🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
سال ۱۳۵۹ رو به پایان بود. در شیراز خانواده ام از خانه مستأجری، به یک خوابگاه دانشجویی در خیابان زند رفته بودند. این خوابگاه تبدیل به خوابگاه جنگ زده ها شده بود. بیشتر خانواده نیروهای سپاه آبادان، سپاه اهواز و سپاه خرمشهر را در آن ساختمان جا داده بودند. خانواده ما همگی در یک آپارتمان سه خوابه زندگی میکردند؛ یک اتاق برای پدر، مادر و خانواده یکی از خواهرهایم یک اتاق در اختیار خانواده غلامرضا و در اتاق دیگر خانواده خواهر دیگرم اقامت داشتند. خوبی اش این بود که همه محرم بودند. سپاه به هر کدام از خانواده ها پنج پتو و یک چراغ نفتی داده بود. همان آقای رهنما که یک بار در سپاه با او بگومگو کرده بودم، خانواده ام را شناخته و به یکی از خانمهایی که داوطلبانه به جنگ زده ها کمک میکرد نشانی یک ساختمان شیک و لوکس مصادره ای را داده و گفته بود خانواده نورانی را به آنجا ببر اگر خوششان آمد، همانجا مستقر شوند. خانه در محله ای به اسم تپه تلویزیون قرار داشت که منطقه گران قیمت شیراز بود. پدر و مادرم برای دیدن ساختمان میروند و با ساختمانی مجلل و مجهز مواجه میشوند.
پدرم می پرسد این خانه مال کیست؟ دختر خانم می گوید این خانه مصادره ای است. پدرم میگوید مصادره ای یعنی مال کسی بوده؟ میگوید آره دادگاه مصادره کرده. پدرم میگوید نمی خواهم. هر چه آن خانم اصرار میکند، میگوید اینجا نمی توانم نماز بخوانم. آن دختر خانم که سرسختی پدرم را میبیند به مادرم میگوید حاج خانم این خانه یک میلیارد قیمت دارد مادرم نگاهی به او میکند و می گوید والله میلیون را شنیده ام میلیارد به گوشم نخورده. به مادرم میگوید اگر خانه را بگیرید از طریق دادگاه انقلاب به نامتان می شود. مادرم می گوید و الله، هر چه حاج آقا بگوید پدرم میگوید در همان خوابگاه یا خانه اجاره ای مینشینم ولی به خانه مصادره ای نمی روم. جنگ زده ها در شیراز شرایط مختلفی داشتند. عده ای به خانه هایاقوام و دوستانشان رفته بودند بعضی ها ساختمانهای خالی و نیمه کاره را تصرف کردند. عده ای هم در صحن شاه چراغ اتراق کرده بودند و با وسایلی که همراه داشتند در آنجا زندگی میکردند. آنها بعضاً دختر و پسر جوان داشتند. شاه چراغ محل آمدوشد جوانهای شیراز هم بود. مسائلی که بین جوانها میگذشت گاه منجر به نزاع بین خودشان یا بین خانواده های جنگ زده و شیرازیها میشد. وضع نابسامان در شاه چراغ آن قدر بالا گرفت. آتش نشانی زیر وسایلشان آب میگیرد. جنگ زده ها به خیابانها میریزند شعار میدهند و دوباره در شاه چراغ جمع میشوند. عده ای از جنگ زده ها در جریان درگیری با پلیس زخمی و دستگیر شدند. زمانی که به شیراز رفتم، سپاه شیراز وارد این قضیه شده بود. پس از پرس وجو برای یافتن خانواده های بچه های سپاه، آنها را در اماکن مختلف پیدا کردم. بینشان خانواده های جنگ زده دیگری هم بودند. باید به همه آنها کمک میکردم، به طور معمول به هر نفر دو هزار تومان و به بعضیها که وضع بدتری داشتند سه هزار تومان میدادم. به ندرت، برای خانواده عیالوار در شرایط بحرانی پنج هزار تومان در نظر می گرفتم. بعضی ها دعا می کردند. بعضی ها را که تشخیص می دادم وضعشان خوب است و از جایی حقوق می گیرند، چیزی نمی دادم. این افراد فحش میدادند و میگفتند شماها پارتی بازی میکنید، حواستان به مردم نیست. به جنگ زده های دیگر. که مشکل داشتند کمک هم می کردم؛ اما اولویتم خانواده های سپاه بود. میگفتند در فلان خوابگاه خانواده های سه نفر از بچه های سپاه هستند. میرفتم سراغشان میدیدم پیرزن و پیرمردی هم آنجا هستند و کسی را ندارند. میدیدم خانواده عیالواری چند بچه کوچک دارند و پتویشان کم است یا به کسی بر می خوردم که میخواست کار کند سرمایه اندکی میدادم که یک دست فروشی راه بیندازد. کمک ها فقط پرداخت پول نبود، جاهایی نیاز به معرفی نامه از استانداری داشتند دورمان حلقه می زدند؛ بعضی ها دعا میکردند و بعضی ها نه.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پس از چند روز به همراه حاج علی همسر خواهرم به اصفهان رفتیم. اوضاع اصفهان هم مثل شیراز بود. آنجا هم گفتند بین مهاجرین جنگی و مردم اصفهان نزاع و درگیری پیش آمده است. شنیدم چند جنگزده در بیمارستان اند که هیچ کس به سراغشان نمی رود. بر حسب اتفاق، دیدم یکی از آنها عبدالصاحب نوروزی پسرخاله پدرم است؛ همان که خانه شان در خسروآباد بود پرسیدم: «اینجا چه میکنی؟» گفت: «پدر و مادرتان از ذوالفقاری به خانه ما آمدند، چیزی برای خوردن نداشتیم. با دوچرخه به مسجدی در آبادان رفتم تا غذایی پیدا کنم که یک گلوله توپ خورد توی مسجد.» ترکش روده هایش را بیرون ریخته بود. با دکترش صحبت کردم، گفت: هیچ امیدی به زنده بودنش نیست. فقط نیم متر از روده اش باقی مانده بود. گفت: از روزی که او را به اینجا آوردند کسی به ملاقاتش نیامده است. گفتم: خانواده شان خبر ندارند. چه اتفاقی برایش افتاده است.
پرسیدم: چه چیزی برایش خوب است؟ گفت: گردو را پودر کنید با شکر بدهید.
مقداری گردو گرفتم دادم همان مغازه دار پودرش کرد با شکر مخلوط کردم بردم بیمارستان و به او دادم.
میدانستم خانواده علی هاشمیان در مبارکه اصفهان هستند. به مبارکه و خانه علی هاشمیان رفتم. خانواده محترم و باعزتی بودند. خواستند از خاطرات علی بگویم. خاطراتی از شجاعتها، هوش و تدبیر و جنگیدن هایش زیر آتش دشمن و چگونگی شهادتش را برایشان نقل کردم. فضای تأثرانگیزی ایجاد شد. دیدم دخترخانمی حدود نوزده ساله خیلی بی تاب است و گریه میکند. از آقایی پرسیدم: ایشان خواهر علی است؟ گفت نامزدش است. قرار بود ازدواج کنند. هر چه اصرار کردم کمکی کنم ریالی نگرفتند. گفتند همین که سر زدی و خاطرات علی را برای ما گفتی ما را زنده کردی. عموی علی در مبارکه وضع مالی اش خوب بود. خانواده علی تحت حمایت ایشان بودند.
از اصفهان به الیگودرز، ازنا، خرم آباد، بروجرد، اراک و تهران رفتم. همه جا را یکی یکی سرکشی کردم. در بروجرد چند خانواده در یک مسجد زندگی میکردند، به آنها کمک کردم. به مدرسه ای رفتم، دیدم چهار دختر بزرگ مجرد از بیست و پنج سال به بالا با پدر و مادر و دو برادر در یکی از کلاسهای مدرسه اسکان داده شده اند. سه پتو و یک چراغ علاء الدین داشتند. پدر خانواده دست مرا گرفت، به گوشه ای برد و گفت: «جوان! خدا را خوش میآید من و زنم با چهار دختر و دو پسر با سه پتو زندگی کنیم؟» چند پتو برایشان خریدم. گفت: «آقا دستت درد نکند، اما برو یا مسئول اینجا صحبت کن اتاق دیگری به ما بدهد، دخترها و مادرشان در یک اتاق و پسرها و من هم در اتاق جدا باشیم. یک حکم از جهان آرا و سپاه و حکمی از استانداری داشتم. هرجا می رفتم و حکم نشان میدادم تحویلم میگرفتند. تا آرم سپاه خرمشهر را میدیدند احترام میکردند با مسئول مدرسه صحبت کردم گفت «آقای محترم، بیایید چیزی نشانتان بدهم.»
مرا به سالن امتحانات برد. سه خانواده، آن سالن را با چادر زنانه جدا کرده بودند. گفت آن خانواده حداقل همه محرم هستند. اینجا یک خانواده، دختر جوان و یکی دیگر، پسر جوان دارد؛ بنزین و کاه کنار همدیگر!
جای دیگری وجود نداشت. وضع جنگ زده ها در بروجرد از شهرهای دیگر سخت تر بود. هوا سرد بود. بعضی ها التماس میکردند که آقا ما را از اینجا به جای گرمسیر منتقل کنید. پیرمردها و خانم های مسن با من جوان بیست و دو ساله درد دل میکردند. بعضی خانواده ها همدیگر را گم کرده بودند. به راحتی دسترسی به تلفن نداشتند، برای یک تماس باید به مخابرات میرفتند. از دحام زیادی بود. متصدی باجه اگر موفق به گرفتن شماره میشد وصل میکرد. در الیگودرز خانمی گفت: «آقا، من با سه دخترم، شوهرم را گم کردیم، نمی دانم کجاست؟» عکس و مشخصات داد، گفت: شما که به اردوگاه ها میروی، اگر جایی او را دیدی بگو ما اینجا هستیم. در برخی اردوگاه ها اختلاط زن و مرد و دختر و پسر مسائلی به وجود آورده بود که قابل بازگو کردن نیست.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در تهران، آقای اسماعیل زمانی نماینده استانداری در نخست وزیری بود که مایحتاج مهاجرین جنگی در شهرهای خوزستان و نیازمندیهای نیروهای مستقر در جبهه جنوب را تأمین و ارسال میکرد. حاج اسماعیل را از دوران انقلاب میشناختم. پیش او رفتم، در مورد اوضاع خانواده های مهاجر که در طول مسیر دیده بودم، توضیح دادم. جایی برای استراحت نداشتم. یادداشتی داد گفت: «برو سلطنت آباد خیابان
پاسداران. خانه تمیز و مرتبی است، آنجا استراحت کن. با حاج علی به آن نشانی رفتیم. خانه در اختیار استانداری یا دادگاه انقلاب بود؛ خانه ای لوکس با تجهیزات کامل وسط یک باغ بزرگ. خانه متعلق به یکی از درباریهای فراری بود. نگهبانی داشت که ما را به چشم آدمهای مفلوک و گرسنه هایی که صاحب منصب شده باشند، نگاه میکرد. خواستیم وارد یک اتاق شویم جلویمان را گرفت. گفت: «اینجا نروید این اتاق وسایل آقاست!» گفتم: «آقا کیه؟ صاحب این خانه که الآن نیست.»
یک جای کوچک داد. دانستیم پیش از انقلاب در این خانه کار می کرده. با او تند شدم که در آن اتاق را باز کند. وقتی باز کرد، اتاق بزرگ و مجهزی بود. خواب راحتی کردم، خستگی راه از تنم بیرون رفت. وقتی روی تخت خواب مجلل آن خانه دراز کشیده بودم، به یاد اولین سفری که به تهران داشتم افتادم. با پشت سر گذاشتن کلاس نهم در شانزده سالگی، یک شورش درونی به سراغم آمد. فضا برایم کوچک بود. نمی خواستم در آن محیط باشم. تصمیم گرفتم دنبال زندگی جدید بروم و سرنوشت خوبی برای خودم رقم بزنم. میگفتم سرنوشت خود را خود انسان باید بسازد. با خودم فکر میکردم میروم با ماشین بی ام و، کت شلوار شیک، سیگار کنت بر می گردم و زندگی خوبی برای پدر و مادرم درست میکنم؛ رؤیاهایی از این قبیل. این تصمیم را با کسی مطرح نکردم. تنها عزیز را در جریان قرار دادم. پول چندانی نداشتم. ریسک بالایی بود.
ساعت چهار بعد از ظهر فصل تابستان که مردم در هوای گرم خرمشهر خواباند بلند شدم، بی سروصدا ساک کوچکی برداشتم، چند تکه لباس و چند کتاب توی آن گذاشتم و از خانه بیرون زدم. پیش از حرکت اتوبوس عزیز رسید پاکت آجیل توی دستش بود. در حالی که بغض در گلو داشت گفت «نرو اشتباه میکنی، کار درستی نیست.» تا آخرین لحظه سعی کرد مرا پشیمان کند. تصمیمم را گرفته بودم. می دانست در تصمیمها لجوج هستم. در آورد بیست و پنج تومان کف دستم گذاشت. این پول مزد یکی دو ماه کار در مغازه پدرش بود. حدود بیست تومان هم خودم داشتم. اتوبوس به طرف تهران حرکت کرد. چند روز پیش از رفتن به تهران اتفاقی یکی از همکلاسی هایم را دیدم. اسمش بهروز بود. به او گفتم میخواهم به تهران بروم. او قوم و خویشی در تهران داشت. گفتم قوم و خویشت نمی توانند کاری برایم پیدا کنند؟» گفت: «زنگ میزنم، میگویم.»
زنگ زده بود او هم گفته بود اگر آمد تهران، سری به ما بزند. در خیابان پهلوی تهران (ولیعصر کنونی) پیاده شدم. این خیابان در ذهنم بود. شنیده بودم بزرگترین خیابان تهران است. ساکی روی دوشم بود. از اول خیابان ولی عصر، بالاتر از راه آهن داخل مغازه هایی که می دیدم خلوت است، می رفتم و میپرسیدم شاگرد نمیخواهید؟ همه جواب سربالا دادند. غروب شد گفتم خدایا کجا بروم؟ چه کار کنم؟ می خواستم بروم مسافرخانه می ترسیدم در آنجا پولم را بزنند. هوا که تاریک شد، رفتم توی یک کیوسک تلفن نشستم و تا صبح چرت زدم و خوابیدم. صبح احساس بدی داشتم. پیش خود گفتم خودت خانه و زندگی داری، اینجا چه کار میکنی؟ برای چه آمدی؟
به بهروز زنگ زدم، سراغ آشنایش را گرفتم. آدرس داد. پسری که مرا به او معرفی کرده بود پدرش در خیابان نواب نمایشگاه اتومبیل داشت. خودم را به آنجا رساندم. صاحب مغازه مردی بود حدود شصت ساله، گفتم آمدم کار کنم گفت: «اینجا مواظب مغازه باش، من خیلی وقتها نیستم. اگر مشتری آمد زنگ بزن خانه خبر بده.» کارش خرید و فروش ماشین بود. کنارش یک گاراژ تعمیر ماشین داشت. ماشین میخرید دستی به سر رویش میکشید و برای فروش توی مغازه میگذاشت. خودش بنز مشکی شیکی داشت. کت و شلوار مشکی میپوشید و کلاه شاپوی قدیمی سرش میگذاشت. از داش مشتی ها بود که میگفتند جوانی اش بزن بهادر آن منطقه بوده. خانمش توی محله چادری بود ولی وقتی میخواست جایی برود پالتو پوست می پوشید.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
صاحب نمایشگاه ماشین میدانست جایی ندارم، گفت: "اگر جا نداری شبها میتوانی همینجا بخوابی."
شب اول نه پتویی داشتم نه بالشی. همان طور روی مبل دراز کشیدم. پشت در را قفل کرده بودم. دختر صاحب مغازه پتو و بالش آورد. گرفتم و تشکر کردم. خانواده مردمداری بودند. با صاحب مغازه رفیق شدم. برایش شعر میخواندم. جوانی چون کبوتر بود و من بودم یکی طفلی کبوتر باز...
خوشش آمد.
خانم صاحب مغازه یک شب درمیان یک ظرف غذا میداد دخترش برایم میآورد. تشکر میکردم. دختر از من خوشش آمده بود. می ایستاد، لبخندی میزد و صحبت میکرد. یک شب ایستاد به صحبت کردن. گفت: «ما خیلی دوست داریم به خرمشهر برویم، خاله ام آنجاست، بابایم هر عید میگوید میبرمتان خرمشهر، ولی نمیبرد.» گفتم: «هر وقت خواستید بیایید آدرس میدهم بیایید منزل ما.» پرسید: «خرمشهر دوست دختر هم داشتی؟» گفتم: «نه» گفت: "ای ناقلا، ای
کلک..."
خندید و رفت. دلم میخواست عاشقی را تجربه کنم ولی از نظر اخلاقی حتی فکرش را نامردی میدیدم.
مدتی گذشت، صاحب مغازه گفت: تو جوان خوبی هستی، به تو اعتماد کردم اگر به من خیانت نکنی خوب پول در می آوری. امشب نخواب، با همدیگر جایی میرویم. گفتم باشد، در خدمتم. آخر شب کرکره را کشیدم پایین. آمد دنبالم. سوار ماشینش شدم و روانه کوچه پس کوچه های خیابان نواب شدیم. به کوچه باریکی رسیدیم که ماشین رو نبود. ماشین را پارک کرد و پیاده رفتیم. در خانه ای را زد، رفتیم داخل دیدم چه اوضاعی ست. گروهی دارند قماربازی میکنند. مات و مبهوت این صحنه بودم که یکی را صدا کرد و گفت: شامی به این بده!» رفت نان و پنیر و انگور گذاشت توی آشپزخانه گفت: «بخور.» آنجا قمارخانه بود. گفت اسم این کماله، شبها می آیی اینجا، سهم مرا از کمال میگیری میبری بنگاه، صبح می آیم میگیرم.
قمارخانه مال خودش بود و سهمی بابت این خانه و قمارخانه و گردن کلفتی اش می گرفت. کمال در حالی که چوبی دستش بود، بالای بساط قمار می نشست. هرکس میبرد سهمی بر می داشت. کسی هم که می باخت اگر دوباره میبرد باز از او سهم میگرفت. نزدیک سحر می شد یک پاکت کاغذی پر از اسکناس به من می داد که این هم سهم فلانیه. از آنجا تا مغازه بیست دقیقه راه بود. بین راه گاه افراد مست را می دیدم که تکی یا چند نفری تلوتلوخوران میرفتند، راهم را کج میکردم به آنها برنخورم. تک و تنها توی شهر غریب، با یک پاکت پول، خطرناک بود. حدود پانزده شب کارم همین بود. یک شب بارانی که از آنجا بر میگشتم به خودم گفتم محمد آمدی این طور زندگی کنی؟ به ترانه های فرهاد علاقه داشتم. بی اختیار این ترانه به یادم آمد جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد میزنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون میکنه
دلم از تاریکیها خسته شده
تمام درها به روم بسته شده...
متأثر شدم. گفتم خدایا من کجا اینجا کجا؟ آن شب حسابی به هم ریختم. تصمیم گرفتم بهانه ای پیدا کنم و از آنجا بروم. فردا صبحش با ناراحتی روی مبل به حالت لم نشسته بودم که یکباره از در وارد شد گفت: «سام علیک.»
همیشه بلند میشدم و احترام میکردم. همان طور که نشسته بودم گفتم: علیکم السلام. گفت تو بابایت هم وارد میشود این طوری جواب سلامش را میدهی؟ گفتم تو چه کار به بابایم داری، چرا اسم بابایم را میآوری گفت: «پدرسوخته، بابات کی هست!» گفتم: «پدرسوخته خودتی. سگ بابام به تو می ارزه قمار باز... حمله کرد مرا بزند از در بیرون رفتم. دو سه نفر از لات ولوتهای دوروبرش او را گرفتند. گفت بگیرمت پدرت را در می آورم» گفتم هیچ غلطی نمی توانی بکنی. توی خیابان منتظر پسرش ماندم که بیاید پولم را بگیرم. پسره آمد، پرسید: «چی شده؟» گفتم با بابایت حرفم شده. گفت: «یا دیوانه ای یا خسته شدی میخواهی بروی. گنده لاتهای اینجا جرئت نمیکنند با این درگیر شوند. چه کار کردی تو؟ گفتم: «دیگر میخواهم بروم.» رفت، پولم را گرفت و داد. به این نتیجه رسیدم که از این راه به جایی نمی رسم. به خرمشهر برگشتم. مادرم تا مرا دید توی راهرو غش کرد. باباحاجی گفت: «محمد» آمدی؟ خدا کند. سر عقل آمده باشی.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پدرم آدم تو داری بود. ناراحتی اش را بروز نمی داد. همه تحویل گرفتند و استقبال کردند. دیگر خیال رفتن به تهران را برای همیشه از ذهنم دور کردم اما روزگار دوباره مرا به این شهر کشاند؛ یک بار با تن مجروح و این بار برای سرکشی به جنگ زده ها. آنها در چند نقطه تهران نظیر هتل پارک، زیر پل سیدخندان، خوابگاههای دانشجویی زیر پل حافظ و روبه روی پارک لاله، هتل المپیک و جاهای دیگر مستقر بودند. سراغ تک تک آنها رفتم. از نزدیک مشکلاتشان را می شنیدم ولی کار زیادی از من بر نمی آمد. بعضی از مردم در حساب بانکیشان پول داشتند چون دفترچه حساب یا شناسنامه نداشتند، نمیتوانستند پولشان را از بانک بردارند. میگفت آقا در بانک ملی، در بانک صادرات پول دارم دفترچه ندارم. کمک کن پولم را بگیرم. آن موقع کامپیوتر وجود نداشت و اطلاعات افراد در بانک خودش بود. خوزستانی ها میگفتند ما جنگ زده نیستیم، گنج زده هستیم. وضعمان خوب بوده؛ اما گنجمان را زده اند.
هرکسی نیاز به کمکی داشت یا نامهای میخواست یادداشت میکردم و با حاج اسماعیل زمانی در میان میگذاشتم. بعضی ها نیاز به درمان داشتند، بعضیها وام میخواستند، برخی دنبال شغل بودند و به بعضی ها هم کمک مالی می.کردم. به بیمارستانها رفتم و به مجروحین خرمشهری سر زدم، از جمله محمدرضا عباسی که یک پایش در مقاومت خرمشهر قطع شده بود. ایشان و چند نفر دیگر از مجروحین یک گروه غیر رسمی درست کردند و پیگیر درمان جنگ زده ها بودند. افرادی که در اقامتگاهها به امور جنگ زده ها می پرداختند از اسماعیل زمانی گله میکردند. یک بار به اسماعیل گفتم که این بچه ها گله مند هستند، میگویند از نظر دارو و اقلام دیگر در مضیقه اند. اسماعیل گفت: «من هم اینجا مشکلات خودم را دارم. هی باید بروم سراغ این وزير آن وزير، هی بروم به وزارت کشور التماس کنم که بتوانم چند کامیون جنس تهیه کنم و برای نیروهای جبهه و جنگ زده های داخل استان بفرستم.
یکی از این روزها آقای غرضی را داخل آسانسور نخست وزیری دیدم گفتم سلام آقای غرضی مرا میشناسی؟» نگاهی کرد و گفت: «نه» بجا نمی آورم.» گفتم: «همان که با دو نفراز بچه های خرمشهر به ملاقات شما در استانداری آمدیم.» گفت: «آهان، حالا شناختم از رفقایت چه خبر؟ کجا هستند؟» گفتم: «رضا دشتی شهید شد، همان که به شوخی و جدی به گوشش زدی.» گفت: «شهید شد؟» گفتم: «آره، ولی آقای غرضی شما باید جوابش را بدهی.» گفت: «آقا من جواب میدهم جواب میدهم. دستم را گرفت از آسانسور کشید بیرون و اصرار کرد که به اتاقش بروم. نرفتم. گفت: «هنوز دلخوری؟» گفتم: «آره، دلخورم، نمیبخشمت.» پرسید: «حالا کجایی؟ چه میکنی؟» گفتم «دنبال خانواده شهدا و
رزمندگانم.» گفت: «بیا، من هم کمکت میکنم.» اصرار کرد گفتم آقای عرضی دیدار به قیامت، دیگر شما را
نمیبینم میروم شهید شوم.» متأثر شد. البته الآن از ایشان دلخور نیستم. یک بار هم با آقای احمد فروزنده به خانه شان رفتیم.
از تهران به گرگان رفتم. وضعیت مهاجرین جنگی در آنجا هم نابسامان بود. آنها را در ساختمانی جا داده بودند. در شرایط سختی زندگی می کردند. کسی آنجا بود که با دیدنش قلبم آتش گرفت. آقایی در خرمشهر بود به نام عزیز شهیدی. خانواده محترمی که پدرش صاحب بیمارستان خصوصی شهیدی بود و خودش سوپر مارکت بزرگی در حد یک هایپر مارکت و یک کارواش داشت. آدمی با آن ثروت به چنان فلاکتی افتاده بود که با گاری دستی سر خیابان میوه میفروخت. متأثر شدم به او گفتم: «چرا مغازه نمیگیری؟» گفت: «میخواستم مغازه اجاره کنم پنج هزار تومان برای رهن نیاز بود و نداشتم.
همان جا پنج هزار تومان به او دادم. از گرگان به تهران برگشتم و از آنجا شهر به شهر به بوشهر رفتم. پسر خاله ام با خانواده اش در آن شهر زندگی میکردند. او در خرمشهر مینی بوس داشت و وضعش خوب بود. شب به خانه اش رفتم چیزی نداشت دو کنسرو ماهی با چند نان تهیه کرد. خودش و خانمش شرمنده شدند. از دیدن وضع آنها تأسف خوردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عده ای از جنگ زده ها در ساختمان نیمه کاره انرژی اتمی بوشهر زندگی میکردند، گروهی هم در بخشهای بوشهر اقامت داشتند. در بوشهر سراغ خانواده شهید نعمت الله مکه رفتم. از رزمنده های خرمشهر بود. پدر شهید مکه از کارمندان ارشد بانک ملی مرکزی خرمشهر بود. وضع مالی خوبی در خرمشهر داشتند حالا زیر پایشان چند پتو بود، پنجره هایشان را با مقوا بسته بودند و به جای در ملافه آویزان شده بود. پدر شهید مکه گفت از نعمت بگو. مرد بود که خوب بجنگد؟ برایشان تعریف کردم که چطور شجاعانه جنگید. مادر و خواهرانش گریه میکردند. پدرش زد زیر دشتستانی خواندن و همه را منقلب کرد. اصلیت خانواده مکه بوشهری بود. اکثریت مردم آبادان و خرمشهر مهاجر بودند. جنگ که شد هر کسی به عقبه خودش رفت؛ کسی که اصلیت اصفهانی داشت به همان شهر رفت، همین طور شیراز، رشت، خرم آباد و غیره. موقع خداحافظی به آقای مکه گفتم: «چیزی لازم دارید؟» گفت: «نه فقط سلام مرا به بچه های رزمنده برسان، بگو انتقام بچه مرا بگیرند. منتظرم روزی هستم که خرمشهر را پس بگیرید و دوباره به خانه مان برگردیم همین!»
پس از حدود دو ماه بازگشتم. دیده ها و ماجراهای اتفاق افتاده در این مدت را برای محمد تعریف کردم. محمد گفت: «گزارشی تنظیم کن و به آقای فروزنده بده. به استانداری رفتم دفترچه ای داشتم که به هرکس پول میدادم، امضاء می گرفتم. این دفترچه را به همراه یک گزارش کامل از وضعیت و مشکلات جنگ زده های خوزستانی به آقای فروزنده دادم. تشکر کرد و گفت: «همینجا بمان، برایت کار دارم.» گفتم: «آقای فروزنده می خواهم کنار بچه ها باشم. گفت خدمت در اینجا کمتر از جبهه نیست. به هر حال استانداری هم زیر توپ و خمپاره است.» راست میگفت عراق استانداری خوزستان را با توپخانه و هواپیما میزد. گفت برو مهمانسرا تا ظهر بمان، کارهایم را انجام میدهم می آیم با هم ناهار بخوریم.» یک ساعتی ماندم دیدم اگر بمانم محمد میخواهد مرا قانع کند در استانداری مشغول شوم. ممکن است در رودرواسی قرار بگیرم و قانع شوم. سوار ماشین شدم و بدون خداحافظی به سمت مقر سپاه حرکت کردم. روزها به عنوان معاون پرسنلی به مقرهای مختلف کوت شیخ میرفتم و سرکشی میکردم.
با وجود همه سختیها و فاصله کمی که با عراقی ها داشتیم، شور و نشاطی بین بچه ها بود؛ شور و نشاط دوران جوانی، دوران رفاقتها. حال و صفایی داشتند. در میان آنها بچه های کوی طالقانی، بچه های بازار صفا مثل برادران کازرونی ارجعی و محسن رنگرز، بچه های مسجد اصفهانی ها؛ بهروز مرادی، حمود، ربیعی، شمشیری، بهزاد مرادی، مهدی بازون، مهدی افزون و.... بچه های کوت شیخ؛ صاحب عبودزاده که در مقاومت خرمشهر خیلی زحمت کشید و الآن جانباز هفتاد درصد است، همچنین مصطفی اسکندری، کریم ملاعلی زاده، کریم نصاری، حسن سواریان و... عده دیگری بودند که نامشان خاطرم نیست. من، عبدالله محمود و رسول، چهار برادر در یک اتاق بودیم. خواهرم یک دختر کوچولو به دنیا آورده بود به اسم آزاده که الآن بزرگ شده و خودش بچه دارد. عکس آزاده را داخل اتاقمان گذاشته بودیم. شبها با سید علی امجدی مسئول محور کوت شیخ، توی سنگر زیر نور فانوس می نشستیم مولوی و حافظ میخواندیم. امجدی آدم عارف مسلکی بود. با هم مشاعره میکردیم. این شعرخوانی ها همراه با صدا و لرزش انفجار خمپاره و توپ بود. از شرکت نفت مصالح میگرفتیم و داخل خانه های کوت شیخ سنگرهای بتنی می ساختیم. حدود سه کیلومتر خط پدافندی که شامل تونلهای اصلی و فرعی می شد، از تقاطع کارون به اروند، از آنجا تا زیر پل، به سپاه، حفاظت از پل به ژاندارمری و از آنجا به بعد هم باز به سپاه محول شده بود.
همه روزه در این خط تیراندازی و تبادل آتش در جریان بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
جهان آرا اصرار داشت بچه ها، متأهل شوند و زندگی در جنگ را تجربه کنند. در جلسات هر فرصتی پیش می آمد می گفت احتمال دارد این جنگ طولانی شود. در همین شرایط زندگی تشکیل بدهید، خانواده داشته باشید و مجرد نمانید. عبدالله تحت تأثیر این صحبت، تصمیم گرفت ازدواج کند. مادرم در شیراز دختر یکی از اقوام را دیده و برای عبدالله در نظر گرفته بود. عبدالله هم رفت پیش رضا موسوی که چهار روز مرخصی میخواهم بروم ازدواج کنم. رضا گفته بود اگر می توانی چهار روزه خواستگاری و ازدواج را جمع کنی، برو. حاج عبدالله رفت شیراز. به قول خودش روز اول با خانمش صحبت کرد و به توافق رسیدند، روز دوم با خانواده دختر صحبت کردند و خواستگاری رسمی انجام شد. روز سوم برای خرید رفتند و روز بعد هم عروسی کردند. خرج ازدواجشان مثل خرید حلقه و شام عروسی برای پانزده نفر، شش هزار تومان شد.
خانواده عروس، خانواده متدینی بودند. وضع زندگیشان خوب بود. عبدالله پس از عقد عزم بازگشت به آبادان میکند. خانمش به او میگوید از امروز هرجا بروی شانه به شانه ات می آیم. عبدالله میگوید آنجا که می روم زیر آتش است. خانمش میگوید در آنجا اگر اسلحه بدهید می جنگم وگرنه کفشهایت را واکس میزنم و لباسهایت را میشورم. هر چه خانوادهاش اصرار میکنند که نرو میگوید ایشان شوهر من است. میخواهم با او بروم. عبدالله پس از چهار روز با خانمش به پرشین هتل آمدند. هتل در جریان انقلاب مخروبه شده بود. بچه های سپاه در آن مستقر شده بودند. روبه روی هتل اتاقی از یک آپارتمان خالی را گرفتند، دستی کشیدند و زندگیشان را بی آب و برق آغاز کردند. عبدالله برایم نقل کرد شب اول که رسیدیم وسیله ای نداشتیم. دو پتو رویمان انداختیم و از یک پتو هم به عنوان بالش استفاده کردیم. در آن ظلمات، چیزی برای روشنایی نداشتیم. رفتم سپاه گفتم فانوس یا چراغی دارید؟ گفتند نداریم، ولی چراغ قوه قلمی داریم. دو چراغ قوه قلمی باریک دادند. شب نشسته بودیم، می خواستیم با هم صحبت کنیم وقتی من حرف میزدم خانمم نور چراغ قوه روی صورتم می انداخت مرا ببیند وقتی او حرف میزد من نور چراغ قوه روی صورتش می انداختم؛ این طور با هم حرف میزدیم!
بچه ها یک بشکه آب صد لیتری برایشان تهیه کردند، فانوسی دادند و تعدادی ظرف و ظروف جور کردند. آبادان و خرمشهر روبه روی فرودگاه، به سمت جزیره مینو، مرغداری مدرن و بزرگی بود که مرغ تخمگذار پرورش میداد. مدیر آنجا یک خانه و یک دفتر در مرغداری داشت. جنگ که میشود مرغها، تأسیسات و خانه را رها میکند و به تهران میرود. بچه ها به سپاه گزارش دادند چنین مرغداری اینجا هست. از محمد جهان آرا کسب تکلیف کردیم رفت دادگاه قاضی حکم داد که این مرغداری و تجهیزاتش در اختیار سپاه باشد تا پس از جنگ تکلیفش مشخص شود. عبدالله سری به آنجا زد دید داخل مرغداری خانه تمیز و مرتبی هست و موتوربرق بزرگ و تانکر آب دارد خانمش را به آنجا برد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
نیروهای لجستیک زیر نظر بهمن اینانلو مرغداری را راه انداختند. روزانه چندین کارتن تخم مرغ از آن مرغداری بیرون می آمد و نه تنها سپاه ما، سپاه آبادان را هم تأمین میکرد و به جبهه های دیگر فرستاده می شد.
مدتی پس از ازدواج عبدالله، مادرم طاقت نیاورد و قصد کرد هر طور شده به آبادان بیاید. به هر زحمتی خودش را به ماهشهر می رساند. در آنجا پرس وجو میکند راهی برای رفتن به آبادان پیدا کند. هرجا می رود، کسی تحویلش نمیگیرد. به سپاه می رود میگویند، مادر، آنجا منطقه جنگی است. اصلا راهت نمیدهند. می پرسد چطور برای رزمنده ها امکانات میبرند؟ میگویند ارتش با هلیکوپتر میبرد. نشانی می گیرد و به محل پد هلیکوپتر میرود. به مسئول پد التماس میکند که او را هم به آبادان بفرستد. مسئول پد میگوید خانم به من ربطی ندارد برو به فرمانده ام بگو. مادرم تعریف میکرد ، رفتم اتاقش خودم را روی پوتین هایش انداختم و گفتم پنج پسر دارم هر پنج نفرشان آنجا هستند، همه هستی ام این بچه ها هستند یا بزن مرا بکش یا مرا پیش بچه هایم ببرید!
التماس و دعا می کند که الهی خیر از جوانی ات ببینی، خیر بچه هایت را ببینی، خیر زنت را ببینی. فرمانده دلش به رحم میآید، خلبان هلیکوپتر را صدا میکند و میگوید این را هم با خودت ببر. میگوید آقا، جا ندارم، پر از مهمات است میگوید بگذارش روی صندوق مهمات.
یک روز از مادرم پرسیدم ننه، توی هلیکوپتر نمی ترسیدی؟ گفت: «چرا با هر تکانی که میخورد فکر میکردم هلیکوپتر ول شده الآن سقوط میکنه، بند دلم پاره میشد ولی ننه، مادر نیستی بدونی
عاشقی و مادری یعنی چی؟
مادرم در چوئبده از هلیکوپتر پیاده میشود. میگفت: «جایی را بلد نبودم دیدم یک وانت کنار هلیکوپتر ایستاده و چند نفر مشغول بار زدن مهمات هستند. کمک کردم تعدادی مهمات و وسائل را توی وانت گذاشتم. شنیدم که این وانت به آبادان میرود. به راننده التماس کردم گفتم آقا تو را به خدا مرا به آبادان ببر. اول نمی برد، آن قدر اصرار کردم گفت برو عقب وانت بنشین!
آن روز وقتی از کوت شیخ به هتل پرشین رسیدم، گفتند محمد ! ننه ات آمده. گفتم چی؟ ننه ام اینجا چه کار میکنه؟» گفتند تو اتاق محمد جهان آراست. مادرم چند روز تو اتاق من و محمود و رسول بود لباسهایمان را میشست، اتاق بچه ها را جارو میکشید، پتوهایشان را تکاند و مرتب میکرد. جهان آرا، رضا موسوی، قاسم داخل زاده، همه رفقایی را که به خانه ما می آمدند، میشناخت.
چون عبدالله فرزند بزرگ بود به او ننه عبدالله میگفتند. با او شوخی میکردند میگفتند ننه عبدالله میخواهی آرپی جی بزنی؟ میخواهی ببریمت خمپاره بزنی؟ میگفت: «آره ننه، قربان همه تان می روم، ببرید یک تیر هم من بزنم.» . چند روز که گذشت مادرم را به خانه مرغداری بردیم. مادرم تا آنجا را دید گفت: «ننه عجب جایی است ،اینجا دیگر از اینجا بیرون
نمی روم.»
رفت شیراز پدرم را هم با خودش آورد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[پدر و مادرم] گاه صبح ها دو نفری با ماشین های ارتشی و سپاه به آبادان میرفتند. در آبادان چند مغازه باز بود. زنهای روستایی از باغهای اطراف شهر خرما، گوجه، خیار و سبزیجات یا پنیر و سرشیر و کره و خامه می آوردند. پدر و مادرم خرید می کردند و همان طور بر می گشتند.
یک شب مادرم به پدرم میگوید "عبد خدر یا مرا حلال کن، بگذار همین جا سرم پیش بچه هایم باشد یا خودت هم برو. باباحاجی و بی بی را بردار و بیاور اینجا تا کلفتیشان را بکنم. اگر مُردیم همه با هم بمیریم، اگر زنده ماندیم همه با هم زنده بمانیم!"
پدرم میگوید من نه تو را میتوانم رها کنم، نه پدر و مادرم را، میروم ببینم زورم میرسد اینها را بیاورم؟ پدرم به باباحاجی گفته بود: «هاجر میگوید نمی آیم، بین شما و زنم با بچه ها گیر کردم. بابا می آیی برویم آنجا؟»
بابا حاجی گفته بود: «ها، می آیم چرا نیایم، منت هم میکشم. بیبی کمی مخالفت کرده بود. بابا حاجی راضی اش کرده بود که بیا برویم، آخر عمری فوقش یک خمپاره میخوریم میگویند شهید شد. چه اشکالی دارد؟ ما که پایمان لب گور است.
یک روز دیدیم ، پدرم ، باباحاجی، بیبی، خواهرم با شوهر و بچه هایش آمدند. سیزده نفر در آن خانه زندگی میکردیم. کم کم آنجا تبدیل به پایگاه بچه های رزمنده شد. شب بچه های سپاه آنجا دور هم جمع می شدند. محمد جهان آرا و عبدالرضا موسوی و فتح الله افشاری و بقیه می آمدند، موتور برق هم بود. مادر با هرچه دم دستش بود غذا می پخت. خودبه خود یک ایستگاه صلواتی برپا شد. ارتشی ها، بچه های تیپ نوهد و توپخانه همه میآمدند. هر کسی خسته میشد، پاتوقش آنجا بود. تا میرسیدند مادرم میگفت «ننه لباسهایتان را در بیاورید
بشورم.»
در مدتی که غذا میخوردند لباسهایشان را هم میشست. پدرم همانجا باغچه کوچکی درست کرده بود و گوجه و خیار و باقالی و سبزی میکاشت. شاید شیرین ترین مقطع زندگی جنگی ام این بود که
همه خانواده با عشق و علاقه و حس خوبی دور هم بودیم. پس از مدتی، وقتی عراق شهرها را میزد، یک واحد توپخانه آمد و روبه روی مرغداری مستقر شد آنها توپ ۱۷۵ میلی متری داشتند و با آن بصره را می زدند. روزی سه تا پنج گلوله سهمیه داشتند. توپ هایشان خودکششی بود؛ میزدند و جایشان را تغییر میدادند. عراقیها هم از سمت خرمشهر و بصره میخواستند پاسخ توپهای آنها را بدهند. گرای آنجا را گرفته بودند و گلوله هایشان اطراف مرغداری میخورد. براثر صدای انفجار روزانه تعدادی از مرغ ها نیمه جان میشدند. پیش از آنکه تلف شوند آنها را سر میبریدند و به جبهه ها میبردند. کم کم سقف خانه را دو جداره کردیم. از شرکت نفت سنگر بتنی دایره ای پیش ساخته گرفتیم و توی یکی از اتاقها گذاشتیم. در محوطه باغچه یک سنگر زیرزمینی زدیم، نماز جماعت را توی همین سنگر میخواندیم. به هر حال زندگی در آنجا همچنان پررونق ادامه یافت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
اواخر سال پنجاه ونه ستادی به اسم ستاد رزمندگان خرمشهر در شیراز تشکیل شد. آقای نوری امام جمعه، آقای مصباحی و ستوان خلیلیان که به دلیل مجروحیت در شیراز تحت درمان بود در ایجاد این ستاد نقش داشتند. حمایتهای مالی و غیرمالی آقای سلیمانی فر بازاری انقلابی خرمشهر نیز سهم بسزایی در این ستاد داشت. آنها جلسه ای با حضور آیت الله دستغیب امام جمعه و آقای محمد نبی استاندار وقت شیراز درخواست میکنند امکاناتی در اختیارشان گذاشته شود تا جوانهای خوزستانی که همراه خانواده هایشان به شیراز مهاجرت کرده اند و میخواهند به خرمشهر و آبادان بروند و بجنگند، آموزش بدهند و اعزام کنند. میپرسند چه امکاناتی میخواهید؟ میگویند محلی برای آموزش میخواهیم. استاندار هم ساختمانی در تپه تلویزیون میدهد. شروع به ثبت نام افراد داوطلب میکنند. با بچه های تیپ نوهد ارتش هماهنگ میشود که آنها آموزش بدهند. حدود چهارصد نفر از بچه های خوزستانی مقیم شیراز و تعدادی از جوانهای شیرازی که با آنها رفیق شده بودند، به آبادان اعزام شدند. آقای نوری خودش نیروی جنگ بود. برادران مصباحی فر که دو نفر از خانواده شان شهید شده بود هدایت این ستاد و اعزام نیرو را به عهده داشتند. وضع نیرویمان خوب شد. آنها را در هشت مقری که در کوت شیخ و جاهای دیگر داشتیم مستقر کردیم. با تلاش محمد جهان آرا سلاح بیشتری تهیه شد، سازمان خوبی پیدا کردیم و خط آنجا نظم و نسقی گرفت.
تعدادی از شخصیتها به آبادان میآمدند و به سنگرهای ما سر میزدند. اوایل سال شصت حضرت آیت الله خامنه ای آمدند و به تک تک مقرها در کوت شیخ سر زدند با همه بچه ها خوش وبش و احوالپرسی کردند. ایشان نماینده امام در شورای عالی دفاع و امام جمعه تهران بودند.
در کوت شیخ به عراقیها نزدیک بودیم و خانه به خانه بین خانه ها تردد می کردیم. محوطه ای باز بود. حاج عبدالله گفت: آقا باید اینجا بدوید. گفتند اشکال ندارد، میدویم.
محمد جهان آرا عده ای را رد کرد گفت: «دیگر پشت سر حاج آقا نیایید، عراقیها حساس میشوند خطرناک است، بروید.» تعداد محدودی همراه آقا ماندند. عبد الله جلو افتاد، محمد جهان آرا پشت سر و ما کنارشان دویدیم. عراقیها شروع به تیراندازی کردند. اتفاقی نیفتاد تا به ساختمانی رسیدیم. دیگر در پناه بودیم و سایه ای بود. ایشان روی دو پا نشستند با لبخند گفتند: جوان، حواستان به ما سن و سال دارها هم باشد.
بعد به جهان آرا گفتند: «به این بچه ها بگو بروند توی سنگرهایشان. برای چی اینجا ایستادند؟ یک وقت ترکش می خورند.»
محمد همه را رد کرد. همراه آقا به مقر فداییان اسلام سید مجتبی هاشمی رفتیم. آقا مجتبی همه تیپ آدمهایی را به جنگ آورده بود. چند نفرشان لاتی میگشتند و با یقه های باز سوار ماشین میشدند و توی شهر ویراژ میدادند. حتی دیدم یکی از افراد گروهش صلیب به گردن انداخته بود. آیت الله خامنه ای در مقرشان برای آنها سخنرانی کردند که شما پیروز هستید و صدام را شکست میدهید. یکی از آنها وسط صحبت آقا بلند شد با لهجه غلیظ آذری گفت: «آقا اینجا به ما میگویند دزدهای دریایی ما دزد دریایی هستیم؟ ما از زندگیمان گذشتیم آمدیم اینجا برای اینها میجنگیم، اینها به ما میگویند دزد دریایی!»
ایشان گفت: نخیر، شما مردان رزمنده خدا هستید.»
یکی گفت: «تکبیر!» همه تکبیر گفتند: «الله اکبر الله اکبر خمینی رهبر، مرگ بر ضد ولایت فقیه، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر صدام یزید کافر ...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
یکی از نیروهای فدائیان اسلام وسط صحبت آقا بلند شد با لهجه غلیظ آذری گفت: «آقا اینجا به ما میگویند دزدهای دریایی ما دزد دریایی هستیم؟ ما از زندگیمان گذشتیم آمدیم اینجا برای اینها میجنگیم، اینها به ما میگویند دزد دریایی!»
ایشان گفت: نخیر، شما مردان رزمنده خدا هستید.»
یکی گفت: «تکبیر!» همه تکبیر گفتند: «الله اکبر الله اکبر خمینی رهبر، مرگ بر ضد ولایت فقیه، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر صدام یزید کافر ...
در اینجا یکی بلند شد و با لهجه آذری ادامه داد: «صدام یزید کافری تو از الاغ هم بدتری، دربه دری، بی پدری، کره خری...» آقا زد زیر خنده. همه خندیدند. شب رفتیم مقر خودمان. غذایمان خوراک لوبیا بود. خوراک لوبیایی که عبد آشپزش باشد معلوم است چه از آب در میآید. معده ایشان به هم ریخته بود. جهان آرا مرا کشید کنار و گفت: «اگر میتوانی مقداری ماست برای حاج آقا پیدا کن.» رفتم آشپزخانه دیدم چراغ خاموش است و کسی نیست. همه جا را گشتم، کمی ماست پیدا کردم مقداری آب رویش ریختم و هم زدم. تقریباً یک ماست آبکی شد، ریختم داخل یک کاسه پلاستیکی و با مقداری نان خشک آوردم. آقا نان خشکها را ریخت توی ماست و آرام آرام میل کرد. ساعتی بعد محمد جهان آرا آمد، گفت: «ایشان حالش خوب نیست برو به دکتر بگو قرصی بدهد.» یک دانشجوی پزشکی بود که به او دکتر میگفتیم. یک پایش قطع بود فکر میکنم از مشهد آمده بود. رفتم پیش او گفتم: «آقایی میهمان
محمد جهان آراست که ناراحت است، قرصی بده!» توی کمدش را گشت دو تا قرص آورد. گفتم: «این مؤثره؟ چون
محمد میگوید آقا حالش بده.
دوباره دست کرد توی کمد گفت: اگه حالش خیلی بده، این پنج تا قرص را باهم بخورد.
پنج تا قرص را ریخت کف دستم بردم اتاق محمد. گفت: «همه اش را بخورند، کار دستمان ندهد؟» گفتم: «ان شاء الله که مؤثر باشد.» محمد قرصها را به آقا داد. ایشان پرسیدند: «همه را یکجا بخورم، یا برای چند روز است؟» محمد گفت: «آقا، دکتر ما میگوید همه را الآن بخورید. ایشان هم یک لیوان آب برداشت و همه را باهم خورد. فردای آن شب ایشان با جهان آرا به اهواز رفت. نگران حالشان بودم. جهان آرا که آمد از حال ایشان پرسیدم. گفت: بحمد الله حال آقا خوب خوب شد.
یک بار هم آقای هاشمی رفسنجانی آمد. ایشان را به کتابخانه مقر پرشین هتل بردیم. لباس نظامی خیلی به او می آمد، با کلاه مثل ژنرالهای توی فیلم ها شده بود. در طبقه همکف پرشین هتل سالن بزرگی بود که توی آن یک مسجد، یک آشپزخانه و یک کتابخانه درست کرده بودیم. کتابخانه قبلا بار هتل بود. بچه ها در هر فرصتی مطالعه میکردند. در آنجا بچه هایی که برای شناسایی به قسمت اشغال شده خرمشهر می رفتند برای آقای هاشمی شرح دادند که چطور از رودخانه عبور میکنند و کدام مناطق خرمشهر شناسایی کرده اند. حتی در جریان دو شناسایی آخر فیلم هم گرفته بودند. پیش از جنگ، یکی از بچه ها کار با دوربین کوچکی که به آن سوپر هشت میگفتند، آموزش دیده بود، موقعی که برای شناسایی می رفت، فیلم هم میگرفت. آقای هاشمی گفت می خواهم این فیلم را ببینیم. قرار شد روز بعد، عبدالله و عباس بحر العلوم این فیلم را به اهواز ببرند، ایشان و فرماندهان جنگ آن را ببینند. آقای هاشمی رفسنجانی در آنجا برای ما صحبت کرد، دلداری داد که ان شاء الله پیروزی ما قطعی است. عبدالله به عنوان فرمانده عملیات گزارشی داد. یکی دو نفر دیگر هم صحبتهایی کردند. آقای هاشمی گفت: «این گزارشها، شجاعت شما و دلاوریهای شما را حتماً به حضرت امام میگویم.»
بچه ها می گفتند آقا سلام ما را به امام برسانید. یکی از بچه ها گفت: «آقا شما برنامه ای هم برای بازسازی خرمشهر دارید؟ آقای هاشمی گفت آقاجان بگذار اول بگیریمش، بعد سراغ
بازسازی برویم. همه زدند زیر خنده.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
از جمله کسانی که به مقر ما آمد، آقای ناطق نوری بود. ایشان را بردیم به بچه های داخل سنگرها خسته نباشیدی گفت و از نزدیک، خط عراقیها را دید. شهید رجایی هم وقتی آمده بود که ماها نبودیم. عبدالله ایشان را در پله ها میبیند. آقای رجایی میپرسد: «جهان آرا کو؟» عبدالله میگوید: «نیست.»
می پرسد: «رضا موسوی چطور؟»
عبدالله میگوید: «هیچ کسی نیست فقط من هستم.»
آقای رجایی میگوید به آقای جهان آرا و دوستانتان سلام برسانید بگویید مهمان آمد، میزبان نبود. ان شاء الله فرصت دیگر خدمت می رسیم.» که دیگر توفیق نداشتیم و ایشان شهید شد.
سال شصت، سال سختی برای مردم خرمشهر بود. از یک طرف بچه ها در جبهه بودند و خانواده هایشان در اردوگاه ها آواره بودند و بعضاً مورد شماتت و اعتراض بعضیها قرار میگرفتند.
خرمشهر بزرگترین بندر خاورمیانه بود و اکثر مردم زندگی مرفه و متوسط به بالا داشتند. حالا در شرایط سخت معیشتی قرار گرفته بودند. هر روز هم خبر زخمی و شهید شدن بچه هایشان می آمد. بچه های چهارده پانزده ساله ای هم که در خانه داشتند برای رفتن به جبهه بی تابی میکردند. وقتی خبر شهادت همسایه را می شنیدند یا پیکر برادر و آشنایان می آمد و تشییع می شد بچه هایی که در سن بلوغ و نوجوانی بودند هیجانی می شدند و پدر و مادرها نمی توانستند آنها را نگه دارند.
رمضان سال شصت سخت ولی پر از معنویت بود. در گرمای پنجاه درجه تیر ماه که اگر کسی بخواهد در خیابان راه برود نفس کم می آورد، بچه ها با زبان روزه زیر آتش سنگر میکندند، پست میدادند و مهمات حمل میکردند. گاه پس از نماز ظهر که از گرما لهله میزدیم و زبانمان به سختی در دهانمان میچرخید، به جزیره مینو می رفتیم. جزیره مینو جای سرسبزی بود؛ با نخلستانها و پوشش گیاهی زیبا و انواع درختهای مرکبات مثل ترنج، نارنج، لیموترش نارنگی و پرتقال حتی زردآلو و انار تعدادی از مردم جزیره با وجود آن که زیر آتش دشمن بودند خانه هایشان را ترک نکردند. آنهایی هم که باغ هایشان را رها کرده و رفته بودند. با جزر و مد آب نهرها، باغها آبیاری می شد تا گردن میرفتیم توی آب تا از عطشمان کاسته شود. در همان حال، سربه سر هم میگذاشتیم. گاهی به همدیگر گل پرت
می کردیم. یادم است توی آب با محمد جهان آرا صحبت میکردم، محمد دو سه متری از من فاصله گرفت. شیطنتم گل کرد، یک گلوله گل از کنار نهر برداشتم صدایش کردم، محمد. تا برگشت گل را زدم صورتش، گفت بگیریدش. عباس بحر العلوم و یکی دو نفر دیگر از بچه ها دنبالم کردند. پابرهنه می دویدم. مرا گرفتند و دست محمد دادند. محمد گردنم را گرفت هی گل بر میداشت به سروصورتم میمالید نزدیک بود خفه شوم. از این بازیها و شوخیها میکردیم. یک بار پای رسول لیز خورد، رفت زیر آب. شنا بلد نبود عبدالله و من کمی شنا بلد بودیم.
عبدالله دوید رسول را بگیرد خودش رفت زیر آب. دادوهوار کردم. خواستم عبدالله را نجات دهم، من هم رفتم زیر آب، نزدیک بود هر سه غرق شویم. داخل زاده و چند نفر دیگر آمدند و ما را نجات دادند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂