eitaa logo
دلبرکده
16.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ به عنوان همسر ❇️ مهریه و جهیزیه‌ی ساده : 🔹در دوران پس از هجرت، در آغاز سنین تکلیف، وقتی فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها با علی بن ابیطالب علیه‌السلام ازدواج می‌کند، آن و آن اوست؛ که همه شاید می‌دانید که با چه سادگی و وضع فقیرانه‌اش، دختر اول شخص دنیای اسلام، ازدواج خود را برگزار می‌کند. 🔹زندگی فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها از همه‌ی ابعاد، زندگی همراه با کار و تلاش و تکامل و تعالی روحی یک انسان است. (۱۳۷۱/۰۹/۲۵) 🔸ما باید شایستگی خود را ثابت کنیم.☝️ مگر نمی‌گوییم که جهیزیه‌ی آن بزرگوار چیزهایی بود که انسان با شنیدن آنها اشکش جاری می‌شود؟ 🔸مگر نمی‌گوییم که این زن والا مقام ، برای دنیا و زیور دنیا هیچ ارزشی قائل نبود؟ مگر می‌شود که روز به روز تشریفات و تجمل گرایی و زر و زیور و چیزهای پوچ زندگی را بیشتر کنیم و مهریه‌ی دخترانمان را زیادتر نمایید؟! (۱۳۷۰/۱۰/۵) 🔹مقام معظم 🔹 @delbarkade 🍃🌸✿●•۰▬▬▬▬▬▬
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری77 #پیشنهاد _الو فیروزه خانم آرام لب زدم: _من یک ماهه عقد کردم. حس کردم
سرِ جای خانه با امید بحثم شد: _من می‌خوام نزدیک مامان و فرانک باشم که یه وقت مامان کاری داشت سریع خودمو برسونم. _منم می‌خوام پیش مامانم باشیم که اگه کاری داشت سریع خودتو برسونی. لب‌هایم را بالا دادم: _یعنی چی؟! امید چرا یهویی بچه می‌شی و هی لج می‌کنی؟! _پس خودتو ندیدی عینهو دخترای شیش ساله با من لج می‌کنی؟ یه بار نشد مث یه دختر خوب بگی چشم! کوتاه آمدم. چند روز بعد، خانه‌ای ۶۰متری و یک خوابه در یاخچی‌آباد پیدا کرد. _امید تو که گفتی نزدیک خونه بابات پیدا می‌کنی. _دیگه حالا بهونه نگیر. همینم کلی گشتم پدرم دراومد. واس همین یه ذره آلونک، کلی پول پیش و کرایه باید بدیم. اخم‌هایم درهم رفت. _لااقل منو ببر ببینمش با خنده چشمک زد: _جهیزیه‌تو که بردیم می‌بینیش. بعد از چیدن جهیزیه، خانواده امید آمدند. با شربت و شیرینی پذیرایی کردیم. با به به و چه چه همه وسایل را تماشا کردند. آخر شب من و امید برای بدرقه مامان و زنعمو شهلا دم در رفتیم. وقتی برگشتم مامان امید را دیدم که به شانه آرزو زد. مردمکش را به چپ و راست چرخاند: _خودمونیم هان خوب خونه رو پر کردن... نشنیده گرفتم. من را که دید با لبخند پرسید: _خب عروس خانم کی قدم رنجه می‌کنی؟ به امید نگاه کردم: _ایشاالله هر وقت آقا امید مقدماتش رو فراهم کنه. _من که می‌گم همین امشب... امید این را گفت و قهقهه زد. بقیه همراهی‌اش کردند. حس کردم خون از صورتم پرید. چپ نگاهش کردم و نفسم را آرام بیرون دادم. از رو نرفت: _هان چیه نیگا می‌کنی؟! زَنمی دیگه... مادرش با او دم گرفت: _قربونت برم اذیتش نکن فعلاً جیک جیک مَستونشه. چند صباح دیگه سلطنت تو شروع میشه. اولین بار بود که چنین رفتاری از آن‌ها دیدم. برای اینکه بحث را عوض کنم، تقویم کیفی‌ام را درآوردم. _ببینین مامان جان هفده شهریور تولد امام حسینه. من می‌گم برا اون موقع تدارک سفر رو ببینیم؛ خوش یمن هم هست. _حالا از کجا فهمیدی خوش یُمنه؟! نکنه رمالی فیروزه جون دوباره همه خندیدند. امید چشم و ابرویی بالا انداخت: _نه ولی رمال‌ها رو دوس داره تقویم را بستم و در کیفم گذاشتم. بدون حرف به تنها اتاق خانه‌مان رفتم. مانتو و روسری‌ام را پوشیدم. صدای‌ پچ پچ‌شان را شنیدم: _آخ آخ آخ حالا کلی بایِس نازشو بکشم تا بام را بِیات. _دیگه خَرت از پل گذشته پاشو آخر این هفته ببرش شمال راحت شی _نچ. پاشو کرده تو یه کفش می‌گه مَشَت. صدای آرزو آمد: _اوه مشهد هم شد ماه عسل؟! یه ترکیه‌ای، ارمنستانی... _تو یکی زِر نزن بشنوه صداتو چشمانم را بستم و از اتاق بیرون آمدم: _من دیگه باید برم دیر شده تا خانه یک کلمه حرف نزدم. دم در امید گفت: _فردا می‌رم دنبال بلیط. حالا اخماتو وا کن بینم... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade