eitaa logo
دلبرکده
20.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری77 #پیشنهاد _الو فیروزه خانم آرام لب زدم: _من یک ماهه عقد کردم. حس کردم
سرِ جای خانه با امید بحثم شد: _من می‌خوام نزدیک مامان و فرانک باشم که یه وقت مامان کاری داشت سریع خودمو برسونم. _منم می‌خوام پیش مامانم باشیم که اگه کاری داشت سریع خودتو برسونی. لب‌هایم را بالا دادم: _یعنی چی؟! امید چرا یهویی بچه می‌شی و هی لج می‌کنی؟! _پس خودتو ندیدی عینهو دخترای شیش ساله با من لج می‌کنی؟ یه بار نشد مث یه دختر خوب بگی چشم! کوتاه آمدم. چند روز بعد، خانه‌ای ۶۰متری و یک خوابه در یاخچی‌آباد پیدا کرد. _امید تو که گفتی نزدیک خونه بابات پیدا می‌کنی. _دیگه حالا بهونه نگیر. همینم کلی گشتم پدرم دراومد. واس همین یه ذره آلونک، کلی پول پیش و کرایه باید بدیم. اخم‌هایم درهم رفت. _لااقل منو ببر ببینمش با خنده چشمک زد: _جهیزیه‌تو که بردیم می‌بینیش. بعد از چیدن جهیزیه، خانواده امید آمدند. با شربت و شیرینی پذیرایی کردیم. با به به و چه چه همه وسایل را تماشا کردند. آخر شب من و امید برای بدرقه مامان و زنعمو شهلا دم در رفتیم. وقتی برگشتم مامان امید را دیدم که به شانه آرزو زد. مردمکش را به چپ و راست چرخاند: _خودمونیم هان خوب خونه رو پر کردن... نشنیده گرفتم. من را که دید با لبخند پرسید: _خب عروس خانم کی قدم رنجه می‌کنی؟ به امید نگاه کردم: _ایشاالله هر وقت آقا امید مقدماتش رو فراهم کنه. _من که می‌گم همین امشب... امید این را گفت و قهقهه زد. بقیه همراهی‌اش کردند. حس کردم خون از صورتم پرید. چپ نگاهش کردم و نفسم را آرام بیرون دادم. از رو نرفت: _هان چیه نیگا می‌کنی؟! زَنمی دیگه... مادرش با او دم گرفت: _قربونت برم اذیتش نکن فعلاً جیک جیک مَستونشه. چند صباح دیگه سلطنت تو شروع میشه. اولین بار بود که چنین رفتاری از آن‌ها دیدم. برای اینکه بحث را عوض کنم، تقویم کیفی‌ام را درآوردم. _ببینین مامان جان هفده شهریور تولد امام حسینه. من می‌گم برا اون موقع تدارک سفر رو ببینیم؛ خوش یمن هم هست. _حالا از کجا فهمیدی خوش یُمنه؟! نکنه رمالی فیروزه جون دوباره همه خندیدند. امید چشم و ابرویی بالا انداخت: _نه ولی رمال‌ها رو دوس داره تقویم را بستم و در کیفم گذاشتم. بدون حرف به تنها اتاق خانه‌مان رفتم. مانتو و روسری‌ام را پوشیدم. صدای‌ پچ پچ‌شان را شنیدم: _آخ آخ آخ حالا کلی بایِس نازشو بکشم تا بام را بِیات. _دیگه خَرت از پل گذشته پاشو آخر این هفته ببرش شمال راحت شی _نچ. پاشو کرده تو یه کفش می‌گه مَشَت. صدای آرزو آمد: _اوه مشهد هم شد ماه عسل؟! یه ترکیه‌ای، ارمنستانی... _تو یکی زِر نزن بشنوه صداتو چشمانم را بستم و از اتاق بیرون آمدم: _من دیگه باید برم دیر شده تا خانه یک کلمه حرف نزدم. دم در امید گفت: _فردا می‌رم دنبال بلیط. حالا اخماتو وا کن بینم... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چای می‌نوشم و به خوشبختی‌های کوچکم فکر می‌کنم که چه با ظرافت کنار هم چیده شده و دیوار دلخوشی‌های مرا ساخته‌اند...💝☕️ سلام صبحتون به عشق☺️💖 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روابط حرام پایان خوشی ندارد...⛔️❌ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✴️چهار سیاست زنانه برای محبوبیت درخانواده همسر🔅 1⃣وقتی همسرت خونه نیست زنگ بزن به خانواده همسرت وجویای احوالشون شو 2⃣به هیچ عنوان توبحث های خانوادگی شون دخالت نکن؛ ازکسی طرفداری نکن‼️ بزار خودشون حلش کنن 3⃣هیچ وقت همسرتو وسط منگنه نذار❌ منگنه ای که یه طرفش تویی ویه طرفش خانوادش.این تصورغلطیه که بعضیا میگن یامن یا خانوادت .مثل این میمونه که بگی آب یا غذا. 4⃣وقتی خونه مادرشوهر هستید سعی کنید حریمشون رو حفظ کنید و برای برخی کارها اجازه بگیرید اینجوری احترام به وجود میاد😊🙏 🦋نظراتتون رو برامون بفرستید: @admin_delbarkade به جمع دلبران بپیوندید🥰👇 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری78 #جهیزیه سرِ جای خانه با امید بحثم شد: _من می‌خوام نزدیک مامان و فرانک
_هیچ بلیطی برا مَشت نی! لب‌هایم را بالا بردم. مامان گفت: _خب با ماشین خودتون برین فرانک با ذوق وسط آمد: _تازه شمال هم می‌تونید برید. هم فال هم تماشا قرار شد شبِ حرکت امید خانه ما بماند. چمدان و وسایل سفر را دم هال کنار هم گذاشتم. رختخواب‌مان را در پذیرایی پهن کردم. دو، سه باری شماره همراهش را گرفتم. جوابی نداد. چشمم از ساعت کَنده نمی‌شد. ساعت از یازده و نیم گذشت. صدای زنگ آیفون بلند شد. به جای برداشتن آیفون به طرف حیاط دویدم. خودش بود. با چشمان خمار و خسته به در تکیه داد: _برو چمدونت رو بیار بدون حرف برگشتم. چمدان را به امید رساندم. غر زد: _هو چه خبره این هوا چمدون؟! در صندوق را باز کرد. تقریبا پر بود. برای اینکه حال و هوایش عوض شود، با خنده گفتم: _هو چه خبره این هوا وسیله؟! خمار نگاهم کرد: _اینا که مال من نی فقط... _هان نکنه مال خونواده هم آوردی؟! _مامان و آزاده و ایمان هم بامون میان. فکر کردم شوخی می‌کند: _پس بابا و آرزو و شوهرش چی؟ جدی گفت: _بابا که پای مغازه‌اس. آرزو و شوهرش هم با ماشین خودشون میان. مدتی فقط نگاهش کردم. منتظر بودم بزند زیر خنده و بگوید شوخی کرده... حول و حوش ساعت هفت صبح امید زنگ زد. با چشم‌های پف کرده‌ام به گوشی نگاه کردم. سرم از شدت درد در حال انفجار بود. به سرم زد جواب تلفنش را ندهم. حرف دیشب مامان در ذهنم تکرار شد: «سخت نگیر مامان! اونجا تو و شوهرت سوییت جدا می‌گیرید. اتفاقاً دسته جمعی بیشتر خوش می‌گذره!» بالاخره تلفن را جواب دادم. امیدوار بودم تمام حرف‌های دیشبش فقط برای امتحان کردن من باشد. _تنبل خانم آماده شو دارم میام بارقه‌ی امید در دلم روشن شد. گفت «دارم میام» حتماً سر به سرم گذاشته! مگر می‌شود ماه عسل را با خانواده رفت؟! یک مسکّن کدئین بالا انداختم. با صدای بوق، با مامان و فرانک خداحافظی کردم. مامان سینی قرآن و ظرف آب به دست دنبالم آمد. اولین نگاهم به صندلی عقب ماشین خورد. لبخند روی لبم نشست. مامان چشمک زد. با روی باز به امید سلام کردم. برعکس دیشب سرحال بود. _امید جان بیا مامان از زیر قرآن رَدِت کنه. پیاده شد. از سر جایش گفت: _دست شما درد نکنه مامان جان باید زودتر بریم دیره. در راه به روی امید نیاوردم. _عزیزم خوب خوابیدی دیشب؟ هنوز جوابم را نداده بود که ماشین را در مسیر خانه‌شان دیدم. سرم تیر کشید. خودم را امیدوار نگه داشتم؛ شاید چیزی جا گذاشته. دم در خانه‌شان ماشین آرزو و شوهرش با صندوق بالا پارک بود. امید بوق کوتاهی زد و پشت سرش ایستاد. نفس در سینه‌ام حبس ماند. آزاده دم در به آرزو گفت: _آجی من می‌خوام با شما بیام. آرزو چشمانش را گرد کرد. دستش را مانع کرد: _اصلاً! آزاده با بغض به مادرش نگاه کرد. _مامان بیا پیش خودم بشین اونا می‌خوان زن و شوهری بیان. در دلم گفتم «ما هم که آدم نیستیم.» امید پشت فرمان نشست. دستم را باز کرد. یکی از همان قرص‌های نجات بخش کف دستم گذاشت. _داغونی هان. امید به خواست مادرش، جاده‌ی چالوس را انتخاب کرد. پیچ و خم جاده، خاطرات مازوبن را برایم تداعی کرد. چشمانم را بستم. سوار بر اسب از شالیزارها گذشتم. در بین راه بابا و امیر هر کدام سوار اسبی می‌تاختند. امیر بی‌توجه به من تاخت. بابا صورتش را برگرداند. با اخم نگاهم کرد. دستش را به طرفم کشید: _فیروزه، فیروزه چشم باز کردم. امید جلوی صورتم ایستاده بود. _زنده‌ای؟ یک لحظه طول کشید تا فهمیدم کجا هستم. باد شدیدی وزید. درهای ماشین باز بود. همه کنار دریای موّاج ایستاده بودند. آزاده دنبال موج آب می‌دوید و صدای خنده‌اش بلند بود. امید به آنها نگاه کرد. چیزی جلوی دهانش گرفت و بخار زیادی از دهانش خارج کرد. هوا سرد نبود. بوی بدی در دماغم پیچید. چشمانم را مالیدم. روی صندلی جابجا شدم. به امید زل زدم. دوباره دستش را نزدیک دهانش برد. سیگار می‌کشید. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️♥️♥️ شُـ‌دي قَـ‌لبـ‌ـ‌و تَـ‌نـ‌‌‌و روحِ‌ دِلَــ‌م... "تـوبِماٰن‌بَرایَمٖ ... تـوبِه‌تَنهاٰیی‌ٖتَمامِ‌مَنـي" ♥️♥️♥️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
2.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️ عاشقانه های علامه طباطبایی ❇️ یک همسر وفادار و مهربان میتواند در دنیا و آخرت انسان تأثیر داشته باشد... 💬 حجت‌الاسلام عالی ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade