دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری75 #پناه _اول که شگوم داره عقد تو خونه جاری بشه. بعد هم من اصلاً از محضر
#داستان
#فیروزهی_خاکستری76
#شماره_ناشناس
_الآن یه مدته زیر نظر این حاج آقا رژیم غذاییهامون رو تغییر دادیم.
رؤیا ظرف خوراک مرغی که فیروزه آورده بود را جلوی ستیا گرفت:
_بفرما خوشکل خاله
رو به فیروزه ادامه داد:
_من که هیچی، شاهین هم خیلی تغییر کرده. فکر میکردم دیگه عمر عشقمون تموم شده. الآن که به اون روزها فکر میکنم میبینم که خیلی رفتارهای اشتباهی داشتم که باعث سردی رفتار شاهین شده بود.
فیروزه به گوشهی میز زل زد:
_من که هیچ امیدی برام نمونده. همه زندگیم بند طلسم و جادو شده. حتی طلاق هم نمیتونم بگیرم.
_اتفاقا چند روز پیش حاج آقا تو کانال یه سری مطالب در مورد سحر و جادو گذاشت. اگه موافق باشی برات یه نوبت مشاوره میگیرم.
سرش را تکان داد:
_هی خبر نداری پیش چند تا دعانویس و رمال رفتم! این مادرشوهر گور به گوری یه طلسم سر عقد برام خونده که تا وقتی امید زندهاس از شرش خلاص نمیشم.
رؤیا لقمه را به زور پایین داد:
_باورم نمیشه یه آدم انقده خبیث باشه! اما به نظرم ضرری نداره حداقل یه بار پیش حاج آقا برو. قضیه رو بگو ببین چی میگه.
فیروزه شانههایش را بالا برد.
_کی فهمیدی مادر امید طلسم برات گرفته؟
_بعد از عقد خیلی بهم احترام میذاشتن. امید انقده بهم محبت میکرد که عیب و ایرادهاش رو نادیده گرفتم. هر چی مصطفی برا فهیمه میخرید، یکی، دو روز بعد امید برا من میگرفت. اولین عیدی هم که برام گرفت یه گوشی موبایل بود.
لبخندی روی لبش نشست:
_ یه گوشی نوکیا هشتاد و دو_ده با یه جلد صورتی. یادمه فهیمه همون شب به مصطفی با شوخی گفت: گوشیمو عوض کن.
یک نگاه به ستیا انداخت. تک سرفهای کرد:
_مامان جان میشه یه لیوان آب برام بیاری؟
_الان خودم میارم.
فیروزه ابرویی بالا برد:
_اوهو اوهو... نه خاله. ستیا هر وقت برام آب میاره خوب میشم.
رؤیا منظورش را فهمید. ستیا به طرف آشپزخانه دوید. فیروزه تند تند گفت:
_حرف موبایل رو زدم یادم افتاد. بگو بعد عقدمون کی زنگ زد؟
_لابد امیر!
یک ماه بعد از عقد من و امید، تلفن همراهم، وسط بازی مار، زنگ خورد. امید بعد از ناهار خوابش برده بود. صدای خر و پفش هوا بود. دکمه بیصدای گوشی را زدم و از اتاق پذیرایی بیرون رفتم. کمی به صفحه نگاه کردم اما شماره آشنا نبود. دکمه سبز را فشار دادم. بعد از چند لحظه سکوت، صدای غریب و آشنایی سلام کرد:
_خو خوبین فیـ... روزه خانم؟
به مغزم فشار آوردم.
_ممنونم بفرمایید.
_خیلی وقته خواستم باهاتون تماس بگیرم...
یکدفعه یادم افتاد:
_آ... خوبی آقا مصطفی؟ ببخشید نشناختم! با شماره کی زنگ زدی؟!...
هنوز داشتم حرف میزدم که گفت:
_فیروزه خانم مصطفی نیستم. مهرزادم.
یخ کردم. از تونل زمان رد شدم و به آن روز شوم رسیدم. دوباره امیر سرم داد کشید. تنهایم گذاشت. مرد مزاحم دنبالم کرد. دویدم. پاشنهی کفشم شکست. زمین خوردم. مزاحم نزدیکم شد.
_فیروزه خانم هستین؟ الو...
قبل از اینکه کسی متوجه شود، به حیاط رفتم. نفس زنان گفتم:
_بله بفرمایید... ببخشید اشتباه گرفتم!
_نه بابا چه اشکالی داره! خیلی از رُفقای مشترکمون هم من و مصطفی رو پشت تلفن اشتباه میگیرن.
چیزی نگفتم. منتظر ماندم تا بفهمم برای چه زنگ زده است! دوست داشتم بپرسم شمارهام را از کجا آورده؟! فکر کردم خب حتماً از مصطفی گرفته! جوابی برای چرا و چطورش پیدا نکردم. کمی ساکت ماند. بعد اینطور ادامه داد:
_عذرخواهی میکنم که مزاحم شدم! پاتون بهتره؟!
_بله خدا رو شکر به لطف زحمات شما...
باز هم ساکت ماند.
_حقیقتش خیلی وقته دست دست میکنم تا باهاتون حرف بزنم.
هزار فکر از سرم گذشت:
«یعنی فهیمه و مصطفی مشکل پیدا کردن؟! اون روز دکتر حرفی بهش زده که به من نگفته؟! چیزی از من پیشش جا مونده؟! شاید فقط میخواد حالمو بپرسه!...»
_پشت تلفن که کمی غیر ممکنه ولی اگه اجازه بدین تا فردا شب ببینمتون...
_اتفاقی افتاده؟!
_نه نه نه.
_در مورد مصطفی ست؟!
_نخیر نگران نشید.
_آخه من یکم نگران شدم. میشه بگین در مورد چیه؟!
_در موردِ... خودمون.
_خب بفرمایید...
_ام... آخه... چطور بگم؟! میشه تا یه ساعت دیگه ببینمتون؟
به ساعت گوشی نگاه کردم. پنج دقیقه به پنج بود و یک ساعت دیگر امید به مغازه میرفت. خواستم قبول کنم که به خودم نهیب زدم: «چته دختر؟! تو شوهر داری عقلت کجا رفته؟! اما اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟»
_اگه میشه همین الآن بگین من نمیتونم بیام.
_ام خب چیزه... از روز عقد مصطفی همش دارم با خودم کلنجار میرم که... چطور بگم؟!
یکدفعه لامپ مغزم روشن شد. آب دهانم را قورت دادم. مهرزاد با تته پته ادامه داد:
_راستش من یه شرکت واردات دارم تو دُبی. البته بین تهران و دبی در رفت و آمدم. هنوز خودم هم نمیدونم اهل کجام.
تک خندهای کرد:
_میگن تا ازدواج نکنی معلوم نمیشه کجایی هستی
لبم را گاز گرفتم.
_خوا خواستم نظرتون رو بپرسم
زبانم به دهان چسبید.
🌸✨فروشگاه جواهر؛
یکی از بزرگترین تخفیف ها را به مناسبت سالروز وصال حضرت علی و حضرت فاطمه سلام الله علیهما گذاشته🤩
هر چه نیاز دارید بخرید و لذت ببرید ☺️.
مکمل، عسل، سه شیره و روغن اینها تو اولویت خریدتون باشه✅
#فروشگاه
خرید از اینجا😉👇
https://eitaa.com/FJawaher/2157
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کار رو بکنی برکت از زندگیت میره...🚫🏡
#تقویت_باورها
❥❥❥@delbarkade
ولی دلبرم!
صبحونه خوردن کنار تو و از دست تو
عجیب میچسبه😋😍
#عاشقانه
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 امیر المومنین علی علیهالسلام:
«از خدا همسری بخواهید كه اگر یاد پروردگار كردید، یاری و همراهیتان كند؛ و چنانچه در سایه غفلت، خدای را از یاد بردید، یادتان آورد.»
حسین نوری: مستدرك الوسائل، ج 14، ص 217.
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
❥❥❥@delbarkade
#ارسالی_مخاطبین
💟 پاسخ:
خیلی سادهست👇
«خودتون به جشن عقد برید و لذت ببرین» 🥰
هر چی با مردها سر این مسائل چک و چونه بزنید بیشتر لج میکنن
🔸توصیه میکنیم به دنبال یک #اصلاح_مزاج حتما باشید
تا حساسیتهای بیجا که مربوط به غلبههای مزاجی هست رفع بشه✅
🔸دوم، کلاسهای همسرداری استاد و مطالبی که در کانال با هشتک #مهارتهای_گفتگو_با_همسر هست رو دنبال کنید
🔸حفظ اقتدار آقا رو یاد بگیرید تا درخواستهاتون همراه با اقتدارشکنی نباشه
🔸اتفافا رفت و آمد خانوادگیتون رو با داییهای ایشون بیشتر کنید
تا شما و اونها از هم شناخت بیشتری پیدا کنید🤝
شاید برداشتهاتون از رفتار همدیگه فقط سوء برداشت و سوء تفاهم باشه🤷♀
مطمئنا شناخت بیشتر خیلی از اینها رو رفع میکنه و اطمینان بیشتری در روابط ایجاد میکنه.
(ممکنه بین داییها و شما از سر آقاتون یه جنگ تصاحبی ناخواسته شکل گرفته که هر کدوم میخواین اون یکی رو شکست بدین و آسیبش به همسرتون و روابط شما میرسه)
موفق باشید🌹
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تکه پارچه ها؛ کش موی زیبا بدوز🪡🙆♀
#ترفند
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری76 #شماره_ناشناس _الآن یه مدته زیر نظر این حاج آقا رژیم غذاییهامون رو تغ
#داستان
#فیروزهی_خاکستری77
#پیشنهاد
_الو فیروزه خانم
آرام لب زدم:
_من یک ماهه عقد کردم.
حس کردم نفسش بالا نمیآید. بعد از یک دقیقه سکوت، بوق ممتد تلفن بلند شد.
چشمانم را روی هم گذاشتم. گوشی را در مشتم فشار دادم. نفهمیدم چقدر گذشت. گوشی لرزید و پیامکی ظاهر شد. شماره مهرزاد بود. بازش کردم:
«بابت جسارتم عذر میخوام! خیالتون راحت باشه هیچکس حتی مصطفی از این تماس و احساس من خبر نداره. آرزوی خوشبختی میکنم براتون! خداحافظ برای همیشه.»
نفهمیدم چرا اما تا چند روز حالم گرفته بود. پیامش را به جعبه پیامهای ذخیره شده، منتقل کردم. هر روز یک بار پیام را باز میکردم. همه فکر کردند با امید بحثم شده. امید پا پیچم شد. شروع کرد به قلقلک دادن:
_تا نگی چته ولت نمیکنم...
با خندههای عصبی گفتم:
_باشه باشه... بریم سر مزار بابا؟!
از بابا خواستم برایم دعا کند. شب بعد از رفتن امید، پیام مهرزاد را پاک کردم.
یک ماه بعد از سالگرد بابا، عروسی فهیمه را برپا کردیم. مامان جهیزیه هر دوی ما را با هم آماده کرد. شب عروسی فهیمه، امید زیر گوشم زمزمه کرد:
_حداقل سه، چهار میلون خرج این بریز و بپاش کردن.
با خنده گفتم:
_امید جانم یا باید بگی میلیون یا مِلیون. تمرین کن درست بگی: میلـ...یون.
دستش را در هوا پرت کرد:
_ول کن بابا من بازاری میگم شما بلد نیستین.
یک تای ابرویش را بالا برد:
_حالا نظرت در مورد ماه عسل چیه؟!
_من که خیلی دلم مشهد میخواد!
اشاره ماشین را به راست زد. دنده را عوض کرد و پا روی گاز گذاشت.
_چی کار میکنی؟! ماشین عروس رفت چپ...
_ بَخبَختا میخوان برن دنبال زندگیشون ما هم مثِ کَنه چسبیدیم بِشون
_وا امید مثل اینکه من خواهر بزرگ عروسم.
ماشین را کنار زد:
_واستا میخوام دو کَلوم بات حرف بزنم.
حدس زدم هوس عروسی به سرش زده. به صورتش خیره شدم. از وقتی عقد کردیم یکی، دو کیلو اضافه کرده بود و از چروکهای صورتش کم شده بود. هر وقت از مریضیاش میپرسیدم، از جواب طفره میرفت.
_ببین فیروزه من میخوام از دُکون بابام بیام بیرون. اصَن حوصلهی ای کارا رو ندارم. دنبال یه کار نون و آبدارم.
_خیر باشه مثلا چه کاری؟
_تو کارت نباشه. اگه من ساربونم میدونم کجا شتر رو بخوابونم. فقط پول نیاز دارم.
_خب؟!
_خب اگه بخوایم عروسی بگیریم همه سرمایهمو باید بدم برا چلو و پلو بریزم تو حلق مردم.
از چند نفری شنیده بودم که به جای عروسی به ماه عسل رفتهاند. مامان هم برای تهیه جهیزیه تمام درآمدمان از مغازه را خرج خرید و دادن اقساط کرده بود. کمی فکر کردم و گفتم:
_اگه بگم برام مهم نیست دروغ گفتم. اما اگه باعث پیشرفت کارت میشه من مشکلی ندارم. فهیمه و مصطفی خیلی برا جشنشون حرص خوردن. آخرش هم یکی گفت شامش فلان بود اون یکی گفت آرایشش بهمان بود...
حرفم را در هوا قاپید. با دو انگشت لُپم را کشید و همان انگشتان را روی لبهایش گذاشت:
_آ باریکلا خانم خوشکل خودم.
به اطراف چشم چرخاندم:
_چی کار میکنی امید؟! تو خیابونیم هان.
زد زیر خنده.
_یالا منو برسون خونه فهیمه تا اثر این قرص لعنتی نرفته.
_اگه میخوای یکی دیگه بهت بدم؟!
_معتادم نکنی صلوات...
با دست به کمرم کوبید. آخم بلند شد.
_آخه کسی با این قرصا معتاد میشه دیونه!
دو روز بعد از عروسی فهیمه، مادر امید زنگ زد. از صحبتهای مامان فهمیدم قصد آمدن دارند. بعد از تلفن، مامان پرسید:
_تو خبر داری برا چی میخوان بیان؟!
_امید چیزی نگفت اما حدس میزنم برا تاریخ عروسی باشه.
مامان در فکر فرو رفت. روبرویش نشستم:
_من و امید نمیخوایم عروسی بگیریم.
چشمان مامان گرد شد:
_وا یعنی چی؟! مگه میشه؟!
_یه مشهد میریم و خرج عروسی رو میذاریم برا زندگیمون.
_جواب مردم رو چی بدم؟!
_مگه ما برا مردم زندگی میکنیم؟! همین عروسی مجلل فهیمه رو ببین چقدر این و اون حرف زدن...
هر چه گفتم مامان یک جواب داد. منتظر ماندم تا ببینم خانواده امید چه میگویند.
_خانم بهادری جان والا ما پنج میلیون گذاشتیم کنار برا عروسی اینا اما فیروزه جون، قربونش برم، نظرش اینه این پول رو بذاریم برا امید که ایشاالله یه کار مستقل راه بندازه.
با اینکه من اصلا با خانواده امید در این باره حرف نزده بودم اما از احترامی که مادرش به من گذاشت، خوشحال شدم.
بر خلاف تصورم، مامان بعد از توضیحات کامل امید و خانوادهاش بدون چون و چرا موافقت کرد.
❥❥❥@delbarkade
.
این ذکر حضرتزهرا(س)
را در هر حالی مداومت کنید
اللَّهُمَّ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ
خدایا من را خرج کاری کن،
که مرا بخاطرش آفریدی🤲
❥❥❥@delbarkade
«إِنِّي لِعَمَلِكُمْ مِنَ الْقالِينَ» (شعرا/۱۶۸)
قرآن میگوید: اگر کسی خلاف کرد، نگو بیا، تو غلط کردی؛ تو خلاف کردی.
بگو: عملت خلاف است.
🌐 درسهایی از قرآن - استاد قرائتی
نکته ی خیلی قشنگی داره😉
که باید در رابطه با همسر و فرزندانمون بهش توجه کنیم...
اگر همسرمون داره کار اشتباه و بدی میکنه
اولا با این دید نگاه کنیم که او بد نیست، بلکه کارش بده
دوما جوری به او نگیم که فکر کنه آدم بدیه!
بلکه بگیم کارت بَده...
#مهارتهای_گفتگو_با_همسر
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
😍از نویسنده #داستان فیروزه ی خاکستری به شما:
سلام و درود بر دلبران عزیز
از بذل محبتهای همه بزرگواران سپاسگزارم 🌹
البته بنده نقدها رو هم بذل محبت میدونم. ☺️
یه درصدی هم از عزیزان هستن که شاید از رفتار فیروزه اعصابشون به هم ریخته😖
من معذرت میخوام از شما! 😅 حلال کنید😇
پاسخ بنده به این افراد اینه که «گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم»
یه نکته دیگه هم عرض کنم👇
حتی اگر کانال داستان نویسی باشیم، نمیتونیم روزانه بیشتر از یک پارت قرار بدیم. 🤷♀ 🤦♀
چند تا سؤال دارم خدمت شما بزرگواران، منت میذارید پاسخ بدید(روی لینک ها بزنید):
۱_ شما از کدام دسته خوانندگان داستان فیروزهی خاکستری هستید؟👇
https://EitaaBot.ir/poll/azyd1
۲_چند درصد شخصیتهای داستان فیروزهی خاکستری رو واقعی میبینید؟👇
https://EitaaBot.ir/poll/5fyk60
۳_کدام شخصیت داستان، معادل بیرونی برای شما داره؟ (یعنی در دنیای واقعی با چنین شخصیتی روبرو شدین؟)
برای ادمین ما بیشتر توضیح بدین🔰
🆔@admin_delbarkade
#چالش
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری77 #پیشنهاد _الو فیروزه خانم آرام لب زدم: _من یک ماهه عقد کردم. حس کردم
#داستان
#فیروزهی_خاکستری78
#جهیزیه
سرِ جای خانه با امید بحثم شد:
_من میخوام نزدیک مامان و فرانک باشم که یه وقت مامان کاری داشت سریع خودمو برسونم.
_منم میخوام پیش مامانم باشیم که اگه کاری داشت سریع خودتو برسونی.
لبهایم را بالا دادم:
_یعنی چی؟! امید چرا یهویی بچه میشی و هی لج میکنی؟!
_پس خودتو ندیدی عینهو دخترای شیش ساله با من لج میکنی؟ یه بار نشد مث یه دختر خوب بگی چشم!
کوتاه آمدم. چند روز بعد، خانهای ۶۰متری و یک خوابه در یاخچیآباد پیدا کرد.
_امید تو که گفتی نزدیک خونه بابات پیدا میکنی.
_دیگه حالا بهونه نگیر. همینم کلی گشتم پدرم دراومد. واس همین یه ذره آلونک، کلی پول پیش و کرایه باید بدیم.
اخمهایم درهم رفت.
_لااقل منو ببر ببینمش
با خنده چشمک زد:
_جهیزیهتو که بردیم میبینیش.
بعد از چیدن جهیزیه، خانواده امید آمدند. با شربت و شیرینی پذیرایی کردیم. با به به و چه چه همه وسایل را تماشا کردند. آخر شب من و امید برای بدرقه مامان و زنعمو شهلا دم در رفتیم. وقتی برگشتم مامان امید را دیدم که به شانه آرزو زد. مردمکش را به چپ و راست چرخاند:
_خودمونیم هان خوب خونه رو پر کردن...
نشنیده گرفتم. من را که دید با لبخند پرسید:
_خب عروس خانم کی قدم رنجه میکنی؟
به امید نگاه کردم:
_ایشاالله هر وقت آقا امید مقدماتش رو فراهم کنه.
_من که میگم همین امشب...
امید این را گفت و قهقهه زد. بقیه همراهیاش کردند. حس کردم خون از صورتم پرید. چپ نگاهش کردم و نفسم را آرام بیرون دادم. از رو نرفت:
_هان چیه نیگا میکنی؟! زَنمی دیگه...
مادرش با او دم گرفت:
_قربونت برم اذیتش نکن فعلاً جیک جیک مَستونشه. چند صباح دیگه سلطنت تو شروع میشه.
اولین بار بود که چنین رفتاری از آنها دیدم. برای اینکه بحث را عوض کنم، تقویم کیفیام را درآوردم.
_ببینین مامان جان هفده شهریور تولد امام حسینه. من میگم برا اون موقع تدارک سفر رو ببینیم؛ خوش یمن هم هست.
_حالا از کجا فهمیدی خوش یُمنه؟! نکنه رمالی فیروزه جون
دوباره همه خندیدند. امید چشم و ابرویی بالا انداخت:
_نه ولی رمالها رو دوس داره
تقویم را بستم و در کیفم گذاشتم. بدون حرف به تنها اتاق خانهمان رفتم. مانتو و روسریام را پوشیدم. صدای پچ پچشان را شنیدم:
_آخ آخ آخ حالا کلی بایِس نازشو بکشم تا بام را بِیات.
_دیگه خَرت از پل گذشته پاشو آخر این هفته ببرش شمال راحت شی
_نچ. پاشو کرده تو یه کفش میگه مَشَت.
صدای آرزو آمد:
_اوه مشهد هم شد ماه عسل؟! یه ترکیهای، ارمنستانی...
_تو یکی زِر نزن بشنوه صداتو
چشمانم را بستم و از اتاق بیرون آمدم:
_من دیگه باید برم دیر شده
تا خانه یک کلمه حرف نزدم. دم در امید گفت:
_فردا میرم دنبال بلیط. حالا اخماتو وا کن بینم...
❥❥❥@delbarkade