eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙دعای روز ششم ماه مبارک رمضان: 💥اَللّهُمَّ لا تَخْذُلْنى فیهِ لِتَعَرُّضِ مَعْصِیَتِکَ وَلاتَضْرِبْنى بِسِیاطِ نَقِمَتِکَ 💥خدایا در این ماه به خاطر دست زدن به نافرمانیت خوارم مساز و تازیانه هاى عذابت را بر من مزن و از موجبات خشمت 💥وَزَحْزِحْنى فیهِ مِنْ مُوجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنِّکَ وَاَیادیکَ یا مُنْتَهى رَغْبَةِ الرّاغِبینَ 💥بدان نعمت بخشى و الطافى که نسبت به بندگان دارى دورم بدار اى آخرین حداشتیاق مشتاقان
صبح ما خیر است ای یاران، ز پیغام شما جان ما مست است دائم، از می جام شما کام ما هر صبح شیرین گردد از پیغامتان چون عسل شیرین کند یزدان ما، کام شما 🌴🌾🌷🌴🌾🌷 🌹سلام. صبحتون بخیر یاران!🌹
🍂 🔻 4⃣5⃣ سردار علی ناصری فردا صبح باز با ماشین و به اتفاق دوستان رفتیم و جاهای باقی مانده را شناسایی و عکس برداری کردیم. دو سه شب در منزل مهدی در روستای شنانه ماندیم. در این مدت، حضور فردی به نام عبدالله مرا آزار می داد. فامیل مهدی و همسایه آنان بود. شبی شام مهمان آنها بودیم؛ بر روی پشت بام خانه شان. عبدالله از خاطراتش درباره عملیات خیبر تعریف می کرد. بدجوری به من زل می زد. نگاهش آزاردهنده بود. شبها معمولا ما در روستای شنانه نمی خوابیدیم و به هور می رفتیم و تا صبح آنجا می ماندیم. مقر لجستیکی سپاه سوم عراق، درست روبه روی شنانه و در پانصد متری آن قرار داشت و شرط عقل بود که شبها آنجا نمانیم. آخرین شبی که در شنانه بودیم، در منزل مهدی بودیم. در پشت بام خانه شان شام خوردیم. بعد از شام، ابوکاظم با پسر عمویش به نام فنجان آمدند. ابوکاظم ناشیگری کرده، ماموریت ما را برای او باز گفته و بدتر آنکه او را برای دیدن ما به منزل هادی آورده بود. در نگاه اول که فنجان را دیدم، دلم خالی شد و به لرزه افتاد. چفیه سرخی به سر بسته بود و سبیل كلفتی داشت داستان ناشیانه برنامه بازگشتمان به ایران را با تاریخ دقیق آن جل جلوی فنجانه مطرح کردند. فنجان گفت: مشکلی نیست! من فردا خودم می آیم و شما را به هور منتقل می کنم. من ماشین دارم! ابو احمد میاحی کنارم بود. آهسته به او گفتم: این مرد را می شناسی؟ . - این پسر عموی کاظمه. ۔ ابو احمد، من دلم طوریه. از این مرد دلهره دارم. احساس می کنم مورد اطمینان نیست. ابو احمد ساکت ماند و به فکر فرو رفت. پیگیر باشید در *در پیام رسان ایتا*👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید: اسکندری ابراهیم نام پدر: عسکر تاریخ تولد: 2/6/1347 تولد: باغملک تاریخ شهادت: 4/10/1365 اروند رود مسئولیت:دانش آموز بسیجی تاهل: مجرد محل دفن: باغملک شهید در عملیات کربلای4 مفقودالاثر بوده تا اینکه در تاریخ 10/2/13 پیکر مطهرش به زادگاهش در باغملک منتقل شد. @shohada_baghmalek
بخشی از وصیت نامه شهید : بعد از شهادتم چشمانم را باز کنید تا کوردلان بدانند که ابراهیم با چشمهای باز راه خود را انتخاب کرد و دل از این دنیا کند و بسوی پروردگار پرواز کرد . دست هایم را باز کنید تا کوردلان بدانند که ابراهیم برای به جبهه نرفته است بلکه عاشق خداوند بوده است . به مردم باغملک خواهشی دارم که شهیدان را فراموش نکند و راه آنها را ادامه دهند و امام را تنها نگذارند . امام این پدر همه ی ما را فراموش نکنید و از دستورهای او سرپیچی نکنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 رزمندگان گردان نور اسفند سال ١٣٦٠ منطقه عملیاتی فتح المبين @defae_Moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣5⃣ سردار علی ناصری ابو احمد میاحی کنارم بود. آهسته به او گفتم: این مرد را می شناسی؟ - این پسر عموی کاظمه. ۔ ابو احمد، من دلم طوریه. از این مرد دلهره دارم. احساس می کنم مورد اطمینان نیست. ابو احمد ساکت ماند و به فکر فرو رفت. بعد از مدتی، ابوکاظم و فنجان خداحافظی کردند و رفتند. علاوه بر من و مهدی، فرهان، برادر مهدی، و أحمد و عبد الله و حسین هم بودند. وقتی آن دو رفتند، به مهدی گفتم: - این فنجان را تا چه حدی می شناسی؟ - والله من هم به او اطمینان ندارم! خدا برای ابوکاظم نسازد. چرا رفت و او را آورد؟ به گمانم با استخبارات ارتباط دارد. به هر حال به خدا توکل کردیم و در حالی که در چند متری مقر لجستیک سپاه سوم عراق بودیم، خوابیدیم. اول صبح بلند شدیم و نمازمان را خواندیم. هوا خیلی گرم بود. خانواده مهدی داشتند برایمان صبحانه تدارک می دیدند که حسن سراسیمه آمد. ساعت حدود هفت صبح بود. پای برهنه بود و برافروخته. تا مهدی را دید، گفت: - همین الان بزنید بیرون. - چی شده؟ - معطل نکنید. - حسین ماشین خود را آورده بود، مهدی گفت: - حداقل بگذار علی و احمد صبحانه بخورند. - کوفت بخورند. همین الان حرکت کنید. - ماجرا چیست؟ ۔ نماز صبح را که خواندم، خوابیدم. یکی آمد به خوابم و گفت فنجان شما را لو داده ... به علی بگو زودتر برود!» دیگر جای درنگ نبود. شب قبل، قرارمان با فنجان این بود که از مسير القرنه به طرف هور برویم. حسین از روی احتیاط، برعکس مسیر و به طرف بصره راند. از جاده شنی که از روبه روی در فرعی مقر لجستیک سپاه سوم عراق می گذشت، عبور کردیم. جاده عمود به طرف هور الحمار منتهی می شد. من و ابواحمد، عقب خودرو نشسته بودیم. ابواحمد کلت برتا همراه داشت. نقشه عراق، فیلم عکسهایی که گرفته بودم و همه یادداشتهای شناسایی همراهم بود. جلو هم حسین و یکی از اهالی روستای شنانه به نام امچسر نشسته بودند. همین طور که داشتیم در جاده شنی می رفتیم، ناگهان چهار پنج نظامی مسلح با لباسهای پلنگی جلویمان سبز شدند. چند نفر از آنان روی زمین خوابیده و سلاحشان را به سمت خودروی حسین نشانه گرفته بودند. ناخودآگاه گفتم: - یا امام زمان، به فریادمان برس. پیگیر باشید در *در پیام رسان ایتا*👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
💫🔻💫🔻💫🔻💫 💢 بعداز ۴۸ ساعت درگیری با دشمن نیمہ شب به اردوگاه رسیدیم ... مقداری آب و یڪ جعبه خرما باقی مانده بود ، فرمانده بچه های گردان را به خط ڪرد و گفت: برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورند و آنهایی که می ‌توانند، تا فـردا صبح تحمل کنند. جعبہ خرما بیـن بچه ها دست به دست چرخید تا به فرمانـده رسید ... فرمانده بہ جعبه خرما نگاه ڪرد، خرماها دست نخورده بود ، بچه‌ها تنها با آب قمقمه‌هایشان افطار ڪرده بودند. ماه رمضـــان بود ... تیرماه شصت و یڪ ... 💫🔻💫🔻💫🔻💫
┈•✾💫 💫✾•┈ ای روشنی زندگی‌ام صبح قشنگ است وقتی ڪه بخــوانم ز نگاهت غزلی خوب #سلام✋ #روزتون_مملو_از_عشق_شهدا🌷
🍂 روزی برای انجام ماموریت با یک ماشین عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد. شهید شاهمراد به بیسیمچی که تازه کار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو!بیسیمچی گفت: نمیدانم چه بگویم!! شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته کمی یواش تر...😐 کمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیمچی گفت حالا تو اطلاع بده! بیسیمچی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد......  😂😂😂 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣5⃣ سردار علی ناصری همین طور که داشتیم در جاده شنی می رفتیم، ناگهان چهار پنج نظامی مسلح با لباسهای پلنگی جلویمان سبز شدند. چند نفر از آنان روی زمین خوابیده و سلاحشان را به سمت خودروی حسین نشانه گرفته بودند. ناخودآگاه گفتم: - یا امام زمان، به فریادمان برس. با آن عکسها و یادداشتها اگر گیر دشمن می افتادیم، کارمان تمام بود. راستش حسابی ترسیدم و دلم فرو ریخت. فریاد زدم: - حسین، اینها می خواهند ما را بگیرند. حسین گفت: کارت نباشه. ساکت باش. قلبم لحظه به لحظه تندتر می زد و کف دستانم عرق کرده بود، باز فریاد زدم: فریاد زدم: - حسین، چه کار می خواهی بکنی؟ - ساکت باش. کم مانده بود قلبم از حرکت باز ایستد. با خودم گفتم: دیدی رودست خوردی؟ حسین، جاسوس عراقیها بود و تو نمی دانستی! در آن لحظات حساس واقعا نمی دانستم چه باید بکنم. ابو احمد كلتش را درآورد و مسلح کرد. من به وفاداری و ایمان ابو احمد يقين داشتم. مانده بودم که چه کسی آن نظامیهای لعنتی را خبر و سر راه ما سبز کرده؛ فنجان، حسین، یا همه آنان. راستش حسابی درمانده بودم و غیر از خدا پناهی نمی دیدم. تا لحظاتی دیگر در چنگ دشمن اسیر می شدم و آنان که از قبل هویت مرا می دانستند، برای کسب اطلاعات سخت مرا شکنجه می کردند. حسین برای عراقیها چراغ زد و از سرعت ماشین کاست. با خودم گفتم: حدسم درست از آب درآمد. حسین هم جاسوس عراقیها بود. وای بر من! ماشین که از سرعتش كاست، سربازانی که روی زمین خوابیده و طرف ما نشانه رفته بودند، از جایشان بلند شدند. مرغی را در قفس داشتند که راه فراری نداشت. شکم به یقین تبدیل شد که همه سرنشینان ماشین، همدست عراقیها هستند. مانده بودم که چرا حسین نقاب از چهره خودش پس زد. می توانست کار را به فنجان محول کند و راز خودش را هرگز فاش نکند. کسی هم نمی دانست. حتما به خاطر پول خواسته کار را به نام خودش تمام کند. غرق در این افکار بودم که ناگهان حسين بر پدال گاز فشرد. ماشین از جایش کنده شد و با سرعت به راه افتاد. عراقیها نیز هراسان ما را به رگبار بستند. باران تیر به طرف خودروی حسین شلیک می شد. چند ثانیه ورق برگشت و معلوم شد همه آن فکرهایی که می کردم اشتباه بوده است. حسین خیانتی نکرده بود. خائن فنجان بود. پیگیر باشید در در پیام رسان ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
نام و نام خانوادگی: #شهید_عبدالامیر_دباغ_زاده🕊🌹 محل تولد: اهواز تاریخ تولد: 1343 تاریخ شهادت: 1361/3/2 محل شهادت: دب حردان عملیات :بیت المقدس @defae_moghadas
🕊🌹 🌷تنها خواهشى که از شما مردم مسلمان و مؤمن دارم این است که راه امام را ادامه دهید. 🌷و به سخنانش گوش فرا دهید و از رهنمودهایش پیروى کنید . 🌷سعى کنید قلب این امام‌مان را که سرشار از ایمان و محبت و بخشش است بدرد نیاورید. 🌷قدر این نعمت بزرگ را بدانید ان‌شاءالله که پیرو خطش هستید . 🌷تا آنجا که مى‌توانید بیاد خدا باشید. از یاد خدا غافل نمانید یک مقدار به خود فکر کنید از کجا آمده‌ایم، کجا هستیم، و مى‌خواهیم به کجا برویم. 🌷به مادیات و این دنیاى پست فکر نکنید که ما مانند مسافرى مى‌مانیم در این دنیا . 🌷به فکر اسلام باشید که دشمنان اسلام خیلى زیادند تا توان در بدن دارید روبروى این دشمنان شیطان صفت بایستید و همیشه در فکرتان باشد که اسلام برتر از همه چیز است و هیچ چیز برتر از اسلام نیست. @defae_moghadas
#شهید_امیر_دباغ_زاده 🕊🌹 به فکر روزى باشید که خدا کوهها و دشتها را دگرگون مى‌کند و مرده‌ها را زنده مى‌کند و به فکر آن موقع باشید که در جنهم باید از آبى نوشید که یک قطره‌اش سنگ خارا را سوراخ مى‌کند. براى نحوه (سخن)گفتن با خدا ، #نماز بخوانید و براى اینکه خدا با شما سخن بگوید ، #قرآن بخوانید. @defae_moghadas
گردان ضدزره امام علی ع در غرب کشور. سه راه پاوه _کرمانشاه موقعیت یخچال1366
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃🌸🕊 ✍روز دوم خرداد 61 دستور آمد که امشب عملیات آزاد سازی شهر خرمشهر انجام می‌شود. تیپ‌ها و گردان هایی که در مرحله اول و دوم شهید و زخمی داده بودند ، یا مرخص شده و یا به عنوان نیروی احتیاط قرار داده شده بودند . لذا تیپ قبلی که بچه‌های مسجد با آن در عملیات شرکت کرده بودند برای استراحت و بازسازی فرستاده شده بود. •••◆◇◆◇●📗📕📒●◇◆◇◆••• ✍ هادی مذهب جعفری، مسعود تجویدی، بهروز شمشیری و سید محمد جزایری و عظیم امین دزفولی قبل از آن به شهادت رسیده بودند و محمدرضا نیله چی، علی کیانی، صادق کرمانشاهی، محسن نوذریان و سید مرتضی حسن زاده مجروح شده بودند. بچه‌های مسجد علیرغم شهدا و مجروحینی که داده بودیم، در منطقه ماندیم و تلاش کردیم تا همراه نیروهای اصلی عملیات آزاد سازی خرمشهر در این نبرد سرنوشت ساز که برای رزمندگان خوزستانی اهمیت خاصی هم داشت شرکت داشته باشیم. •••◆◇◆◇●📗📕📒●◇◆◇◆••• ✍ لذا با پیگیری‌های که انجام شد حسین خرازی فرمانده تیپ امام حسین (ع) از استان اصفهان، بچه‌ها را در یکی از گردان هایش به فرماندهی آقای کریم نصر ادغام کرد و بچه‌ها به عنوان یک دسته مستقل تحت فرماندهی آن گردان قرار گرفتند. حمید رمضانی فرمانده گروهان و جواد شالباف بی سیم چی او بود، محسن نوذریان که به تازگی از بیمارستان مرخص شده اما هنوز بهبود کامل نیافته بود خود را به هر صورت شده به بچه‌ها رساند تا در عملیات شرکت نماید. •••◆◇◆◇●📗📕📒●◇◆◇◆••• ✍ عصر آن روز همه گردان در محلی تجمع کردیم و آقای نصر از روی کاغذ کالک (نقشه عملیاتی) مسیر حرکت گردان را برای نیروها توضیح داد. او گفت که ماموریت گردان بسیار حساس است و باید خط که شکسته شد، ما پشت سر گردان خط شکن وارد شویم و تا جاده خرمشهر شلمچه پیش برویم و راه ارتباطی نیروهای عراقی را مسدود نماییم. پس از او یکی از رزمندگان مداح ذکر مصیبتی از امام حسین (ع) و شب عاشورا خواند و بچه‌ها بر این مصائب گریستند و سینه زدند سپس همه سوار خودروهای وانت شدیم تا خط اول رفتیم. •••◆◇◆◇●📗📕📒●◇◆◇◆••• ✍ هوا کاملا تاریک شده بود با بچه‌ها پشت خاکریز خط اول نماز خواندیم پس از آن با دستور فرمانده وارد خط اول شدیم. گردان خط شکن دقایقی قبل خط را شکسته بودند لذا بچه‌ها با مانعی برخورد ننمودند. من آرپی جی داشتم وسید حسین نوری کمکم بود. ساعت 10 شب بود که راه پیمایی بچه‌ها به عمق مواضع دشمن آغاز شد در ابتدای راه تعدادی مجروح و شهید از بچه‌های گردان خط شکن در کنار راه افتاده بودند و صدای ناله گونه مجروحین به گوش می‌رسید ما که نزدیک تر شدیم مشاهده کردیم که مجروحان ناله نمی کنند بلکه با وجود جراحت هایی که داشتند می‌گفتند: بروید جلو! اینها چیزی نیستند. خدا با شما است ، امام زمان یاور شما است! و نیروها را تشویق به پیشروی می‌کردند. راه پیمایی بچه‌ها به ستون یک بدون توقف ادامه داشت. @defae_moghadas 🍃🌸🕊🍃🌸🕊🍃🌸🕊