هام بی خبرم بیه خط به من بده زنگ بزنم.👨‍🦳" رزمنده آذری که وجدانش رگ به رگ شد با لهجه شیرین ترکی گفت :"چشم پدر جان چشم پدرجان" سریع وصل کرد گوشی رو دادم به رفیقم گفتم بیا. دیگه کارمون شده بود هر وقت خط می‌خواستیم سیم رو قطع می‌کردم، پدرجان می‌شدم و خط می‌گرفتم. شب عملیات شد. به من گفتند برو قرارگاه، سنگر فرماندهی اسم رمز عملیات رو بگیر بیا. رفتم تو سنگر. از لهجه ترکی یکی از رزمندها فهمیدم بانی خط اف ایکس پیرمرد هستن. گفتم ببخشید شما به لشکر ۱۰ خط اف ایکس وصل می‌کنید؟ گفت بله چطور؟ گفتم نشناختی؟! با همون لهجه ترکی گفت نه والا شما رو اولین باره می‌بینم. صدام رو به همون پیرمرده تغییر دادم گفتم :"پسرم منم؛ قربونت برم." از عصبانیت سرخ شد. سیم لشکر ما رو از پشت دستگاه چهل شماره کند و گفت:" به لشکر ۱۰ دیگه خط نمی‌دم" با همون صدای پیرمرد گفتم:" پسرم قربونت برم با من پیر مرد مدارا کن پام لب گوره". افتاد دنبالم و از پشت سرم ترکی باهام اختلاط می.کرد که من نمی فهمیدم. فقط از حالت عصبانتيش معلوم بود الفاظ محبت آمیز به کار نمی‌بره. •┈••✾💧✾••┈• @defae_moghadas 🍂
🍂 سگ سبیل محسن جامِ بزرگ •┈••✾✾••┈• درجه داری همراه نگهبانها وارد سالن شد. بالای سر من که رسید، یکی از نگهبانها به او گفت: هذا ملازم! درجه دار سری تکان داد و نگاه عجیب و غریبی به من و ریش هایم که حسابی بلند شده بودند انداخت و رفت. درجه دار عراقی که گویا فکری در سر داشت، برگشت. دستور داد مرا به حیاط ببرند. بعد از ظهر بود و آفتاب، اما سوز سختی می آمد. استخوان و محل زخمها و تیرها، تیر می کشید. نمی دانستم او با من چه کار دارد. با دست به ریش هایم اشاره کرد و گفت: هذا حرام! هذا کثیف! با دو تا انگشت قیچی شده ام از او خواستم که بگوید قیچی بیاورند تا خودم ریش ها را کوتاه کنم. صدا زد: مقراض! قیچی را که آوردند دوباره حالی اش کردم که خودم بلدم، آینه بدهید تا کوتاه کنم. دست راستش را به بالا غنچه کرد و گفت: - صَبِر، صَبِر. من صبر کردم. لحظه ای بعد دیدم تیغ جراحی آورده اند تا صورتم را تیغ تراش کنند. گفتم: حرام! حرام. به ریش های بلند و چرکم اشاره کرد و گفت: لا، هذا حرام. و بعد از اعماق ریشم چند تکه گِل خشک شده کربلای چهار را بیرون کشید و نشانم داد. اصرار من برای استفاده از قیچی تاثیر نکرد و او با تیغ جراحی آماده اصلاح شد، اما این موهای جِرّ شده را نمی شد خشک خشک کوتاه کرد. این بار خودش رفت و با یک گالن چهار لیتری مایع ظرفشویی برگشت! مایع را با دست آنقدر مالید روی صورتم تا حسابی کف کرد. سرم را آورد بیرون تخت و آب ریخت. گِل و مِل بود که از صورتم جاری می شد و روی زمین می ریخت. محال بود افسر عراقی این کارها را برای سربازان خودش انجام دهد! این اولین بار بود که بعد از چندین روز آب به صورتم می خورد. او دوباره به صورتم آب ریخت و شست. آینه ای به دستم داد و خودم را به خودم نشان داد و گفت: - لحیه حرام، کثیف! دیدنی بودم. صورتم همچنان سیاهی می زد از کثیفی و گِل و لای. این بار با آفتابه روی صورتم آب ریخت و مایع ظرفشویی مالید و با تیغ جراحی افتاد به جان صورتم و ریش ها را از ریشه زد! او سبیلم را نتراشید. دو طرف سبیلم را آویزان گذاشت و یک جفت سبیل میخ طویله ای برایم درست کرد که خودم هم خودم را نمی شناخت. صورتم برق افتاده بود. از آن دیدنی تر خط موی صورتم بود. او خط را درست از روی شقیقه و بالای گوشم گذاشت و حاج محسنی درست کرد که بیا و ببین. تمام این کارها را نه بخاطر مخالفت با شرع بلکه حس می کرد چون من افسرم شایسته احترام بیشتری هستم و این کارها را بخاطر احترام من انجام داده بود. جلوی سرم مو نداشت ولی از بغل‌ها پر پشت بود و با آن خط ریش دیدنی شده بودم. افسر عراقی دو سه بار زِین، زِین کرد و خوشحال و خندان دستور داد مرا به سالن برگردانند. تخت را که سرجایش بردند، احمد با دیدن من، پشتش را به من کرد، نفر چپی هم رویش را برگرداند. گفتم: احمد! با لهجه خوزستانی و با عصبانیت گفت: احمد کیه؟ گفتم: احمد چرا اینجوری می‌کنی؟ منم محسن! او فقط سرش را کمی کج کرد و نیم نگاهی انداخت و پرسید: اِ، تو محسنی، یعنی حاجی خودمونی؟ گفتم: آره بابا! خودم هستم! - پس چرا این جوری شدی. پس ریش هایت کو؟ این سبیل ها چیه؟ و خندید. - اینها مرا بردند و صورتم را صفا دادند، تمیز کردند! او دوباره خندید و وَی وَی کنان، قاسم و حسین را صدا زد و گفت: بیایید حاج محسن را ببینید، چه حاج آقایی شده محسن! بچه ها جمع شدند دور و بر تختم و هر کسی چیزی می گفت: اِاِ پس چرا مثل عراقی ها شدی؟! این سبیلها چیه درست کردی؟! و خنده خنده داستان حرام و کثیف را برایشان تعریف کردم و خندیدند. احمد گفت: این نامردها در سالن بغلی زخمی های خودشان را نگه می دارند. یک وقت هایی آنها را به اسم اسیر ایرانی جا می زنند تا بلکه اطلاعاتی بگیرند. من فکر کردم تو از آن بعثی های سگ سبیل هستی! 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
12.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 روزی که امام خندید .... شورآفرینی مرحوم حاج بخشی پیر دلاور جبهه ها 🔹 روزی رزمنده ها خدمت امام رفته بودند، و در جمع آنها حاجی بخشی نیز حضور داشت. حسینیه جماران مملو از جمعیت بود، امام که وارد حسینیه شد، همه ایستاده شعار می‌دادند و امام هم دستش را برای رزمنده ها تکان می‌داد. وقتی روی صندلی نشست، قبل از اینکه صحبت هایشان را شروع کند، حاجی بخشی از جا بلند شد و شروع کرد شعار دادن: - ماشاءالله ...حزب الله - بسیجیها ...حزب الله - سپاهیا ...حزب الله - ارتشی ها ...حزب الله همه حسینیه به وجد آمد و امام عزیز هم از آن بالا به جمعیت نگاه می‌کرد. حاجی بخشی گفت: - کجا میرید ... همه گفتند: کربلا حاجی گفت: باکی میرید ...همه گفتند: حاجی گفت: ما را هم ببرید همه یکصدا گفتند ... جا نداریم..😂 اینجا بود که امام بزرگوار شروع کردند خندیدند و حاجی بخشی هم رو به امام کرد و در حالی‌که دست به محاسن سفیدش می کشید. گفت: آقاجان: ببینید، این جوونها من پیرمرد رو اذیت می کنند.😊 شادی روحش صلوات        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄    @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂