🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 جنگ مثل بازی شطرنج میماند. وقتی طرف سربازش را حرکت می دهد، شما باید بدانی چه مهره ای در مقابلش حرکت بدهی و بتوانی بخوانی که دو حرکت بعدش چیست.
بهار سال شصت و یک دل انگیزترین هوای عمرم را تنفس کردم. همه خانواده در آبادان بودند ، مادرم ، پدرم باباحاجی، بیبی، محمود، رسول، عبدالله و خانمش، فاطمه خواهرم، علی آقا دامادمان، بچه های خواهرم به جز غلامرضا همه بودند. سیزده نفر در دو کیلومتری خط مقدم در همان خانه ای که در مقر مرغداری برپا کرده بودیم زندگی می کردیم. شاید یکی از زیباترین دوران زندگی ام بود. گرچه جنگ بود، ولی ما با سنگری که در خانه موقتمان ساخته بودیم، به خوشی روزگار می گذراندیم. روزها به جبهه می رفتیم و شبها دور هم جمع میشدیم. از اوضاع جنگ صحبت میکردیم. زندگیمان با جنگ آمیخته شده بود. خانه کنار پل جزیره مینو و زیر آتش بود. خمپاره اندازها و توپخانه سنگین دشمن روی آنجا کار میکرد. در همین حال، پدرم در باغچه ای که در محوطه مرغداری درست کرده بود سبزی کاری می کرد؛ سبزی، گوجه، بادمجان ، خیار، باقالا و صیفی جات میکاشت. هر روز صبح، پس از نماز بیل دستش میگرفت و مزرعه اش را آبیاری و وجین میکرد. مادرم تنوری داشت و مثل گذشته نان می پخت. نان گرم مادرم، با ریحان و تربچه و گوجه برای ما از هر غذایی لذیذتر بود.
کنار سنگر بتنی که توی محوطه مستقر کرده بودیم، یک مبل فرسوده گذاشتیم. باباحاجی روی آن لم میداد و به مادرم میگفت: «هاجر برو یک قلیون سیم (برایم) چاق کن. مادرم میگفت رو چشمم حاجی! برایش قلیان چاق میکرد جلویش میگذاشت. به باباحاجی
می گفت «بابا، حالا تو هم یک فایز برایم بخوان. فایز یک آواز بومی دشتستانی و بوشهری با لحنی غمناک سوزناک است. فایز خوانی جزو فرهنگ قدیمی و سنتی آبادانی هاست.
باباحاجی صدای خوبی داشت. میدانست مادرم دل پری از داغ شهادت غلامرضا دارد. برایش میخواند
خبر آمد که دشتستان بهاره
زمین از خون جوانان لاله زاره
مادرم میزد زیر گریه. وقتی خوب اشک می ریخت و سبک می شد می گفت: «حاجی» یک پک از این قلیونت بده مو هم بکشم. بعد یک سینی چای میآورد پای صحبت باباحاجی و بیبی می نشستیم و برایمان از قدیم ها میگفتند.
بابا حاجی میگفت پدربزرگی داشته به اسم کلحسین که در بحرین زندگی میکرده. او بزرگ خاندان پرجمعیتی بوده با بچه ها و برادرهای زیاد. آنطور که باباحاجی نقل میکرد آنها شب تاسوعایی مشغول عزاداری بوده اند که عده ای به عزاداری شان حمله میکنند و چند نفرشان کشته و زخمی میشوند. کلحسین هم شب عاشورا طایفه اش را جمع میکند و به کسانی که آنها حمله کرده بودند یورش میبرد. او برای تاوان، تعدادی از به لنج هایشان را تصرف میکند. کلحسین که میبیند ماندن در بحرین سرانجامی جز کشتار و خونریزی بیشتر نخواهد داشت، طایفه را سوار لنج های خودش و لنج های مصادره شده میکند و به طرف آبادان می رود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 قدیم به آبادان بصره عجم می گفتند.
روبه روی آبادان، منطقه فاو است. کلحسین در فاو اقامت میکند. آنجا زمینی می خرد و مشغول کشاورزی و دامداری میشود. پس از مدتی، مأمورین دولت عثمانی که حاکم بودند به سراغش می آیند که پسرهایش را به سربازی ببرند. کلحسین دست به دامن شیخ منطقه میشود که برایش فرصتی بگیرد. در این فرصت زمینهایش را با قیمت ارزان به خود شیخ می فروشد. گاو و گوسفندها را هم به فروش میرساند و شبانه همراه برادرها و فرزندان سیطره عثمانی را ترک میکنند و به آبادان می آیند. کلحسین که به او زار حسین هم میگفتند، در آبادان زن بوشهری میگیرد. پس از فوتش فرزندانی که از همسر بوشهری اش بودند به موطن مادری شان میروند. پدربزرگم بابا حاجی نوه کلحسین متولد بوشهر بود. تبار اجدادم به اهالی جنوب برمیگردد که سالهای دور به بحرین مهاجرت کرده اند. باباحاجی در نوجوانی جزو تفنگچیهای رئیس علی دلواری بوده پس از این ماجرا به آبادان می رود و مشغول زراعت و کشاورزی میشود. او یازده بچه داشته، نه تاشان فوت کردند، فقط پدرم و عمه خیری ماندند. سالهای ۱۳۲۰ که متفقین ایران را اشغال کردند، مردم با قحطی و بیماری تیفوس روبه رو میشوند. بابا حاجی میگفت: «در یک شب، دو تا از بچه هایم را خودم به قبرستان بردم، بیل برداشتم چاله کندم ، شستم پارچه سفید تنشان کردم و دفن کردم.» گفتم: عجب دلی داری، خب میگذاشتی صبح دفن میکردی.» گفت: میترسیدم توی خانه بمانند بقیه خانواده مریض شوند. نقل میکرد در خیابانها مردم براثر وبا و تیفوس و قحطی روی زمین افتاده بودند. سربازهای هندی در شهر و پالایشگاه بدرفتاری میکردند و آنها را کتک می زدند. در زمان مصدق و ماجرای ملی شدن نفت باباحاجی میدان دار می شود. او در مورد فعالین این قضیه میگفت عده ای از آنها آدمهای خوبی بودند. زبان چاقی داشتند. با ما حرفهای قشنگ قشنگ می زدند، ما را جمع میکردند. می گفتند کارگر باید لباس و کفش داشته باشد، ما هم میگفتیم هورا کارگر باید حوله و صابون داشته باشد، کارگر باید یخ داشته باشد. کارگر چرا باید آب گرم بخورد؟ میگفت آنها به من میگفتند مردم را توی مسجد جمع کن برایشان صحبت کنیم. مردم را توی مسجد جمع میکردم بشکه میگذاشتیم، می رفتند روی بشکه صحبت میکردند. اذان مغرب که میشد، وضو میگرفتیم نماز بخوانیم به اینها میگفتیم بیایید نماز بخوانید، میگفتند شما نماز بخوانید، ما کار داریم. میگفتیم آخر چه کاری مهمتر از نماز؟ می گفتند کار ما موجه است. بعد از دو بار سه بار، متوجه می شود اینها توده ای هستند. توده ای هایی بودند که کارگرها را تحریک میکردند و برایشان جلسه میگذاشتند. در آن تشکیلات، بازوبندی با عنوان لیدر به بابا حاجی میدهند. او با این مقام، مسئول خواندن اعلامیه هایشان بوده و شعرهای هیجانی میخوانده، عاقبت باید که دنیای نویی برپا کنیم، خلق را آزاد و بنده را مولا کنیم. آنچه رأی اکثریت هست آن را اجرا کنیم. دشمن آزادی و فرهنگ را رسوا کنیم. به آنها توده نفتی میگفتند. توده ای ها شاخه های مختلف نظامی، فرهنگی و اجتماعی داشتند. طرفدارهای مصدق و حسین مکی هم زیاد بودند. وقتی حسین مکی را بازداشت کردند و شایع شده بود می خواهند اعدامش کنند، شعار میدادند عزا عزای کی؟ حسین مکی سرم فدای کی؟ حسین مکی. مادربزرگم میگفت عده ای با ملی شدن نفت مخالف بودند و شعار می دادند: تو که مهر علی تو دلته، نفت ملی سی چنته. یعنی هرکس مهر علی توی قلبش هست، نفت ملی برای چه می خواهد!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 باباحاجی و بیبی حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. ما با شوق و لذت گوش میدادیم. مادرم یک روز گفت: «محمد خدا خیرت بدهد، می توانی ما را سوار کنی ببری آبادان، یک خرده خرت و پرت بخرم؟» گفتم: «چرا نمی شود ،ننه، آماده شو، زود ببرمتان، برگردم بروم.» پدرم ناراحت شد گفت نه که نمیشود، ماشین مال بیت الماله، بنزینش مال بیت الماله، به چه حقی میخواهی استفاده کنی؟» مادرم گفت خب میروم اجازه اش را از رضا موسوی میگیرم.» گفت مگه مال بابای رضا موسویه؟ رضا موسوی هم خودش امانت داره حق نداره اجازه بده.
پدرم قبول نکرد. مثل همیشه رفتند سر خیابان، سوار ماشینهای عبوری ارتشی ها شدند و به بازار آبادان رفتند...
روزهای جمعه که گاهی وقت آزاد داشتیم، با حاج عبدالله، خانمش، خواهرم و بقیه به نماز جمعه آبادان میرفتیم. وقتی از نماز خانه بر میگشتیم، مادرم قلیه ماهی یا خورشت بامیه لذیذ درست کرده بود. بعضی وقتها دوستانی مثل فتح الله افشاری، رضا موسوی، بهمن اینانلو و بچه های دیگر از خط کوت شیخ می آمدند، می گفتند: ننه عبد الله، چی داری بخوریم؟» مادرم میگفت دولتی سر جمهوری اسلامی، دولتی سر امام، همه چیز هست ننه»
اگر غذایش بار بود هر چه پخته بود می آورد، اگر نداشت تخم مرغ با کمی آرد و پیاز را با روغن توی ماهیتابه سرخ میکرد. خودش به این غذا قرصک یا خاگینه میگفت؛ خیلی خوش مزه می شد و می چسبید. بعدها که با تیپ نوهد تکاوران ارتش کار میکردیم، سرهنگ محمدی فرمانده تیپ با رضا موسوی و حاج عبدالله به شناسایی می رفتند. یک بار موقع برگشت سرهنگ محمدی را به خانه دعوت کردیم. مادرم میخواست به ایشان محبت کند، برایش ماهی صوبور داخل تنور گذاشت. ماهی صوبور، ماهی محلی است که چرب و لذیذ است و خوزستانیها آن را دوست دارند، منتهی خیلی تیغ دارد. سرهنگ محمدی نتوانست بخورد مادرم گفت: «ننه بگذار خارهایش را برایت دربیاورم!» تیغ های ماهی را دانه به دانه جدا کرد و گوشت لخم ماهی را جلوی سرهنگ محمدی گذاشت. بعضی مسئولین آن زمان هم به آنجا آمدند. یک میز پینگ پنگ هم گذاشته بودیم. هر کس میآمد پینگ پنگی بازی میکرد. یک اسلحه و چند قوطی هم آنجا گذاشته بودیم. برای تفریح نشانه میگرفتند و چند تیر هم شلیک میکردند. حدود دو هفته از عملیات فتح المبین نگذشته بود، اواسط فروردین، یک روز آقا رشید و حسن باقری به سپاه خرمشهر آمدند و جلسه محرمانه ای برگزار کردند. آقا رشید گفت: عملیات بزرگی در پیش است، کم کم خودتان را برای آزادسازی خرمشهر آماده کنید.
با صحبت آقا رشید شور و حال عجیبی به ما دست داد. با عبدالرضا هیجان زده شدیم؛ خدایا یعنی میشود خرمشهر را پس بگیریم؟ میشود دوباره به آن خیابانها کوچه ها، خانه مان، خاطرات زندگی گذشته مان برگردیم؟ آقا رشید و حسن باقری از فرماندهان خوش فکر عملیاتی و از طراحان و برنامه ریزان اصلی جنگ بودند. پیش خود گفتم آنها عجب جسارت و شجاعتی دارند؛ هنوز از عمليات فتح المبین فارغ نشده، هنوز خستگی از تن نیروها بیرون نرفته، صحبت از یک عملیات بزرگتر میکنند. با اینکه هنوز حرفی از ابعاد عملیات را نگفته بودند، به نظرم ریسک بزرگی آمد. هنوز مادران شهدای ما لباس عزا به تن داشتند، حتی گل قبر شهدای ما خشک نشده بود. اگرچه جو مملکت تحت تأثیر پیروزی فتح المبین بود، ولی تحت تأثیر عزاداریهای خانواده های شهدا در سطح کشور هم بود. تصمیم برای انجام چنین عملیاتی دل و جرئت میخواست. اعتماد به نفس، غرور، شور انقلابی، شور جوانی، همه با هم آمیخته شده و باعث تصمیمهای بزرگ می شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 آقا رشید و حسن باقری یک فرمانده عراقی به نام سرهنگ نزار را با خودشان آورده بودند. او در عملیات فتح المبین اسیر شده بود. گفتند او مدتی فرمانده نیروهای عراقی در خرمشهر بوده و اطلاعات دقیقی از اوضاع مقرها، خطوط دفاعی و توپخانه دشمن دارد، او را تخلیه اطلاعاتی کنید. احمد فروزنده مسئول اطلاعات سپاه خرمشهر، اطلاعاتش را گرفت و مکتوب کرد. حدود یک هفته بعد، آقا رشید و آقای حسن باقری دوباره به سپاه خرمشهر آمدند، از وضعیتمان
پرسیدند.
آقا رشید گفت: با توجه به شناختی که از شما داریم و اطلاعاتی که شما از جنگ و منطقه دارید، تصمیم گرفتیم یک تیپ مشترک بین شما و سپاه آبادان تشکیل دهیم.» رضا موسوی گفت آقا رشید اجازه بده خودمان به تنهایی یک تیپ تأسیس کنیم. ما استعداد کافی برای تشکیل یک تیپ داریم.
حسن باقری گفت: «سازمان یک تیپ، نیروهای توانمندی می خواهد. شما به تنهایی نمی توانید این کار را انجام دهید. آقا رشید گفت: آقای موسوی کار مشکل است، همه تیپها توسط یک استان پشتیبانی میشوند. شما الآن یک شهر هم ندارید. بدون پشتیبانی نیروی انسانی چطور میخواهید تیپ تشکیل دهید؟ رضا کمی با آنها بحث کرد و گفت: «ما کادر لازم را داریم، اگر شما کمک کنید تعدادی نیروی بسیجی و مقداری تجهیزات بدهید می توانیم تیپ را تشکیل بدهیم. آقارشید کمی فکر کرد و به حسن باقری گفت: «اینها تجربه نبرد چهل و پنج روز خرمشهر و کوت شیخ را دارند، می توانند بجنگند.» حسن گفت: «باشد، پس سپاه آبادان با سپاه ماهشهر مشترکاً یک تیپ تشکیل بدهند، سپاه خرمشهر هم مستقلاً یک تیپ داشته باشد.» آقا رشید گفت: «خب آقای موسوی شما به عنوان فرمانده تیپ بروید یک تیپ شش گردانه تأسیس کنید، سازمانش را بچینید، ما هم کمکتان میکنیم.» وقتی رضا موسوی خیالش از بابت تشکیل تیپ سپاه خرمشهر آسوده شد، گفت: «آقا رشید اگر اجازه بدهید، حاج عبدالله نورانی را به عنوان فرمانده تیپ معرفی کنیم. من هم در خدمت ایشان هستم.» حاج عبدالله جا خورد، گفت: «آقا رضا چرا من؟ نمی پذیرم.» رضا حرفش را قطع کرد و گفت: «آقا عبدالله تجربه شما بیشتر از است، تو فرمانده عملیات بودی، تو فرمانده تیپ باش، من هم در کنار تو هستم.
پس از این جلسه، تیپ ۴۶ فجر تیپ مشترک ماهشهر و آبادان و تیپ ۲۲ بدر، تیپ مستقل سپاه خرمشهر شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۲
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 بحث رضا و عبدالله در جلسه بالا گرفت. حسن باقری گفت: «آقا از جلسه بروید بیرون به توافق که رسیدید به ما هم خبر بدهید. یعنی اینجا بحث نکنید .
حاج عبدالله دلخور بود. به رضا موسوی گفت: «اصلا قبول نمیکنم چون بچه های سپاه حرف تو را بیشتر گوش میکنند. رضا :گفت نه بچههای سپاه، هم حرفت را گوش می کنند، هم دوستت دارند، من هم کنارت هستم. دو روز با هم بحث و دعوا و کل کل کردند. عبدالرضا آدم با استدلالی بود و فکر و زبان تیزی داشت. وقتی دید حاج عبدالله زیر بار نمی رود گفت: ببین حاج عبدالله مگر من فرمانده ات نیستم؟ مگر نباید از من اطاعت کنی؟» گفت: «چرا» گفت: به عنوان فرمانده به تو دستور میدهم مسئولیت تیپ را به عهده بگیری. عبد الله با دلخوری سرش را زیر انداخت و به ناچار پذیرفت و گفت
به شرط اینکه از کنارم تکان نخوری. او هم قول داد در کنارش باشد.
هم زمان با عملیات فتح المبین قرارگاهی به فرماندهی احمد غلامپور تشکیل شد که شناسایی حدود و منطقه عملیات بیت المقدس را انجام می داد.
🔸 هفدهم
کم کم به زمان عملیات نزدیک شدیم. محل استقرار گردانهای تیپ بیابانی نرسیده به سه راه دارخوئین تعیین شد. سمت دار خوئین، کنار رودخانه سنگری را هم برای قرارگاه تیپ آماده کردند. حاج عبد الله، سید عبدالرضا موسوی و احمد فروزنده در قرارگاه تیپ مستقر شدند. دو سه بار به رضا موسوی گفتم، رضا من چه کار کنم؟ وضعیت جسمی مطلوبی نداشتم. با عصا راه میرفتم و میلنگیدم. رضا گفت، تو با پای لنگت نمیتوانی کاری کنی. کنار دست ما باش و کمک کن.
آدم جدی بود و بعضی وقتها بدخلقی میکرد. با دلخوری رفتم پیش عبدالله گفتم بگو من چه کار کنم؟ گفت: «همینجا در مقر تیپ، دم دست خودم باش. برای هدایت گردانها نیاز به کمک داریم. قرار شد من و فتح الله افشاری در ستاد تیپ به حاج عبدالله کمک کنیم. فریدون دشتی مسئولیت ستاد تیپ را به عهده گرفت. علی امجدی هم فرمانده عملیات شد. یگانها در دشت وسیع در مسیر آبادان تا پشت دارخوئین و بالاتر به سمت اهواز مقرهایی را به فاصله زده بودند. عراق باید می فهمید این همه چادر در این دشت چه کار میخواهند بکنند؟ بنه های تدارکاتی پر از تجهیزات و مواد غذایی، چادرهای مهندسی، تعاون و بهداری برپا شده بود. نیروهای رزمی هم در محل خودشان مستقر شده بودند. حسن باقری به مقر تیپ آمد، طرح مانور تک تک گردانها را کنترل کرد. فرمانده گردانها می آمدند و مرور میکردند. مثلا به فرمانده گردان امام حسن گفت «خب شما چه کار میخواهی بکنی؟ توضیح بده ببینم کی حرکت میکنی؟ از کجا حرکت میکنی؟ گروهان اولت، گروهان دومت چطور باز میشوند؟ می پرسید اگر این طور نشد چه کار میکنی؟ اگر آن طور شد چه کار میکنی؟ یکی یکی ریز به ریز سؤال میکرد. فرمانده گردان امام حسن(ع) بچه اراک بود؛ پسری قدبلند و هیکل دار به کل طرح ایراد گرفت. حسن باقری خوشش آمد گفت این خوبه، بگو ببینم ایراد طرح چیه؟» با صراحت به حسن باقری گفت آقا این کار خطرناک است، بالا رفتن از جاده ای که چهار متر ارتفاع دارد کار ساده ای نیست، یک خرده فکر کن!.
حسن دید او دارد همه طرح را زیر سؤال می برد محکم گفت: «نه آقا جان شما باید از اصل غافلگیری استفاده کنید تا پانصدمتری باید بی صدا حرکت کنید بعد یا علی بگویید؛ به هر حال جنگ است. با استدلال هایش همه را مبهوت خودش میکرد. چنان روحیه ای می داد که انگار کار ساده ای است. عوامل اطلاعات عملیات هم آمدند و توضیح دادند. احمد فروزنده هر شب گروهی را برای شناسایی به آن سوی رودخانه کارون، به طرف جاده اهواز خرمشهر می فرستاد. محمود برادرم جزو آن گروه بود. می گفت هر شب طبق گرای تعیین شده میرفتیم و در تاریکی شب به هدفمان که جاده اهواز خرمشهر بود نمیرسیدیم؛ فقط به یک خاکریز برخورد میکردیم تا اینکه یک شب احمد عصبانی شد و گفت از خاکریز عبور کنید. آن شب از خاکریز دشمن بالا رفتیم و متوجه شدیم این همان جاده اهواز خرمشهر است که دشمن با گونی چینی و دپوی خاک، آن را بلندتر
کرده است. میگفت شانس آوردیم دشمن متوجه ما نشد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 گردانها در حال تجهیز بودند. حاج عبدالله در ستاد تیپ، چند روز پیش از عملیات بی سیمهای یگانها را کنترل میکرد بهمن باقری که مسئول مخابرات بود، بی سیمهای مادر را آنجا مستقر کرد. بهمن اینانلو مسئول لجستیک بود و ترابری و سلاح و مهمات را آماده کرد. در این مدت که عراقیها در خرمشهر بودند، هم از ارتشی ها، هم از سپاه سهمیه گلوله میگرفتیم. بهمن قناعت میکرد؛ اگر باید بیست گلوله میزدیم میگفت: «بابا شهر خودمان است نزنید خرابش کنید!» به جای بیست گلوله ده گلوله میداد. انبارهای ما پرتر از تیپهای دیگر بود. غروب، حالت عجیبی داشت. غروب خوزستان با صحراها و دشتهایش ترکیب خاصی به نمایش میگذارد. انگار خورشید رنگ خون میگیرد. حالت غربتی ایجاد میکند که وقتی نگاه میکنی دلت می گیرد. دو سه شب مانده به شروع عملیات، سر غروب، حس غریبی به من دست میداد. خدایا چه اتفاقی می افتد؟ بچه های کم سن و سال، با این شوق دو شب دیگر میروند، معلوم نیست چند نفرشان شهید می شوند. دلشوره خاصی به جانم افتاده بود. با استغفار و دعا از این افکار بیرون آمدم و به حال و هوای عملیات برگشتم؛ عملیاتی که قرار بود خرمشهر عزیز ما را آزاد کند.
عملیات بیت المقدس شاید بیست برابر ثامن الائمه یا سه برابر فتح المبین بود. برای این عملیات سه قرارگاه عملیاتی تشکیل شد. یکی قرارگاه نصر به فرماندهی حسن باقری و سرهنگ حسنی سعدی که جنوبی ترین منطقه و نزدیکترین منطقه به خرمشهر را به عهده داشت. در شمال قرارگاه نصر قرارگاه فتح واقع شده بود که فرماندهی اش با آقا رشید و سرهنگ مسعود منفرد نیاکی فرمانده لشکر ۹۲ زرهی بود. آنها مأموریت حمله به منطقه میانی را داشتند. بالاتر از آن قرارگاه قدس به فرماندهی احمد غلامپور بود. آنها در شمالی ترین نقطه منطقه نورد اهواز دب حردان و هویزه مستقر بودند. هرکدام از این قرارگاهها یگانهایی را تحت پوشش داشتند. مثلا قرارگاه نصر شامل تیپ های ۲۷ حضرت رسول (ص)، ۷ ولی عصر (عج)، ۴۶ فجر، یک گردان از تیپ ۳۰ زرهی سپاه، لشکر ۲۱ حمزه ارتش و تیپ ما، یعنی ۲۲ بدر که با تیپ ۲۳ ارتش ادغام شده بودیم. بقیه یگانهای سپاه و ارتش در دو قرارگاه دیگر تقسیم شدند. مأموریت هرکدام از آنها عملیات وسیعی بود.
سخت ترین کار را به عهده قرارگاه نصر گذاشته بودند؛ چون روبه رویش خرمشهر و دژهای محکم عراق بود. تیپ ۲۲ بدر در قرارگاه نصر، شش گردان به اسامی امام علی(ع)، امام حسن(ع)، امام حسین (ع)، امام سجاد(ع)، امام صادق(ع) و امام باقر(ع) تشکیل داد. پیش از عملیات نیروهای گردانهایمان برای آمادگی جسمی در جاده ها تمرین پیاده روی میکردند، شبها هم قطب نما دستشان بود که کار با قطب نما را یاد بگیرند. شرط موفقیت عملیات این بود که دشمن غافلگیر شود. اساساً عبور دادن بی سروصدای چهل هزار رزمنده و تجهیزات زرهی و مهندسی از روی پل خودش یک عملیات سنگین و مشکلی بود. پنج پل برای عبور از رودخانه کارون تدارک دیده شده بود. شب، پلها نصب می شد، آن را امتحان میکردند، پیش از روشن شدن هوا دوباره باز میکردند و لای علفزارهای حاشیه کارون استتار میشد چون در روشنایی روز در دید هواپیمای دشمن بود و می زد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 بچه های ما باید از پلی که کنار روستای مسعودیه روی کارون زده شده بود، می گذشتند و حدود بیست کیلومتر پیاده روی میکردند. در این مسیر عراقی ها تعدادی خاکریزهای فرعی و عصایی شکل زده بودند و قبل از آنها هم تعدادی کمین داشتند. بچه ها ابتدا باید از کمینها عبور میکردند، پس از آن با خاکریزهای اول درگیر میشدند و بعد به جاده می رسیدند. جاده حدود دو متر از دشت بلندتر بود، عراق هم دو متر روی جاده گونی چینی کرده و روی آن تیربار نصب کرده بود؛ یعنی دشمن بالای ارتفاع چهار متری کاملا به دشت تسلط داشت. بچه ها باید پس از بیست کیلومتر پیاده روی و گذشتن از خاکریزها و کمینها تازه به این مانع میرسیدند و با آنها درگیر میشدند. کار سختی بود. اگر هم موفق نمیشدند دیگر راهی برای برگشت نبود. کسی که بیست کیلومتر با تجهیزات رفته، درگیر هم شده، چگونه می توانست روز روشن زیر آتش دشمن همین مسافت را برگردد. بچه ها باید پیش از روشن شدن هوا خودشان را به دشمن میرساندند، با آنها درگیر می شدند، مواضعشان را می گرفتند و مستقر می شدند؛ راهی برای برگشتن نبود. حالا این مردان بزرگ برای شروع حرکت، لحظه شماری می کردند. حس و حال عجیبی بین بچه ها بود. مثل پرنده ای که در قفس افتاده باشد، بال و پر می زدند بی تاب بودند هر چه زودتر به منطقه برسند.
صبح پنجشنبه نهم اردیبهشت، دیگر هیچ کس آرام و قرار نداشت. کسی در حال خودش نبود. سلام علیک ها رسمی و گذرا بود. سریع از کنار هم رد میشدند. همه سعی میکردند اشتباهی در کارشان پیش نیاید. این بزرگترین مسئولیت زندگیشان بود. میدانستند یک اشتباه مساوی با شهید شدن عده ای خواهد بود. عبدالله هر ساعت گردانها را کنترل می کرد و آرام نمی گرفت. یک بار به من گفت: برو ببین بهمن چه کار کرده؟ گردانها تجهیز شده اند؟ برو از نزدیک چک کن. بهمن اینانلو کمی خشن و جدی بود. با کسی شوخی نمیکرد، کسی هم جرئت شوخی کردن با او را نداشت. بهمن یک انقلابی و مبارز قبل از انقلاب بود. اصلیت پدرش ترک بود. آدم باسواد و کتابخوانی بود. رفتم پیش او پرسید برای چه آمده ای؟ چه کار داری؟» گفتم: «هیچی، حاج عبدالله گفته بیایم ببینم همه چیز مرتب است؟» گفت:
«آره، هیچ مشکلی نداریم.» رفت پشت چادر سیگاری روشن کرد و با حالت عصبی به سیگار پک میزد. مهران شیرالی معاون او، توی چادر با آرامش نشسته بود. صدایم کرد، رفتم توی چادر گفت: او همه کارهایش را انجام داده، کمی استرس دارد.
گزارش کارها را از مهران گرفتم و به عبدالله دادم. عبدالله دائماً کار را با رضا موسوی و احمد فروزنده مرور میکرد. سرهنگ محمدی فرمانده تیپ نوهد هم بود وضعیت گردانهای او را هم مرتب بررسی میکرد. ساعت به ساعت از بهمن باقری در مورد آمادگی ها توضیح میخواست. بهمن بیسیمها را مرتب میکرد. احمد هی سراغ نیروهایش میرفت. حمید قبیتی مسئول بهداری بود. او هم برنامه آمبولانس ها و بهداری را بررسی میکرد. حسن آذرنیا مسئول تعاون تیپ به بچه ها مراجعه میکرد با شوخی جدی میگفت وصیت نامه ات را بنویس.
صبح روز نهم اردیبهشت شاید یکی از با خضوع ترین نمازهای عمرم را خواندم. در قنوتم ربّنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا وانصرنا على القوم الكافرین را خواندم و اشک ریختم. از ظهر که گذشت شور و هیجان بچه ها بیشتر شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 هنوز غروب نشده بود که پل را نصب کردند. برای عبور اولویت با یگانهای پیاده بود. گفتند نیروهای پیاده حرکت کنند. ازدحام فشرده ای به وجود آمد. حدود دو کیلومتر خودرو و نیرو، ترافیک سنگین ایجاد کرد. هر یگانی میخواست خودش را برساند که عقب نماند. شاید یکی از ضعفها و دلایل مشکلاتی که در خط برای ما به وجود آمد همین ترافیک سر پل بود. گرچه ساعت بندی هم کرده بودند؛ مثلا گفته بودند از ساعت شش تا هشت این یگان عبور کند، از هشت تا ده فلان یگان برود، اما وقتی خودروها و زرهی و یگانهای رزمی آمدند، شلوغ شد و این زمان بندی تحقق پیدا نکرد؛ برنامه ریزی دقیق تری نیاز داشت. با حاج عبدالله کنار پل رفتیم و یکی یکی گردانها را بدرقه کردیم. لحظه آخر، بچه ها می آمدند حاج عبدالله را بغل می کردند که خدا حافظی کنند. زیاد تحویل نمیگرفت، میگفت الآن وقت خداحافظی و روبوسی نیست، عجله کنید.
بچه ها کمی توی ذوقشان میخورد ولی اهمیت نمی داد و آنها را هُل میکرد. صدایش گرفته بود. یکریز داد میزد: «بدو اخوی وقت نداریم، عقبیم!»
سرهنگ محمدی فرمانده تیپ نوهد که با ما ادغام شده بود، آنجا ایستاده بود و نیروهایش را بدرقه میکرد. هنوز هوا تاریک نشده بود که گردانهایمان از پل عبور کردند. کار خطرناکی بود. به عصایم تکیه داده بودم، میگفتم خدایا نکند هواپیماهای عراقی پیدایشان شود و پل را بزنند. نگران بودم.
بچه ها که راهی شدند به مقر تیپ رفتیم و پای بیسیمها مستقر شدیم. ساعت دوازده و نیم شب وارد دهم اردیبهشت شده بودیم که رمز یا علی بن ابیطالب علیه السلام اعلام شد. حسن باقری دائم با بیسیم حاج عبدالله تماس میگرفت و گزارش میخواست. نیم ساعتی از شروع عملیات نگذشته بود که یکی از گردانها اعلام کرد با کمین دشمن درگیر شده اند. در حالی که طبق قرار مسیری تعیین شده بود که به کمین نخورند و مستقیم روی جاده بروند؛ در گرابندیها خطا داشتند و در تاریکی شب مسیر را اشتباه رفته بودند. حاج عبدالله به آنها گفت: «زودتر از کمین عبور کنید، جلو بروید، عجله کنید، وقت کم می آید.» حجم آتش بچه ها نیروهای کمین عراق را از بین برد و دشمن را عقب زد. بچه ها شروع به پیشروی کردند. یکی از گردانهای تیپ نوهد به میدان مین برخورد. بعد از آن در کمین دشمن زمین گیر شد. فرمانده گردان ارتش کسی به نام نیک فرجام بود. حاج عبدالله هی داد میزد: «آقای نیک فرجام حرکت کن، اگر بمانی همه قتل عام میشوید.» او هم میگفت: زخمی شدم دارد از من خون می رود، چطور حرکت کنم؟»
عبدالله میگفت فکر خودت نباش. بچه ها را به خاکریز برسان. او گوش نمیکرد. عبدالله عصبانی شد و گفت: «آقای محمدی، بیا خودت بگو حرکت کند.»
سرهنگ محمدی بی سیم را گرفت و گفت: «قربانت بروم، بلند شو، بلند شو، صبح میشود ها.»
او هم میگفت تو که اینجا نیستی ببینی چه خبر است، دارد از من خون می رود.»
تیر به کتفش خورده بود.
در نهایت سرهنگ محمدی گفت: «اگر نمی توانی، بسپار به فرمانده گروهانهایت، خودت بمان.
نزدیک های صبح بود که حاج عبدالله به او گفت: «هوا دارد روشن می شود بچه هایت را پشت خاکریزهای فرعی ببر نگذار توی دشت باز بمانند.» در محور دیگر گردانهای ما هم با خاکریزهای فرعی دشمن درگیر شدند. عراقیها پس از عقب نشینی نیروهای کمینشان هشیار شده بودند. دلهره سنگینی ستاد تیپ را فراگرفت. عبدالله مرتب به بچه ها می گفت: سرعت حرکت را بیشتر کنید در روشنایی روز توی دشت نباشید. بچه ها آموزش کار با قطب نما دیده بودند، ولی در عمل وقتی قطب نما دست میگرفتند نمی توانستند موقعیتشان را تطبیق بدهند. به هر کسی می گفتی کجایی؟ به خوبی نمی توانست بگوید کجا هستم. مثلاً در مرحله ای که باید به خاکریزهای فرعی میرسیدند، می گفتند با جاده درگیر شدیم. روی نقشه نگاه میکردیم میدیدیم هنوز تا جاده فاصله دارند، عبدالله میگفت تو روی جاده نیستی. میگفت چرا، عراقی ها در جاده روبه رویمان هستند، الآن درگیر شدیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 عباس بحرالعلوم فرمانده گردان امام علی، تقریباً خوب و منسجم رفت. گردان بعدی دست حمود ربیعی بود. تعدادی از بچه های خرمشهر با او بودند. عباس خیلی بیتاب بود، میخواست زودتر برسد؛ اما مسیر را اشتباه رفته بود. حاج عبدالله میگفت: «عباس تو یک ساعت دیگر تا روشن شدن هوا وقت داری، هنوز دو سه کیلومتر دیگر راه داری باید خودت را برسانی
عباس میگفت: ما اینجا با دشمن درگیر هستیم.
عبدالله میگفت: «بابا ، اینها خاکریزهای فرعی قبل از جاده اند، قرار بود به اینها برنخورید، باید دور میزدید و میرفتید، حالا که درگیر شدید زودتر از اینها بگذرید و جلو بروید.» بقیه یگانها هم همین شرایط را داشتند. نصف توانشان در کمینها و خاکریزهای فرعی اولیه که قرار نبود درگیر شوند، گرفته شد. از آن طرف حسن باقری به عبدالله میگفت: بگو بدوند، راه نروند، موقعیتشان را گزارش بده.
مرتب کنترل می کرد: ها عبدالله بچه هایت کجا هستند؟ مطمئنی، توی خاکریز دشمن هستند؟ مطمئنی از کمین گذشته اند؟
عبدالله، هم باید جواب حسن را میداد هم با فرمانده گردانها صحبت میکرد.
نزدیک های صبح بود که گردانهای ما به پانصد متری جاده رسیدند. عراقی ها منتظر آنها بودند و در موقعیت بهتری قرار داشتند. نبرد سختی درگرفت. نیروهای ما در دشت مسطح و دشمن در ارتفاع چهار متری جاده پشت سنگرهای تیربار کاملا به آنها مسلط بود. تقریبا هوا روشن شده بود که تیربارهای عراق به شدت روی بچه ها کار کرد. بچه ها زمین گیر شدند. حاج عبدالله پشت بیسیم فریاد میزد بلند شوید، بزنید تیربارهای
روبه رویتان را.»
بچه هایی که بلند میشدند آرپیجی بزنند، تیر میخوردند و می افتادند.
صبح که هوا دیگر روشن شد عبدالله به بچه ها گفت: سریعبرگردید در اولین خاکریز مستقر شوید.
جمع کردن بچه ها از توی دشت برای فرمانده هان کار سختی بود؛ اما به هر شکل بچه ها به خاکریزهای فرعی اولیه در دو کیلومتری جاده برگشتند. حتی تعدادی از نیروها از قبل پشت همان خاکریزها مانده و جلوتر نرفته بودند، همانجا ایستادند.
پشت بی سیم از بچه ها آمار خواستیم. هرکس آمار واحد خودش را داد. تیپ ما چهل درصد تلفات داد. بیشتر فرمانده دسته ها گروهانها و گردانهای ما شهید و زخمی شدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 تقریباً همه یگانهای قرارگاه نصر در همان مرحله اول به جاده نرسیدند؛ به جز تیپ حضرت رسول (ص) که به جاده رسید و مستقر شد. تیپ ۸ نجف از قرارگاه فتح هم توانست به جاده برسد. روبه روی قرارگاه فتح یک باتلاق بود، عراقی ها نیروی چندانی آنجا نچیده بودند. چیزی حدود یک گردان مقابل قرارگاه فتح قرار گرفته بود. جناح دیگرش را هم تیپ ولی عصر از قرارگاه نصر تأمین کرده بود. بچه های اصفهان هم زبروزرنگ موقعیت خودشان را روی جاده تثبیت کردند. صبح روز عملیات حاج عبدالله با سرهنگ محمدی، رضا موسوی و احمد فروزنده به طرف خط رفتند. من و فتح الله افشاری توی ستاد بودیم. آنها که رفتند فتح الله آرام نگرفت، گفت: «میروم خط، شاید کمکی کنم.» گفتم: «من هم میآیم.» هر کدام یک اسلحه کلاشینکف برداشتیم، سوار لنکروز شدیم و رفتیم.
ماشین را توی یک گودال گذاشتیم و پیاده شدیم. فتح الله چابک بود، ولی من یک دستم عصا، یک دستم اسلحه، لنگان لنگان می رفتم. فتح الله رعایت حال مرا می کرد. مجبور بود آرام تر برود. به خط رسیدیم. بچه ها در دو کیلومتری جاده پناه گرفته بودند. دشمن آتش سنگین خمپاره و توپ می ریخت. وضعیت آشفته ای داشتند. خسته و بی رمق، توان و نای حرف زدن نداشتند. بعضی از بچه ها زیر آن آتش، پشت خاکریز خوابشان برده بود. از بچه ها پرسیدم: «قاسم کو؟» گفتند شهید شد. شهدایمان بین خط ما و عراق مانده بودند. خیلی از بچه های ما که
زخمی شده بودند نتوانستند عقب بیایند و همانجا ماندند. شهادت قاسم داخل زاده مرا به هم ریخت. یاد روزگار دبیرستان افتادم که با قاسم و عزیز و مسعود بروبیایی داشتیم. عزیز و مسعود هر کدام به راهی رفتند. من و قاسم در جریان انقلاب و مقاومت خرمشهر و بعد هم جنگ، شب و روز کنار هم بودیم. حالا قاسم در هفتصد متری آن طرف خاکریز کنار شهدای دیگر روی زمین افتاده بود و نمی توانستیم آنها را بیاوریم.
یکی از کسانی که همراه امام جمعه خرمشهر در سی و پنج روز مقاومت خرمشهر جنگید آقای محمد رضا سامعی شهردار خرمشهر بود. او هم زخمی شده بود. پدر ایشان بازاری متدینی بود. حاج یدالله سامعی اول صبح شیر داغ برای بچه ها تهیه کرد، بهمن اینانلو با وانت به خط آورد. بعضی ها رمق خوردن نداشتند و نمی گرفتند. بعضی ها گرسنه بودند می گرفتند و با بیسکویت می خوردند. بخشی از نیروها پشت خاکریز ماندند، بخشی هم عقب آمدند و در چادرهای مقر دار خوئین مستقر شدند؛ آنها بیشتر بچه های شهرستانها بودند. بچه هایی که اهل خرمشهر بودند در چادرها نماندند، به مقر سپاه در پرشین هتل رفتند. آنجا مثل خانه شان بود و اتاق داشتند. دو شب بعد از عملیات به مقر سپاه رفتم. اوضاع آشفته ای بود. شهادت گروهی از بچه ها همه را افسرده کرده بود. هر کس حدیثی برای گفتن داشت. بیشتر، شورای فرماندهی را مقصر میدانستند. از شورای فرماندهی فقط من برگشته بودم. هر کسی به من میرسید، نیشی میزد و تکه ای می انداخت. معترض بودند. بعضی انتقادهایی از عبدالله، رضا موسوی و به طورکلی شورای فرماندهی داشتند. با اینکه خودم داغدار بودم زیر نگاه شماتت آمیز دوستان زجر میکشیدم. آن روزها خیلی سخت گذشت. گوشه ای مینشستم به عصایم تکیه میدادم. از خوراک افتاده بودم. شبها نمی توانستم بخوابم. جنازه های بچه ها را در ذهنم تجسم می کردم. برای من که فقط بیست و سه سال سن داشتم تحمل آن همه مصیبت مشکل بود. مثل یک مرد پنجاه ساله باید صبوری میکردم؛ هم داغ خودم بود، هم ملامتها. معترضین پرچمی هم به اسم رهروان راه شهدا بالا بردند. در بین خانواده هایی که دنبال جنازه بچه هایشان می آمدند، جوسازیهایی هم می کردند و فضا کمی تند شد.
عبدالله رفت پیش حسن باقری به او گفت: «آقای باقری نمی توانم در دو جبهه بجنگم.» حسن گفت: تو یک جبهه داری کدام دو جبهه؟» گفت: «یک جبهه اینجا یک جبهه سپاه خرمشهر.» حسن باقری گفت: بیخود کردند جنگ است دیگر، هفته دیگر خودم می آیم ببینم حرفشان چیست؟»
حسن به خاطر مشغله فراوان عملیات نتوانست بیاید.
طرح عملیات این بود که در مرحله اول پس از تصرف جاده اهواز خرمشهر و تثبیت آن به طرف مرز حرکت کنیم اما به دلیل عدم دستیابی به هدف اولیه اجرای مرحله دوم یک هفته عقب افتاد. تیپ ما به خاطر تلفاتی که داده بود در مرحله دوم به عنوان تیپ پشتیبان یا تیپ در اختیار قرارگاه نصر منظور شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸
هجدهم
مرحله دوم عملیات بیت المقدس شروع شد. در آغاز عملیات شرکت نداشتیم، ولی یگانهایی را که به خط می رفتند می دیدیم و پای بی سیم خبرها لحظه به لحظه می رسید.
قرارگاه های فتح و نصر روز شانزده اردیبهشت به طرف مرز عراق پیش رفتند. سر راه این دو قرارگاه تانکها و نفربرهای زیادی وجود داشت. یگانهای قرارگاه فتح در همان ساعت اولیه از جاده عبور کردند و با در هم کوبیدن نیروهای زرهی دشمن به سوی دژهای مرزی عراق حرکت کردند و به دژها رسیدند. قرارگاه نصر دوباره به دلیل تأخیر در حرکت نتوانست به دژهای مرزی برسد و با قرارگاه فتح الحاق کند. قرارگاه نصر با پاتکهای سنگین دشمن دچار بحران شدیدی شد. بچه های لشکر حضرت رسول (ص) مردانه میجنگیدند. می گفتند خود حاج همت آرپی جی برداشته و می جنگد. متوسلیان، تنها با یک بیسیمچی توی مرز بود و فرماندهی میکرد. نبرد سختی بین یگانهای قرارگاه نصر و نیروهای زرهی عراق در گرفته بود. نیروهای ایرانی و عراقی چنان به هم نزدیک شده بودند که یک بسیجی توی تانک فرمانده زرهی نارنجک می اندازد، فرمانده زخمی عراقی را اسیر میگیرد و می آورد. دوستان میگفتند در همان اوضاع گرد و غباری منطقه را فرامی گیرد، هوا تاریک میشود، در تاریکی قدرت مانور عراق کمتر و قدرت عملیات ما بیشتر میشود و با یک حمله شجاعانه غائله به نفع ایران به نتیجه میرسد. وقتی نیروهای ایرانی به مرز رسیدند، عراق گیج شد که ما کدام سمت می خواهیم برویم. میخواهیم به شرق بصره برویم یا خرمشهر؟ چون نیروهای ما جاده را هم گرفته بودند. لشکرهای ۵ و ۶ دشمن که در منطقه شمال عملیات بودند در محاصره قرار گرفتند و عراق به ناچار این دو لشکر را به طرف مرز عقب کشید. منطقه وسیعی در حوزه قرارگاه قدس خودبه خود آزاد شد. با پیشروی نیروها و آزاد شدن جاده سراغ شهدایمان رفتیم. آنجا مواجه با صحنه دردناکی شدیم. شهدا همه در کف دشت افتاده بودند. بچه ها یک هفته زیر آفتاب چهره هایشان سوخته و ورم کرده بود. قاسم داخل زاده، ابراهیم قاطعی و حسن طاهریان کنار همدیگر شهید شده بودند؛ سینه و پاهایشان تیر خورده بود.
وهاب خاطری برایم نقل کرد: شب عملیات رفتم چادر گردان دیدم هر سه زیر یک پتو خوابیده اند، گفتم جا بدهید من هم بخوابم، گفتند برو جا نیست، ما سه تا با هم هستیم، با هم شهید میشویم. در آن دنیا هم با هم خواهیم بود؛ که
همین اتفاق هم افتاد، هر سه کنار هم شهید شدند. مله همان پاسدار عرب زبان خرمشهری که موقع عزیمت تیپ به منطقه اذان گفت توی دشت افتاده بود. بچه ها به او بلال می گفتند؛ اذان زیبایی میگفت و کمی لکنت زبان داشت.
صالح يوسفی اصل در حالی که از خاک صحرا یک پناهگاه چند سانتی متری برای خودش درست کرده بود، همانجا شهید شده بود. این صحنه ها تا آخر عمر فراموش نشدنی است. شهدا را پشت چادرها آوردند. احمد فروزنده به خویشتنداری معروف بود. میگفتند اصلا احساسات ندارد. هنوز هم بچه ها ایشان را آدمی قوی دل میشناسند. آن روز همین احمد فروزنده با دیدن این صحنه زارزار گریه میکرد. صبح مرحله دوم عملیات، پدر یکی از بسیجیها، از شهرستان به مقر تیپ آمد. تعجب کردیم چطور خودش را به منطقه عملیاتی رسانده است. سراغ عبدالرضا موسوی را گرفت. رضا پشت چادر تدارکات بود. به او گفته بود بچه ام در تیپ شماست، دلم شور میزند، آمدم او را ببینم. رضا اسمش را پرسیده و گفته بود او را میشناسم، میروم پیدایش میکنم، با خودم میآورم او را ببینی. رضا یک موتور پرشی داشت. در این مدت فقط با موتور به خط میرفت و بچه ها را هدایت می کرد. رضا رفت پشت سرش. آمبولانسی حرکت میکرد که زخمی ها را به عقب می برد. چیزی نگذشته بود که گفتند رضا شهید شد! در مسیر رفت یک هواپیمای عراقی جاده را بمباران میکند و یکی از بمبها کنار او منفجر میشود. ترکشهای بمب کتفش را کنده، شکمش را پاره کرده و دل و روده اش را بیرون ریخته بود. یک طرف بدنش سالم بود، انگار آرام خوابیده است. شهادت رضا داغ سنگین تری وارد کرد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 هجدهم
سید عبدالرضا مظلوم بود چون بعضی از بچه ها نمی توانستند او را درک کنند. رضا آدم تحصیل کرده و نفر نهم یا دهم دانشگاه تهران پیش از انقلاب بود. مبارزی بود که وقتی بچه های گروه منصورون مثل محمد جهان آرا و اسماعیل دقایقی دستگیر و عده ای فراری می شوند، یکی از لیدرهای اصلی جریان هدایت انقلاب در خرمشهر می شود. بچه های هجده نوزده ساله که با مسائل سیاسی آشنایی نداشتند او را متهم می کردند که میخواهد سپاه را امتی کند، در حالی که اصلا این طور نبود. رضا آدم روشنفکری بود. اما بعضی بچه ها هضمش نمی کردند و با حرفهایشان او را می رنجاندند. در مورد شمخانی و محسن رضایی هم از این حرفها میزدند.
به نظرم رضا به دو دلیل فرماندهی تیپ را نپذیرفت؛ یکی اینکه از گروهی از بچه ها دلخور بود، دیگر اینکه احساس کرده بود در این عملیات شهید خواهد شد. حتی به عبدالله گفته بود یقین دارم قبل از رسیدن به خرمشهر شهید میشوم و همین اتفاق هم افتاد.
تجربه میگوید بعضی از آدمها میتوانند زمان مرگ خودشان را احساس کنند. سید عبدالرضا موسوی یکی از آنها بود. پیکر رضا را به سردخانه بیمارستان طالقانی آبادان بردند. پدر، مادر همسر، خواهران و دیگر اعضای خانواده اش آمدند. همسرش، خانم صدیقه زمانی از خواهران مبارز خرمشهری پیش از انقلاب بود که با فاطمه خواهرم همکلاس بود و به خانه ما رفت و آمد داشت. رضا خانه ای در خیابان پرویزی آبادان اجاره کرده بود. با اینکه خطرناک بود و زیر توپخانه عراق قرار داشت مدتی با همسرش آنجا زندگی میکردند. دختر کوچولوی رضا، فاطمه خانم که الآن پزشک شده همراهشان بود.
حدود سی نفر، تشییع جنازه مظلومانه و غریبانه ای را در گلزار شهدای آبادان برگزار کردیم. آقای اراکی در مراسم حضور داشت. وقتی رضا را در قبر میگذاشتیم آقای اراکی صحبت کرد. در این هنگام دو هواپیمای عراقی از مرز خسروآباد آمدند و در ارتفاع پایین از بالای سر ما گذشتند. صدای غرش هواپیماها چنان وحشتی ایجاد کرد که خانم ها جیغ کشیدند و مردها پراکنده شدند. پس از رفتن هواپیماها، مراسم را ادامه دادیم. آقای اراکی دوباره مشغول صحبت شد. لحظه آخر، خانوادهاش میخواستند با رضا وداع کنند. رضا را طوری قرار دادیم که طرف سالمتر صورتش را ببینند. داشتیم روی جنازه خاک می ریختیم که دیدم هواپیماها از دور به طرف ما می آیند. نگران شدم این بار بخواهند بمباران کنند. سریع میکروفن را از دست آقای اراکی گرفتم، گفتم بخوابید روی زمین، پراکنده شوید! همه به طرفی رفتند و روی زمین دراز کشیدند. بچه ها میگفتند موقع عبور هواپیماها تیر بارشان کار میکرد.
خانواده شهید رضا موسوی چند روزی در خانه مرغداری مهمان ما بودند. این آغاز آشنایی دو خانواده بود. هر روز چند تشییع جنازه برگزار میشد. شهدای شهرستانی را به شهرستانهای محل سکونت خانواده هایشان فرستادیم. بعضیها را هم بنا به وصیت خودشان یا درخواست خانواده هایشان در گلزار شهدای آبادان دفن کردیم. یکی از دردناک ترین تشییع جنازه ها تشییع اسماعیل خسروی بود. اسماعیل در مقاومت خرمشهر در گروه ما بود و زخمی شد ولی باز در این عملیات شرکت کرد. او معاون بهمن اینانلو در تدارکات بود. داشت مهمات به خط میرساند که شهید شد. وقتی جنازه اش را آوردند خانمش باردار بود و با آن شرایط آمد. همسر اسماعیل خسروی، خانم رباب حورسی خودش رزمنده شجاع و مقتدری بود که در منطقه جنگی زندگی میکرد. از دخترانی بود که در مقاومت خرمشهر مسلحانه می جنگید. در جابه جایی مهمات بهداری و پرستاری فعال بود. پیش از آن در زمان انقلاب هم ایشان را در تظاهرات ضد رژیم شاه میدیدم.
بعد از سقوط خرمشهر با اسماعیل ازدواج کرد. خانم حورسی بالای سر اسماعیل آمد، با دستمال خونها و گلهای روی صورت اسماعیل را پاک میکرد و میگفت: "عزیزم، برو به سلامت، برو مرا هم شفاعت کن."
این صحنه اشک همه را در آورد. گاه میگفت: "با این بچه به تنهایی چه کار کنم؟ ولی قول میدهم خوب بزرگش کنم."
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂