eitaa logo
دلبرکده
20.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬅️‌اگر خواسته زنان غزه کنار گذاشتن حجاب بود، اگر خواسته مردان غزه همجنس بازی بود، اگر خواسته ی کودکان غزه "تغيير جنسیت" بود، همه‌ی سازمانهای بین المللی برای آنها اشک میریختند... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در سمت چپ سینه ی من خانه ی کوچکی است ... که هیچ کس جز تو نمی‌تواند در آن ساکن شود‌‌...❤️🌱 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه برات عکسشو فرستاد و گفت قشنگه؟! بگو: «نميدونم تو هروز داري خوشگلتر ميشي، يا من هروز بيشتر عاشقت ميشم» از این جمله هاس که عجیب میشینه به دلش☺️❤️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍عوامل بی حیایی انسان😱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری47 #خیال خیلی خب باشه اما بازم میگم دلیل نمیشه که تو توی تله‌ی اونا بیوفت
با صدای در اتاق، از خیال بیرون آمدم. مردمک چشمانم به دنبال کلمات روی کتاب جلو رفت... «چهره اسکارلت تغییری نکرد اما لب هایش سفید شد. به کسی شباهت داشت که بی خبر ضربه مهلکی دریافت کرده و نداند که چه اتفاقی افتاده است. بی حرکت ماند و به استوارت خیره شد و او نیز بدون توجه به حالت اسکارلت گفت: چیزی جز حیرت در این خبر نیست...» فرانک تقریباً با فریاد صدا زد: _کجایی فیروزه؟! اومد... با دیدن کتاب چشم گشاد کرد: _نشستی کتاب می‌خونی؟! دیـــوونه‌ای به خدا! کتاب را بستم. روسری کِرِم را از روی میز اتو برداشتم. روی سرم انداختم. جلوی آینه قدی به خودم نگاه کردم. همه چیز هماهنگ بود. مانتوی اسپرت قهوه‌ای بین رنگ کرِم روسری و شلوار کتان خودنمایی می‌کرد. یاد سؤال دیشب امیر افتادم: _فردا چی می‌پوشی؟! دستی به صورتم کوبیدم: _وای راست می‌گی حالا فردا چی بپوشم؟! به دلیل سؤال امیر فکر نکردم: _یه مانتو قهوه‌ای دارم فرانک برا تولدم خریده چون یکم کوتاهه هنوز نپوشیدم البته زیر زانومه ولی... با یادآوری حرف‌های دیشب، دوباره نگران کوتاهی مانتو شدم. _هوف فیروزه خیلی خونسردی! به حرکات فرانک نگاه کردم. مردمک چشمانش بین من و درِ اتاق آرام نداشت. گوشه‌ی روسری‌ام را گرفت و روی شانه‌ام انداخت: _بدو دیگه چی کار می‌کنی؟! دستی به موهای مشکی‌ام کشیدم و روسری را تا پیشانی‌ام جلو آوردم. با دیدن لبخند سرد من طاقت نیاورد و از اتاق بیرون رفت. صورتم را در آینه نگاه کردم. در عمق سیاهی چشمانم فرو رفتم. مامان همیشه می‌گفت چشمان من به بابا شبیه‌ترین است. دلتنگی از پلک‌هایم بالا رفت و از بین مژه‌هایم جاری شد. غرق دریای دلتنگی شدم. چشمانم را بستم و خودم را بغل بابا حس کردم. هنوز می‌توانستم گرما و بوی تنش، تن صدایش و حُرم نفس‌هایش را تصور کنم. دست روی موهایم کشید و با صدای پر صلابتش گفت: «خوشبخت بشی قشنگه کیجا!» صدای تق تق در رؤیای شیرین آغوش بابا را پراند. اشک‌هایم را پاک کردم. _آروس خانم چقدر ناز داری! خاله سودی از پشت سر بغلم کرد. با چشم قرمز به زور لبخند زدم. _چته عزیزم؟! نکنه هنوز از من به دل داری؟ هنوز جواب خاله را نداده بودم که صدای یاﷲ یاﷲِ امیر از پشت در آمد: _یاﷲست؟ بیام؟ اومدم. سریع گیره‌ی نقره‌ای روسری‌ام را وصل کردم. امیر بعد از بفرمای مامانش تأملی کرد و وارد شد. نگاه من بین چند تیکه لباسِ این‌ور و آن‌ور اتاق دو دو زد. _شایعه شده که پشیمون شدی. نگاهش کردم. بلوز آستین کوتاه شکلاتی رنگ و شلوار کتان کِرِمش، دلیل سؤالات دیشبش را معلوم کرد. حال خندیدن نداشتم. خاله به طرف در رفت: _کی شایعه کرده برم گیس‌هاش رو ببُرم؟ _فرانک فرار کن مامانم اومد برات. در را باز گذاشت و به طرف من آمد: _سلام خانم خانما تن صدایش را پایین آورد: _باورت میشه از دیشب تا حالا دلم برات تنگ شده؟! قرمزی چشمانم را دید. ابروهایش به هم گره خورد: _چیزی شده؟! مامان حرفی زد؟! حس کردم بهترین کسی که درکم می‌کند، خودش باشد. ابروهایم را بالا بردم: _نه... دلم برا بابا... اشک گلوله گلوله پایین ریخت. بعد از چند ثانیه سکوت، زیر چشمانش را پاک کرد: _پس خیالم راحت باشه که پشیمون نشدی. لبخند زدم و اشک‌هایم را پاک کردم. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد: _دیر میشه هان فهیمه ظرف اسپند را دورمان چرخاند. فرانک بالای سرمان قرآن گرفت. امیر ماشین عموجمال را امانت گرفته بود. در ماشین را باز کرد. از روی صندلی دسته گل زیبایی از رز صورتی برداشت و جلویم گرفت. لبخندش در عمق جانم نشست. سوز نیدل خونگیری عشق و عاشقی را از سرم پَراند. چشمانم سیاهی رفت و روی صندلی نمونه گیری بی‌هوش شدم. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عید است و هوا هوایِ تو می‌طلبد.. ❤️🌷 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade